جدول جو
جدول جو

معنی عثوه - جستجوی لغت در جدول جو

عثوه
(عَثْ وَ)
زلف دراز. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عشوه
تصویر عشوه
ناز و کرشمه، نیرنگ، فریب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
ظلمت، تاریکی، یک چهارم اول شب، شام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عثور
تصویر عثور
آگاهی، خبر داشتن، اطلاع، هوشیاری، آگاه بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عروه
تصویر عروه
حلقه، دسته، دستگیره، دستۀ چیزی، مثل دستۀ ابریق، دستاویز، مال نفیس و پربها، آنچه بشود به آن امید داشت واطمینان کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عثور
تصویر عثور
بسیار لغزش کننده
فرهنگ فارسی عمید
(عُ ثُ وَ)
سوی زنخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ طَلْ لُهْ)
اسفل شکم که فروهشته باشد. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
پارۀ خاک. ج، حثی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَحْوْ کَ دَ)
سرگشته گردیدن و دودله شدن. (از منتهی الارب). دودل شدن در گمراهی و سرگردان شدن در منازعه ای یا در انتخاب راهی. (از اقرب الموارد). عمه. عموهیّه. عمهان. عموهه. رجوع به عموهه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خی لَ)
آفت و بلا رسیدن به زراعت. (از اقرب الموارد). عاهه، دچار آفت و بلا شدن زراعت شخص. (از اقرب الموارد). عاهه. رجوع به عاهه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ثُ وَ / عُ ثُ وَ)
گیاه خلی ̍ یا نصی خشک، خصوصاً چون کهنه گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، عناثی. (اقرب الموارد). عنثه. رجوع به عنثه شود
لغت نامه دهخدا
(عَنْ وَ)
برآورش. اسم مصدر است. (منتهی الارب) (آنندراج). اخراج و برآوردگی و برآورش. (ناظم الاطباء). اسم است از ’عنا الشی ٔ’، یعنی ظاهرکردن. (از اقرب الموارد) ، غلبه و قهر و چیرگی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند: فتحت مکه عنوهً، فتح کرده شد مکه بطور قهر و غلبه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مودت و دوستی، از اضداد است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند: فتح البلد عنوهً، یعنی شهر به اجبار و قهر یا به صلح فتح شد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُرْوَ)
ابن زبیر بن عوام اسدی قرشی، مکنی به ابوعبدالله. یکی از فقهای سبعه بود در مدینه. وی بسال 22 هجری متولد شد و شخصی عالم به دین و صالح بود و در فتنه های آن روزگار دخالتی نکرد. او از مدینه به بصره و از آنجا به مصر رفت و مدت هفت سال در آنجا اقامت گزید. آنگاه به مدینه بازگشت و به سال 93 ه. ق. درگذشت. عروه برادر تنی عبدالله بن زبیر است و چاه زبیر در مدینه به وی منسوب است. (از الاعلام زرکلی از ابن خلکان و سیر النبلاء و صفه الصفوه و حلیه الاولیاء). و رجوع به ابوعبدالله (عروه...) و ابومحمد (عروه...) شود
لغت نامه دهخدا
(عُرْ وَ)
گوشه و جای گرفت دلو و کوزه. (منتهی الارب). گوشه و گوشواره و دسته. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). عروه از دلو و کوزه، دسته و مقبض آنهاست یعنی گوش و اذن آنها. (از اقرب الموارد). گوشۀ هر چیز و دستۀ هر چیز و دستۀ کوزه و آفتابه و هر چیز که مثل آن باشد که به دست میتوان گرفت. و کسانی که به معنی رسن گویند در هیچ کتاب دیده نشده، ظاهراً خطاست. (غیاث اللغات). دستۀ ابریق. (فرهنگ فارسی معین) ، هر گونه حلقه که به دست گرفته شود، چنانکه گویند: و ذلک أوثق عری الایمان، یعنی آن محکم ترین دست آویزهای ایمان است. (از اقرب الموارد). دستاویز و مستمسک. (فرهنگ فارسی معین) : چون رایات عالیه سایه بر آن دیار افکند اکثر ایشان به عروۀ دولت تمسک نمایند. (جهانگشای جوینی) ، آنچه بدان اطمینان شود و بر آن اعتماد گردد، چنانکه گویند: الصحابه عری الاسلام یعنی صحابه مورد اعتماد و تکیه گاه در اسلام باشند. (از اقرب الموارد) ، بهترین مال، مانند اسب جواد. (منتهی الارب). مال نفیس چون اسب نجیب و کریم. (از اقرب الموارد) ، عروهالثوب، تکمۀ جامه که اخت زره است. (منتهی الارب) (آنندراج). تکمۀ جامه که مقابل مادگی باشد. (ناظم الاطباء). تکمه جای پیراهن. جایی که تکمۀ پیراهن در آن وارد شود، گوشت نمایان زیر تندی شرمگاه زن، که باریک گردیده به چپ و راست چسبد. (از منتهی الارب) (از آنندراج). گوشت نمایان در تندی میان فرج که باریک گردیده به چپ و راست می چسبد. (ناظم الاطباء) ، گروه مردم، درختستان بزرگ، و درختستان با خار بسیار، گیاه شوره که شتر در تنگسال خورد. (منتهی الارب). ’حمض’ که در خشک سالی آن را چرا کنند. (از اقرب الموارد) ، درختان انبوه و درهم پیچیده که درزمستان شتر در آن جای گیرد و خورد از آن. (منتهی الارب). درختان درهم پیچیده که شتران در آنجا زمستان کنند و از آن خورند. (از اقرب الموارد) ، درخت، که برگش در زمستان نیفتد. و هر گیاه که در زمستان باقی باشد. (منتهی الارب). آنچه در زمستان برگش نریزد. (از اقرب الموارد) ، گرداگرد شهر. (منتهی الارب). حوالی بلد. (اقرب الموارد) ، شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُرْ وَ)
