بارزی. شاعری است. از اوست: لئن فتکت الحاظه بحشاشتی و ساعدها بالهجر و اغتر بالحسن فلا بدّ ان تقتص لی منه ذقنه و تذبحه قهراً من الاذن للاذن. رجوع به فوات الوفیات ج 1 ص 32 شود محمد بن حسین، مکنی به ابوشجاع. وزیر المقتدی بالله بیست وهفتمین خلیفۀ عباسی. رجوع به ابوشجاع روذراوری در همین لغت نامه و تجارب السلف چ اقبال صص 285-287 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 310 شود ابن علی بن زین العابدین بن الحسام العاملی العیناثی. مردی فاضل و عابد و فقیه از مشایخ جلیل القدر. او از شیخ علی بن احمد عاملی والد شهید ثانی روایت کند. رجوع به روضات ص 337 شود محمد بن علی بن الکاتب السمرقندی. رجوع به بهاءالدین محمد بن علی بن محمد بن عمر الظهیری الکاتب و لباب الالباب ج 1 ص 91، 92، 301، 318، 319 شود ابن علی بن قوام الدین. یکی از سادات مرعشی مازندران و در چالوس مقیم بود. رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ص 27 شود
بارزی. شاعری است. از اوست: لئن فتکت الحاظه بحشاشتی و ساعدها بالهجر و اغتر بالحسن فلا بُدَّ ان تقتص لی منه ذقنه و تذبحه قهراً من الاذن للاذن. رجوع به فوات الوفیات ج 1 ص 32 شود محمد بن حسین، مکنی به ابوشجاع. وزیر المقتدی بالله بیست وهفتمین خلیفۀ عباسی. رجوع به ابوشجاع روذراوری در همین لغت نامه و تجارب السلف چ اقبال صص 285-287 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 310 شود ابن علی بن زین العابدین بن الحسام العاملی العیناثی. مردی فاضل و عابد و فقیه از مشایخ جلیل القدر. او از شیخ علی بن احمد عاملی والد شهید ثانی روایت کند. رجوع به روضات ص 337 شود محمد بن علی بن الکاتب السمرقندی. رجوع به بهاءالدین محمد بن علی بن محمد بن عمر الظهیری الکاتب و لباب الالباب ج 1 ص 91، 92، 301، 318، 319 شود ابن علی بن قوام الدین. یکی از سادات مرعشی مازندران و در چالوس مقیم بود. رجوع به مازندران و استرآباد رابینو ص 27 شود
شیخ ظهیرالدین، عیسی بن شیخ معین الدین ابونصر احمد بن ابی الحسن الشافعی الجامی است که نسب وی به جریر بن عبدالله البجلی میرسد. پدر وی یعنی معین الدین که در سال احدی و اربعین و اربعمائه (441 هجری قمری) متولد شده و در سال ست و ثلاثین و خمسمائه (536 هجری قمری) وفات یافته از سالکان طریقت و اهل حقیقت بوده و صاحب کتابی است به نام سراج السایرین. (حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 312) ولوالجی حنفی. او راست: امالی در فقه نوحباری. او راست: فوائد ظهیرالدین کندی. او راست: الجامع فی الفروع
شیخ ظهیرالدین، عیسی بن شیخ معین الدین ابونصر احمد بن ابی الحسن الشافعی الجامی است که نسب وی به جریر بن عبدالله البجلی میرسد. پدر وی یعنی معین الدین که در سال احدی و اربعین و اربعمائه (441 هجری قمری) متولد شده و در سال ست و ثلاثین و خمسمائه (536 هجری قمری) وفات یافته از سالکان طریقت و اهل حقیقت بوده و صاحب کتابی است به نام سراج السایرین. (حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 312) ولوالجی حنفی. او راست: امالی در فقه نوحباری. او راست: فوائد ظهیرالدین کندی. او راست: الجامع فی الفروع
تاج الکتاب السرخی. عوفی در لباب الالباب گوید: سید الاجل کان سیادت و جان سعادت بر آسمان علوم ماه تابان و بر فلک علو خورشید رخشان، مدتها دیوان انشاء سلطان شهید به رسم او بود. منشآت او مقبول فضلا و مکتوبات او پسندیدۀ علما چنانکه نثره نثار نثر او سزیدی و شعری ̍ شعار شعر او شایستی و از اشعار او داعی را بیشتر سماع نیفتاده ست. فاما شنیدم که به حضرت ملک کبیر تاج الدین تمران رحمه الله قطعه ای فرستاد و از وی کنیزکی بکر التماس کرد و مطلع آن قطعه این است: صدرا به ذات پاک خداوند انس و جان کز جان و دل ثناء جلال تو گفته ام... الخ. چون ملک تاج الدین رحمه الله این قطعه برخواند کنیزک بچه ای هندی بکر که زنگیان زلف او رومی آفتاب را طپانچۀ غیرت می زدند به نزدیک اوفرستاد و این قطعه در عذر آن نبشت: چون به الماس طبع در سفتی درّ ناسفته ای فرستادم قوتت ده خدای عزّوجل که ز بی قوتی به فریادم. رجوع به لباب الالباب ج 1 صص 137-138 شود
تاج الکتاب السرخی. عوفی در لباب الالباب گوید: سید الاجل کان سیادت و جان سعادت بر آسمان علوم ماه تابان و بر فلک علو خورشید رخشان، مدتها دیوان انشاء سلطان شهید به رسم او بود. منشآت او مقبول فضلا و مکتوبات او پسندیدۀ علما چنانکه نثره نثار نثر او سزیدی و شِعری ̍ شعار شعر او شایستی و از اشعار او داعی را بیشتر سماع نیفتاده ست. فاما شنیدم که به حضرت ملک کبیر تاج الدین تمران رحمه الله قطعه ای فرستاد و از وی کنیزکی بکر التماس کرد و مطلع آن قطعه این است: صدرا به ذات پاک خداوند انس و جان کز جان و دل ثناء جلال تو گفته ام... الخ. چون ملک تاج الدین رحمه الله این قطعه برخواند کنیزک بچه ای هندی بکر که زنگیان زلف او رومی آفتاب را طپانچۀ غیرت می زدند به نزدیک اوفرستاد و این قطعه در عذر آن نبشت: چون به الماس طبع دُر سفتی دُرّ ناسفته ای فرستادم قوتت ده خدای عزّوجل که ز بی قوتی به فریادم. رجوع به لباب الالباب ج 1 صص 137-138 شود
ابوالحسن علی بن الامام ابوالقاسم زید بن محمد بن الحسین البیهقی. او یکی از علمای مشهور قرن ششم هجری است، و در حدود سنۀ 490 هجری قمری متولد شده و در سنۀ 565 هجری قمری وفات یافته است و معاصر محمد بن عبدالکریم شهرستانی صاحب ملل و نحل متوفی در 548 و سیداسماعیل جرجانی صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی متوفی در سنۀ 531 بوده است و در صغر سن زمان عمر خیام را نیز دریافته و به مجلس او حاضر شده است. یاقوت گوید: ’علی بن زید ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی، وفات او به سال 565 بود و خود او در کتاب مشارب التجارب تألیف خویش آرد که کنیت من ابوالحسن باشد و نامم علی بن الامام ابی القاسم زید بن الحاکم الامام امیرک محمد بن الحاکم ابی علی الحسین بن ابی سلیمان الامام فندق ابن الامام ایوب بن الحسن بن احمد بن عبدالرحمن بن عبیدالله بن عمر بن الحسن بن عثمان بن ایوب بن خزیمه بن عمرو بن خزیمه بن ثابت بن ذی الشهادتین صاحب رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ابن الفاکه بن ثعلبه بن ساعده بن عامر بن عنان بن عامر بن خطمه بن جشم بن مالک بن الاوس و نسبت خویش را تا آدم آورده است’. و سپس در متن یاقوت این عبارت آمده است: ’و ذلک یسیر، قد ذکرناه فی عده مواضع من کتبنا’ و بازگوید: ’مولد من به روز شنبۀ بیست وهفتم شعبان سال در قصبۀ سابزوار از ناحیۀ بیهق بود و آن شهری است که ساسان بن ساسان بن بابک بن ساسان پی افکنده است. پدر من مرا به کتّاب سپرد وپس از آن ما به ناحیۀ ششتمذ از قراء این ناحیه رحلت کردیم، چه پدر مرا در آنجا ضیاعی بود و در عهد کودکی کتاب الهادی للشادی تصنیف میدانی را از بر کردم ونیز کتاب السامی فی الاسامی همان مؤلف و کتاب المصادر قاضی زوزنی را و کتاب غریب القرآن عزیزی و کتاب اصلاح المنطق و کتاب المنتحل میکالی و اشعار متنبی و حماسه و سبعیات و کتاب تلخیص در نحو. پس از آن کتاب مجمل را در لغت از حفظ کردم و در شهور سال 514 در مدرس ابی جعفر المقری امام جامع قدیم به نیشابور مصنف کتاب ینابیعاللغه و جز آن حاضر آمدم و در این مدرس کتاب تاج المصادر تألیف او را حفظ کردم و نحو ابن فضال و فصلی از کتاب مقتصد و امثال ابی عبید و امثال امیر ابی الفضل میکالی را نزد او خواندم. سپس در محرم سال 516 به درس امام صدرالافاضل احمد بن محمد میدانی رفتم و کتاب السامی فی الاسامی را که تصنیف خود اوست و نیزکتاب المصادر قاضی و کتاب المنتحل و کتاب غریب الحدیث ابی عبید و کتاب اصلاح المنطق و مجمع الامثال تألیف خود ابی جعفر و کتاب صحاح اللغۀ جوهری را نزد او درست کردم و در این میانه به محضر امام ابراهیم الهرازالمتکلم نیز تردد داشتم و از انوار علوم کلام از او اقتباس میکردم و نیز به خدمت امام محمد الفزاری میرفتم و از او غریب الحدیث خطابی و جز آن را شنودم و دراین وقت پدرم به سلخ جمادی الاّخرۀ سال 517 درگذشت ومن در ذی الحجۀ سال 518 به مرو شدم و در آنجا به خدمت تاج القضاه ابی سعد یحیی بن عبدالملک بن عبیدالله بن ساعد که ملکی در صورت آدمی بود پیوستم و از لفظ او کتاب زکوه و مسائل خلافیه و سپس دیگر مسائل را غیر مرتب تعلیقات کردم و یک سال تمام در مناظره و مجادله خوض وغور کردم تا آنجا که نفس من قانع شد و همچنین استادمن از من بپسندید و در این وقت در این مدرسه و هم در جامع مجلس وعظ داشتم. سپس در ربیع الاول سال 521 از مرو بازگشتم و در آنجا به ازدواج پرداختم و این امر مرا از تحصیل سخت بازداشت، سپس با نیشابور عود کردم و از آنجا به زیارت مادر خود به مسقطالرأس خویش بیهق شدم و سه ماه بدانجا ببودم و این به سال 521 بود، پس به نیشابور مراجعت کردم و باز به بیهق بازگشتم و به مصاهرت الاجل شهاب الدین محمد بن مسعود المختار که در اول والی ری بود و سپس مشرفی مملکت داشت نائل آمدم و سالها پای بند اهل و اولاد بودم و در جمادی الاولی سال 526 قضاء بیهق به من دادند و برخی از عمر گرانمایه در اینگونه اموری که منتهی نتیجۀ آن همان است که شریح قاضی گفته است: ’اصبحت و نصف الناس علی ّ غضبان’ صرف شد و چارۀ خلاص و رستگاری خویش را جز انتقال از آنجا ندیدم و از این رو در شب عید شوال سال 526 به قصد ری عزیمت کردم و در این وقت والی ری شهاب الدین پدرزن من بود و اکابر و قضاه و سایر اجلاء ری از من حسن استقبال کردند و تا بیست وهفتم جمادی الاولی سال 527 بدانجا بزیستم و در این مدت تنها به حساب و جبر و مقابله و قسمی از احکام نظر داشتم و چون به خراسان مراجعت کردم نزد حکیم استاد خراسان عثمان بن جادوکار به اتمام این صناعت پرداختم و کتبی از احکام به دست کردم و در این صناعت مشارالیه شدم و از آنجا در غرۀ ربیعالاّخر سال 529 به نشابور منتقل شدم و هنوز در علم حکمت پخته نبودم و به بیهق معاودت کردم و از نقصان خود در این صناعت سخت اندوهناک بودم و در سال 530 بدینجا در خواب دیدم که گوینده ای مرا گفت قطب الدین محمد مروزی ملقب به طبسی نصیری را دریاب. بر اثر این خواب به سرخس شدم و نزد او اقامت گزیدم و آنچه از دنانیرو دراهم داشتم خرج شد و آتش آز خویش بدان فرونشاندم و در بیست وهفتم شوال 532 به نشابور بازگشتم (ظاهراًدر اینجا جمله یا جمله هائی ساقط شده است، چه پس از عبارت مذکور گوید) و با او در نشابور اقامت کردم تا آنگاه که او در رجب سال 536 مبتلی به فالج گردید، پس در شعبان همان سال به بیهق آمدم و رشک و حسد اقارب در اینجا سخت مرا بی آرام میداشت و از آنجا در رمضان سال 537 خائفاً یترقب به نیشابور شدم و بزرگان نیشابور مقدم من گرامی داشتند و به روزهای جمعه به مسجد جامع نیشابور قدیم و به چهارشنبه در مسجد مربع و در دوشنبه در مسجد الحاج مجلس میگفتم و وفود اکرام وزیر ملک الوزراء طاهر بن فخرالملک و اکابر حضرت بر من پیوسته بود و من بدانجا رحل اقامت افکندم و تا غرۀ رجب سال 549 بدانجا ببودم و پس برای زیارت مادر به بیهق رحلت کردم و مادر من و پسرم احمد در این سال بمردند و این مادر حافظ قرآن و عالم به وجوه تفاسیر بود. اینک تصانیف من در این مدت: کتاب اسئله القرآن مع الاجوبه مجلده. کتاب اعجاز القرآن مجلده. کتاب الافاده فی کلمه الشهاده مجلده. کتاب المختصر من الفرائض مجلده. کتاب الفرائض بالجدول مجلده. کتاب اصول الفقه مجلده. کتاب قرائن آیات القرآن مجلده. کتاب معارج نهج البلاغه و هو شرح الکتاب مجلده. کتاب نهج الرشاد فی الاصول مجلده. کتاب کنزالحجج فی الاصول مجلده. کتاب جلاء صدأالشک فی الاصول. کتاب ایضاح البراهین فی الاصول مجلده. کتاب الافاده فی اثبات الحشر و الاعاده مجلده. کتاب تحفه الساده مجلده. کتاب التحریر فی التذکیر مجلدتان. کتاب الوقیعه فی منکر الشریعه مجلده. کتاب تنبیه العلماء علی تمویه المتشبهین بالعلماء. کتاب ازاهیر الریاض المریعه و تفسیر الفاظ المحاوره و الشریعه مجلده. کتاب اشعار مجلده. کتاب دررالسخاب و دررالسحاب فی الرسائل مجلده. کتاب البلاغه الخفیه مجلده. کتاب ملح البلاغه مجلده. کتاب طرائق الوسائل الی حدائق الرسائل مجلده. کتاب