جدول جو
جدول جو

معنی عبقص - جستجوی لغت در جدول جو

عبقص
(عَ قَ)
عبقس. جانورکی است. (منتهی الارب) (آنندراج). لغتی است در عبقس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبقر
تصویر عبقر
نوعی پارچه یا لباس از جنس دیبای نقش دار
فرهنگ فارسی عمید
(عَ بَ)
جد اسماعیل بن عمر بن حفص بن عبدالله عبقی بخاری، مکنی به ابواسحاق است. وی از ابی بکر احمد بن سعد بن بکار و ابوصالح الخیام و جز آن روایت کند. از وی ابوالفضل ابراهیم بن حمزه بن یوسف همدانی و ابوکامل بصیری و جز ایشان روایت دارند. وی به سال 417هجری قمری به بخارا درگذشت. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ)
مرد آلوده به بوی خوش از چند روز که هنوز باقی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
بافتن موی را و تاب دادن، و از آن جمله است ’الخیر معقوص بنواصی الخیل’، یعنی نیکی گره خورده و بافته است در پیشانی اسبان. (از منتهی الارب). تافتن موی. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بافتن موی را، و یا تاب دادن آن، و یا پیچاندن آن بر سر، بستن زن موی خود را در قفای خویش، پیچاندن و مشوب کردن کار کسی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بدخوی شدن. (از منتهی الارب). بخیل شدن و بدخوی گشتن. (از اقرب الموارد). بخیلی کردن و بدخو شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیچان گردانیدن شاخ گوسپند. (منتهی الارب). ’اعقص’ بودن تکه و ’تیس’. (از اقرب الموارد) ، حرون و سرکش شدن چهارپا بر کسی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
در اصطلاح عروض خرم کردن مفاعلتن معصوب در بحر وافر. (از اقرب الموارد). افکندن میم مفاعلتن بعد ساکن نمودن لامش در بحر وافر. (از منتهی الارب). اجتماع خرم و عصب و کف باشد، یا بعباره اخری جمع شدن خرم و نقص است. و نقص عبارت ازکف بعد از عصب می باشد، پس مفاعلتن به عمل نقص مفاعیل گردد، و به عمل خرم فاعیل شود، و چون فاعیل مستعمل نیست بجای او مفعول نهند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(عَ قِ)
ریگ توده ای است برهم نشسته سخت که راه ندارد، مرد بخیل، زشتخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گردن شکنبه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عقصاء. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به عقصاء شود، جمع واژۀ أعقص. (ناظم الاطباء). رجوع به اعقص شود
لغت نامه دهخدا
(عُ قَ)
جمع واژۀ عقصه. (اقرب الموارد). رجوع به عقصه شود
لغت نامه دهخدا
(عِ قَ)
ج عقصه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عقصه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بقس. شمشاد. رجوع به بقس و دزی ج 1 ص 103 شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
چسبیدن بوی خوش به کسی. خوشبوی شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (المنجد) ، اقامت نمودن در جایی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (المنجد) ، آزمند وحریص بچیزی گردیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ قُ / عُ رَ قِ)
گیاهی است. و گویند همان حندقوق است. یکدانۀ آن عرقصه. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). عرنقص. عرقصاء. رجوع به عرقصاء شود
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ قُ ر ر)
ژاله و تگرگ که حب الغمام نیز گویند. یقال: ابرد من عبقر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
دهی است که هر چیز خوب و نیکو را از مردم و جامه و جز آن به وی نسبت کنند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ قُ)
ابن انمار از کهلان از قحطانیه. جدی جاهلی است. (از الاعلام زرکلی)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
جانورکی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جانورکی است. (منتهی الارب). عبقوس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بِ قَ)
امراءه عبقه، زن آلوده به بوی خوش از چند روز که هنوز باقی است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
عبکه. چربش روغن در مشک. (منتهی الارب). وضرالسمن فی النحی. (اقرب الموارد). یقال ما فی النحی عبقه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ قی ی)
نسبت است به عبق و آن نام جد اسماعیل بن جعفر بن عبدالله بن عبق بن اسد العبقی البخاری، مکنی به ابواسحاق است. (از اللباب ج 2 ص 116)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ)
بخیل. (از اقرب الموارد). عقص. (منتهی الارب). رجوع به عقص شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از عقص
تصویر عقص
زفت (بخیل)، بد خوی، گردن شکنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبق
تصویر عبق
خوشبو شدن، ماند گاری، آزمندی
فرهنگ لغت هوشیار