جدول جو
جدول جو

معنی عجوزه - جستجوی لغت در جدول جو

عجوزه
زن پیر، پیرزن، دختر
تصویری از عجوزه
تصویر عجوزه
فرهنگ فارسی عمید
عجوزه
(عَ زَ)
پیره زن. (اقرب الموارد). عجوز است در لغت ردیه. (منتهی الارب). العجوز فی لغه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عجوزه
نادرست است و در تازی نیامده در فارسی: پیرزن زن پیر زن کلانسال. توضیح فصحای عرب بدین معنی عجوز هم گویند ولی عوام عرب عجوزه استعمال کنند، دختر: این بند را عجوزه ای بود ولادت او در بیست و هشتم صفر سنه احدی عشره و خمسمائه بود
فرهنگ لغت هوشیار
عجوزه
((عَ زِ))
زن پیر، گنده پیر
تصویری از عجوزه
تصویر عجوزه
فرهنگ فارسی معین
عجوزه
پیرزال، پیرزن، عجوز
متضاد: پیرمرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از جوزه
تصویر جوزه
جوجه، بچۀ هر پرنده که تازه از تخم درآمده باشد به ویژه مرغ خانگی، جوژه، چوزه، فرخ، فره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجوز
تصویر عجوز
پیرزن، زن کهن سال، گنده پیر، پیرزال، پیرمرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجوز
تصویر عجوز
پیر شدن، کهن سال شدن زن، ناتوان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجزه
تصویر عجزه
عاجز، سست، ناتوان، خسته، درمانده، ویژگی آنکه عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد
فرهنگ فارسی عمید
(عَ زَ)
یکی عوز. یک حبۀ انگور. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به عوز شود
لغت نامه دهخدا
(عُجْ وَ)
شیری که طفل یتیم راخورانند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
به دیردادن مادر شیر بچه را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، خرمای پر و درون چسفیده به حجاز. (منتهی الارب) ، خرمائی است نیکو به مدینه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
پیره زن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ترجمان جرجانی). زن گنده پیر کلان سال. (منتهی الارب). المراءه المسنه لعجزها عن اکثر الامور و آن وصف خاص به آن است. (اقرب الموارد). ج، عجز، عجائز:
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی.
خاقانی.
مقعد چندین هزارساله عجوزی
بکر کجا ماند این چه نادره حال است.
خاقانی.
، زن جوان باشد یا پیر، هزارهزار از هر چیز، مرددلیر، گاو ماده، گاو نر، تاجر، گرسنه، الاغ وحشی، کاسۀ کلان، بلا و سختی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، خصلت ذمیمه. (اقرب الموارد) ، گرگ ماده، شترماده، دست راست، نوعی از خوشبوی، باد گرم، شیر بیشه، تب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، تحکم. (اقرب الموارد) ، خلافت، رعشه، عاجز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ارز و نرخ چیزی، پرهیزکاری از گناه. (منتهی الارب) ، توبه، عافیت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، چینی. (اقرب الموارد) ، سوزن، زمین، خرگوش، بینی، چاه، روباه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، پارچه. (اقرب الموارد) ، دشت، دریا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، تیردان. (منتهی الارب) ، جعبه، جفنه، دوزخ، جنگ، آله جنگ. (اقرب الموارد) ، نیزه. (منتهی الارب) ، می، خیمه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خرمن. (منتهی الارب) ، حب. دانه. (اقرب الموارد) ، آفتاب، پیراهن زن. (منتهی الارب) ، دنیا. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، رایت، کرکس، اسب مادیان، کشتی، آسمان، روغن، سال، سنگ ترازو، صومعه، کفتار، راه، مادۀ گوره خر، کژدم، اسب، سیم، قبله، دیک، دم شمشیر، خیک، کمان. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، لشکر. (منتهی الارب) ، سگ، مسافر، مشگ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، دیگ پایه، آتش. (منتهی الارب) ، خرمابن، ولایت، درختی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، طعامی است که از ترۀ دریائی سازند. (منتهی الارب) ، ریگستانی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، میخی است در قبضۀ شمشیر، گربه، صحیفه، عقرب، قیامت، کتیبه، کف. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ملک. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، مرگ. (اقرب الموارد) ، الدرع للمراءه. (اقرب الموارد) ، سموم. (اقرب الموارد) ، غراب. (اقرب الموارد).