الرسائل بالفارسی مجلده. کتاب رسائل المتفرقه مجلده. کتاب عقوداللاّلی مجلده. کتاب غررالامثال مجلدتان. کتاب الانتصار من الاشرار مجلده. کتاب الاعتبار بالاقبال و الادبار مجلده. کتاب وشاح دمیه القصرمجلده ضخمه. کتاب اسرار الاعتذار مجلده. کتاب شرح مشکلات المقامات الحریریه مجلده. کتاب دره الوشاح و هو تتمه کتاب الوشاح مجلده خفیفه. کتاب العروض مجلده. کتاب ازهار اشجار الاشعار مجلده. کتاب عقود المضاحک بالفارسی مجلده. کتاب نصائح الکبراء بالفارسیه مجلده. کتاب آداب السفر مجلده. کتاب مجامع الامثال و بدائع الاقوال اربع مجلدات. کتاب مشارب التجارب اربع مجلدات. کتاب ذخائر الحکم مجلده. کتاب شرح الموجز المعجز مجلده. کتاب اسرارالحکم مجلده. کتاب عرائس النفائس مجلده. کتاب اطعمه المرضی مجلده. کتاب المعالجات الاعتباریه مجلده. کتاب تتمه صوان الحکمه مجلده. کتاب السموم مجلده. کتاب فی الحساب مجلده. کتاب خلاصه الزیجه مجلده. کتاب اسامی الادویه و خواصها و منافعها مجلده و هو معنون بتفاسیر العقاقیر مجلده ضخمه. کتاب جوامع الاحکام ثلاث مجلدات. کتاب امثله الاعمال النجومیه مجلده. کتاب مؤامرات الاعمال النجومیه مجلده. کتاب غررالاقیسه مجلده. کتاب معرفه ذات الحلق و الکره و الاصطرلاب مجلده. کتاب احکام القرانات مجلده. کتاب ربیعالعارفین مجلده. کتاب ریاحین العقول مجلده. کتاب الاراحه عن شدائد المساحه مجلده. کتاب حصص الاصفیاء فی قصص الانبیاءعلی طریق البلغاء بالفارسیه مجلدتان. کتاب المشتهر فی نقض المعتبر الذی صنفه الحکیم ابوالبرکات مجلده. کتاب بساتین الانس و دساتین الحدس فی براهین النفس مجلده. کتاب مناهج الدرجات فی شرح کتاب النجاه ثلاث مجلدات. کتاب الامانات فی شرح الاشارات. کتاب رقیات التشبهات علی خفایا المختلطات بالجداول مجلده. کتاب شرح رساله الطر مجلده. کتاب شرح الحماسه مجلده. کتاب الرساله العطاره فی مدح بنی الزناره. کتاب تعلیقات فصول بقراط. کتاب شرح شعر البحتری و ابی تمام مجلده. کتاب شرح شهاب الاخبار مجلده’. یاقوت پس از ذکر تصانیف مذکوره گوید فهرستی که از تألیفات علی بن زید بیهقی دادیم بر طبق فهرستی بود که خود او در کتاب مشارب التجارب آورده است، لکن من علاوه بر آن، کتاب تاریخ بیهق او را به فارسی و کتاب لباب الانساب تألیف وی را نیز دیدم و در اول ورود من به نیشابور در ذی قعده سال 613 کتاب وشاح الدمیه بیهقی را در آنجا یافتم. در این کتاب گوید که ابوالقاسم باخرزی از تصنیف کتاب دمیهالقصر در جمادی الاّخرۀ سال 466 فراغت یافته است و من به تصنیف الوشاح درغرۀ جمادی الاولی سال 528 آغاز کردم و در رمضان سال 535 به انجام رسانیدم و در همین کتاب الوشاح اشعاری از خود در مدح مخلص الدین ابی الحزم محمد بن عاصم کاتب انشاء در دیوان سلطان سنجر که خواهرزادۀ ابواسماعیل طغرائی است نقل میکند: کریم علی اوج النجوم علاه و ایقظ نوّام المدیح نداه سری و اهتدی طبعی بنجم کماله و احمد فی وقت الصباح سزاه له روضه ابدت من الفضل نرجساً و غصناًمن الاقبال طاب جناه اعاد رصاع القلب فی رحل ورده و غادر فی قلبی ضواع هواه تفرق اشجان الافاضل یمنه و یجمع کل الصید جوف فراه لقد زرت اشراف الزمان و انما ابی الفضل الا ان ازورفناه. و عماد اصفهانی در کتاب الخریده ذکر او آورده و به ریاست و شرف وی را ستوده است و گوید پدر من مرا حدیث کرد که آنگاه که علی بن زید بیهقی در عقیب نکبت به ری شد بخت بدو اقبال کرد و شرف الدین بیهقی که در این وقت والی ری بود با موکب خویش به استقبال وی شتافت و او را به منزل خویش فرودآورد و به ترمیم خلل ها و زیانهای واردۀ بدو پرداخت و در این وقت شرف الدین خویش را آمادۀ کفالت وزارت سلطان میکرد و مکانتی عالی داشت و این دو تا آنگاه که مرگ در میانشان جدائی افکند در ری مقیم و با هم مأنوس بودند و جدائی آنان از یکدیگر به مرگ در سال 533 بود و باز پدر من میگفت که گمان میکنم نکبت او در وقعۀ سلطان سنجر با کفار ختائیه بود و پدر من پیوسته ثناء او میگفت و میگفت بیهقی را نظیری نبوده است و کتاب وشاح الدمیه را به ذیل کتاب ابی الحسن باخرزی او نوشته و این کتاب در خراسان موجود است و در آنجا قطعات ذیل را از شعر خویش آورده است: تراجعت الامور علی قفاها کما یتراجع البغل الرموح و تستبق الحوادث مقدمات کما یتقدم الکبش النطوح. و قوله: تشیر باطراف لطاف کأنها انابیب مسک أو اساریع مندل و تومی بلحظ فاترالطرف فاتن بمرود سحر بابلی مکحل ینم علی ما بیننا من تجاذب نسیم الصبا جأت بریا القرنفل. وله: یاخالق العرش حملت الوری لما طغی الماء علی جاریه و عبدک الاّن طغی ماؤه فی صلبه فاحمله علی جاریه (؟). یاقوت گوید آنچه گفتیم نقل از کتاب عماد است و آنگاه که منقولات عماد را با آنچه بیهقی خود از تاریخ حیات خویش به خط خویش نگاشته است مطابقه کنیم اختلافاتی در تاریخ و غیر آن هست و خدای تعالی داناتر به حقیقت باشد. و باز از اوست قطعات ذیل که درکتاب الوشاح در مدح عزیزالدین ابوالفتوح علی بن فضل الله المستوفی الطغرائی گفته است و من از خط خود بیهقی آن را نقل کرده ام: شموسی فی افق الحیاه هلال و امنی من صرف الزمان محال و اطلب و المطلوب عزّ وجوده و ارجو و تحقیق الرجاء محال الی کم ارجی من زمانی مسره و قد شاب من رأس الزمان قذال وبال علی الطاوس الوان ریشه و علم الفتی حقاً علیه وبال و للدهر تفریق الاحبه عاده و للجهل داء فی الطباع عضال لقد ساد بالمال المصون معاشر و اخلاقهم للمخزیات عیال و بینهم ذل المطامع عزه و عندهم کسب الحرام حلال. و له: ضجیعی فی لیلی جوی و نحیب و الفی فی نومی ضنا و لغوب دجی لیل آمالی و ابطاء صبحه و للمنذرات السود فیه نعیب و تلسعنی الایام فهی اراقم و تخدعنی الاّمال فهی کذوب ألا لیت شعری هل ابیتن لیله و باعی فی ظل الوصال رحیب خلیلی لاترکن الی الدهر آمناً فاحسانه بالسیآت مشوب و کم جاهل قد قال لی انت ناقص فهیج لیث الحقد و هو غضوب و عیرنی بالعلم و الحلم و النهی قبائل من اهل الهوی و شعوب فقلت لهم لاتعذلونی فاننی لصفو زجاجات العلوم شروب و ماضرنی انی علیم بمشکل و قد مس ّ اهل الدهر منه لغوب لئن عدّ علم المرء جرماً لدیکم فذلک جرم لست منه اتوب کفی حزناً انی مقیم ببلده بها صاحب العلم الرصین غریب. و باز در این کتاب (یعنی وشاح) گوید آنگاه که به خدمت امیر یعقوب بن اسحاق المظفر بن نظام الملک رفتم مقدم مرا به اکرام و تعظیم و تفخیم مقابله کرد و من بدیههً این چهار شعر بگفتم: یعقوب یظهر دائماً فی لفظه عسلاً لدیه نظمه یعسوبه و غدا بحمدالله صدراً مکرماً یعلو نطاق المشتری عرقوبه فسقی انامله حدائق لفظه و جری علی نهج العلی یعبوبه قد غاب یوسف خاطری عن مصره و یشم ریح قمیصه یعقوبه . و امیر گفت آیا بر این وتیره و منوال که من گفته ام خواهی چیزی گفتن و قطعۀ ذیل را بخواند: اء عاذل مهلاً لیس عذلک ینفع و قولک فینا دائماً لیس ینجع و هل یصبر الصب المشوق علی الجوی و فی الوصل مشتاق و فی الهجر مجزع یقولون ان الهجر یشفی من الجوی و ان فؤاد الصب فی القرب اجزع بکل تداوینا فلم یشف ما بنا الا ان قرب الدار اجدی و انفع تحن الی ظل من العیش وارف و عهد مضی منه مصیف و مربع. گفتم ای صدر سرکه را حلاوت انگبین و سرمه را طلاوت حور عین نتواند بودن، چراغ مرده کجا، نور آفتاب کجا! و لاشۀ خر را به اسب تازی چه نسبت. گفت ترا از جواب گفتن این قطعه گزیری نیست و من با شتاب و عجله به بداهت و ارتجال و بر سبیل استعجال قطعۀ ذیل بگفتم: سری طیفه وهناً و لی فیه مطمع و برق الامانی فی دجی الهجر یلمع و یأبی حقین الهجر عدره طیفه فلم ادر فی مهوی الهوی کیف اصنع لقد یحمد القوم السری فی صباحهم زمان تلاق عنده الشمل یجمع و ها انا اسری فی ظلامی و اننی أذم ّ صباحی و الخلائق هجع اقول لصبری انت ذخری لدی النوی و ذخر الفتی حقاً شفیع مشفع و اسکن ماءالعین ناری و انما هواء الهوی من تربه الطیف انفع رأیت معیدی الخیال فقال من جهینه اخبار المعیدی تسمع دعوت الی حیس الهوی جندب الهوی فولی وطرف العین فی النوم یرتع و قال لنفسی لاتموتی صبابه لعل زماناً قد مضی لک یرجع و لم یبق منی غیر ما قلت منشداً حشاشه نفس ودّعت یوم ودّعوا فلاذ بشمس الدین یعقوب من له نجوم لها فی مشرق المجد مطلع اجلک یا یعقوب عن کنه مدحتی لانک عن مدحی اجل و ارفع. و امیر مرا تشریف قصیدۀ ذیل ارزانی داشت که اول آن این است: الا ابلغ الی سلمی السلاما... و من جواب آن بگفتم و پس از جواب بر سبیل اداء شکر منعم قطعۀ ذیل تقدیم داشتم: یا صاحبی کسدت اسواق اشواقی و التفت الساق یوم الهجر بالساق یا لیت شعری هل سعد یساعدنی ام هل لداءالهوی فی الناس من راق ام هل سبیل الی سلوان مکتئب ام هل طریق الی ایناس مشتاق یا نجل اسحاق یا من ثوب سودده قد جل فی الدهر عن وهی و اسحاق فماتمهلت فی یومی وغی و ندی الا قضیت بآجال و ارزاق و کل ذکر وان طال الزمان به فان ذکرک فی نادی الندی باق. (معجم الادباء ج 5 صص 208-218). ابوالحسن بیهقی از مشاهیر علمای عصر خود بود و کتب نفیسۀ بسیاری به زبان عربی و فارسی تألیف کرد و یاقوت در معجم الادباء ج 5 صص 208-218 در ترجمه حال او هفتادوچهار کتاب از مؤلفات او را به اسم و رسم میشمرد، ولی از سؤحظ از جمیع این کتب نفیس جز تاریخ بیهق و جز تتمۀ صوان الحکمه در تاریخ حکما و چند کتاب دیگر که ذیلاً معرفی خواهیم کرد گویا چیزی از آثار او بر جای نمانده است. بیهقی تاریخ بیهق را به تصریح خود وی در سال 563 در زمان سلطان مؤید آی آبه از غلامان سلطان سنجر که بلافاصله بعد از وفات سنجر بر خراسان مسلط شد تألیف کرده است. موضوع تاریخ بیهق چنانکه از اسم آن برمی آید عبارت است از تاریخ این ناحیه از ایران و تراجم مشاهیر رجالی که بدانجا منسوبند از علما و ادبا و شعرا و وزراء وسادات و کتّاب و حکما و اطبا و غیرهم و انساب خانواده های مشهور که از قدیم در آنجا توطن داشته یا از مواضع دیگر بدانجا هجرت کرده اند و نیز تا اندازه ای ازجغرافیای این ناحیه بحث شده است. دیگر از تألیفات بیهقی ذیلی است بر صوان الحکمۀ ابوسلیمان منطقی سجستانی به نام تتمۀ صوان الحکمه که چاپ شده است. دیگر از تألیفات ابوالحسن بیهقی کتابی است به فارسی در نجوم بنام جوامع الاحکام که نسخ متعدد از آن در ایران یافت میشود و نفیس ترین آنها ظاهراً نسخه ای است که در سبزوار وجود دارد و به سال 949 هجری قمری نوشته شده است. کتاب دیگر بیهقی شرحی است از نهج البلاغه به نام معارج نهج البلاغه. ابوالحسن بیهقی به خواهش جمال المحققین ابوالقاسم علی بن حسن الحویفی (؟) النیشابوری به نوشتن این کتاب اقدام کرده و ابوالقاسم پیش از تمام شدن کتاب وفات یافته است و بیهقی کتاب را همچنان به نام او موشح داشته و آن را به کتاب خانه ملک النقباء علی بن محمد بن یحیی حسینی تقدیم کرده است. از مؤلفات بیهقی نسخۀ دیگری موجود است که کمتر کسی از آن اطلاع دارد و آن جلد اول لباب الانساب است که در کتاب خانه مدرسه سپهسالار موجود ولی اشتباهاً به نام نهایه الأنساب ضبط شده است. بیهقی این کتاب را به نام ابوالحسن علی بن محمد بن یحیی علوی در اواخر جمادی الاّخرۀ سال 558 هجری شروع کرده و پس از سه ماه به اتمام رسانده است. لباب الانساب مشتمل است بر مطالب سودمند و نکات تاریخی مهم و دانستنی. و نیز از جملۀ کتب بسیار معروف بیهقی ذیلی بوده است بر تاریخ یمینی به نام مشارب التجارب و غوارب الغرائب و مشتمل بوده است بر وقایع تاریخی ایران در مدت صدوپنجاه سال از همانجا که تاریخ یمینی ختم میشود یعنی از حدود سال 410 الی حدود 560 هجری قمری و بعباره اخری شامل بوده است تقریباً تاریخ تمام دورۀ غزنویه و تمام دورۀ سلجوقیه و نیمۀ اول دورۀ خوارزمشاهیه را. یاقوت در معجم الادباء مکرر ازاین کتاب نقل کرده است، همچنین ابن اثیر در تاریخ کامل و ابن ابی اصیبعه در طبقات الاطباء و عطاملک جوینی در تاریخ جهانگشا هر کدام فقراتی از این کتاب نقل کرده اند و حمدالله مستوفی در دیباچۀ تاریخ گزیده آن را از مآخذ خود میشمرد و از اینجا معلوم میشود که این کتاب به طور قطع تا اواسط قرن هشتم موجود بوده است. دیگر از تألیفات بیهقی ذیلی بوده است بر دمیهالقصر باخرزی موسوم به وشاح دمیهالقصر یا اختصاراً وشاح الدمیه در تراجم احوال شعراء عصر خود. یاقوت در معجم الادباء مکرّر از این کتاب نقل کرده و ابن خلکان نیز در ترجمه حال باخرزی اشاره بدان نموده، حاجی خلیفه این کتاب را به نام وشاح دمیهالقصر و لقاح روضهالعصر ذکرکرده و گویا نام کامل کتاب همین بوده است. دیگر از تألیفات بیهقی کتابی بوده است در امثال عرب موسوم به غررالامثال و دررالاقوال در دو جلد که به قول حاجی خلیفه مأخذ مجمع الامثال میدانی این کتاب بوده است، ولی ظاهراً این سهوی است واضح از حاجی خلیفه که منشاءآن عدم اطلاع از عصر بیهقی بوده است، چه بیهقی به تصریح خود او در مشارب التجارب (به نقل یاقوت از او در معجم الادباء) از شاگردان میدانی بوده و دو کتاب السامی فی الاسامی و مجمع الامثال را نزد خود مؤلف یعنی میدانی درس خوانده بوده است و علاوه بر این بیهقی قریب پنجاه سال پس از میدانی در حیات بوده، چه فوت میدانی در 518 و فوت بیهقی در 565 بوده است. (از مقدمۀ تاریخ بیهق چ بهمنیار)
