جدول جو
جدول جو

معنی عجز - جستجوی لغت در جدول جو

عجز
دنبالۀ چیزی، در علوم ادبی در علم عروض آخرین بخش یا آخرین کلمه در مصراع دوم بیت
تصویری از عجز
تصویر عجز
فرهنگ فارسی عمید
عجز
ناتوان شدن، ناتوانی، درماندگی، به ستوه آمدن
تصویری از عجز
تصویر عجز
فرهنگ فارسی عمید
عجز
(عُ جُ)
جمع واژۀ عجوز
لغت نامه دهخدا
عجز
(حَمْ بَ صَ)
کلان و بزرگ سرین گردیدن زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
عجز
(عَ جُ / جِ)
سرین و بن هر چیز. (منتهی الارب) (آنندراج) ، در اصطلاح عروضیان و شعراء آخر کلمه از بیت یا فقره را گویند که ضرب هم نامند. (از کشاف ص 975)
لغت نامه دهخدا
عجز
(عَجْ جَ)
دهی است به حضرموت. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
عجز
لایه ستوهش ناتوانی درماند گی سستی، دسته شمشیر، شمشیر، درد سرین در ستور، مرغ دو برادران، کمبود در پرداخت در شماربایگی (حساب بانکی) ناتوان: مرد، بن دنباله، سرین، سرنه یکی از استخوان های لگن کلانسرینی عیب، حزن اندوه، آن چه از احوال که آشکار کنند یا مخفی دارند. ناتوان شدن به ستوه آمدن، ناتوانی سستی در ماندگی، عدم قدرت در انجام دادن اموریست که به ذات ممکن باشد بنابراین نسبت به امور غیر ممکن عجز صادق نیست، کسری مالیات، مقدار مالیاتی که از مودیان مالیات یک ناحیه برای جبران کمبود مالیاتی که بر عهده مودیان غایب بود وصول می کردند. دنباله چیزی، سرین. یا استخوان عجز. استخوانی است که فرد و متناظر و شبیه بیک هرم مربع القاعده که از جوش خوردن 5 مهره خارجی تشکیل می شود و بین دو استخوان خاصره و زر مهره های کمری و بالای استخوان دنبالچه قرار دارد. این استخوان از بالا به پایین و از جلو به عقب کشیده شده و انتهای فوقانی آن با پنجمین مهره کمر زاویه ای برجسته به طرف جلو تشکیل می دهد که فرجه آن در زن 118 و در مرد 126 درجه است. این زاویه را زاویه خاجی کمری یا دماغه می نامند. استخوان خاجی در جلو مقعر و تقعرش در زن بیش از مرد است. استخوان مذکور با دو استخوان خاصره و استخوان دنبالچه (عصعص) مجموعا لگن خاصره را می سازند، آخرین کلمه مصراع دوم هر بیت شعر جمع اعجاز
فرهنگ لغت هوشیار
عجز
((عَ جُ))
دنباله چیزی، سرین، آخرین کلمه مصراع دوم هر بیت شعر
تصویری از عجز
تصویر عجز
فرهنگ فارسی معین
عجز
((عَ جْ))
ناتوان شدن، درماندن، ناتوانی، درماندگی
تصویری از عجز
تصویر عجز
فرهنگ فارسی معین
عجز
درماندگی، ناتوانی
تصویری از عجز
تصویر عجز
فرهنگ واژه فارسی سره
عجز
استیصال، اضطرار، بیچارگی، درماندگی، زبونی، سستی، ناتوانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عجب
تصویر عجب
خودبینی، خودپسندی، کبر و گردنکشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معجز
تصویر معجز
معجزه، عاجز کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عجزه
تصویر عجزه
عاجز، سست، ناتوان، خسته، درمانده، ویژگی آنکه عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجز
تصویر رجز
پلیدی، بت پرستی، عذاب، ذنب، گناه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
سست، ناتوان، کنایه از خسته، درمانده، ویژگی کسی که عضوی از اعضای بدنش ناقص و معیوب باشد
عاجز آمدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن، برای مثال رشته تا یکتاست آن را زور زالی بگسلد / چون دوتا شد عاجز آید از گسستن زال زر (سنائی - ۱۶۴)
عاجز شدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن
عاجز گشتن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
عاجز گردیدن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
عاجز کردن: ناتوان ساختن، کنایه از خسته کردن، به ستوه آوردن
عاجز ماندن: ناتوان شدن، درماندن، کنایه از خسته شدن، به ستوه آمدن، عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
برنشستن بر عجز شتر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بر کونستۀ ستور نشستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). برعجز شتر نشستن، چنانکه تسنم بر کوهان سوار شدن است، ادعای عجز کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ زَ)
جمع واژۀ عاجز. رجوع به عاجز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بزرگ سرین. (آنندراج) (مهذب الاسماء نسخۀ خطی) (یادداشت بخط مؤلف). بزرگ سرون (سرین) . (از تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ بَ)
ناتوان شدن. (تاج المصادر بیهقی). ناتوان گردیدن. معجزه (م ج / جمع واژۀ ز) . (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، ترک دادن چیزی را، که کردن آن واجب بود، کاهلی کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)،
{{اسم مصدر}} ضعف و سستی و ناتوانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
در اصطلاح بلغاء عاجز بودن شاعر یا منشی درادای غرضی که انشای آن شروع کرده نمی تواند بر نمط محمود به اتمام رساندن. (آنندراج از مطلع السعدین)
لغت نامه دهخدا
(عِ / عُ زَ)
فرزند پسین مرد. مذکر و مؤنث و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
عاجزکننده. (آنندراج) (غیاث). درمانده کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عاجزی گرگ است ای غافل که او مردم خورد
عاجزی تو بی گمان هر چند کاکنون معجزی.
