جدول جو
جدول جو

معنی عبهری - جستجوی لغت در جدول جو

عبهری
(عَ هََ ری ی)
نازک بدن، سخت سپید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عبهری
نرگسی سپید تن منسوب به عبهر، نازک بدن سخت سپید
تصویری از عبهری
تصویر عبهری
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبقری
تصویر عبقری
بزرگ قوم، سرور، نیکو و نفیس، ویژگی کسی یا چیزی که نیرومندی و زیبایی او شگفت انگیز باشد، عبقر، برای مثال به سختی بکشت این نمد بسترم / روم زاین سپس عبقری گسترم (سعدی۱ - ۱۸۶)، کبکان دری غالیه در چشم کشیدند / سروان سهی عبقری سبز خریدند (منوچهری - ۱۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبری
تصویر عبری
زبانی از شاخۀ زبان های سامی که میان یهودیان رایج است، خطی که این زبان با آن نوشته می شود، هر یک از افراد قوم یهود، یهودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبهر
تصویر عبهر
نرگس، کنایه از چشم زیبا
فرهنگ فارسی عمید
(عَ هََ یِ غَ نَ)
عبدالحمید. مردی حکیم و شاعر و ملازم الب ارسلان و ملکشاه بود با شاعرانی مانند حکیم سنایی و ادیب صابر و سوزنی مصاحبت داشته است. از اشعار اوست:
بگردون برین بر شد بفخر مملکت ایران
که گسترد از برش سایه خجسته رایت سلطان
خداوند جهان الب ارسلان سلطان دین پرور
که با عدلش نماید جور یکسر عدل نوشروان.
(از مجمع الفصحاء ج 1 ص 447)
لغت نامه دهخدا
(عَ را)
جمع واژۀ عبری. (ناظم الاطباء). رجوع به عبری شود
لغت نامه دهخدا
(عَ را)
امراءه عبری، زن با اشک. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، عباری، عین عبری، چشم پر اشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج العروس) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ ری ی)
کنار باساق که بر لب جوی روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). کنار باساق که بر لب جوی روید و بزرگ شود. (اقرب الموارد). سدر کنار جوی. (مهذب الاسماء) ، نزد بعضی کنار بی ساق است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ هََ رَ)
زن تنک پوست سخت سپید. آگنده گوشت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). نیکوروی. (منتهی الارب) (آنندراج). زن خوش تن خوشخوی. (منتهی الارب). زن تنک پوست سپیداندام روشن. آکنده گوشت فربه، خوش خوی و خوش تن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ ری ی)
نسبت است به عبقربن انمازبن اراش بن عمرو بن المغوث بطنی از بجیله. (از اللباب ج 2 ص 115)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ ری ی)
علی بن سعید بن عبدالرحمان بن محرز بن ابی عثمان ملقب به عبدری. از بزرگان علمای شافعیه است. از تألیفات او است: مختصر الکفایه در خلافیات علماء. وی به سال 493 هجری قمری درگذشت. (از ریحانه الادب ج 3 ص 58)
در اصطلاح رجال لقب سویبطبن حرملۀ فرشی عبدری و جمعی دیگر است و نسبت آن به قبیلۀ بنی عبدالدار (از بلاد اندلس) است. (از ریحانه الادب ج 3 ص 58)
عبدالحمید بن زکریای بن الجهم العبدری. (اللباب ص 112)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ ری ی)
نسبت است به عبدالداربن قصی. (از اللباب فی تهذیب الانساب ص 112)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
اثیرالدین مفضل بن عمر فیلسوف ایرانی از مردم ابهر قزوین یا اصفهان. بقول ابن عبری در سال 661 هجری قمری و بقول دیگر در سال 663 هجری قمری وفات کرده است. وی صاحب چندین کتاب است از میان آنها دو کتاب بسیار معروف میباشد یکی ایساغوجی که بر آن شرحهائی نوشته اند و آن با شرح شمس الدین احمد فناری در قسطنطنیه بطبع رسیده است. دیگر هدایهالحکمه و مشهورترین شرح آن شرح میرحسین میبدی است که در کلکته و هم در طهران و لکنهو طبع شده است و مشروح تر از همه شرح آخوند ملاصدراست. ابهری سه رساله در هیئت و نجوم دارد. و در منطق سه ضرب در شکل رابع بر پنج ضرب ارسطو افزوده و برای سالبۀ جزئیه در بعض صور عکس ثابت کرده است. و قبل از او در منطق متابعت ارسطو میکردند منطقیین پس از وی ضروب منتجۀ شکل چهارم را به تبعیت وی هشت ضرب شمرده اند. رجوع به جوهرالنضید (احکام عکس) و کشف الظنون شود. و او راست تنزیل الأفکار فی تعدیل الأسرار و نکت فی علم الجدل. و حواشی مفید بر شرح ملخص کاتبی
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبقری
تصویر عبقری
رئیس، قوی، مهتر، بهتر و کاملتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبهر
تصویر عبهر
پرگوشت و بزرگ از مردم، نرگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبری
تصویر عبری
گریان زن زبان یهودی یهودی عبرانی، زبان یهود عبرانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبهره
تصویر عبهره
نازک اندام زن، سپید و خوشبوی زن نرگس بانو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباری
تصویر عباری
جمع عبری، زنان اشک ریز چشمان پراشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبقری
تصویر عبقری
((عَ بْ قَ))
بزرگ قوم، نوعی گستردنی از دیبای منقش، قوی، توانا، بهتر و کامل تر از هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبهر
تصویر عبهر
((عَ هَ))
نرگس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبری
تصویر عبری
((عِ))
یهودی، زبان یهود، عبرانی
فرهنگ فارسی معین
نرجس، نرگس، ظریف، لطیف، سپیدتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عبرانی، کلیمی، یهودی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دو جنس
فرهنگ گویش مازندرانی
عرضی، موقّت، انتقالی
دیکشنری اردو به فارسی