ابوالحسن علی بن الامام ابوالقاسم زید بن محمد بن الحسین البیهقی. او یکی از علمای مشهور قرن ششم هجری است، و در حدود سنۀ 490 هجری قمری متولد شده و در سنۀ 565 هجری قمری وفات یافته است و معاصر محمد بن عبدالکریم شهرستانی صاحب ملل و نحل متوفی در 548 و سیداسماعیل جرجانی صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی متوفی در سنۀ 531 بوده است و در صغر سن زمان عمر خیام را نیز دریافته و به مجلس او حاضر شده است. یاقوت گوید: ’علی بن زید ابوالحسن بن ابی القاسم البیهقی، وفات او به سال 565 بود و خود او در کتاب مشارب التجارب تألیف خویش آرد که کنیت من ابوالحسن باشد و نامم علی بن الامام ابی القاسم زید بن الحاکم الامام امیرک محمد بن الحاکم ابی علی الحسین بن ابی سلیمان الامام فندق ابن الامام ایوب بن الحسن بن احمد بن عبدالرحمن بن عبیدالله بن عمر بن الحسن بن عثمان بن ایوب بن خزیمه بن عمرو بن خزیمه بن ثابت بن ذی الشهادتین صاحب رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم ابن الفاکه بن ثعلبه بن ساعده بن عامر بن عنان بن عامر بن خطمه بن جشم بن مالک بن الاوس و نسبت خویش را تا آدم آورده است’. و سپس در متن یاقوت این عبارت آمده است: ’و ذلک یسیر، قد ذکرناه فی عده مواضع من کتبنا’ و بازگوید: ’مولد من به روز شنبۀ بیست وهفتم شعبان سال در قصبۀ سابزوار از ناحیۀ بیهق بود و آن شهری است که ساسان بن ساسان بن بابک بن ساسان پی افکنده است. پدر من مرا به کُتّاب سپرد وپس از آن ما به ناحیۀ ششتمذ از قراء این ناحیه رحلت کردیم، چه پدر مرا در آنجا ضیاعی بود و در عهد کودکی کتاب الهادی للشادی تصنیف میدانی را از بر کردم ونیز کتاب السامی فی الاسامی همان مؤلف و کتاب المصادر قاضی زوزنی را و کتاب غریب القرآن عزیزی و کتاب اصلاح المنطق و کتاب المنتحل میکالی و اشعار متنبی و حماسه و سبعیات و کتاب تلخیص در نحو. پس از آن کتاب مجمل را در لغت از حفظ کردم و در شهور سال 514 در مدرس ابی جعفر المقری امام جامع قدیم به نیشابور مصنف کتاب ینابیعاللغه و جز آن حاضر آمدم و در این مدرس کتاب تاج المصادر تألیف او را حفظ کردم و نحو ابن فضال و فصلی از کتاب مقتصد و امثال ابی عبید و امثال امیر ابی الفضل میکالی را نزد او خواندم. سپس در محرم سال 516 به درس امام صدرالافاضل احمد بن محمد میدانی رفتم و کتاب السامی فی الاسامی را که تصنیف خود اوست و نیزکتاب المصادر قاضی و کتاب المنتحل و کتاب غریب الحدیث ابی عبید و کتاب اصلاح المنطق و مجمع الامثال تألیف خود ابی جعفر و کتاب صحاح اللغۀ جوهری را نزد او درست کردم و در این میانه به محضر امام ابراهیم الهرازالمتکلم نیز تردد داشتم و از انوار علوم کلام از او اقتباس میکردم و نیز به خدمت امام محمد الفزاری میرفتم و از او غریب الحدیث خطابی و جز آن را شنودم و دراین وقت پدرم به سلخ جمادی الاَّخرۀ سال 517 درگذشت ومن در ذی الحجۀ سال 518 به مرو شدم و در آنجا به خدمت تاج القضاه ابی سعد یحیی بن عبدالملک بن عبیدالله بن ساعد که ملکی در صورت آدمی بود پیوستم و از لفظ او کتاب زکوه و مسائل خلافیه و سپس دیگر مسائل را غیر مرتب تعلیقات کردم و یک سال تمام در مناظره و مجادله خوض وغور کردم تا آنجا که نفس من قانع شد و همچنین استادمن از من بپسندید و در این وقت در این مدرسه و هم در جامع مجلس وعظ داشتم. سپس در ربیع الاول سال 521 از مرو بازگشتم و در آنجا به ازدواج پرداختم و این امر مرا از تحصیل سخت بازداشت، سپس با نیشابور عود کردم و از آنجا به زیارت مادر خود به مسقطالرأس خویش بیهق شدم و سه ماه بدانجا ببودم و این به سال 521 بود، پس به نیشابور مراجعت کردم و باز به بیهق بازگشتم و به مصاهرت الاجل شهاب الدین محمد بن مسعود المختار که در اول والی ری بود و سپس مشرفی مملکت داشت نائل آمدم و سالها پای بند اهل و اولاد بودم و در جمادی الاولی سال 526 قضاء بیهق به من دادند و برخی از عمر گرانمایه در اینگونه اموری که منتهی نتیجۀ آن همان است که شریح قاضی گفته است: ’اصبحت و نصف الناس علی ّ غضبان’ صرف شد و چارۀ خلاص و رستگاری خویش را جز انتقال از آنجا ندیدم و از این رو در شب عید شوال سال 526 به قصد ری عزیمت کردم و در این وقت والی ری شهاب الدین پدرزن من بود و اکابر و قضاه و سایر اجلاء ری از من حسن استقبال کردند و تا بیست وهفتم جمادی الاولی سال 527 بدانجا بزیستم و در این مدت تنها به حساب و جبر و مقابله و قسمی از احکام نظر داشتم و چون به خراسان مراجعت کردم نزد حکیم استاد خراسان عثمان بن جادوکار به اتمام این صناعت پرداختم و کتبی از احکام به دست کردم و در این صناعت مشارالیه شدم و از آنجا در غرۀ ربیعالاَّخر سال 529 به نشابور منتقل شدم و هنوز در علم حکمت پخته نبودم و به بیهق معاودت کردم و از نقصان خود در این صناعت سخت اندوهناک بودم و در سال 530 بدینجا در خواب دیدم که گوینده ای مرا گفت قطب الدین محمد مروزی ملقب به طبسی نصیری را دریاب. بر اثر این خواب به سرخس شدم و نزد او اقامت گزیدم و آنچه از دنانیرو دراهم داشتم خرج شد و آتش آز خویش بدان فرونشاندم و در بیست وهفتم شوال 532 به نشابور بازگشتم (ظاهراًدر اینجا جمله یا جمله هائی ساقط شده است، چه پس از عبارت مذکور گوید) و با او در نشابور اقامت کردم تا آنگاه که او در رجب سال 536 مبتلی به فالج گردید، پس در شعبان همان سال به بیهق آمدم و رشک و حسد اقارب در اینجا سخت مرا بی آرام میداشت و از آنجا در رمضان سال 537 خائفاً یترقب به نیشابور شدم و بزرگان نیشابور مقدم من گرامی داشتند و به روزهای جمعه به مسجد جامع نیشابور قدیم و به چهارشنبه در مسجد مربع و در دوشنبه در مسجد الحاج مجلس میگفتم و وفود اکرام وزیر ملک الوزراء طاهر بن فخرالملک و اکابر حضرت بر من پیوسته بود و من بدانجا رحل اقامت افکندم و تا غرۀ رجب سال 549 بدانجا ببودم و پس برای زیارت مادر به بیهق رحلت کردم و مادر من و پسرم احمد در این سال بمردند و این مادر حافظ قرآن و عالم به وجوه تفاسیر بود. اینک تصانیف من در این مدت: کتاب اسئله القرآن مع الاجوبه مجلده. کتاب اعجاز القرآن مجلده. کتاب الافاده فی کلمه الشهاده مجلده. کتاب المختصر من الفرائض مجلده. کتاب الفرائض بالجدول مجلده. کتاب اصول الفقه مجلده. کتاب قرائن آیات القرآن مجلده. کتاب معارج نهج البلاغه و هو شرح الکتاب مجلده. کتاب نهج الرشاد فی الاصول مجلده. کتاب کنزالحجج فی الاصول مجلده. کتاب جلاء صدأالشک فی الاصول. کتاب ایضاح البراهین فی الاصول مجلده. کتاب الافاده فی اثبات الحشر و الاعاده مجلده. کتاب تحفه الساده مجلده. کتاب التحریر فی التذکیر مجلدتان. کتاب الوقیعه فی منکر الشریعه مجلده. کتاب تنبیه العلماء علی تمویه المتشبهین بالعلماء. کتاب ازاهیر الریاض المریعه و تفسیر الفاظ المحاوره و الشریعه مجلده. کتاب اشعار مجلده. کتاب دررالسخاب و دررالسحاب فی الرسائل مجلده. کتاب البلاغه الخفیه مجلده. کتاب ملح البلاغه مجلده. کتاب طرائق الوسائل الی حدائق الرسائل مجلده. کتاب الرسائل بالفارسی مجلده. کتاب رسائل المتفرقه مجلده. کتاب عقوداللاَّلی مجلده. کتاب غررالامثال مجلدتان. کتاب الانتصار من الاشرار مجلده. کتاب الاعتبار بالاقبال و الادبار مجلده. کتاب وشاح دمیه القصرمجلده ضخمه. کتاب اسرار الاعتذار مجلده. کتاب شرح مشکلات المقامات الحریریه مجلده. کتاب دره الوشاح و هو تتمه کتاب الوشاح مجلده خفیفه. کتاب العروض مجلده. کتاب ازهار اشجار الاشعار مجلده. کتاب عقود المضاحک بالفارسی مجلده. کتاب نصائح الکبراء بالفارسیه مجلده. کتاب آداب السفر مجلده. کتاب مجامع الامثال و بدائع الاقوال اربع مجلدات. کتاب مشارب التجارب اربع مجلدات. کتاب ذخائر الحکم مجلده. کتاب شرح الموجز المعجز مجلده. کتاب اسرارالحکم مجلده. کتاب عرائس النفائس مجلده. کتاب اطعمه المرضی مجلده. کتاب المعالجات الاعتباریه مجلده. کتاب تتمه صوان الحکمه مجلده. کتاب السموم مجلده. کتاب فی الحساب مجلده. کتاب خلاصه الزیجه مجلده. کتاب اسامی الادویه و خواصها و منافعها مجلده و هو معنون بتفاسیر العقاقیر مجلده ضخمه. کتاب جوامع الاحکام ثلاث مجلدات. کتاب امثله الاعمال النجومیه مجلده. کتاب مؤامرات الاعمال النجومیه مجلده. کتاب غررالاقیسه مجلده. کتاب معرفه ذات الحلق و الکره و الاصطرلاب مجلده. کتاب احکام القرانات مجلده. کتاب ربیعالعارفین مجلده. کتاب ریاحین العقول مجلده. کتاب الاراحه عن شدائد المساحه مجلده. کتاب حصص الاصفیاء فی قصص الانبیاءعلی طریق البلغاء بالفارسیه مجلدتان. کتاب المشتهر فی نقض المعتبر الذی صنفه الحکیم ابوالبرکات مجلده. کتاب بساتین الانس و دساتین الحدس فی براهین النفس مجلده. کتاب مناهج الدرجات فی شرح کتاب النجاه ثلاث مجلدات. کتاب الامانات فی شرح الاشارات. کتاب رقیات التشبهات علی خفایا المختلطات بالجداول مجلده. کتاب شرح رساله الطر مجلده. کتاب شرح الحماسه مجلده. کتاب الرساله العطاره فی مدح بنی الزناره. کتاب تعلیقات فصول بقراط. کتاب شرح شعر البحتری و ابی تمام مجلده. کتاب شرح شهاب الاخبار مجلده’. یاقوت پس از ذکر تصانیف مذکوره گوید فهرستی که از تألیفات علی بن زید بیهقی دادیم بر طبق فهرستی بود که خود او در کتاب مشارب التجارب آورده است، لکن من علاوه بر آن، کتاب تاریخ بیهق او را به فارسی و کتاب لباب الانساب تألیف وی را نیز دیدم و در اول ورود من به نیشابور در ذی قعده سال 613 کتاب وشاح الدمیه بیهقی را در آنجا یافتم. در این کتاب گوید که ابوالقاسم باخرزی از تصنیف کتاب دمیهالقصر در جمادی الاَّخرۀ سال 466 فراغت یافته است و من به تصنیف الوشاح درغرۀ جمادی الاولی سال 528 آغاز کردم و در رمضان سال 535 به انجام رسانیدم و در همین کتاب الوشاح اشعاری از خود در مدح مخلص الدین ابی الحزم محمد بن عاصم کاتب انشاء در دیوان سلطان سنجر که خواهرزادۀ ابواسماعیل طغرائی است نقل میکند: کریم علی اوج النجوم علاه و ایقظ نوّام المدیح نداه سری و اهتدی طبعی بنجم کماله و احمد فی وقت الصباح سزاه له روضه ابدت من الفضل نرجساً و غصناًمن الاقبال طاب جناه اعاد رصاع القلب فی رحل ورده و غادر فی قلبی ضواع هواه تفرق اشجان الافاضل یمنه و یجمع کل الصید جوف فراه لقد زرت اشراف الزمان و انما ابی الفضل الا ان ازورفناه. و عماد اصفهانی در کتاب الخریده ذکر او آورده و به ریاست و شرف وی را ستوده است و گوید پدر من مرا حدیث کرد که آنگاه که علی بن زید بیهقی در عقیب نکبت به ری شد بخت بدو اقبال کرد و شرف الدین بیهقی که در این وقت والی ری بود با موکب خویش به استقبال وی شتافت و او را به منزل خویش فرودآورد و به ترمیم خلل ها و زیانهای واردۀ بدو پرداخت و در این وقت شرف الدین خویش را آمادۀ کفالت وزارت سلطان میکرد و مکانتی عالی داشت و این دو تا آنگاه که مرگ در میانشان جدائی افکند در ری مقیم و با هم مأنوس بودند و جدائی آنان از یکدیگر به مرگ در سال 533 بود و باز پدر من میگفت که گمان میکنم نکبت او در وقعۀ سلطان سنجر با کفار ختائیه بود و پدر من پیوسته ثناء او میگفت و میگفت بیهقی را نظیری نبوده است و کتاب وشاح الدمیه را به ذیل کتاب ابی الحسن باخرزی او نوشته و این کتاب در خراسان موجود است و در آنجا قطعات ذیل را از شعر خویش آورده است: تراجعت الامور علی قفاها کما یتراجع البغل الرموح و تستبق الحوادث