جدول جو
جدول جو

معنی عتلاء - جستجوی لغت در جدول جو

عتلاء
(عُ تَ)
جمع واژۀ عتیل. (منتهی الارب). مزدور و خادم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(عَ ئُلْ بَ)
شهرکی بوده است خثعم را که بدانجا بتی بوده است و گویند عبلات است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
یا سکهالعلاء. کوچه ای است در بخارا. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بزرگواری. (دستوراللغه). بزرگوار شدن در شرف و بلندی و بزرگواری. (دستورالاخوان) ، برتری. (دستور اللغه). رجوع به علا شود
لغت نامه دهخدا
(عَئُدْ دی)
موضعی است در مدینه. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
عهد و زنهار و امان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ذمه و جوار: اعطاه تلاء، ای ذمه و جواراً. (اقرب الموارد) ، تیر امان که بر آن نام مستجیر نوشته باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَلْ لا)
تلاء القرآن، بسیار تلاوت کننده آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
امراءه عصلاء، زن بی گوشت. (منتهی الارب). زن خشک که گوشتی بر او نباشد، مؤنث أعصل، و آن اسبی است که ’عصل’ در او باشد. ج، عصال، عصل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ تَ)
جمع واژۀ عتیق. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به عتیق شود
لغت نامه دهخدا
(عُ تَ)
جمع واژۀ عاته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کان روئین است به بلاد قیس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). نام سنگ سفیدی است. ابوعمر گوید معدن مس است در بلاد قیس. (معجم البلدان ج 2 ص 113)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
صخره عبلاء، سنگ سپید. (منتهی الارب) (آنندراج). سنگ و گفته اند سنگ سپید. ج، عبال. (اقرب الموارد) ، أکمه عبلاء، پشتۀ درشت، شجره عبلاء، سنگ سپید سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عُ دَ)
جمع واژۀ عدیل، مانند و هم سنگ. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مؤنث أعقل. (از اقرب الموارد). ناقه عقلاء، شتر مادۀ برتافته پای. (منتهی الارب). ج، عقل. (اقرب الموارد). و رجوع به أعقل شود، زنی که ’انقلاب رحم’ و ’عقل’ دارد. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به انقلاب رحم و عقل شود
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
جمع واژۀ عاقل. عقلا. خردمندان. هوشمندان. رجوع به عقلا و عاقل شود: هر که به محل رفیع رسید اگر چه چون گل کوته زندگانی بود عقلاء آن را عمری دراز شمرند. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
زن و شتر ماده ای که از شرم وی فنج برآید. (از منتهی الارب). زن مبتلی به عفل و عفله. رجوع به عفل و عفله شود، لب که هنگام خنده برگردد. (از اقرب الموارد). عفلاه. رجوع به عفلاه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
اسپی است مر بنی جعفر بن کلاب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
سرین و کون. (منتهی الارب). است. (اقرب الموارد)، دهان و جای ریزش آب از مشک و مانند آن، و دهان زیرین توشه دان. (منتهی الارب). مصب و جای ریزش آب از مشک و مانند آن، زیرا آن در یکی از دو گوشۀ توشه دان و مشک قرار دارد نه در وسط آن. (از اقرب الموارد). ج، عزالی (ع / ع لا) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد)،
{{صفت}} مؤنث أعزل. (اقرب الموارد). رجوع به اعزل شد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گران جسم و خمیده پا: ناقه فتلاء، ناقۀگران جسم و خمیده پا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ مَ)
جمع واژۀ عمیل. (از المنجد). رجوع به عمیل شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ تلو، بمعنی پس رو چیزی و بمعنی رفیعو بلند و بچۀ ناقه که پس مادر رود. (منتهی الارب) ، گردن ستیخ کردن، بلند کردن گردن و برداشتن آن برای دیدن چیزی. گردن کشیدن
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
در پی کردن. (منتهی الارب). پی درپی آوردن.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زن منقطعه بنفسه. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(یَ بَ)
بلند شدن. (منتهی الارب) (از منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). علو. (المصادر زوزنی) ، اضطراب کردن در عمل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در کار اضطراب کردن. (از اقرب الموارد) ، پیوسته بودن بر کاری، بکار آوردن، آبادان کردن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
ابن حضرمی بن ضمار بن سلمی بن اکبر. از صحابه و از مردم حضرموت یمن است. در صدر اسلام فتوحاتی کرد. و رسول اکرم او را ولایت بحرین داد. (از الاعلام زرکلی). در علم رجال و حدیث، صحابی جایگاه رفیعی دارد. هر فردی که پیامبر را درک کرده، مسلمان شده و در مسیر اسلام باقی مانده، به عنوان صحابی شناخته می شود. صحابه پل ارتباطی بین پیامبر و نسل های بعدی مسلمانان بودند.
ابن حسن بن علی. از جملۀوزرای بویهیان است که وزارت ایشان امتدادی نیافت و در ایام ایشان حادثی واقع نشد. (تجارب السلف ص 248)
ابن حارثه قریشی. یکی از پانزده تن حکام عرب به جاهلیت
ابن عاصم غسانی. قلیل الشعر است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عتلا
تصویر عتلا
جمع عتیل، مزدوران زاوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عتقاء
تصویر عتقاء
جمع عتیق، آزاد ها آزاد شدگان دیرینه کهنه سال دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعتلاء
تصویر اعتلاء
((اِ تِ))
برتری یافتن، بلند شدن، بلندی، برتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از علاء
تصویر علاء
((عَ))
بزرگی، شرف، بلندی
فرهنگ فارسی معین