جدول جو
جدول جو

معنی عامو - جستجوی لغت در جدول جو

عامو
عمو برادر پدر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عاموس
تصویر عاموس
(پسرانه)
یار، نام شبانی که به نبوت رسید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مامو
تصویر مامو
(دخترانه)
نام زنی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عامر
تصویر عامر
(پسرانه)
آباد کننده، معمور، آبادان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عامل
تصویر عامل
آنکه یا آنچه باعث به وجود آمدن چیزی یا حالتی می شود، عمل کننده، اجرا کننده، بامهارت، متخصص، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره می کند، والی، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامد
تصویر عامد
قصد کننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامر
تصویر عامر
آباد کننده، معمور، آباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامی
تصویر عامی
جاهل، نادان، بی سواد، برای مثال بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط / ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند (سعدی - ۴۱۹)، مقابل علوی، غیر سیّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامه
تصویر عامه
عامّ، فراگیر، مردم کم سواد، همگان، همۀ مردم
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
عشیره ای است معروف به بوعامر، در اماکن متعدد در عراق که در نجف و رزازه و یوسفیه پراکنده اند و شغل آنان تربیت گاومیش است عده نفوس آنها بالغ بر شش هزار است. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است که در زمانهای قدیم به ناحیه کوره به منطقۀ عجلون سکونت داشته و اکنون در قراء رحابا و کفرالماء پراکنده اند. (از معجم قبائل العرب)
عشیرۀ درزیه است مقیم در جبل حوران. اصل آن عشیره از آل ایوب به جبل اعلی از توابع حلب بوده است. (از معجم قبائل العرب)
عشیرۀ بزرگی است از فضل از طوقه از بنی صخره یکی از قبائل بادیۀ شرق اردن. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است از آل عمر از آل کثیر یکی از قبائل حضرموت. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است که معروف به عیال عامرند. (از معجم قبائل العرب)
یکی از قبایل عشیرالکبیره است. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
جاهل و بی سواد، (غیاث) (آنندراج) :
عشق تو بکشت عالم و عامی را
زلف تو برانداخت نکونامی را،
خاقانی،
ای عشق تو کشته عارف و عامی را
سودای تو گم کرده نکونامی را
ذوق لب میگون تو آورده برون
از صومعه بایزید بسطامی را،
بایزیدبسطامی،
بساط سبزه لگدکوب شد بپای نشاط
ز بسکه عارف و عامی برقص برجستند،
سعدی،
، مقابل علوی، سید:
غریق منت احسان بیشمار تواند
ز لشکری و رعیت ز عامی و علوی،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آهنگسازفرانسوی. وی در دیژون بسال 1683م. متولد شد. در آثار او حد اعلای احساسات دراماتیکی دیده میشود و خود از بزرگترین موسیقیدانان فرانسه بشمار میرفت. مرگ رامو بسال 1764 میلادی روی داد
لغت نامه دهخدا
(م مَ)
مردم بی علم و فرومایه، هر چیز که شامل همه گردد و عمومیت داشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و جوی گذرند و صواب عامه است. (منتهی الارب) ، مقابل خاصه. همه مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیامت بدان جهت که همه را فراگیرد، جماعه و فی حدیث عثمان انّک امام عامه، ای امام الجماعه. (منتهی الارب) ، بیخ دستار
لغت نامه دهخدا
(مِهْ)
سرگشته در گمراهی. متردد درراه و منازعت. ج، عمّه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کارکن و صنعتگر، کسی که با دست کار کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر که با دست کار گل ساختمان و بناء آن کند. (از اقرب الموارد) (المنجد) گلکار، کسی که متصدی کارهای دیگر شوددر امور مالی و غیره. (المنجد). ضابط. (ناظم الاطباء) ، دیوانی. نوکر. دولت. رئیس. والی. حاکم. (المنجد). ج، عمال و عاملون و عمله:
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی.
نظامی.
نهد عامل سفله بر خلق رنج
که تدبیر ملک است و توفیر گنج.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 157).
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان.
سعدی.
تا نگویی که عاملان حریص
نیکخواهان دولت شاهند.
سعدی.
، دانا. زبردست در هر کاری، وکیل و کارگزار. (ناظم الاطباء) ، کلمه ای که بدان اعراب کلمه دیگر تغییر می کند. ج، عوامل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تعریفات) (مهذب الاسماء). و رجوع به عوامل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بعیر عامق، شتر که گیاه ’عمقی’ خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خامیز که نوعی از طعام باشد که از گوشت و پوست گوساله ترتیب دهند یا شوربای سکباج که سرد نموده روغن دور سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). و صاحب اقرب الموارد آرد: عامص طعامی است
لغت نامه دهخدا
(عامی ی می ی)
نبت ٌ عامی، گیاه خشک یکساله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عام می)
منسوب است به عامه، ضد خاصه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
از قبائل عرب در جزائرند و مرکز آنها میان و هران و تلمسان است. (معجم قبائل العرب)
بطنی است از آل ربیعه به شام و منزل و مأوای آنان در بادیه الشام است. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از خفاجه بن عمر بن عقیل بن کعب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه بن معاویه بن بکر بن هوازن بن منصور بن عکرمه بن خصفه بن قیس بن عیلان از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از سعد بن عمر بن خزاعه بن ربیعه بن حارثه بن عمرو مزیقیاء از غسان از ازد از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از قبیله سبیع مقیم عارض. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه بن معاویه بن بکر بن هوازن منصور بن عکرمه بن خصفه بن قیس بن عیلان از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است بزرگ از بنی کلب. (معجم قبائل العرب)
قبیله ای است از بنی ضیّه از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
ستون خانه و رکن، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به عبری مواشی خدا، پسر برذلی که میرآب دختر شاول را که قبل از این بدارد وعده شده بود به حبالۀ نکاح خود درآورد و عدرئیل از وی پنج پسر داشت. اینان به جبعونیان تسلیم شدند تا به قصاص ظلمی که شاؤل جد ایشان به اهالی جبعونیان کرده بود در حضورخداوند کشته شوند. (قاموس کتاب مقدس) ، شوهر میرب دخت بکر شاؤل بود. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
عاموس، شهری است نزدیک بیت اللحم که گویند حضرت عیسی پس از مردن در آنجا دیده شده و خود را به حواریون نموده، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
آباد کننده، زیارت کننده، اقامت کننده در محل معمور، ساکن خانه، زیاد عمر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
آباد، آباد کننده، ماند گار، دراز زی، بچه کفتار آباد کننده، اقامت کننده در محلی معمور، زیاد عمر کننده، معمور آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
کارکن، صنعتگر، کسی که با دست کار کند، بمعنی والی و حاکم هم گفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عامی
تصویر عامی
جاهل و بیسواد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عامه
تصویر عامه
هر چیز که شامل همه گردد و عمومیت داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عامی
تصویر عامی
منسوب به عامه، در فارسی، جاهل، بی سواد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامد
تصویر عامد
((مِ))
قصد کننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامر
تصویر عامر
((مِ))
آباد کننده، اقامت کننده در جای آباد، معمور، آبادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامل
تصویر عامل
((مِ))
عمل کننده، کارگزار، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره کند، والی، حاکم، در قدیم بزرگترین مأمور وصول مالیات، هر عنصر ریاضی مانند عدد، حرف و عبارت که جزیی از یک حاصل ضرب باشد، نماینده شرکت، سا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامه
تصویر عامه
((مِّ))
همه، همگان، عموم مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامل
تصویر عامل
کارتار، کارکن، کارگزار، گماشته، انگیزه، کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
عملگر، عامل
دیکشنری اردو به فارسی