مقدمات کما یتقدم الکبش النطوح. و قوله: تشیر باطراف لطاف کأنها انابیب مسک أو اساریع مندل و تومی بلحظ فاترالطرف فاتن بمرود سحر بابلی مکحل ینم علی ما بیننا من تجاذب نسیم الصبا جأت بریا القرنفل. وله: یاخالق العرش حملت الوری لما طغی الماء علی جاریه و عبدک الاَّن طغی ماؤه فی صلبه فاحمله علی جاریه (؟). یاقوت گوید آنچه گفتیم نقل از کتاب عماد است و آنگاه که منقولات عماد را با آنچه بیهقی خود از تاریخ حیات خویش به خط خویش نگاشته است مطابقه کنیم اختلافاتی در تاریخ و غیر آن هست و خدای تعالی داناتر به حقیقت باشد. و باز از اوست قطعات ذیل که درکتاب الوشاح در مدح عزیزالدین ابوالفتوح علی بن فضل الله المستوفی الطغرائی گفته است و من از خط خود بیهقی آن را نقل کرده ام: شموسی فی افق الحیاه هلال و امنی من صرف الزمان محال و اطلب و المطلوب عزّ وجوده و ارجو و تحقیق الرجاء محال الی کم ارجی من زمانی مسره و قد شاب من رأس الزمان قذال وبال علی الطاوس الوان ریشه و علم الفتی حقاً علیه وبال و للدهر تفریق الاحبه عاده و للجهل داء فی الطباع عضال لقد ساد بالمال المصون معاشر و اخلاقهم للمخزیات عیال و بینهم ذل المطامع عزه و عندهم کسب الحرام حلال. و له: ضجیعی فی لیلی جوی و نحیب و الفی فی نومی ضنا و لغوب دجی لیل آمالی و ابطاء صبحه و للمنذرات السود فیه نعیب و تلسعنی الایام فهی اراقم و تخدعنی الاَّمال فهی کذوب ألا لیت شعری هل ابیتن لیله و باعی فی ظل الوصال رحیب خلیلی لاترکن الی الدهر آمناً فاحسانه بالسیآت مشوب و کم جاهل قد قال لی انت ناقص فهیج لیث الحقد و هو غضوب و عیرنی بالعلم و الحلم و النهی قبائل من اهل الهوی و شعوب فقلت لهم لاتعذلونی فاننی لصفو زجاجات العلوم شروب و ماضرنی انی علیم بمشکل و قد مس ّ اهل الدهر منه لغوب لئن عُدّ علم المرء جرماً لدیکم فذلک جرم لست منه اتوب کفی حزناً انی مقیم ببلده بها صاحب العلم الرصین غریب. و باز در این کتاب (یعنی وشاح) گوید آنگاه که به خدمت امیر یعقوب بن اسحاق المظفر بن نظام الملک رفتم مقدم مرا به اکرام و تعظیم و تفخیم مقابله کرد و من بدیههً این چهار شعر بگفتم: یعقوب یظهر دائماً فی لفظه عسلاً لدیه نظمه یعسوبه ُ و غدا بحمدالله صدراً مکرماً یعلو نطاق المشتری عرقوبه ُ فسقی انامله ُ حدائق لفظه و جری علی نهج العلی یعبوبه ُ قد غاب یوسف خاطری عن مصره و یشم ریح قمیصه یعقوبه ُ. و امیر گفت آیا بر این وتیره و منوال که من گفته ام خواهی چیزی گفتن و قطعۀ ذیل را بخواند: اء عاذل مهلاً لیس عذلک ینفع و قولک فینا دائماً لیس ینجع و هل یصبر الصب المشوق علی الجوی و فی الوصل مشتاق و فی الهجر مجزع یقولون ان الهجر یشفی من الجوی و ان فؤاد الصب فی القرب اجزع بکل تداوینا فلم یشف ما بنا الا ان قرب الدار اجدی و انفع تحن الی ظل من العیش وارف و عهد مضی منه مصیف و مربع. گفتم ای صدر سرکه را حلاوت انگبین و سرمه را طلاوت حور عین نتواند بودن، چراغ مرده کجا، نور آفتاب کجا! و لاشۀ خر را به اسب تازی چه نسبت. گفت ترا از جواب گفتن این قطعه گزیری نیست و من با شتاب و عجله به بداهت و ارتجال و بر سبیل استعجال قطعۀ ذیل بگفتم: سری طیفه ُ وهناً و لی فیه مطمع و برق الامانی فی دجی الهجر یلمع و یأبی حقین الهجر عدره طیفه فلم ادر فی مهوی الهوی کیف اصنع لقد یحمد القوم السری فی صباحهم زمان تلاق عنده الشمل یجمع و ها انا اَسری فی ظلامی و اننی أذم ّ صباحی و الخلائق هجع اقول لصبری انت ذخری لدی النوی و ذخر الفتی حقاً شفیع مشفع و اسکن ماءالعین ناری و انما هواء الهوی من تربه الطیف انفع رأیت معیدی الخیال فقال من جهینه اخبار المعیدی تسمع دعوت الی حیس الهوی جندب الهوی فولی وطرف العین فی النوم یرتع و قال لنفسی لاتموتی صبابه لعل زماناً قد مضی لک یرجع و لم یبق منی غیر ما قلت منشداً حشاشه نفس ودّعت یوم ودّعوا فلاذ بشمس الدین یعقوب من له نجوم لها فی مشرق المجد مطلع اجلک یا یعقوب عن کنه مدحتی لانک عن مدحی اجل و ارفع. و امیر مرا تشریف قصیدۀ ذیل ارزانی داشت که اول آن این است: الا ابلغ الی سلمی السلاما... و من جواب آن بگفتم و پس از جواب بر سبیل اداء شکر منعم قطعۀ ذیل تقدیم داشتم: یا صاحبی کسدت اسواق اشواقی و التفت الساق یوم الهجر بالساق یا لیت شعری هل سعد یساعدنی ام هل لداءالهوی فی الناس من راق ام هل سبیل الی سلوان مکتئب ام هل طریق الی ایناس مشتاق یا نجل اسحاق یا من ثوب سودده قد جل فی الدهر عن وهی و اسحاق فماتمهلت فی یومی وغی و ندی الا قضیت بآجال و ارزاق و کل ذکر وان طال الزمان به فان ذکرک فی نادی الندی باق. (معجم الادباء ج 5 صص 208-218). ابوالحسن بیهقی از مشاهیر علمای عصر خود بود و کتب نفیسۀ بسیاری به زبان عربی و فارسی تألیف کرد و یاقوت در معجم الادباء ج 5 صص 208-218 در ترجمه حال او هفتادوچهار کتاب از مؤلفات او را به اسم و رسم میشمرد، ولی از سؤحظ از جمیع این کتب نفیس جز تاریخ بیهق و جز تتمۀ صوان الحکمه در تاریخ حکما و چند کتاب دیگر که ذیلاً معرفی خواهیم کرد گویا چیزی از آثار او بر جای نمانده است. بیهقی تاریخ بیهق را به تصریح خود وی در سال 563 در زمان سلطان مؤید آی آبه از غلامان سلطان سنجر که بلافاصله بعد از وفات سنجر بر خراسان مسلط شد تألیف کرده است. موضوع تاریخ بیهق چنانکه از اسم آن برمی آید عبارت است از تاریخ این ناحیه از ایران و تراجم مشاهیر رجالی که بدانجا منسوبند از علما و ادبا و شعرا و وزراء وسادات و کُتّاب و حکما و اطبا و غیرهم و انساب خانواده های مشهور که از قدیم در آنجا توطن داشته یا از مواضع دیگر بدانجا هجرت کرده اند و نیز تا اندازه ای ازجغرافیای این ناحیه بحث شده است. دیگر از تألیفات بیهقی ذیلی است بر صوان الحکمۀ ابوسلیمان منطقی سجستانی به نام تتمۀ صوان الحکمه که چاپ شده است. دیگر از تألیفات ابوالحسن بیهقی کتابی است به فارسی در نجوم بنام جوامع الاحکام که نسخ متعدد از آن در ایران یافت میشود و نفیس ترین آنها ظاهراً نسخه ای است که در سبزوار وجود دارد و به سال 949 هجری قمری نوشته شده است. کتاب دیگر بیهقی شرحی است از نهج البلاغه به نام معارج نهج البلاغه. ابوالحسن بیهقی به خواهش جمال المحققین ابوالقاسم علی بن حسن الحویفی (؟) النیشابوری به نوشتن این کتاب اقدام کرده و ابوالقاسم پیش از تمام شدن کتاب وفات یافته است و بیهقی کتاب را همچنان به نام او موشح داشته و آن را به کتاب خانه ملک النقباء علی بن محمد بن یحیی حسینی تقدیم کرده است. از مؤلفات بیهقی نسخۀ دیگری موجود است که کمتر کسی از آن اطلاع دارد و آن جلد اول لباب الانساب است که در کتاب خانه مدرسه سپهسالار موجود ولی اشتباهاً به نام نهایه الأنساب ضبط شده است. بیهقی این کتاب را به نام ابوالحسن علی بن محمد بن یحیی علوی در اواخر جمادی الاَّخرۀ سال 558 هجری شروع کرده و پس از سه ماه به اتمام رسانده است. لباب الانساب مشتمل است بر مطالب سودمند و نکات تاریخی مهم و دانستنی. و نیز از جملۀ کتب بسیار معروف بیهقی ذیلی بوده است بر تاریخ یمینی به نام مشارب التجارب و غوارب الغرائب و مشتمل بوده است بر وقایع تاریخی ایران در مدت صدوپنجاه سال از همانجا که تاریخ یمینی ختم میشود یعنی از حدود سال 410 الی حدود 560 هجری قمری و بعباره اخری شامل بوده است تقریباً تاریخ تمام دورۀ غزنویه و تمام دورۀ سلجوقیه و نیمۀ اول دورۀ خوارزمشاهیه را. یاقوت در معجم الادباء مکرر ازاین کتاب نقل کرده است، همچنین ابن اثیر در تاریخ کامل و ابن ابی اصیبعه در طبقات الاطباء و عطاملک جوینی در تاریخ جهانگشا هر کدام فقراتی از این کتاب نقل کرده اند و حمدالله مستوفی در دیباچۀ تاریخ گزیده آن را از مآخذ خود میشمرد و از اینجا معلوم میشود که این کتاب به طور قطع تا اواسط قرن هشتم موجود بوده است. دیگر از تألیفات بیهقی ذیلی بوده است بر دمیهالقصر باخرزی موسوم به وشاح دُمیهالقصر یا اختصاراً وشاح الدُمیه در تراجم احوال شعراء عصر خود. یاقوت در معجم الادباء مکرّر از این کتاب نقل کرده و ابن خلکان نیز در ترجمه حال باخرزی اشاره بدان نموده، حاجی خلیفه این کتاب را به نام وشاح دمیهالقصر و لقاح روضهالعصر ذکرکرده و گویا نام کامل کتاب همین بوده است. دیگر از تألیفات بیهقی کتابی بوده است در امثال عرب موسوم به غررالامثال و دررالاقوال در دو جلد که به قول حاجی خلیفه مأخذ مجمع الامثال میدانی این کتاب بوده است، ولی ظاهراً این سهوی است واضح از حاجی خلیفه که منشاءآن عدم اطلاع از عصر بیهقی بوده است، چه بیهقی به تصریح خود او در مشارب التجارب (به نقل یاقوت از او در معجم الادباء) از شاگردان میدانی بوده و دو کتاب السامی فی الاسامی و مجمع الامثال را نزد خود مؤلف یعنی میدانی درس خوانده بوده است و علاوه بر این بیهقی قریب پنجاه سال پس از میدانی در حیات بوده، چه فوت میدانی در 518 و فوت بیهقی در 565 بوده است. (از مقدمۀ تاریخ بیهق چ بهمنیار)
ظهیرالدین محمد بن میرزا عمر شیخ بن سلطان ابوسعید بن میرزا محمد بن میرانشاه بن تیمور لنگ. پادشاهی که جد اکبر بود و به چهار واسطه نبیرۀ شاه تیمور صاحبقران باشد. (آنندراج) (غیاث). وی در سنۀ 888 هجری قمری متولد شد. در سال 899 هجری قمری پس از فوت پدر وارث حکومت فرغانه گردید، مدت 11سال با ملوک ازبک و تاتار محاربه کرد و چون ضعف خودرا احساس نمود رو به کابل و قندهار آورد و پس از ضبط افغانستان 22 سال در آن حدود فرمانفرمائی کرد، و ضمناً به خیال تسخیر هندوستان افتاد. در سنۀ 932 هجری قمری ابراهیم لودی را مغلوب کرد و مظفراً داخل دهلی گشت و بدین طریق دولتی بزرگ معروف به ’دولت مغول’ درهندوستان تأسیس کرد که تا سنۀ 1264 هجری قمری 332 سال فرمانروائی داشته و از بین این سلسله سلاطین نامدار مانند اکبرشاه و اورنگ زیب و غیره ظهور کرده است. بابر در هندوستان و افغانستان طرق و کاروانسراهای بیشمار بوجود آورده و بعمران و آبادی بسیار خدمت کرد و 5 سال در دهلی حکمرانی نموده و در سال 937 هجری قمری در سن 49 سالگی درگذشت. مجموع سنوات سلطنتش به 38 سال بالغ گردید. شخصی عالم و ادیب بوده و کتابی درباره فتوحات و جهانداری و ترجمه حال خویش بنام توزک بابری در زبان خود یعنی جغتائی تألیف کرد. این اثر شایان مطالعه و قابل تحسین را به امر عبدالرحیم خان از احفاد اکبرشاه به زبان فارسی ترجمه نموده اند و همچنین اخیراً بزبان انگلیسی نیز ترجمه و منتشر شده، بابر را در ابتدا در شهر جمنه در اندرون باغچه موسوم به نورافشان بخاک سپرده بودند، در زمان شاهجهان استخوانهای او را بکابل منتقل ساخته برای او در خارج شهر آرامگاه مجللی پرداختند. پسر بزرگش همایونشاه جانشین وی گردید. