جدول جو
جدول جو

معنی عام - جستجوی لغت در جدول جو

عام
فراگیر، مردم کم سواد، همگان، همۀ مردم
تصویری از عام
تصویر عام
فرهنگ فارسی عمید
عام
معرّب واژۀ پارسی سال، واحد اندازه گیری زمان که براساس مدت حرکت زمین به دور خورشید اندازه گیری می شود
تصویری از عام
تصویر عام
فرهنگ فارسی عمید
عام
سال، ج، اعوام، (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج) (منتهی الارب) :
تا عام نام سال بود شهر نام ماه
اقبال را نظر بسوی شهر و عام نیست
لغت نامه دهخدا
عام
(عام م)
مقابل خاص. (منتهی الارب) (المنجد) (اقرب الموارد) ، همگانی. همگان. تمام مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) :
ناممکن است این سخن بر خاص
لفظی است این در میانۀ عام.
فرخی.
مجوی از وحدت محضش برون از ذات او چیزی
که او عامست و ماهیات خاص اندر همه اشیاء.
ناصرخسرو.
و آگاه کن ای برادر از غدرش
دور و نزدیک و خاص و عامش را.
ناصرخسرو.
در آن مجلس که بهر عام کردند
میی همچون شفق در جام کردند.
نظامی.
تکاپوی ترکان و غوغای عام
تماشاکنان بر در و کوی و بام.
سعدی.
، تمام، هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، نادان. در تداول مردم عوام یعنی مردم جاهل و نادان:
سلام کن ز من ای باد مر خراسان را
مر اهل فضل و خرد را نه عام و نادان را.
ناصرخسرو.
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزکار.
سعدی (گلستان).
اندر آیینه چه بیند مرد عام
که نبیند پیر اندر خشت خام.
مولوی.
با زاهد بی ذوق مگو سر انا الحق
اسرار سلاطین چو به عامان نتوان گفت.
اسیری لاهیجی.
- اسم عام، در مقابل اسم خاص که در عربی علم گویند.
- بار عام، ملاقات عمومی. اجازۀ همگانی:
زمین را زیرتخت آرام داده
برسم خاص بار عام داده.
نظامی.
- شارع عام، راه عمومی.
- وقف عام، در مقابل وقف خاص. رجوع به وقف شود
لغت نامه دهخدا
عام
همگانی، تمام مردم، مقابل خاص
تصویری از عام
تصویر عام
فرهنگ لغت هوشیار
عام
((مّ))
همه را فراگیرنده، شامل، همه، همگان، همگانی
تصویری از عام
تصویر عام
فرهنگ فارسی معین
عام
سال
تصویری از عام
تصویر عام
فرهنگ فارسی معین
عام
همگان، همه، عمومی، کلی، همگانی، عامی، عمیم، فراگیر
متضاد: خاص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عام
رایج، مشترک
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عامر
تصویر عامر
(پسرانه)
آباد کننده، معمور، آبادان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از عامل
تصویر عامل
آنکه یا آنچه باعث به وجود آمدن چیزی یا حالتی می شود، عمل کننده، اجرا کننده، بامهارت، متخصص، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره می کند، والی، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامه
تصویر عامه
عامّ، فراگیر، مردم کم سواد، همگان، همۀ مردم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامر
تصویر عامر
آباد کننده، معمور، آباد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عامد
تصویر عامد
قصد کننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی عمید
از قبائل عرب در جزائرند و مرکز آنها میان و هران و تلمسان است. (معجم قبائل العرب)
بطنی است از آل ربیعه به شام و منزل و مأوای آنان در بادیه الشام است. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از خفاجه بن عمر بن عقیل بن کعب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه بن معاویه بن بکر بن هوازن بن منصور بن عکرمه بن خصفه بن قیس بن عیلان از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از سعد بن عمر بن خزاعه بن ربیعه بن حارثه بن عمرو مزیقیاء از غسان از ازد از قحطانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از قبیله سبیع مقیم عارض. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است از کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه بن معاویه بن بکر بن هوازن منصور بن عکرمه بن خصفه بن قیس بن عیلان از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
بطنی است بزرگ از بنی کلب. (معجم قبائل العرب)
قبیله ای است از بنی ضیّه از عدنانیه. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
عشیره ای است معروف به بوعامر، در اماکن متعدد در عراق که در نجف و رزازه و یوسفیه پراکنده اند و شغل آنان تربیت گاومیش است عده نفوس آنها بالغ بر شش هزار است. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است که در زمانهای قدیم به ناحیه کوره به منطقۀ عجلون سکونت داشته و اکنون در قراء رحابا و کفرالماء پراکنده اند. (از معجم قبائل العرب)
عشیرۀ درزیه است مقیم در جبل حوران. اصل آن عشیره از آل ایوب به جبل اعلی از توابع حلب بوده است. (از معجم قبائل العرب)
عشیرۀ بزرگی است از فضل از طوقه از بنی صخره یکی از قبائل بادیۀ شرق اردن. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است از آل عمر از آل کثیر یکی از قبائل حضرموت. (از معجم قبائل العرب)
عشیره ای است که معروف به عیال عامرند. (از معجم قبائل العرب)
