چیزی که کسی برای انتفاع موقت از دیگری می گیرد و بعد پس می دهد، آنچه به شرط برگرداندن گرفته یا داده می شود، برای مثال کهن خرقۀ خویش پیراستن / به از جامۀ عاریت خواستن (سعدی - ۱۹۱)، کنایه از زودگذر، ناپایدار
چیزی که کسی برای انتفاع موقت از دیگری می گیرد و بعد پس می دهد، آنچه به شرط برگرداندن گرفته یا داده می شود، برای مِثال کهن خرقۀ خویش پیراستن / به از جامۀ عاریت خواستن (سعدی - ۱۹۱)، کنایه از زودگذر، ناپایدار
عاریه. آنچه بدهند و بگیرند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجت کنند بازدهند. آنچه در اختیار انسان بود از مال خود و با خواستن، گرفتن، دادن، کردن و شدن و سپردن ترکیب شود: این همی گوید که دارم ملک از تو عاریت وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار. منوچهری. چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت این یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت. عنصری. گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش. ناصرخسرو. عاریت داشتم این از تو تا یک چند پیش تو بفگنم این داشته پیراهن. ناصرخسرو. خدای راست بزرگی و ملک بی انباز به دیگران که تو بینی به عاریت داده ست. سعدی. این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم. حافظ. - پای عاریت، پای مصنوعی. - چشم عاریت، چشم مصنوعی که بواسطۀ عمل جراحی بجای چشم معیوب گذارند. - حیات عاریت، زندگی ناپایدار. (ناظم الاطباء). - دندان عاریت، دندان مصنوعی. - گیس عاریت، گیس مصنوعی. کلاه گیس
عاریه. آنچه بدهند و بگیرند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج). آنچه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجت کنند بازدهند. آنچه در اختیار انسان بود از مال خود و با خواستن، گرفتن، دادن، کردن و شدن و سپردن ترکیب شود: این همی گوید که دارم ملک از تو عاریت وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار. منوچهری. چون میگذرد کار چه آسان و چه سخت این یکدم عاریت چه ادبار و چه بخت. عنصری. گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن بعطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش. ناصرخسرو. عاریت داشتم این از تو تا یک چند پیش تو بفگنم این داشته پیراهن. ناصرخسرو. خدای راست بزرگی و ملک بی انباز به دیگران که تو بینی به عاریت داده ست. سعدی. این جان عاریت که به حافظ سپرده دوست روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم. حافظ. - پای عاریت، پای مصنوعی. - چشم عاریت، چشم مصنوعی که بواسطۀ عمل جراحی بجای چشم معیوب گذارند. - حیات عاریت، زندگی ناپایدار. (ناظم الاطباء). - دندان عاریت، دندان مصنوعی. - گیس عاریت، گیس مصنوعی. کلاه گیس
اسپنج سپنج (خانه عاریتی) که گیتی سپنج است پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو (فردوسی شاهنامه) ایرمان، پس داد نی وامیک سپنجی ببخش و بخور هرچ آید فراز بدین تاج و تخت سپنجی مناز (فردوسی) آن چه بدهند و بگیرند آن چه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجتی کنند باز دهند. یا عاریت شش روزه. آسمان و زمین و آنچه در آنهاست، تملیک منفعت است بدون بدل و عوض
اسپنج سپنج (خانه عاریتی) که گیتی سپنج است پر آی و رو کهن شد یکی دیگر آرند نو (فردوسی شاهنامه) ایرمان، پس داد نی وامیک سپنجی ببخش و بخور هرچ آید فراز بدین تاج و تخت سپنجی مناز (فردوسی) آن چه بدهند و بگیرند آن چه از کسی ستانند برای رفع حاجتی و چون رفع حاجتی کنند باز دهند. یا عاریت شش روزه. آسمان و زمین و آنچه در آنهاست، تملیک منفعت است بدون بدل و عوض