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به فهرست حبیب السیر چ خیام ج 4 و لاروس بزرگ و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 و سبک شناسی مرحوم بهار فهرست ج 3 شود. ادوارد برون در تاریخ ادبیات خود آرد: هر چند دودمان تیمور از ایران منقرض گشت لیکن مقدر بود که بدست آنان سلطنتی باشکوه در هندوستان برپا گردد و آن بسعی ظهیرالدین محمد بابر که به پنج پشت به امیرتیمور میرسد انجام گرفت، بدین منوال که چون ازبکها او را از ولایت خود فرغانه بیرون راندند بهند افتاد و در آنجا سلسله ای تأسیس کرد که نزد مورخین اروپا به مغولهای کبیرمعروف هستند ومتجاور از سه قرن در آنجا سلطنت کردند و سرانجام درشورش بزرگ هندوستان در سال 1275 هجری قمری (1857 میلادی) آن سلاله پایان پذیرفت... و ظهیرالدین محمد بابر خدمات برجسته ای بعلم و ادب نمود. (ترجمه تاریخ ادبیات برون ج 3 صص 410- 411). از تاریخ حیات بابر مجموعۀ کامل و صحیحی بقلم خود او بنام یادداشتهای بابر که بدست ما رسیده به ’بابرنامه’ معروف است و در آن شرح زندگانی خود را بزبان ترکی جغتائی بقلم آورده. از اصل ترکی این کتاب قابل توجه، ایلمنسکی نسخه ای در غازان در سال 1857 میلادی بطبع رسانده و نسخه ای دیگر که جدیداً در حیدرآباد توسط خانم بوریج کشف شد بطور نمونه گراوری در سال 1905 میلادی بتوسط امناء موقوفۀ گیب انتشار یافت و نسخۀ ترکی بفرانسه بقلم پاوه دکورتی ترجمه شده و در پاریس در سال 1871 میلادی بطبع رسیده و از آن کتاب یک ترجمه فارسی نیز موجودست معروف به واقعات یا ’توزک بابری’ که بر حسب امر اکبر پادشاه مغول نوادۀبابر سردار وی عبدالرحیم، خان خانان در سال 998 هجری قمری (1589 میلادی) به فارسی ترجمه نموده است و آنرا دو نفر از دانشمندان موسوم به دکتر جان لیدن و مستر ویلیام ارسکین به انگلیسی نقل کرده اند که بسیار مشهور ودر لندن در سال 1826 میلادی بطبع رسیده است. علاوه بر آن کتاب مهم و سودمند، ما را کتاب دیگری در دست است که عبارت باشد از یادداشتهای پسرعم بابر موسوم به میرزا حیدر دغلات و آن را سردنیسن راس به انگلیسی درآورده و بر آن دیباچه و مقدمه و حاشیه و یادداشتهای بسیارنگاشته و نقشه ای ضمیمه کرده که مرحوم الیاس قونسول انگلیس در خراسان و سیستان طرح کرد و در لندن به سال 1898 میلادی بطبع رسیده و موسوم است به ’تاریخ مغولان آسیای مرکزی’ و این کتاب همان تاریخ رشیدی است و در آن مؤلف کلام خود را شرح و بسطی افزونتر از بابرنامه داده است، اگر چه همان را اصل قرار داده ولی بر آن تفصیلات و لواحقی چند اضافه کرده است. علاوه بر این دو کتاب که مؤلفین آنها خود از موجدین تاریخ عهد خود بوده اند، منابع تاریخی دیگر نیز راجع باین عصر و زمان فراوان در دست است. از تاریخ زندگانی بابر که از کتابهای فوق و از سایر منابع بدست می آید همینقدر در اینجا کافی است بگوئیم که قسمت اول عمر بابر در ناحیۀ کوچک فرغانه بسر آمده، و در آنجا بسال 1482 میلادی متولدشد. او پس از آن بواسطۀ هجوم شیبانی خان اوزبک در سال 1504 میلادی از آنجا بیرون رانده شد. دورۀ دوم عمر او از 1504 میلادی تا 1525 میلادی در افغانستان و بدخشان حکومت داشته و آخرالامر قصد تسخیر هندوستان کرده است و پس از فتح پانی پات که در آن سلطان ابراهیم لودی پادشاه دهلی را شکست فاحش داد در 20 آوریل 1526 میلادی اگره و دهلی و شمال هندوستان را از رود سند تا بنگال بتصرف درآورد و بنیان خاندان امپراطوری مغول را در آنجا برقرار کرد این قسمت سوم که کوتاهترین بخش زندگی اوست بوفات وی که در 26 دسامبر 1530 میلادی اتفاق افتاد خاتمه مییابد. بجای او فرزندش همایون بر تخت سلطنت هندوستان نشست سلسلۀ وقایع در بابرنامه از ماه رمضان 899 هجری قمری که در آن بابر به دوازده سالگی به پادشاهی فرغانه نشست تا سال 936 هجری قمری یعنی سال قبل از مرگ او خاتمه مییابد. این کتاب بعضی از واقعات را مانند وقایع سال 915 هجری قمری تا سال 924 هجری قمری و همچنین از سال 927 هجری قمری تا سال 931 هجری قمری نقص دارد. از لحاظ تاریخ سیاسی مملکت ایران، خاندان تیموری قبل از سال 1500 میلادی در آن کشور محو و نابود شد و آن مردخون خوار سلطنت عظیمی را که بنیاد نهاد فرزندش شاهرخ پادشاه سلیم النفس و منورالفکر آن خاندان تا سال 850هجری قمری (1447 میلادی) ادامه داد و پس از مرگ او حوادث سیاسی عبارت بود از کشمکش ها و جنگهای مابین برادران از یک طرف، هجوم ازبک ها و سایر قبایل تاتار از طرف دیگر. ولی در ظل عنایت و ذوق ادب پروری بعضی از آن شاهزادگان و امرا در شهرهای مختلف خاصه هرات ستارگانی در افق علم و شعر و صنعت و هنر نورافشانی میکردند. جزئیات این جنگها را میرخواند و خواندمیر و عبدالرزاق به فارسی و در انگلیسی ارسکین در تاریخ خود بیان کرده اند و چون این وقایع عبارت از کشمکش افراد جاه طلب یک خانواده است وکمتر شباهتی بجنگ مابین ملل و یا منازعات مذهبی و جنگهای فکری دارد، بسیار خسته کننده و بیحاصل است. خوشبختانه برای ما در این کتاب بیش از آنچه سرجان ملکم بطور کامل اوضاع آنزمان را خلاصه کرده است ضرورت ندارد که چیزی اضافه کنیم، وی مینویسد: ’بعد از فوت الغبیگ می بینیم که جمعی از نسل تیمور بر سر ملک بهم افتاده اند و مردم را باین خانواده چنان اعتماد بود که هر کس دعوی کرد که از نسل تیمور است خلقی بر دور وی فراهم آمدند تا عاقبت پای تختی بامکنت یافت و یا قبری با عزت’ (تاریخ ادبیات براون ج 2 ترجمه حکمت صص 426- 429) و رجوع به فهرست همان کتاب شود. رضاقلیخان هدایت آرد: فرزند میرزا عمر شیخ بن سلطان ابوسعیدخان گورکانی، در دوازده سالگی بسلطنت رسیده در هندوستان استقلال یافته مدت سی وهشت سال در کمال استقلال پادشاهی کرده جامع حالات و کمالات بوده، شرح حالش در تواریخ مسطور است. گاهی در ترکی و فارسی شعر میفرموده ازوست: نوروز و بهار و می و دلبری خوشست بابر به عیش کوش که عالم دوباره نیست. و له باز آی ای همای که بی طوطی خطت نزدیک شد که زاغ برد استخوان ما. (مجمع الفصحاء ج 1 ص 19)
ظهیرالدین محمد بن میرزا عمر شیخ بن سلطان ابوسعید بن میرزا محمد بن میرانشاه بن تیمور لنگ. پادشاهی که جد اکبر بود و به چهار واسطه نبیرۀ شاه تیمور صاحبقران باشد. (آنندراج) (غیاث). وی در سنۀ 888 هجری قمری متولد شد. در سال 899 هجری قمری پس از فوت پدر وارث حکومت فرغانه گردید، مدت 11سال با ملوک ازبک و تاتار محاربه کرد و چون ضعف خودرا احساس نمود رو به کابل و قندهار آورد و پس از ضبط افغانستان 22 سال در آن حدود فرمانفرمائی کرد، و ضمناً به خیال تسخیر هندوستان افتاد. در سنۀ 932 هجری قمری ابراهیم لودی را مغلوب کرد و مظفراً داخل دهلی گشت و بدین طریق دولتی بزرگ معروف به ’دولت مغول’ درهندوستان تأسیس کرد که تا سنۀ 1264 هجری قمری 332 سال فرمانروائی داشته و از بین این سلسله سلاطین نامدار مانند اکبرشاه و اورنگ زیب و غیره ظهور کرده است. بابر در هندوستان و افغانستان طرق و کاروانسراهای بیشمار بوجود آورده و بعمران و آبادی بسیار خدمت کرد و 5 سال در دهلی حکمرانی نموده و در سال 937 هجری قمری در سن 49 سالگی درگذشت. مجموع سنوات سلطنتش به 38 سال بالغ گردید. شخصی عالم و ادیب بوده و کتابی درباره فتوحات و جهانداری و ترجمه حال خویش بنام توزک بابری در زبان خود یعنی جغتائی تألیف کرد. این اثر شایان مطالعه و قابل تحسین را به امر عبدالرحیم خان از احفاد اکبرشاه به زبان فارسی ترجمه نموده اند و همچنین اخیراً بزبان انگلیسی نیز ترجمه و منتشر شده، بابر را در ابتدا در شهر جمنه در اندرون باغچه موسوم به نورافشان بخاک سپرده بودند، در زمان شاهجهان استخوانهای او را بکابل منتقل ساخته برای او در خارج شهر آرامگاه مجللی پرداختند. پسر بزرگش همایونشاه جانشین وی گردید. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). رجوع به فهرست حبیب السیر چ خیام ج 4 و لاروس بزرگ و لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 و سبک شناسی مرحوم بهار فهرست ج 3 شود. ادوارد برون در تاریخ ادبیات خود آرد: هر چند دودمان تیمور از ایران منقرض گشت لیکن مقدر بود که بدست آنان سلطنتی باشکوه در هندوستان برپا گردد و آن بسعی ظهیرالدین محمد بابر که به پنج پشت به امیرتیمور میرسد انجام گرفت، بدین منوال که چون ازبکها او را از ولایت خود فرغانه بیرون راندند بهند افتاد و در آنجا سلسله ای تأسیس کرد که نزد مورخین اروپا به مغولهای کبیرمعروف هستند ومتجاور از سه قرن در آنجا سلطنت کردند و سرانجام درشورش بزرگ هندوستان در سال 1275 هجری قمری (1857 میلادی) آن سلاله پایان پذیرفت... و ظهیرالدین محمد بابر خدمات برجسته ای بعلم و ادب نمود. (ترجمه تاریخ ادبیات برون ج 3 صص 410- 411). از تاریخ حیات بابر مجموعۀ کامل و صحیحی بقلم خود او بنام یادداشتهای بابر که بدست ما رسیده به ’بابرنامه’ معروف است و در آن شرح زندگانی خود را بزبان ترکی جغتائی بقلم آورده. از اصل ترکی این کتاب قابل توجه، ایلمنسکی نسخه ای در غازان در سال 1857 میلادی بطبع رسانده و نسخه ای دیگر که جدیداً در حیدرآباد توسط خانم بوریج کشف شد بطور نمونه گراوری در سال 1905 میلادی بتوسط امناء موقوفۀ گیب انتشار یافت و نسخۀ ترکی بفرانسه بقلم پاوه دکورتی ترجمه شده و در پاریس در سال 1871 میلادی بطبع رسیده و از آن کتاب یک ترجمه فارسی نیز موجودست معروف به واقعات یا ’توزک بابری’ که بر حسب امر اکبر پادشاه مغول نوادۀبابر سردار وی عبدالرحیم، خان خانان در سال 998 هجری قمری (1589 میلادی) به فارسی ترجمه نموده است و آنرا دو نفر از دانشمندان موسوم به دکتر جان لیدن و مستر ویلیام ارسکین به انگلیسی نقل کرده اند که بسیار مشهور ودر لندن در سال 1826 میلادی بطبع رسیده است. علاوه بر آن کتاب مهم و سودمند، ما را کتاب دیگری در دست است که عبارت باشد از یادداشتهای پسرعم بابر موسوم به میرزا حیدر دغلات و آن را سردنیسن راس به انگلیسی درآورده و بر آن دیباچه و مقدمه و حاشیه و یادداشتهای بسیارنگاشته و نقشه ای ضمیمه کرده که مرحوم الیاس قونسول انگلیس در خراسان و سیستان طرح کرد و در لندن به سال 1898 میلادی بطبع رسیده و موسوم است به ’تاریخ مغولان آسیای مرکزی’ و این کتاب همان تاریخ رشیدی است و در آن مؤلف کلام خود را شرح و بسطی افزونتر از بابرنامه داده است، اگر چه همان را اصل قرار داده ولی بر آن تفصیلات و لواحقی چند اضافه کرده است. علاوه بر این دو کتاب که مؤلفین آنها خود از موجدین تاریخ عهد خود بوده اند، منابع تاریخی دیگر نیز راجع باین عصر و زمان فراوان در دست است. از تاریخ زندگانی بابر که از کتابهای فوق و از سایر منابع بدست می آید همینقدر در اینجا کافی است بگوئیم که قسمت اول عمر بابر در ناحیۀ کوچک فرغانه بسر آمده، و در آنجا بسال 1482 میلادی متولدشد. او پس از آن بواسطۀ هجوم شیبانی خان اوزبک در سال 1504 میلادی از آنجا بیرون رانده شد. دورۀ دوم عمر او از 1504 میلادی تا 1525 میلادی در افغانستان و بدخشان حکومت داشته و آخرالامر قصد تسخیر هندوستان کرده است و پس از فتح پانی پات که در آن سلطان ابراهیم لودی پادشاه دهلی را شکست فاحش داد در 20 آوریل 1526 میلادی اگره و دهلی و شمال هندوستان را از رود سند تا بنگال بتصرف درآورد و بنیان خاندان امپراطوری مغول را در آنجا برقرار کرد این قسمت سوم که کوتاهترین بخش زندگی اوست بوفات وی که در 26 دسامبر 1530 میلادی اتفاق افتاد خاتمه مییابد. بجای او فرزندش همایون بر تخت سلطنت هندوستان نشست سلسلۀ وقایع در بابرنامه از ماه رمضان 899 هجری قمری که در آن بابر به دوازده سالگی به پادشاهی فرغانه نشست تا سال 936 هجری قمری یعنی سال قبل از مرگ او خاتمه مییابد. این کتاب بعضی از واقعات را مانند وقایع سال 915 هجری قمری تا سال 924 هجری قمری و همچنین از سال 927 هجری قمری تا سال 931 هجری قمری نقص دارد. از لحاظ تاریخ سیاسی مملکت ایران، خاندان تیموری قبل از سال 1500 میلادی در آن کشور محو و نابود شد و آن مردخون خوار سلطنت عظیمی را که بنیاد نهاد فرزندش شاهرخ پادشاه سلیم النفس و منورالفکر آن خاندان تا سال 850هجری قمری (1447 میلادی) ادامه داد و پس از مرگ او حوادث سیاسی عبارت بود از کشمکش ها و جنگهای مابین برادران از یک طرف، هجوم ازبک ها و سایر قبایل تاتار از طرف دیگر. ولی در ظل عنایت و ذوق ادب پروری بعضی از آن شاهزادگان و امرا در شهرهای مختلف خاصه هرات ستارگانی در افق علم و شعر و صنعت و هنر نورافشانی میکردند. جزئیات این جنگها را میرخواند و خواندمیر و عبدالرزاق به فارسی و در انگلیسی ارسکین در تاریخ خود بیان کرده اند و چون این وقایع عبارت از کشمکش افراد جاه طلب یک خانواده است وکمتر شباهتی بجنگ مابین ملل و یا منازعات مذهبی و جنگهای فکری دارد، بسیار خسته کننده و بیحاصل است. خوشبختانه برای ما در این کتاب بیش از آنچه سرجان ملکم بطور کامل اوضاع آنزمان را خلاصه کرده است ضرورت ندارد که چیزی اضافه کنیم، وی مینویسد: ’بعد از فوت الغبیگ می بینیم که جمعی از نسل تیمور بر سر ملک بهم افتاده اند و مردم را باین خانواده چنان اعتماد بود که هر کس دعوی کرد که از نسل تیمور است خلقی بر دور وی فراهم آمدند تا عاقبت پای تختی بامکنت یافت و یا قبری با عزت’ (تاریخ ادبیات براون ج 2 ترجمه حکمت صص 426- 429) و رجوع به فهرست همان کتاب شود. رضاقلیخان هدایت آرد: فرزند میرزا عمر شیخ بن سلطان ابوسعیدخان گورکانی، در دوازده سالگی بسلطنت رسیده در هندوستان استقلال یافته مدت سی وهشت سال در کمال استقلال پادشاهی کرده جامع حالات و کمالات بوده، شرح حالش در تواریخ مسطور است. گاهی در ترکی و فارسی شعر میفرموده ازوست: نوروز و بهار و می و دلبری خوشست بابر به عیش کوش که عالم دوباره نیست. و له باز آی ای همای که بی طوطی خطت نزدیک شد که زاغ برد استخوان ما. (مجمع الفصحاء ج 1 ص 19)