یکی از قبایل عشیرالکبیره است. (از معجم قبائل العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خامیز که نوعی از طعام باشد که از گوشت و پوست گوساله ترتیب دهند یا شوربای سکباج که سرد نموده روغن دور سازند. (منتهی الارب) (آنندراج). و صاحب اقرب الموارد آرد: عامص طعامی است
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ابن هلال بن صعصعه بن عامر از قیس عیلان از عدنانیه. جد جاهلی است، بطون رفاعه و بنوحجیر و بنوغریر از نسل وی بودند، که مسکن آنان در بعضی از قراء اخمیمیه از دیار مصر بود. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به معجم قبائل العرب شود
ابن حارثه بن الغطریف الازدی... ملقب به ماء السماء بوده. از یمن مهاجرت کرد و در بادیه الشام سکونت گزید و پسران او را بنوماء السماء نامند. (از الاعلام زرکلی). و رجوع به معجم قبائل العرب شود
ابن ثعلبه. بطنی است از کنانه از عدنانیه و آنان بنوعامربن ثعلبه بن حارث بن مالک بن کنانه بن خزیمه معدبن عدنان بودند. (از معجم قبائل العرب). و رجوع به الاعلام زرکلی شود
ابن عوف بن بکر از بنی عذره از کلب از قحطان و جدجاهلی است و فرزندان وی را بنو المزمم گویند. (از الاعلام زرکلی چ 1). و رجوع به معجم قبائل العرب شود
جد جاهلی است پسران او بطنی از لواثه از قیس عیلان یا از بربرند و منزل و مأوای آنان به بهنسا از دیار مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی)
مکنی به ابوعبیده بن جراح صحابی است که نامش عامر بن عبیدالله بن الجراح است منسوب بجد. (منتهی الارب). رجوع به ابوعبید جراج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
قصدکننده. آهنگ کننده. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
بعیر عامق، شتر که گیاه ’عمقی’ خورد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کارکن و صنعتگر، کسی که با دست کار کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). هر که با دست کار گل ساختمان و بناء آن کند. (از اقرب الموارد) (المنجد) گلکار، کسی که متصدی کارهای دیگر شوددر امور مالی و غیره. (المنجد). ضابط. (ناظم الاطباء) ، دیوانی. نوکر. دولت. رئیس. والی. حاکم. (المنجد). ج، عمال و عاملون و عمله:
به معزولی به چشمم در نشستی
چو عامل گشتی از من چشم بستی.
نظامی.
نهد عامل سفله بر خلق رنج
که تدبیر ملک است و توفیر گنج.
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 157).
نیاورده عامل غش اندر میان
نیندیشد از رفع دیوانیان.
سعدی.
تا نگویی که عاملان حریص
نیکخواهان دولت شاهند.
سعدی.
، دانا. زبردست در هر کاری، وکیل و کارگزار. (ناظم الاطباء) ، کلمه ای که بدان اعراب کلمه دیگر تغییر می کند. ج، عوامل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تعریفات) (مهذب الاسماء). و رجوع به عوامل شود
لغت نامه دهخدا
(مِهْ)
سرگشته در گمراهی. متردد درراه و منازعت. ج، عمّه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(م مَ)
مردم بی علم و فرومایه، هر چیز که شامل همه گردد و عمومیت داشته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چوبهای بهم بسته که بدان از دریا و جوی گذرند و صواب عامه است. (منتهی الارب) ، مقابل خاصه. همه مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قیامت بدان جهت که همه را فراگیرد، جماعه و فی حدیث عثمان انّک امام عامه، ای امام الجماعه. (منتهی الارب) ، بیخ دستار
لغت نامه دهخدا
آباد کننده، زیارت کننده، اقامت کننده در محل معمور، ساکن خانه، زیاد عمر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
آباد، آباد کننده، ماند گار، دراز زی، بچه کفتار آباد کننده، اقامت کننده در محلی معمور، زیاد عمر کننده، معمور آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
کارکن، صنعتگر، کسی که با دست کار کند، بمعنی والی و حاکم هم گفته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عامه
تصویر عامه
هر چیز که شامل همه گردد و عمومیت داشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عامل
تصویر عامل
((مِ))
عمل کننده، کارگزار، کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره کند، والی، حاکم، در قدیم بزرگترین مأمور وصول مالیات، هر عنصر ریاضی مانند عدد، حرف و عبارت که جزیی از یک حاصل ضرب باشد، نماینده شرکت، سا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامر
تصویر عامر
((مِ))
آباد کننده، اقامت کننده در جای آباد، معمور، آبادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامد
تصویر عامد
((مِ))
قصد کننده، آهنگ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامه
تصویر عامه
((مِّ))
همه، همگان، عموم مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عامل
تصویر عامل
کارتار، کارکن، کارگزار، گماشته، انگیزه، کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
همگان، همه، توده، خلق، عموم، اهل سنت
متضاد: خاصه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آژانس، پیشکار، کارپرداز، کارگزار، نماینده، مامور، مزدور، بااثر، ثمربخش، موثر، صانع، فاعل، کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عملگر، عامل
دیکشنری اردو به فارسی