- بردالعجوز و برد عجوز، سرمای آخر زمستان را گویند که آن را ایام العجوز گویند. و آن هفت روز است در آخر زمستان که سرمای آن سخت شود که چهار روز آن از آخر شباط و سه روز از اوائل آذر است که عامه آن را مستقرضات گویند. (از اقرب الموارد) :
همچنان ازنهیب برد عجوز
طفل ناخورده شیر دایه هنوز.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وَ زَ)
قلب مزوجه یا قلب و تصحیف مزدوجه است. و مزوجه تاج صوفیان را گویند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، عمامۀ بسیار بزرگی که رجال ترک در دولت آل عثمان بر سر می نهادند
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وَ زَ)
تأنیث مجوز. روا داشته. تجویز شده. ج، مجوزات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مجوّز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ریگ توده ای است معروف به رابر حفر ابوموسی. (معجم البلدان). در نقائض علجزه ضبط شده است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عُ بَ)
چیزی که مردم را به شگفت آرد. و این مخفف اعجوبه است:
ای شیخ شهر با که توان این عجوبه گفت
بی پرده گشت شید نهان از ردای تو.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به اعجوبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ لَ / عِ لِ زَ)
اسب مادۀ استوار درشت اندام. (منتهی الارب) (آنندراج). الفرس و الناقه الشدیده. (اقرب الموارد). اسب سخت گوشت. (منتهی الارب). و لایقال للذکر من الخیل ’عجلزٌ’ و یقال: ’جمل ٌ عجلزٌ’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِجْ جَ لَ)
مؤنث عجّول. (منتهی الارب). رجوع به عجّول شود
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ)
ناقۀ توانا بر سفر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
سرین زن خاصهً و گاهی به استعاره برای مرد آید و منه رفع عجیزته من السجود. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عِ زَ)
بالشچه که زنان بر سرین بندند تا فربه نماید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، انگشت پنجم مرغ. (منتهی الارب). دائره الطائر التی یضرب بها و هی کالاصبع فی باطن رجله. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناتوان گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، ترک دادن چیزی را که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (منتهی الارب) ، عجوز و گنده پیر گردیدن زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عُ زَ)
فرزند پسین مرد. مذکر و مؤنث و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ زَ)
جمع واژۀ عاجز. رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
در اصطلاح بلغاء عاجز بودن شاعر یا منشی درادای غرضی که انشای آن شروع کرده نمی تواند بر نمط محمود به اتمام رساندن. (آنندراج از مطلع السعدین)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته یک گردکان واحد جوز یک گردو. یا جوزه مطلقه. واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4 -1: 10 ص 418) یا جوزه ملکبه. واحد وزن معادل شش درخمی (رساله مقداریه ایضا) یا جوزه نبطیه. واحد وزن معادل یک بندقه و بقولی یک مثقال (رساله مقداریه. فرهنگ ایران زمین 4 -1: 10 ص 417)
فرهنگ لغت هوشیار
ته تغاری واپسین فرزند، دیر زاد فرزند که در پیری زای آوران زاده می شود، جمع عاجز، ناتوانان بی دست و پایان جمع عاجز ناتوانان ضعیفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوز
تصویر عجوز
پیره زن، زن گنده پیر و کلانسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوه
تصویر عجوه
ارماو خرمای درشت
فرهنگ لغت هوشیار
بر گشته مزوجه و مزدوجه بنگرید به مزدوجه مجوزه در فارسی مونث مجوز: پروانه یافته روا شده روا گشت مونث مجوز جمع مجوزات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوبه
تصویر عجوبه
مخفف اعجوبه شگفت انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجیزه
تصویر عجیزه
سرین زن گاه برای مرد آید به ایرمان (استعاره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوزه فرتوت
تصویر عجوزه فرتوت
پیر زال، این جهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوزه
تصویر جوزه
((جَ زِ یا زَ))
واحد جوز، یک گردو، مطلقه، واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال، ملکبه، واحد وزن معادل شش درخمی، نبطیه، واحد وزن معادل یک بندقه و به قولی یک مثقال
فرهنگ فارسی معین