الامام ظهیرالدین، ولی ّالنسوی. معاصر عوفی است. عوفی درلباب الالباب گوید: او از علماء نامدار و افاضل ایام، فضایل افاضل در پیش او قطری از بحری و نظم ثریا و نثر نثره در مقابلۀ نظم و نثر او از سوره ای سطری و در نسا مصاحبت او دریافتم و این رباعی از وی شنیدم: صبحی ندمد زآخر هیچ شبی تا تازه به رویم نرساند تعبی حاصل من بی دولت حرمان، روزی دارم ز تر و خشک جهان چشم و لبی. و این قطعه در جواب شعر قاضی امام شمس الدین نسوی گفته رحمه الله. قطعه: جز به جنابت اگر خطاب نویسند نقش معماست کآن بر آب نویسند در نسبت خسروی ز دانش گیرند در لقبت مالک الرقاب نویسند کلک ترا مشرف ممالک خوانند کف ّ ترا نایب سحاب نویسند عرش جنابا به ذات عرش و تعلّیش پس به خطی کاوّل کتاب نویسند گر همه کتّاب عصر وقت بلاغت مثل تو فصلی به هیچ باب نویسند مهررخا کین من ز چرخ بخواهی تات به اضعاف آن ثواب نویسند نوک قلمهای فاضلان زمانه چند ز تشویش و اضطراب نویسند دفتر عاهات در مطالعه دارند وز سیر دهر انتخاب نویسند آینۀ روح را مدادت خوانند آبلۀ راح را حباب نویسند بازخرم از بلای دهر که کتّاب صدر ترا مرجع و مآب نویسند قطعۀ قلبم جواب شعر تو شاید عکس صدا را اگر جواب نویسند. رجوع به لباب الالباب عوفی ج 1 صص 243-244 شود
الامام ظهیرالدین، ولی ّالنسوی. معاصر عوفی است. عوفی درلباب الالباب گوید: او از علماء نامدار و افاضل ایام، فضایل افاضل در پیش او قطری از بحری و نظم ثریا و نثر نثره در مقابلۀ نظم و نثر او از سوره ای سطری و در نسا مصاحبت او دریافتم و این رباعی از وی شنیدم: صبحی ندمد زآخر هیچ شبی تا تازه به رویم نرساند تعبی حاصل من بی دولت حرمان، روزی دارم ز تر و خشک جهان چشم و لبی. و این قطعه در جواب شعر قاضی امام شمس الدین نسوی گفته رَحِمَه ُ الله. قطعه: جز به جنابت اگر خطاب نویسند نقش معماست کآن بر آب نویسند در نسبت خسروی ز دانش گیرند در لقبت مالک الرقاب نویسند کلک ترا مشرف ممالک خوانند کف ّ ترا نایب سحاب نویسند عرش جنابا به ذات عرش و تعلّیش پس به خطی کاوّل کتاب نویسند گر همه کُتّاب عصر وقت بلاغت مثل تو فصلی به هیچ باب نویسند مهررُخا کین من ز چرخ بخواهی تات به اضعاف آن ثواب نویسند نوک قلمهای فاضلان زمانه چند ز تشویش و اضطراب نویسند دفتر عاهات در مطالعه دارند وز سیر دهر انتخاب نویسند آینۀ روح را مدادت خوانند آبلۀ راح را حباب نویسند بازخرم از بلای دهر که کُتّاب صدر ترا مرجع و مآب نویسند قطعۀ قلبم جواب شعر تو شاید عکس صدا را اگر جواب نویسند. رجوع به لباب الالباب عوفی ج 1 صص 243-244 شود
امام ظهیرالدین ابی الحسن علی بن ابی القاسم زید البیهقی در تتمۀ صوّان الحکمه ذیل ترجمه الحکیم ابومحمد العدلی القاینی آرد: و هو قد هذّب الزّیج البتّانی احسن تهذیب و کان مرجعه فی ذلک التهذیب الی الزیج الارجانی و وجدت نسخاً کثیره من الزیج الارجانی بخطه. محشی کتاب مزبور (محمد شفیع) نویسد: ارجانی و ارّجانی و ارجانی هر سه مضبوط است، ذکر این زیج هیچ جا بنظر نیامد، شاید که صاحب این زیج، مترجم است در سوثر ص 17. (تتمۀ صوان الحکمه چ لاهور سال 1351 ص 81 و 82) ، جنبیدن، یکبار افتادن، بلند و نمایان شدن سراب
امام ظهیرالدین ابی الحسن علی بن ابی القاسم زید البیهقی در تتمۀ صُوّان الحکمه ذیل ترجمه الحکیم ابومحمد العدلی القاینی آرد: و هو قد هذّب الزّیج البتّانی احسن تهذیب و کان مرجعه فی ذلک التهذیب الی الزیج الارجانی و وجدت نُسخاً کثیره من الزیج الارجانی بخطه. محشی کتاب مزبور (محمد شفیع) نویسد: اَرجانی و اَرّجانی و اَرَجانی هر سه مضبوط است، ذکر این زیج هیچ جا بنظر نیامد، شاید که صاحب این زیج، مترجم است در سوثر ص 17. (تتمۀ صوان الحکمه چ لاهور سال 1351 ص 81 و 82) ، جنبیدن، یکبار افتادن، بلند و نمایان شدن سراب
کنیت ابراهیم بن نصر بن عسکرملقب به ظهیرالدین قاضی سلامیه. فقیه شافعی موصلی. اصل او از سندیۀ عراق بود و در مدرسه نظامیۀ بغدادفقه آموخت و به سال 610 هجری قمری در سلامیه درگذشت
کنیت ابراهیم بن نصر بن عسکرملقب به ظهیرالدین قاضی سلامیه. فقیه شافعی موصلی. اصل او از سندیۀ عراق بود و در مدرسه نظامیۀ بغدادفقه آموخت و به سال 610 هجری قمری در سلامیه درگذشت
امیر ظهیرالدین، ابراهیم صواب. در مبداء حال ملازمت امیر پیر حسین چوپانی می کرد و در آن اوان در خدمت جناب مبارزی بود. از آن جناب رخصت گرفته به شیراز شتافت و امیر شیخ رقم عزل بر صحیفۀ شمس الدین صاین و سیدغیاث الدین علی کشید و امیر ابراهیم را به استقلال وزیر گردانید و امیر ابراهیم نه به واسطۀ وفور کفایت بلکه از غایت جهالت ابواب مداخل و منافع ارکان دولت را مسدود ساخت. لاجرم آن جماعت یکی از رنود را تطمیع کردند تا فرصت نگاه داشته، به زخم تیری امیر ابراهیم را به عالم بقا فرستاد و کرّت دیگرمولانا شمس الدین صاین و سیدغیاث الدین علی قدم بر مسند وزارت نهادند. رجوع به دستور الوزراء ص 243 شود
امیر ظهیرالدین، ابراهیم صواب. در مبداء حال ملازمت امیر پیر حسین چوپانی می کرد و در آن اوان در خدمت جناب مبارزی بود. از آن جناب رخصت گرفته به شیراز شتافت و امیر شیخ رقم عزل بر صحیفۀ شمس الدین صاین و سیدغیاث الدین علی کشید و امیر ابراهیم را به استقلال وزیر گردانید و امیر ابراهیم نه به واسطۀ وفور کفایت بلکه از غایت جهالت ابواب مداخل و منافع ارکان دولت را مسدود ساخت. لاجرم آن جماعت یکی از رنود را تطمیع کردند تا فرصت نگاه داشته، به زخم تیری امیر ابراهیم را به عالم بقا فرستاد و کرّت دیگرمولانا شمس الدین صاین و سیدغیاث الدین علی قدم بر مسند وزارت نهادند. رجوع به دستور الوزراء ص 243 شود
فرامرز بن علاءالدوله ابوجعفر محمد بن دشمنزیار بن کاکویه، مکنی به ابومنصور. از امرای دیالمۀ کاکویه. وی پس از مرگ پدر خود علاءالدوله در ابتدای سال 433 هجری قمری به جای وی نشست و ادارۀ امور حکومتی علاءالدوله یعنی اصفهان و همدان و ری و قسمتی از بلاد غربی ایران به وی رسید، ولی برادران او به اطاعت وی گردن ننهادند چنانکه کمی بعد برادرش گرشاسف دم از استقلال زد و برادر دیگرش ابوحرب از در مخالفت درآمد و این نفاق آنان را سلجوقیان غنیمت شمردند چنانکه در همین سال ابراهیم ینال به ری آمد و از ظهیرالدین درخواست تا اطاعت سلاجقه را گردن نهد. ظهیرالدین نپذیرفت واز ری به همدان و بروجرد آمد و با برادر خود گرشاسف صلح کرد و گرشاسف حاکم همدان و با برادر متحد شد. ابراهیم ینال پس از تسخیر ری در 434 به تعقیب پسران کاکویه به بروجرد رفت و آنجا را تصرف کرد. طغرل سلجوقی نیز پس از فتح خوارزم و گرگان و طبرستان و خراسان به ری آمد و بر قزوین و ابهر و زنجان دست یافت و ناچار ابومنصور و گرشاسف تسلیم او شدند و طغرل اصفهان را به ابومنصور واگذاشت. بین ظهیرالدین ابومنصور و ابوکالیجار دیلمی رقابت شدید بود چنانکه در سال 435 ابومنصور برای بیرون کردن کرمان از دست ابوکالیجار بدانجا لشکر کشید، لیکن مغلوب شد و به طغرل سلجوقی توسل جست بدین امید که طغرل ممالک ایشان را مسخر و ادارۀ آن را بدو واگذار کند و چون طغرل مهم او را انجام نداد ظهیرالدین از ری در ابتدای سال 437 مراسله ای به بوکالیجار نوشت و اظهار اطاعت کرد و قبول کرد که دراصفهان به نام او خطبه بخواند. امیر بویهی مسئول اورا بپذیرفت و میان ایشان صلحی برقرار گردید. در سال 438 طغرل به عزم تسخیر اصفهان حرکت کرد و آن شهر رادر محاصره گرفت ولی به تسخیر آن موفق نگشت و ظهیرالدین سخت در برابر وی پافشاری کرد. ناچار طغرل به گرفتن خراج سالیانه راضی شده و دست از محاصره برداشت. طغرل پس از دفع ف تنه برادر خود ابراهیم ینال بار دیگر عازم فتح اصفهان شد و در محرم سال 442 آنجا را محاصره کرد و عاقبت در محرم سال 443 اصفهان را تسخیر کرد و دولت دیالمۀ کاکویه را برانداخت و ابومنصور را به حکومت یزد و ابرقویه فرستاد
فرامرز بن علاءالدوله ابوجعفر محمد بن دشمنزیار بن کاکویه، مکنی به ابومنصور. از امرای دیالمۀ کاکویه. وی پس از مرگ پدر خود علاءالدوله در ابتدای سال 433 هجری قمری به جای وی نشست و ادارۀ امور حکومتی علاءالدوله یعنی اصفهان و همدان و ری و قسمتی از بلاد غربی ایران به وی رسید، ولی برادران او به اطاعت وی گردن ننهادند چنانکه کمی بعد برادرش گرشاسف دم از استقلال زد و برادر دیگرش ابوحرب از در مخالفت درآمد و این نفاق آنان را سلجوقیان غنیمت شمردند چنانکه در همین سال ابراهیم ینال به ری آمد و از ظهیرالدین درخواست تا اطاعت سلاجقه را گردن نهد. ظهیرالدین نپذیرفت واز ری به همدان و بروجرد آمد و با برادر خود گرشاسف صلح کرد و گرشاسف حاکم همدان و با برادر متحد شد. ابراهیم ینال پس از تسخیر ری در 434 به تعقیب پسران کاکویه به بروجرد رفت و آنجا را تصرف کرد. طغرل سلجوقی نیز پس از فتح خوارزم و گرگان و طبرستان و خراسان به ری آمد و بر قزوین و ابهر و زنجان دست یافت و ناچار ابومنصور و گرشاسف تسلیم او شدند و طغرل اصفهان را به ابومنصور واگذاشت. بین ظهیرالدین ابومنصور و ابوکالیجار دیلمی رقابت شدید بود چنانکه در سال 435 ابومنصور برای بیرون کردن کرمان از دست ابوکالیجار بدانجا لشکر کشید، لیکن مغلوب شد و به طغرل سلجوقی توسل جست بدین امید که طغرل ممالک ایشان را مسخر و ادارۀ آن را بدو واگذار کند و چون طغرل مهم او را انجام نداد ظهیرالدین از ری در ابتدای سال 437 مراسله ای به بوکالیجار نوشت و اظهار اطاعت کرد و قبول کرد که دراصفهان به نام او خطبه بخواند. امیر بویهی مسئول اورا بپذیرفت و میان ایشان صلحی برقرار گردید. در سال 438 طغرل به عزم تسخیر اصفهان حرکت کرد و آن شهر رادر محاصره گرفت ولی به تسخیر آن موفق نگشت و ظهیرالدین سخت در برابر وی پافشاری کرد. ناچار طغرل به گرفتن خراج سالیانه راضی شده و دست از محاصره برداشت. طغرل پس از دفع ف تنه برادر خود ابراهیم ینال بار دیگر عازم فتح اصفهان شد و در محرم سال 442 آنجا را محاصره کرد و عاقبت در محرم سال 443 اصفهان را تسخیر کرد و دولت دیالمۀ کاکویه را برانداخت و ابومنصور را به حکومت یزد و ابرقویه فرستاد
ابوبکر عطار. وزیر المستضی ٔ بنورالله ، سی وسومین خلیفۀ عباسی. او در ابتدای کار بازرگان بود و با اهل تصرف درآمیخت و در نظر مستضی ٔ آمد، وزارت بدو دادو او مردی بود که بر رعیت تثقیل کردی و عوام او را دشمن داشتندی و تا آخر عهد مستضی ٔ وزیر بود. در سنۀسبعین وخمسمائه (570 هجری قمری) قطب الدین قیماز که منصب امیرالامرائی داشت قصد گرفتن ظهیرالدین عطار که در سلک مخصوصان خلیفه منتظم بود کرد و ظهیرالدین به دارالخلافه گریخته، قیماز آتش نهب و تاراج در خانه اش زد و با بعضی از امرا و جمع کثیر از اهل غوغا و غارت روی به قصر خلافت نهاد تا ظهیرالدین را از خلیفه بگیرد و چون آواز ازدحام طوایف انام به گوش مستضی ٔ رسید و دانست که منشاء آن فتنه کیست، بر بام کوشک رفت و خودرا به مردم نمود و فریاد زد ایها الناس قیماز پای از حد خود فراتر می نهد، اکنون اموالش از شماست. چون مردم عام این سخن استماع نمودند متوجه منزل قطب الدین گشتند و ظهیرالدین رهائی یافت. رجوع به تجارب السلف چ تهران ص 319 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 313 شود
ابوبکر عطار. وزیر المستضی ٔ بنورالله ، سی وسومین خلیفۀ عباسی. او در ابتدای کار بازرگان بود و با اهل تصرف درآمیخت و در نظر مستضی ٔ آمد، وزارت بدو دادو او مردی بود که بر رعیت تثقیل کردی و عوام او را دشمن داشتندی و تا آخر عهد مستضی ٔ وزیر بود. در سنۀسبعین وخمسمائه (570 هجری قمری) قطب الدین قیماز که منصب امیرالامرائی داشت قصد گرفتن ظهیرالدین عطار که در سلک مخصوصان خلیفه منتظم بود کرد و ظهیرالدین به دارالخلافه گریخته، قیماز آتش نهب و تاراج در خانه اش زد و با بعضی از امرا و جمع کثیر از اهل غوغا و غارت روی به قصر خلافت نهاد تا ظهیرالدین را از خلیفه بگیرد و چون آواز ازدحام طوایف انام به گوش مستضی ٔ رسید و دانست که منشاء آن فتنه کیست، بر بام کوشک رفت و خودرا به مردم نمود و فریاد زد ایها الناس قیماز پای از حد خود فراتر می نهد، اکنون اموالش از شماست. چون مردم عام این سخن استماع نمودند متوجه منزل قطب الدین گشتند و ظهیرالدین رهائی یافت. رجوع به تجارب السلف چ تهران ص 319 و حبیب السیر چ تهران ج 1 ص 313 شود
روذراوری. محمّد بن الحسین بن محمّد بن عبدالله بن ابراهیم همدانی ملقب به ظهیرالدین مؤیدالدوله صفی امیرالمؤمنین. او یکی از وزرای بنی عباس و از صلحاء و علماء روزگار خویش بود. و در فقه و حدیث و نحو و تاریخ تصانیف نافعه دارد. وی را ذیلی است بر تجارب الامم ابوعلی مسکویه و ابن اثیر عزالدین ابوالحسن علی جزری در کتاب کامل گوید: اصل او از روذراور است و مولد او اهواز و فقه از شیخ ابی اسحاق شیرازی فرا گرفته است و او مردی عفیف و عادل و نیکوسیرت و بسیارخیر بود و ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم آرد که ابوشجاع فقه و عربیت فرا گرفت و حدیث از جماعتی شنود از جمله شیخ ابواسحاق شیرازی و او را کتبی است از جمله ذیلی بر تجارب الأمم - انتهی. چنانکه گفتیم مولد او اهواز است به سال 437 هجری قمری و لقب او ظهیرالدّین و پدر او ابویعلی ملازم خدمت خلیفه بود و در اواخر عمر بوزارت قائم عباسی منصوب شد و ابوشجاع نیز به مقتضای وراثت مصدر و مرجع خدمات مهم گردید تاآنجا که بزمان مقتدی خلیفه مقام وزارت یافت و در سال 469 هجری قمری آنگاه که در نظامیۀ بغداد ما بین اشاعره و حنبلیان ف تنه معروف به رخاست نظام الملک گوهرآئین را نزد خلیفه مقتدر فرستاد و عزل فخرالدوله بن جهیروزیر خلیفه بخواست و خلیفه مسئول وی اجابت کرد و ابوشجاع صاحب ترجمه را بجای فخرالدوله وزارت داد و این نخستین بار وزارت ابوشجاع است لکن عمیدالدوله پسر فخرالدوله که سابقاً داماد نظام الملک بود و آن دختر وفات یافته بود بار دیگر از بغداد باردوی ملکشاه شد وبا تمهید معاذیری خاطر خواجه را خشنود ساخت و یکی از نوادگان دختری خواجه را بزنی کرد و با شفاعت نامۀ خواجه به دارالسّلام بازگشت به 20 جمادی الاولی همان سال و بنا بر استدعای خواجه خلیفه ابوشجاع را عزل و عمیدالدوله را به وزارت برداشت (در ذی قعده سنۀ 471 هجری قمری به روایت ابن جوزی، و به روایت ابن اثیر صفر 472 هجری قمری). و به ابوشجاع منصب مرتب داد و او بر باب الحجره می نشست و واسطۀ ارسال نامه و ایصال جوابهابود و نیز ابن اثیر در کامل آورده است که در سال 474 هجری قمری دل ملکشاه بعلت سعایت سعاه از ابوشجاع بگشت ملکشاه کس به بغداد فرستاد و نفی و جلای او را از دارالسّلام طلب کرد خلیفه او را با شفاعت نامه ای نزد نظام الملک فرستاد و مضمون نامه اینکه از گناه ابوشجاع درگذرند و امری که منافی حرمت او باشد پیش نیاید نظام الملک به میل خلیفه از او عفو کرد و مکرماً به بغداد رجعت داد. در صفر 476 هجری قمری مقتدی عمیدالدوله راخلع و ابوالفتح مظفر بن رئیس الرؤسا را بجای او نصب کرد و در شعبان همان سال ابوالفتح را مخلوع و ابوشجاع را با لقب ظهیرالدّین وزارت داد. در این وقت شعرا از جمله ابوالمظفر محمّد بن عباس ابیوردی و ابومحمّد قاسم بن محمّد بن علی حریری صاحب مقامات بتبریک او قصائد غرا گفتند و ارباب تذاکر و مورّخین در ستایش عهد صدارت او هریک بنوعی عدل و فضل او را وصف کرده اند ازجمله عماد اصفهانی در خریده گوید: کان عصره احسن العصور و زمانه انضرالأزمان و لم یکن فی الوزاره من یحفظ امرالدین و قانون الشریعه مثله صعباً شدیداً فی امورالشرع سهلاً فی امورالدنیا لاتأخذه فی الله لومه لائم و ابن مهدی در کتاب دلائل آورده است که: کانت ایامه اوفی الایام سعاده للدولتین و اعظمها برکه علی الرعیه و اعمّها امنا و اشملها رخصا و اکملها صحه ولم یغادرها بؤس و لم تشبها مخافه و قامت للخلافه فی نظره من الحشمه والاحترام ما اعادت سالف الایام و کان احسن الناس خطاو لفظا. و محمّد بن عبدالملک همدانی مورخ آورده است:و ظهر منه من التثبت فی الدّین و اظهاره و اعزاز اهله و الرأفه بهم و الأخذ علی ایدی الظلّمه ما اذکر به عدل العادلین و کان لایخرج من بیته حتی یکتب شیئا من القرآن العظیم. و یقراء من القرآن فی القرآن ما تیسر و کان یؤدّی زکوه امواله الطاهره فی سایر املا که و ضیاعه و اقطاعه و یتصدّق سرّاً و عرضت علیه رقعهفیها ان ّ الدّار الفلانیّه بدرب القبار فیها امراءه معها اربعه ایتام و هم عراه جیاع فاستدعی صاحباً له وقال له اکسهم واشبعهم و خلع ثیابه و حلف لالبستها و لادفئت حتی تعود الی ّ و تخبرنی انّک کسوتهم و اشبعتهم و لم یزل یرعد الی ان جاء صاحبه و اخبره بذلک فلا جرم ان الله ختم له بالخیر کما قال الله تبارک و تعالی عز و جل ّ: والعاقبه للمتقین. (قرآن 128/7). و ابوالفرج واعظ گوید: ابوشجاع ازرزیلۀ طمع منزه بود و آنگاه که بمنصب وزارت رسید اموال او به هشتصدهزار دینار میرسید و تمامت آنرا در وجوه برّ صرف کرد. و ابوجعفر بن خرقی گوید: من با ده تن دیگر متولی خرج صدقات وزیر بودیم وقتی من حساب کردم دیدم تنها بدست من صدهزار دینار صدقه داده شده است و هندوشاه گوید: ظهیرالدین ابوشجاع از بزرگان روزگار بود در نهایت ورع و تقوی، هر روز چون نماز پیشین بگذاردی بمظالم نشستی و بفرمودی تا ندا کردندی که اگر کسی را حاجت و ظلامه ای هست به دیوان آید و عرضه دارد و چون بدانستی که یکی از اصحاب سلطان بر کسی ظلم کرده او را حاضر کردی و با او سخن درشت گفتی و البته محابا را مجال ندادی. وقتی میخواست که زکوه دهد و سالهای بسیار بود که زکوه نرسانیده بود همه را حساب کرد و به یک بار بداد گویند او را مالی عظیم بود و ده مرد نویسنده داشت که خرج صدقات او نوشتندی بخط یکی ازایشان محاسبه ای یافتند که صدوبیست هزار دینار در وجوه برّ و احسان خرج رفته بود. و ابوالفرج بن جوزی از یکی از مخصوصان وزیر حکایت کند که او گفت وقتی ابوشجاع مرا آمادن طعامی فرمود و من بأمر او آن طعام بساختم و نزد وی بردم چون در طبقها نگریست گفت ان ّ هوسی تشتهیه و لاتقدر علیه احمل هذه الصحون الی اقوام فقراء، یعنی خورندگانی باشند که آرزوی این اطعمه دارند و بدان دست رس ندارند این طبقها را بفقراء قسمت کنند و هیچ از آن نچشید و خدمه طبقها برگرفتند و بمساجد باب المراتب بردیم و بر فقرای مجاور بخش کردیم و وی راحاجب نبود و هرکس تا زنان و کودکان به مجلس او حاضرتوانستندی شد بی وسیلت و توسطی و چون امری مشتبه و مشکل پیش آمدی فقهاء را بدیوان احضار کردی و بفتوای آنان عمل کردی و چون قاضی بقصاص خونی حکم میداد ابوشجاع ولی دم را می طلبید و التماس قبول دیت میکرد و آن دیت از مال خویش بعهده میگرفت اگر ولی خواهش او میپذیرفت آن مال بوی میداد و اگر نه بحکم قاضی قصاص میراند و مال بورثۀ مقتص منه میپرداخت و ابوشجاع رسم اخذ عشریه را از مال متبایعین برانداخت و هم مالی را که نفاطین و چراغبانان از دکانداران میگرفتند منع کردو برای امتیاز کفار از مسلمین شعار قیار و عسلی را معمول داشت و تعطیل جمعه بتجار و کسبه امر فرمود و در سال 481ه. ق. به حج شد و پسر خویش ربیب الدوله ابومنصور را باطراد بن محمد زینبی نیابت وزارت داد و به روزگار وی وبائی پدید آمد و ادویه و اشربۀ محتاج الیه بیماران نایاب و عزیز شد او بفرمود تا از خاصۀ خود مبلغی کثیر فراهم کردند و منادی میکردند و ارباب احتیاج بی بها میگرفتند و او به روزگار وزارت خویش ضیاع بسیار وقف کرد و چندین مسجد پی افکند. گویند: وقتی میان اهل سنت و شیعه نزاعی افتاد و به هیچ وسیله نشاندن آن فتنه میسر نمیشد وزیر میگفت من خون کسی جز بحکم شریعت نتوانم ریخت مقتدی خلیفه کس بدو فرستاد و گفت مملکت داری این تعلل و تسامح برنتابد سرهنگان به محلات بغداد فرست تا سرای فلان و فلان را خراب کنند و ده کس را نام برده بود ابوشجاع گفت باشد که میان این ده تن بعضی مستوجب این عقوبت نباشند یا خانه ملک او نبود و به نهانی کس فرستاد و آن خانه ها بخرید و سپس امر بتخریب آن داد و فتنه آرام یافت. گویند او خطی خوش داشت و از این رو خطهای خطاطین مشهور را سخت دوست میگرفت و هرچه از آن جنس نزد او میبردند از خطوط ابن بواب و غیره میخرید و سپس خریده میفروخت و در راه خدا میداد و میگفت هیچ چیز را از دنیا باندازۀ خط نیکو دوست ندارم و از اینرو محبوبترین چیزهای خود را براه خدا صرف میکنم. در سال 484 ه. ق. بسعایت سعدالدوله گوهرآیین و ابن سمحای یهودی که از جانب ملک شاه و نظام الملک در بغداد متولی امور مالی بودند معزول گشت و از جمله به ملکشاه گفتند، آنگاه که او فتح سمرقند کرد، ابوشجاع گفت این فتح را بشارت نامه نباید چه خراب کردن بلاد اسلام و اسیر گرفتن فرزندان مسلم امری مستحسن نیست و اگر این فتح در دیار کفر دست دادی جای آن بود که بشارت نامه ها به اصقاع ممالک فرستاده شود. تا عاقبت ملکشاه عزل ابوشجاع را از خلیفه بخواست و چون بدان روزگار سرپیچی از امر سلاجقه میسر نبود خلیفه او را عزل کرد و توقیعی بدو نوشت بدین مضمون: قد اقتضی الرأی الشریف ان تنفصل عن خدمه الدار العزیزه و تلزم دارک و العنایه الشریفه تشتملک فی حالتی القرب و البعد والله تعالی هو المعین. و این عزلنامه چنانکه دیده شد از هر فرمان انتصابی شریف تر است چنانکه خود ابوشجاع به پسر خویش گفت چنین توقیع عزلی هیچگاه از جانب هیچ خلیفه بهیچ وزیری معزول صادر نشده است و به روز جمعۀ نهم رمضان که فردای روز عزل او بود به عزم جامع باب المراتب در زی ّ علما با مندیلی قطنی از خانه بیرون شد و جماعتی از زهاد و فقها با وی بودند و مردم از هر سوی ازدحام کردند و با وی مصافحه میکردند و دعا میگفتند و این معنی در مذاق دشمنان ملایم نیفتاد و کوشیدند تا حکم آمد که ابوشجاع از خانه خویش بیرون نیاید و با مردم نیامیزد. تاریخ عزل او را ابن اثیر در ربیع الاول 484 ه. ق. نوشته به روز پنجشنبه و ابن خلکان به یوم پنجشنبه نوزدهم صفر همان سال. و ابن جوزی گوید: در دهلیز خانه خویش مسجدی بکرد و بدان جا اذان میگفتند و نماز میگذاشت با این هم مکتوبی از خواجه نظام الملک رسید که نفی ابوشجاع را از بغداد تقاضا کرده بود و وی به روذراور موطن اصلی خویش شد و پس از مدتی دستوری خواست و از روذراور به حلّه و نیل رفت و بدانجا اقامت گزید و بدانگاه که نظام الملک اعداد سفر حج ّ کرد به ابوشجاع نامه فرستاد که چون تو نیز عزیمت حج ّ خانه داری نیکوست که در این سفر هم کجاوه باشیم. او در جواب بفرستاده گفت خدمت از من بازرسان و بگو ازآن روز که بامر امیرالمؤمنین در محبره بنهادم تاکنون نگشوده ام و گرنه جواب مینوشتم و دعای من بدرقه ٔراه خواجه است و سپس به حج شد و بدانجا قرآن را از بر کرد و بشکرانۀ آن چهل ودو درج خطوط ابن مقله و ابن بواب را امر داد تا پسر او بفروخت و صدقه کرد و سدس دیهی را که در نواحی دجیل داشت وقف کرد و او را دیوان شعری بوده است بعربی و از آن جمله است: لیس المقادیر طوعاً لامری ٔ ابدا و انما المرء طوع للمقادیر فلاتکن ان اتت بالیسر ذااشر و لا یؤساً اذا جائت بتعسیر و کن قنوعاًبما یأتی الزمان به فیما ینوبک من صفو و تکدیر فما اجتهاد الفتی یوماً بنافعه و انما هو القاء المعاذیر. و به سال 488 ه. ق. به نیمۀ جمادی در پنجاه ویک سالگی بمدینۀ طیبه درگذشت و در بقیع به جوار قبرابراهیم بن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم مدفون گشت