عاریت. هر چیز عاریتی ومنسوب به عار است از جهت آنکه طلب کردنش عار و ننگ است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) ، (اصطلاح فقهی) در اصطلاح فقهی عبارت از تملیک منفعت است بدون بدل و عوض. در ترجمه النهایه آرد: عاریت بر دو ضرب است ضربی از وی مضمون است بر همه حالی اگر بشرط کنند و اگر بشرط نکنند مانند زر و سیم وغیره، و ضرب دیگر آنکه گیرندۀ عاریت ضامن نبود الا که خداوندش با وی ضمان کند و یا در نگه داشتن مسامحه یا تفریط کند. (النهایه شیخ طوسی صص 296- 297). و رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود. در شرح لمعه نویسد که: عاریه از عقودۀ جائزه است که موجب جواز تصرف در عین است جهت انتفاع بردن با شرط بقاء اصل و آن از عقودی است که ایجاب و قبول آن رابا هر لفظی میتوان انجام داد. آنکه عاریه دهد معیرگویند و باید متصف به صفت کمال و عقل بوده بالغ و جائز التصرف باشد و آن که عاریه کند مستعیرگویند و باید به کمال عقل آراسته و بالغ باشد. و احکام و شرائط آن از این قرار است: 1- مال مستعاره در دست عاریه کننده امانت است و در صورت تلف ضمانی بعهدۀ او نیست مگر آنکه از روی قصد اسباب تلف آن را فراهم کرده باشد. و یا در نگاه داشتن آن مسامحه کرده باشد و یا از حدود اجازۀ تصرفات خود تجاوز کرده باشد. 2- اگر نقصی در عین مستعار پدید آید ضمانی بر عاریه کننده نمی باشد مگر آنکه نقص بواسطۀ تجاوز از حدود اجازه تصرفات محدود باشد. 3- اگر در ضمن عقد عاریه شرط ضمان شود عاریه کننده در هر حال ضامن خواهد بود. 4- عاریه کننده نتواند مال مستعاره را به دیگری عاریه دهد مگر به اجارۀ عاریه دهنده که مالک آن است. (از شرح لمعه ج 1 مبحث عاریه)
عاریت. هر چیز عاریتی ومنسوب به عار است از جهت آنکه طلب کردنش عار و ننگ است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از غیاث اللغات) ، (اصطلاح فقهی) در اصطلاح فقهی عبارت از تملیک منفعت است بدون بدل و عوض. در ترجمه النهایه آرد: عاریت بر دو ضرب است ضربی از وی مضمون است بر همه حالی اگر بشرط کنند و اگر بشرط نکنند مانند زر و سیم وغیره، و ضرب دیگر آنکه گیرندۀ عاریت ضامن نبود الا که خداوندش با وی ضمان کند و یا در نگه داشتن مسامحه یا تفریط کند. (النهایه شیخ طوسی صص 296- 297). و رجوع به تعریفات جرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود. در شرح لمعه نویسد که: عاریه از عقودۀ جائزه است که موجب جواز تصرف در عین است جهت انتفاع بردن با شرط بقاء اصل و آن از عقودی است که ایجاب و قبول آن رابا هر لفظی میتوان انجام داد. آنکه عاریه دهد مُعیرگویند و باید متصف به صفت کمال و عقل بوده بالغ و جائز التصرف باشد و آن که عاریه کند مُستعیرگویند و باید به کمال عقل آراسته و بالغ باشد. و احکام و شرائط آن از این قرار است: 1- مال مستعاره در دست عاریه کننده امانت است و در صورت تلف ضمانی بعهدۀ او نیست مگر آنکه از روی قصد اسباب تلف آن را فراهم کرده باشد. و یا در نگاه داشتن آن مسامحه کرده باشد و یا از حدود اجازۀ تصرفات خود تجاوز کرده باشد. 2- اگر نقصی در عین مستعار پدید آید ضمانی بر عاریه کننده نمی باشد مگر آنکه نقص بواسطۀ تجاوز از حدود اجازه تصرفات محدود باشد. 3- اگر در ضمن عقد عاریه شرط ضمان شود عاریه کننده در هر حال ضامن خواهد بود. 4- عاریه کننده نتواند مال مستعاره را به دیگری عاریه دهد مگر به اجارۀ عاریه دهنده که مالک آن است. (از شرح لمعه ج 1 مبحث عاریه)
عافیه. صحت. سلامت. تندرستی: توبه سگالی که نیز باز نگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار. ناصرخسرو. عافیت را نشان نمی یابم از بلاها امان نمی یابم. خاقانی. از عافیت مپرس که کس را نداده اند در عاریت سرای جهان عافیت عطا. خاقانی. همچنین قدر عافیت کسی داندکه به مصیبتی گرفتار آید. (گلستان). و رجوع به عافیه شود، پارسایی. زهد. (آنندراج) : آنان که به کنج عافیت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند. سعدی (گلستان). عافیت چشم مدار از من میخانه نشین که دم از خدمت رندان زده ام تاهستم. حافظ
عافیه. صحت. سلامت. تندرستی: توبه سگالی که نیز باز نگردی سوی بلا گرت عافیت دهد این بار. ناصرخسرو. عافیت را نشان نمی یابم از بلاها امان نمی یابم. خاقانی. از عافیت مپرس که کس را نداده اند در عاریت سرای جهان عافیت عطا. خاقانی. همچنین قدر عافیت کسی داندکه به مصیبتی گرفتار آید. (گلستان). و رجوع به عافیه شود، پارسایی. زهد. (آنندراج) : آنان که به کنج عافیت بنشستند دندان سگ و دهان مردم بستند. سعدی (گلستان). عافیت چشم مدار از من میخانه نشین که دم از خدمت رندان زده ام تاهستم. حافظ
منسوب است به عاریت و آنچه به عاریت باشد و آنچه به عاریت ستانند و آنچه را بقاء نباشد چون زندگی و غیره: به عمر عاریتی هیچ اعتماد مکن که پنج روز دگر میرود به استعجال. سعدی. وعاقل به جاه عاریتی مغرور نگردد. (مجالس سعدی). رجوع به عاریت و عاریه شود
منسوب است به عاریت و آنچه به عاریت باشد و آنچه به عاریت ستانند و آنچه را بقاء نباشد چون زندگی و غیره: به عمر عاریتی هیچ اعتماد مکن که پنج روز دگر میرود به استعجال. سعدی. وعاقل به جاه عاریتی مغرور نگردد. (مجالس سعدی). رجوع به عاریت و عاریه شود
جمع واژۀ عفریت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دیوان. اهریمنان. رجوع به عفریت شود: عفاریت گفتنداندیشه مدار که ایزدتعالی آدمی را به هفت طبقه آفرید. (تاریخ سیستان ص 59). رجالۀ دیلم و عفاریت افغانیان بر ایشان آغالید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). - عفاریت آثار، کسانی که کردارشان مانند دیو بود. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ عفریت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). دیوان. اهریمنان. رجوع به عفریت شود: عفاریت گفتنداندیشه مدار که ایزدتعالی آدمی را به هفت طبقه آفرید. (تاریخ سیستان ص 59). رجالۀ دیلم و عفاریت افغانیان بر ایشان آغالید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 350). - عفاریت آثار، کسانی که کردارشان مانند دیو بود. (ناظم الاطباء)
به اصطلاح کیمیا اکسید باریوم که بریت نیز مینامیم، (ناظم الاطباء)، رجوع به باریوم شود، خرد شدن، رجوع به باریک و باریک شدن و باریک گردیدن شود، لطف، لطافت، (منتهی الارب) : تن سودایی من در خم آن موی نحیف گشته باریک که ابریشم سازش کردم، مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)
به اصطلاح کیمیا اکسید باریوم که بریت نیز مینامیم، (ناظم الاطباء)، رجوع به باریوم شود، خرد شدن، رجوع به باریک و باریک شدن و باریک گردیدن شود، لطف، لطافت، (منتهی الارب) : تن سودایی من در خم آن موی نحیف گشته باریک که ابریشم سازش کردم، مسیح کاشی (از ارمغان آصفی)