ناصرخسرو.
تو معجز ملکانی و هست رای ترا
به ملک معجزۀ بیشمار از آتش وآب.
مسعودسعد.
، خرق عادت و کرامات نبی. (غیاث) (آنندراج). معجزه و اعجاز. (ناظم الاطباء) :
عصا برگرفتن نه معجزبود
همی اژدها کرد باید عصا.
غضایری (از امثال و حکم ص 1104).
به یک چشم زد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نو بر درخت.
اسدی.
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات خویش قویتر ز قوتش.
ناصرخسرو.
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
ناصرخسرو.
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک.
ابوالفرج رونی.
بلی در معجز و برهان بر ابراهیم چنین باید
که نه صیدش کند اختر نه دامن گیرد اصنامش.
خاقانی.
عیسی ام رنگ به معجزسازم
بقم و نیل به دکان چه کنم.
خاقانی.
به ساعتی شکند رمح او طلسم عدو
به پیش معجز موسی چه جای نیرنگ است.
ظهیر فارابی.
به معجز بدگمانان را خجل کرد
جهانی سنگدل را تنگدل کرد.
نظامی.
به معجز میان قمر زد دو نیم.
سعدی (بوستان).
همی آهن به معجز نرم گردد. (گلستان). و رجوع به معجزه شود.
- معجز عیسوی، احیاء موتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زنده ساختن مردگان:
یاد باد آنکه چو چشمت به عتابم می کشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود.
حافظ.
- معجز نظام، دارای نظام اعجازآمیز. که نظم و تربیت آن معجزآساست: بر طبق کلام معجز نظام ماننسخ من آیه. (قرآن 106/2) (حبیب السیر چ قدیم تهران ص 124). برطبق کلام معجز نظام و جعلنا کم شعوباً... (قرآن 49/13) (حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از ج 3 ص 323).
- معجزنما، نشان دهنده معجز. ظاهر سازندۀ معجزه: معجزنما محمد و مشکل گشا علی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معجزنما شدن، ظهور معجزی از مزاری و بقعه ای از پیامبر یا ائمه یا اولیاء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، فارسیان به معنی عاجز گردانیدن کسی را به امری و یا امری غریب که بدان عاجز توان کرد استعمال کنند. (آنندراج). شگفت. شگفتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). امر خارق العاده. کاری شگفت انگیز که بیرون ازجریان طبیعی امور باشد:
معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی
خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی.
خاقانی.
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم.
خاقانی.
ز آتش موسی برآرم آب خضر
ز آدمی این سحر و معجز کس ندید.
خاقانی.
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزایی فرست.
خاقانی.
- معجز آثار، عجیب و نادر. (ناظم الاطباء). که کارهای اعجازآمیز و شگفتی آور از او ظهور کند.
- معجز آوردن، معجز ظاهر ساختن. اتیان معجزه. اظهار امر خارق العاده:
ازپس تحریر نامه کرده ام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
- معجز نشان، حیرت انگیز و عجیب و مشهور در کرامت و اعجاز. (ناظم الاطباء).
- معجزنمای، نشان دهنده معجز. کاری شگفت انگیز نماینده:
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کزدم این دم توان زاد عدم ساختن.
خاقانی.
و رجوع به دو ترکیب بعد شود.
- معجز نمایی، معجز نشان دادن. کاری شگفت انجام دادن:
غم چه باشد چون ضمیر وحی پرداز مرا
فرمدحش آیت معجزنمایی می دهد.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- معجز نمودن، معجز نشان دادن. کاری شگفت انگیز انجام دادن:
به شعر خوب و شیرین جان فزایم
به حکمت در سخن معجز نمایم.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 541).
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن می نگروی.
عطار.
و رجوع به دو ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
شعری که هنگام جنگ در مقام مفاخرت و خود ستائی بخوانند پلیدی و بت پرستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجز
تصویر بجز
مگر، غیر
فرهنگ لغت هوشیار
قید استثناست از جز بجز مگر:) ملک فرمود تا شاپور حالی زجز خسرو سرارا کرد خالی (نظامی. خسرو و شیرین)
فرهنگ لغت هوشیار
میانگی، باز داشت باز داشتن، در میان آمدن، گلو بریدن، روده ریش از تشنگی خویش نزدیک، سوی، پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجز
تصویر معجز
عاجز کننده، درمانده کننده، اعجاز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
ته تغاری واپسین فرزند، دیر زاد فرزند که در پیری زای آوران زاده می شود، جمع عاجز، ناتوانان بی دست و پایان جمع عاجز ناتوانان ضعیفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجز
تصویر اعجز
بزرگ سرین، ناتوان تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معجز
تصویر معجز
((مُ جِ))
عاجزکننده، اعجاز آورنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عجم
تصویر عجم
گنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عجب
تصویر عجب
شگفت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از عاجز
تصویر عاجز
درمانده
فرهنگ واژه فارسی سره
اعجاز، کرامت، معجزه، خارق العاده، شگفت انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد