جدول جو
جدول جو

معنی عثیان - جستجوی لغت در جدول جو

عثیان
(عِثْ)
کفتار نر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عثیان
(حَمْیْ)
فساد کردن. (اقرب الموارد) ، مبالغت در فساد و یا کبر یا کفر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عثمان
تصویر عثمان
(پسرانه)
نام خلیفه سوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
شوریدن دل، به هم خوردن دل، قی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عصیان
تصویر عصیان
ترک طاعت، عدم انقیاد، نافرمانی، سرپیچی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عمیان
تصویر عمیان
اعمی ها، کورها، نابیناها، جمع واژۀ اعمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عریان
تصویر عریان
برهنه، لخت، ورت، رت، لاج، پتی، لچ، عور، تهک، اوروت، غوشت، عاری، متجرّد، معرّیٰ
فرهنگ فارسی عمید
(عُنْ / عِنْ)
بمعنی عنوان است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به عنوان (ع ن / ع ن ) شود
لغت نامه دهخدا
(عُ لَیْ یا)
وی از عقلای مجانین اواخر قرن دوم هجری به شمار میرفت. نام اصلی او ’علی’ بود ولی با تصغیر مشهور شده بود. او با موسی هادی چهارمین خلیفۀ عباسی (161- 170 هجری قمری) و با بهلول مشهور معاصر بود و همانند بهلول کلمات عاقلانه و حکیمانۀ بسیار داشت. و عبدالملک بن ابجر و حسن کوفی و سری و علی بن طبیان را از او و گفته هایش روایاتی است. (از ریحانه الادب ج 3 ص 124 از عقلاءالمجانین ص 77)
ابن أرجب بن دعام اکبر. جدی است جاهلی و یمانی، اصل او از همدان است و از فرزندان او قبایل و بطونی پیدا آمده است. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 5 ص 188 از الاکلیل ج 10 ص 162 و اللباب ج 2 ص 149)
لغت نامه دهخدا
(عُ لَیْ یا)
خرمابن نرکی بودازآن کلیب بن وائل. و بدان مثل زنند و گویند: ’دون علیان خرط القتاد’. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(عَلْ)
مرد دراز تن آور. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه). مرد دراز تن آور که درازی وی بی تناسب باشد. (ناظم الاطباء). مذکر و مؤنث در آن یکسان است. و یاء آن مبدل از واو میباشد. (از لسان العرب) (تاج العروس) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). علیان. رجوع به علیان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ طَ)
شوریدن دل. (منتهی الارب). شوریدن دل یعنی تقاضای طبیعت بر قی بی حرکت. (آنندراج) (غیاث اللغات). قی. شکوفه. (برهان قاطع ذیل منش گردا). جوشیدن دل. ورگشتن دل. (مقدمهالادب زمخشری). منش گردا. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع). منش بگردیدن از چیزی که طبع از آن نافر باشد. (مصادر زوزنی). منش بزدن از چیزی که طبع از آن نافر باشد. (تاج المصادر بیهقی). بد شدن و مضطرب گشتن نفس که به قی نزدیک شود به جهت خلطی که به فم المعده میریزد. (اقرب الموارد). دل بهم خوردگی. دل آشوبی. تهوع. غثی. حرکت معده برای دفع آنچه در آن است. رجوع به غثی شود. غیر قی ٔ است. ضریر انطاکی گوید: غثیان عبارت است ازضعف قسمتهای بالای معده، و احساس قی، بی آنکه چیزی بیرون شود. (تذکرۀ ضریر انطاکی ص 186) : هرگاه که سودا ترش باشد و عفوصت ندارد و اندکی باشد غثیان آرد، و هرگاه که بسیار باشد قی و سودا آرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و یقطع الرب المتخذ من الرمانین العطش و القی ٔ و الغثیان. (مفردات ابن البیطار ج 1 ص 144). و اگر چیزی به خورد او داده باشند به غثیان و قی آن را از معده قذف کند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 42)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
برهنه. (منتهی الارب) (دهار). آنکه لباسهای خود را کنده باشد. (از اقرب الموارد). عاری. عار. عور. لخت. لوت. روت. رود. روده. روخ. تهمک. ورت. ج، عریانون. (منتهی الارب) :
ز علم و طاعت جانت ضعیف و عریانست
بعلم کوش و بپوش این ضعیف عریان را.
ناصرخسرو.
زنهار چنانک آمده ای اول از آنجا
خیره نروی گرسنه و تشنه و عریان.
ناصرخسرو.
نیست پوشیده که شاه حیوانی تو
که نه عریانی و ایشان همگان عریان.
ناصرخسرو.
وقت پیکار نقش خانه فتح
نفس آن حله پوش عریان باد.
مسعودسعد.
چون صفر و الف تهی و تنها
چون تیر و قلم نحیف و عریان.
خاقانی.
عریان ز حوض ماهی سوی بره روان شد
همچون بره برآمد پوشیده صوف اصفر.
خاقانی.
تو زین احرام و زین کعبه چه دانی کز برون چشمت
ز کعبه پوشش دیده ست و از احرام عریانی.
خاقانی.
از برونم پردۀ اطلس چه سود
چون برون پرده عریان میزیم.
عطار.
قفاخورد و گریان و عریان نشست
جهاندیده ای گفتش ای خودپرست.
سعدی.
سفر کرد بامدادان، دیدند عرب را گریان و عریان. (گلستان سعدی).
کشته از بس که فزون است کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند.
نظیری.
از نور مهر و ماه چه میکاهد
گر کسوتی ببخشد عریان را.
قاآنی.
از لعاب سنگ تابد شعلۀ عریان عشق
پرده چون پوشد کسی بر سوزش پنهان عشق.
صائب (از آنندراج).
- عریان النّجی ّ، زن و نیز مردی که راز را نتواند پوشید. (منتهی الارب). آنکه سرّ و راز را کتمان نکند. (از اقرب الموارد).
، بمجاز، بری. دور. محروم:
بسان آدم دور اوفتاده ایم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عریانیم.
مسعودسعد.
، ریگستانی که هیچ نرویاند. (منتهی الارب) : رمل عریان، قطعه ای از ریگ است که بصورت محدب حرکت کند، و یا توده ای از ریگ که درختی بر آن نباشد. (از اقرب الموارد) ، اسب دراز. (منتهی الارب). اسب خرامان و درازدست وپا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
آنکه در انفاق مال خود شتاب کند و یا آن را تبذیر کند و تباه سازد، و مؤنث آن عیثی ̍ باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بمعانی مصدر عیث است. (از اقرب الموارد). رجوع به عیث شود
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
النذیر العریان. مردی از خثعم معروف به دیانت. (ناظم الاطباء). مردی از خثعم که در واقعۀ ذی الخلصه، عوف بن عامر بر او حمله برد و دست او و همسرش راقطع کرد. (از اقرب الموارد). و رجوع به نذیر شود
لغت نامه دهخدا
(عُمْ)
جمع واژۀ أعمی ̍. کوران. نابینایان:
ز نابیناست پنهان رنگ، بانگ از کر پنهانست
همی بینند کران رنگ را، و بانگ را عمیان.
ناصرخسرو.
رجوع به أعمی ̍ شود، کور. نابینا:
مور بر دانه از آن لرزان بود
که ز خرمنگاه خود عمیان بود.
مولوی.
- برعمیان، چون کوران. کورکورانه. بطریق کوران:
چند برعمیان دوانی اسب را
باید استا پیشه را و کسب را.
مولوی.
- علی العمیان، کورکورانه. (از دزی)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
دهی از دهستان خورشید بخش ششتمد شهرستان سبزوار. سکنۀ آن 635 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، پنبه، گردو و بادام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ)
بنوال عریان، نام بطنی از حمیر است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عُلْ)
دیباچه و عنوان کتاب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (المنجد). و نیز رجوع به علوان شود
لغت نامه دهخدا
(عُ)
چوزۀشوات. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فرخ الحباری. (اقرب الموارد) ، بچۀ اژدها، مار یا بچۀ مار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- ابوعثمان، کنیت مار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی است. (از دزی از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
قی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنیان
تصویر عنیان
برنام، سر نامه ور نامه، نشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقیان
تصویر عقیان
زر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علیان
تصویر علیان
نشانی که بر نامه نویسند کفتار نر، کالا، ستبر کلفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عریان
تصویر عریان
برهنه، عاری، لخت، بدون لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیان
تصویر عصیان
نا فرمانی و بیفرمانی کردن، خلاف طاعت
فرهنگ لغت هوشیار
چوزه شوات شوات (بوقلمون، حباری که تازی گشته هوبره با چرز است)، مار زاد، بچه اژدها، نامی است در تازی ویژه مردان جوجه هوبره، مار، بچه مار، از اعلام مردان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عصیان
تصویر عصیان
((عِ صْ))
نافرمانی، سر پیچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غثیان
تصویر غثیان
((غَ ثَ))
استفراغ کردن، قی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عثمان
تصویر عثمان
((عُ))
جوجه هوبره، مار، بچه مار، از اعلام مردان است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عریان
تصویر عریان
((عُ))
لخت، برهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقیان
تصویر عقیان
((عِ))
طلای خالص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عصیان
تصویر عصیان
سرکشی
فرهنگ واژه فارسی سره