ابن حزام بن مهاجر ضنی، از بنی عذره. شاعر بود و نسبت به دخترعم خود ’عفراء’ عشق میورزید، عروه و عفراء در یک منزل پرورش یافتند زیرا پدرعروه آنگاه که وی خردسال بود درگذشت و عم او سرپرستی وی را بعهده گرفت. و چون عروه بسن رشد رسید از عفراء خواستگاری کرد ولی مادر او کابینی خارج از توانائی وی خواست. لذا او بار سفر بنزد عمی که در یمن داشت ببست و چون از این سفر بازگشت، عفراء با شخصی اموی از اهالی بلقاء شام ازدواج کرده بود. وی نیز بدانها پیوست و آن اموی او را اکرام کرد. پس از صباحی چند عروه بقصد قبیلۀ خود راه بازگشت گرفت ولی پیش از رسیدن به مقصد بسبب ضعف و لاغریی که از عشق عفرا او را دست داده بود درگذشت (در حدود سال 30 هجری) و در وادی القری بنزدیکی مدینه دفن شد. او را دیوان شعر کوچکی است. (از الاعلام زرکلی از شرح الشواهد، و فوات الوفیات، و الشعر و الشعراء، و مصارع العشاق) :
بزیر گل زند چنگی، بزیر سروبن نایی
بزیر یاسمین عروه، بزیر نسترن عفرا.
منوچهری.
وامق به عذرا چون رسید عروه به عفرا چون رسید
اسعد به اسما چون رسید الصبر مفتاح الفرج.
سنائی.
جود عفرا و طبع او عروه ست
روز بخشندگی و گاه سخا.
ادیب صابر.
چون بلبله دهان بدهان قدح برد
گوئی که عروه بال به عفرا برافکند.
خاقانی.
در بند عشق شاهد و هم عشق شاهدش
عشقی چو قیس عامری و عروۀ حزام.
خاقانی.
و رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 1 ص 204 و 205 و به ’عروه و عفراء’ در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(عِزْ وَ)
نسبت و دعوی. (منتهی الارب). اسم است از اعتزاء، و از حیث وزن و معنی چون نسبه و انتساب باشد، چنانکه گویند: هو حسن العزوه، یعنی او نیکوانتساب است. (از اقرب الموارد). عزیه. و رجوع به عزیه شود، صبر و شکیبائی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَثْ وَ)
نام شاعری است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَرْءْ)
مسن گشتن و پیر شدن. (از اقرب الموارد). عسو (ع س و / ع س وو) . عساء. عسی ّ. رجوع به عسو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقوه
تصویر عقوه
میانسرای دیوار بست، گردا گرد سرای
فرهنگ لغت هوشیار
بندم، بن زبان، چاه زنخدان بندم، بن زبان، چاه زنخدان، درشت و بزرگ، سنگ ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
دسته کوزه، دسته دول، زرفین (حلقه)، دستاویز، شیربیشه، همیشه سبز، درخت انبوه، ستور نژاده -9 مادگی در پوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزوه
تصویر عزوه
بستگی پیوند خویشی، شکیبایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسوه
تصویر عسوه
پیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
کار نا پیدا نمودن و کردن، غیر آشکار، ناز و کرشمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوه
تصویر عجوه
ارماو خرمای درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عثره
تصویر عثره
شکوخه به سر درافتادن پالغز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عثقه
تصویر عثقه
فراخی سال ارزانی
فرهنگ لغت هوشیار
شکوخیدن به سر درافتادن سرخوردن لغزیدن بسر افتادن شکوخیدن لغزیدن، لغزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عدوه
تصویر عدوه
جای بلند، رود کنار، کناره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقوه
تصویر عقوه
((عَ وَ))
اطراف خانه، محله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عشوه
تصویر عشوه
((عِ وِ))
کار پوشیده و پنهان، ناز، کرشمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عثور
تصویر عثور
آگاه شدن، اطلاع یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عروه
تصویر عروه
((عُ رْ وِ))
مال نفیس، آن چه که بشود به آن امید داشت و اطمینان کرد، دستآویز، دسته کوزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عثور
تصویر عثور
((عُ))
لغزیدن، افتادن، لغزش
فرهنگ فارسی معین