جدول جو
جدول جو

معنی عبدانی - جستجوی لغت در جدول جو

عبدانی(عَ)
عبدالحمید بن عبد الرحمان بن احمد العبدانی، مکنی به ابوالقاسم. خواهرزادۀ یکی از فضلاء و ائمه است که از خال خود قاضی ابوالحسن علی بن الحسن دهقان، مکنی به ابن عبدالرزاق الکشمیهنی و جز آنان روایت کند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عبدالحی
تصویر عبدالحی
(پسرانه)
بنده پروردگار همیشه زنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عبدالغنی
تصویر عبدالغنی
(پسرانه)
بنده پروردگار بی نیاز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عابدانه
تصویر عابدانه
همچون عابدان، به روش عابدان، همراه با عبادت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در زندان به سر می برد، محبوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادانی
تصویر شادانی
شادی، شادمانی، خوشحالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عبرانی
تصویر عبرانی
عبری، زبانی از شاخۀ زبان های سامی که میان یهودیان رایج است، خطی که این زبان با آن نوشته می شود، هر یک از افراد قوم یهود، یهودی
فرهنگ فارسی عمید
(زَ بَ)
زبدانی قریه ای است از نواحی دمشق شام، نزد رود بردی. در آنجا سیب فراوان است و از آنجا تا دمشق بوستانها به یکدیگر پیوسته اند. یاقوت گوید: در قدیم بجای این قریه کوره ای بوده مشهور واقع میان دمشق و بعلبک که نهر دمشق از آنجا بیرون می آمد و بدان منسوب است عدل زبدانی... (از دائره المعارف بستانی). رجوع به ملحقات المنجد شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
یکی از دهات مرو است که بوالقاسم عبدالحمید بن عبدالرحمان بن احمد العبدانی منسوب است بدان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عَ بُ)
نهر عبدان، نهری است به بصره در جانب فرات منسوب به مردی است از اهل بحرین. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(عِ بِدْ دا)
جمع واژۀ اعبد. (السان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
عدل اهل زبدانی کورۀ میان دمشق و بعلبک و عهده دار رسالت میان صلاح الدین یوسف بن ایوب و فرنگ بود. وی دارای سیرتی پسندیده نبود و شهاب شاغوری دمشقی در هجاء وی گوید:
بالعدل تزدان الملوک و ما
شان ابن ایوب سوی العدل
هو دلو دولته بلاسبب
فما اری ذالدلوفی الحبل.
(معجم البلدان)
هبه الله بن محمد بن جریر. اواز ابن ملاعب حضوراً روایت دارد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
در نسبت به زبدان (کورۀ معروف میان دمشق و بعلبک) نیز زبدانی گویند یعنی در منسوب و منسوب الیه لفظ یکی است. رجوع به معجم البلدان و ماده قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مخفف آبادانی:
شانی ز آبدانی عالم کناره کرد
چندانکه در جهان خرابش ندید کس.
شانی
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
آبادانی
لغت نامه دهخدا
(عَبْ با)
یا آبادانی. ابوبکر احمد بن سلیمان بن ایوب بن اسحاق بن عبده بن ربیع العبادانی ساکن بغداد بود و از علی بن حرب طائی روایت کند و حاکم ابوعبداﷲ و ابوعلی بن شاذان از وی روایت دارند. (از اللباب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جمع واژۀ اعبد. (لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب است به عیدان، و آن بطنی است از حضرموت، و او پدر ربیعه بن عیدان بن ربیعۀ ذی العرف ابن وائل ذی طراف بود. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
لغت جهودان. زبان یهود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) :
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جوئی چه جابلقا چه جابلسا.
سنائی.
و رجوع به عبرانیان شود
لغت نامه دهخدا
(عَبْ با)
نسبت است به عبادان (آبادان) که شهری است بنواحی بصره. رجوع به عبادان شود. (از اللباب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عبادانی
تصویر عبادانی
آبادانی منسوب به عبادان از مردم عبادان آبادانی
فرهنگ لغت هوشیار
یهودی مرد، زبان یهودی عبری یهودی جمع عبرانیون عبرانیین، زبان یهود عبری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندانی
تصویر سندانی
منسوب به سندان، سندان گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبحانی
تصویر سبحانی
خدایی الهی ربانی خدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
کسی که در محبس باشد آنکه در زندان و از آزادی محروم است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربذانی
تصویر ربذانی
یاوه باف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدانک
تصویر آبدانک
مثانه کوچک آبدان کوچک، مثانه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبادانی
تصویر آبادانی
عمران، عمارت، آباد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبداری
تصویر آبداری
شغل آبدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدهانی
تصویر آبدهانی
آبدهان بودن آنکه راز نگاه ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ابداع یا امور ابداعی. اموری که مقارن ماده باشد و آن دو گونه بود یکی ابداعی باشد با لذات مانند مفارقات که مبادی اولی وجودند و دیگر آنچه ابداعی بالحد باشد مانند مقادیر و اعداد. یا جسم ابداعی. یا معلول ابداعی
فرهنگ لغت هوشیار
خرده سنجی، ریشخند، جهانرهایی زبانزد سوفیگری منسوب به ابدال. سمت و صفت ابدال فقر ترک وارستگی، ظرافت و تمسخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عبرانی
تصویر عبرانی
((ع ِ))
عبری، یهودی، زبان یهود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندانی
تصویر زندانی
محبوس
فرهنگ واژه فارسی سره
جهود، کلیمی، موسوی، یهودی
فرهنگ واژه مترادف متضاد