روذراوری. محمّد بن الحسین بن محمّد بن عبدالله بن ابراهیم همدانی ملقب به ظهیرالدین مؤیدالدوله صفی امیرالمؤمنین. او یکی از وزرای بنی عباس و از صلحاء و علماء روزگار خویش بود. و در فقه و حدیث و نحو و تاریخ تصانیف نافعه دارد. وی را ذیلی است بر تجارب الامم ابوعلی مسکویه و ابن اثیر عزالدین ابوالحسن علی جزری در کتاب کامل گوید: اصل او از روذراور است و مولد او اهواز و فقه از شیخ ابی اسحاق شیرازی فرا گرفته است و او مردی عفیف و عادل و نیکوسیرت و بسیارخیر بود و ابوالفرج بن جوزی در تاریخ منتظم آرد که ابوشجاع فقه و عربیت فرا گرفت و حدیث از جماعتی شنود از جمله شیخ ابواسحاق شیرازی و او را کتبی است از جمله ذیلی بر تجارب الأمم - انتهی. چنانکه گفتیم مولد او اهواز است به سال 437 هجری قمری و لقب او ظهیرالدّین و پدر او ابویعلی ملازم خدمت خلیفه بود و در اواخر عمر بوزارت قائم عباسی منصوب شد و ابوشجاع نیز به مقتضای وراثت مصدر و مرجع خدمات مهم گردید تاآنجا که بزمان مقتدی خلیفه مقام وزارت یافت و در سال 469 هجری قمری آنگاه که در نظامیۀ بغداد ما بین اشاعره و حنبلیان ف تنه معروف به رخاست نظام الملک گوهرآئین را نزد خلیفه مقتدر فرستاد و عزل فخرالدوله بن جهیروزیر خلیفه بخواست و خلیفه مسئول وی اجابت کرد و ابوشجاع صاحب ترجمه را بجای فخرالدوله وزارت داد و این نخستین بار وزارت ابوشجاع است لکن عمیدالدوله پسر فخرالدوله که سابقاً داماد نظام الملک بود و آن دختر وفات یافته بود بار دیگر از بغداد باردوی ملکشاه شد وبا تمهید معاذیری خاطر خواجه را خشنود ساخت و یکی از نوادگان دختری خواجه را بزنی کرد و با شفاعت نامۀ خواجه به دارالسّلام بازگشت به 20 جمادی الاولی همان سال و بنا بر استدعای خواجه خلیفه ابوشجاع را عزل و عمیدالدوله را به وزارت برداشت (در ذی قعده سنۀ 471 هجری قمری به روایت ابن جوزی، و به روایت ابن اثیر صفر 472 هجری قمری). و به ابوشجاع منصب مرتب داد و او بر باب الحجره می نشست و واسطۀ ارسال نامه و ایصال جوابهابود و نیز ابن اثیر در کامل آورده است که در سال 474 هجری قمری دل ملکشاه بعلت سعایت سعاه از ابوشجاع بگشت ملکشاه کس به بغداد فرستاد و نفی و جلای او را از دارالسّلام طلب کرد خلیفه او را با شفاعت نامه ای نزد نظام الملک فرستاد و مضمون نامه اینکه از گناه ابوشجاع درگذرند و امری که منافی حرمت او باشد پیش نیاید نظام الملک به میل خلیفه از او عفو کرد و مکرماً به بغداد رجعت داد. در صفر 476 هجری قمری مقتدی عمیدالدوله راخلع و ابوالفتح مظفر بن رئیس الرؤسا را بجای او نصب کرد و در شعبان همان سال ابوالفتح را مخلوع و ابوشجاع را با لقب ظهیرالدّین وزارت داد. در این وقت شعرا از جمله ابوالمظفر محمّد بن عباس ابیوردی و ابومحمّد قاسم بن محمّد بن علی حریری صاحب مقامات بتبریک او قصائد غرا گفتند و ارباب تذاکر و مورّخین در ستایش عهد صدارت او هریک بنوعی عدل و فضل او را وصف کرده اند ازجمله عماد اصفهانی در خریده گوید: کان عصره احسن العصور و زمانه انضرالأزمان و لم یکن فی الوزاره من یحفظ امرالدین و قانون الشریعه مثله صعباً شدیداً فی امورالشرع سهلاً فی امورالدنیا لاتأخذه فی الله لومه لائم و ابن مهدی در کتاب دلائل آورده است که: کانت ایامه اوفی الایام سعاده للدولتین و اعظمها برکه علی الرعیه و اعمّها امنا و اشملها رخصا و اکملها صحه ولم یغادرها بؤس و لم تشبها مخافه و قامت للخلافه فی نظره من الحشمه والاحترام ما اعادت سالف الایام و کان احسن الناس خطاو لفظا. و محمّد بن عبدالملک همدانی مورخ آورده است:و ظهر منه من التثبت فی الدّین و اظهاره و اعزاز اهله و الرأفه بهم و الأخذ علی ایدی الظلّمه ما اذکر به عدل العادلین و کان لایخرج من بیته حتی یکتب شیئا من القرآن العظیم. و یقراء من القرآن فی القرآن ما تیسر و کان یؤَدّی زکوه امواله الطاهره فی سایر املا که و ضیاعه و اقطاعه و یتصدّق سرّاً و عرضت علیه رقعهفیها ان ّ الدّار الفلانیّه بدرب القبار فیها امراءه معها اربعه ایتام و هم عراه جیاع فاستدعی صاحباً له وقال له اکسهم واشبعهم و خلع ثیابه و حلف لالبستها و لادُفئت حتی تعود الی ّ و تخبرنی انّک کسوتهم و اشبعتهم و لم یزل یُرعد الی ان جاء صاحبه و اخبره بذلک فلا جَرم ان الله ختم له بالخیر کما قال الله تبارک و تعالی عَز و جل ّ: والعاقبه للمتقین. (قرآن 128/7). و ابوالفرج واعظ گوید: ابوشجاع ازرزیلۀ طمع منزه بود و آنگاه که بمنصب وزارت رسید اموال او به هشتصدهزار دینار میرسید و تمامت آنرا در وجوه برّ صرف کرد. و ابوجعفر بن خرقی گوید: من با ده تن دیگر متولی خرج صدقات وزیر بودیم وقتی من حساب کردم دیدم تنها بدست من صدهزار دینار صدقه داده شده است و هندوشاه گوید: ظهیرالدین ابوشجاع از بزرگان روزگار بود در نهایت ورع و تقوی، هر روز چون نماز پیشین بگذاردی بمظالم نشستی و بفرمودی تا ندا کردندی که اگر کسی را حاجت و ظلامه ای هست به دیوان آید و عرضه دارد و چون بدانستی که یکی از اصحاب سلطان بر کسی ظلم کرده او را حاضر کردی و با او سخن درشت گفتی و البته محابا را مجال ندادی. وقتی میخواست که زکوه دهد و سالهای بسیار بود که زکوه نرسانیده بود همه را حساب کرد و به یک بار بداد گویند او را مالی عظیم بود و ده مرد نویسنده داشت که خرج صدقات او نوشتندی بخط یکی ازایشان محاسبه ای یافتند که صدوبیست هزار دینار در وجوه برّ و احسان خرج رفته بود. و ابوالفرج بن جوزی از یکی از مخصوصان وزیر حکایت کند که او گفت وقتی ابوشجاع مرا آمادن طعامی فرمود و من بأمر او آن طعام بساختم و نزد وی بردم چون در طبقها نگریست گفت ان ّ هوسی تشتهیه و لاتقدر علیه احمل هذه الصحون الی اقوام فقراء، یعنی خورندگانی باشند که آرزوی این اطعمه دارند و بدان دست رس ندارند این طبقها را بفقراء قسمت کنند و هیچ از آن نچشید و خدمه طبقها برگرفتند و بمساجد باب المراتب بردیم و بر فقرای مجاور بخش کردیم و وی راحاجب نبود و هرکس تا زنان و کودکان به مجلس او حاضرتوانستندی شد بی وسیلت و توسطی و چون امری مشتبه و مشکل پیش آمدی فقهاء را بدیوان احضار کردی و بفتوای آنان عمل کردی و چون قاضی بقصاص خونی حکم میداد ابوشجاع ولی دم را می طلبید و التماس قبول دیت میکرد و آن دیت از مال خویش بعهده میگرفت اگر ولی خواهش او میپذیرفت آن مال بوی میداد و اگر نه بحکم قاضی قصاص میراند و مال بورثۀ مقتص منه میپرداخت و ابوشجاع رسم اخذ عشریه را از مال متبایعین برانداخت و هم مالی را که نفاطین و چراغبانان از دکانداران میگرفتند منع کردو برای امتیاز کفار از مسلمین شعار قیار و عسلی را معمول داشت و تعطیل جمعه بتجار و کسبه امر فرمود و در سال 481هَ. ق. به حج شد و پسر خویش ربیب الدوله ابومنصور را باطراد بن محمد زینبی نیابت وزارت داد و به روزگار وی وبائی پدید آمد و ادویه و اشربۀ محتاج الیه بیماران نایاب و عزیز شد او بفرمود تا از خاصۀ خود مبلغی کثیر فراهم کردند و منادی میکردند و ارباب احتیاج بی بها میگرفتند و او به روزگار وزارت خویش ضیاع بسیار وقف کرد و چندین مسجد پی افکند. گویند: وقتی میان اهل سنت و شیعه نزاعی افتاد و به هیچ وسیله نشاندن آن فتنه میسر نمیشد وزیر میگفت من خون کسی جز بحکم شریعت نتوانم ریخت مقتدی خلیفه کس بدو فرستاد و گفت مملکت داری این تعلل و تسامح برنتابد سرهنگان به محلات بغداد فرست تا سرای فلان و فلان را خراب کنند و ده کس را نام برده بود ابوشجاع گفت باشد که میان این ده تن بعضی مستوجب این عقوبت نباشند یا خانه ملک او نبود و به نهانی کس فرستاد و آن خانه ها بخرید و سپس امر بتخریب آن داد و فتنه آرام یافت. گویند او خطی خوش داشت و از این رو خطهای خطاطین مشهور را سخت دوست میگرفت و هرچه از آن جنس نزد او میبردند از خطوط ابن بواب و غیره میخرید و سپس خریده میفروخت و در راه خدا میداد و میگفت هیچ چیز را از دنیا باندازۀ خط نیکو دوست ندارم و از اینرو محبوبترین چیزهای خود را براه خدا صرف میکنم. در سال 484 هَ. ق. بسعایت سعدالدوله گوهرآیین و ابن سمحای یهودی که از جانب ملک شاه و نظام الملک در بغداد متولی امور مالی بودند معزول گشت و از جمله به ملکشاه گفتند، آنگاه که او فتح سمرقند کرد، ابوشجاع گفت این فتح را بشارت نامه نباید چه خراب کردن بلاد اسلام و اسیر گرفتن فرزندان مسلم امری مستحسن نیست و اگر این فتح در دیار کفر دست دادی جای آن بود که بشارت نامه ها به اصقاع ممالک فرستاده شود. تا عاقبت ملکشاه عزل ابوشجاع را از خلیفه بخواست و چون بدان روزگار سرپیچی از امر سلاجقه میسر نبود خلیفه او را عزل کرد و توقیعی بدو نوشت بدین مضمون: قد اقتضی الرأی الشریف ان تنفصل عن خدمه الدار العزیزه و تلزم دارک و العنایه الشریفه تشتملک فی حالتی القرب و البعد والله تعالی هو المعین. و این عزلنامه چنانکه دیده شد از هر فرمان انتصابی شریف تر است چنانکه خود ابوشجاع به پسر خویش گفت چنین توقیع عزلی هیچگاه از جانب هیچ خلیفه بهیچ وزیری معزول صادر نشده است و به روز جمعۀ نهم رمضان که فردای روز عزل او بود به عزم جامع باب المراتب در زی ّ علما با مندیلی قطنی از خانه بیرون شد و جماعتی از زهاد و فقها با وی بودند و مردم از هر سوی ازدحام کردند و با وی مصافحه میکردند و دعا میگفتند و این معنی در مذاق دشمنان ملایم نیفتاد و کوشیدند تا حکم آمد که ابوشجاع از خانه خویش بیرون نیاید و با مردم نیامیزد. تاریخ عزل او را ابن اثیر در ربیع الاول 484 هَ. ق. نوشته به روز پنجشنبه و ابن خلکان به یوم پنجشنبه نوزدهم صفر همان سال. و ابن جوزی گوید: در دهلیز خانه خویش مسجدی بکرد و بدان جا اذان میگفتند و نماز میگذاشت با این هم مکتوبی از خواجه نظام الملک رسید که نفی ابوشجاع را از بغداد تقاضا کرده بود و وی به روذراور موطن اصلی خویش شد و پس از مدتی دستوری خواست و از روذراور به حلّه و نیل رفت و بدانجا اقامت گزید و بدانگاه که نظام الملک اعداد سفر حج ّ کرد به ابوشجاع نامه فرستاد که چون تو نیز عزیمت حج ّ خانه داری نیکوست که در این سفر هم کجاوه باشیم. او در جواب بفرستاده گفت خدمت از من بازرسان و بگو ازآن روز که بامر امیرالمؤمنین دَرِ محبره بنهادم تاکنون نگشوده ام و گرنه جواب مینوشتم و دعای من بدرقه ٔراه خواجه است و سپس به حج شد و بدانجا قرآن را از بر کرد و بشکرانۀ آن چهل ودو درج خطوط ابن مقله و ابن بواب را امر داد تا پسر او بفروخت و صدقه کرد و سدس دیهی را که در نواحی دجیل داشت وقف کرد و او را دیوان شعری بوده است بعربی و از آن جمله است: لیس المقادیر طوعاً لامری ٔ ابدا و انما المرء طوع للمقادیر فلاتکن ان اتت بالیسر ذااشر و لا یؤساً اذا جائت بتعسیر و کن قنوعاًبما یأتی الزمان به فیما ینوبک من صفو و تکدیر فما اجتهاد الفتی یوماً بنافعه و انما هو القاء المعاذیر. و به سال 488 هَ. ق. به نیمۀ جمادی در پنجاه ویک سالگی بمدینۀ طیبه درگذشت و در بقیع به جوار قبرابراهیم بن رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم مدفون گشت
کراولی (خواجه...). هشتمین از امرای سربداران، به روایت مطلعالسعدین خواهرزادۀ خواجه یحیی کراولی و به قول صاحب تاریخ سربداران برادر او، و بر هر تقدیر وی پس از قتل خواجه یحیی به اتفاق پهلوان حیدر قصاب سردار جماعت سربداران شد و او مردی حکیم و بی آزار بود و همواره به بازی و شطرنج اشتغال می نمود و پهلوان حیدر قصاب به سرانجام مهام فرق انام می پرداخت و پس از انقضای چهل روز پهلوان حیدر خواجه را معزول گردانیده خود متعهد آن مهم گردید (760 هجری قمری). رجوع به حبیب السیر جزء 2 از ج 3 ص 115 و طبقات سلاطین اسلام لین پول شود
کراولی (خواجه...). هشتمین از امرای سربداران، به روایت مطلعالسعدین خواهرزادۀ خواجه یحیی کراولی و به قول صاحب تاریخ سربداران برادر او، و بر هر تقدیر وی پس از قتل خواجه یحیی به اتفاق پهلوان حیدر قصاب سردار جماعت سربداران شد و او مردی حکیم و بی آزار بود و همواره به بازی و شطرنج اشتغال می نمود و پهلوان حیدر قصاب به سرانجام مهام فرق انام می پرداخت و پس از انقضای چهل روز پهلوان حیدر خواجه را معزول گردانیده خود متعهد آن مهم گردید (760 هجری قمری). رجوع به حبیب السیر جزء 2 از ج 3 ص 115 و طبقات سلاطین اسلام لین پول شود
مرعشی (سید) ابن سیدکمال الدین بن سیدقوام الدین. مؤلف تاریخ طبرستان از سادات مازندران و پدران وی در این سرزمین حکومت داشته اند چنانکه جدش قوام الدین (متوفی در 781 هجری قمری) از سال 760 سلطنت داشته و پدرش کمال الدین (متوفی در 855) و اعمام و بنی اعمامش نیز به توالی و تناوب در آمل و ساری و دیگر نواحی مازندران حکومت کرده اند و در سال 881 که سیدظهیرالدین تاریخ طبرستان می نوشته هنوز سلطنت مازندران در آن خاندان بوده است. سیدظهیرالدین تاریخ طبرستان را به امر کارکیا سلطان علی میرزا بن سلطان نامدار... شمس الدنیا و الدین کارکیا سلطان محمد تألیف کرده است. کتاب وی مشتمل بر یک مقدمه و شش باب است بدین ترتیب: باب اول - در ذکر تاریخ حکام و سلاطین گیلان و دیلمستان... باب دوم - در ذکر خروج سیدامیرکیا ملاطی... باب سوم - در ذکر خروج سیدهادی کیا از تنکابن... باب چهارم - در ذکر حکومت سیدرضی کیا و سیدمحمد... باب پنجم - در ذکر حکومت ناصرکیا و برادرش امیر سیداحمد... باب ششم - در ذکر سلطنت سلطان محمد... و رجوع به حبیب السیر صص 107-112 و تاریخ ظهیرالدین مرعشی شود
مرعشی (سید) ابن سیدکمال الدین بن سیدقوام الدین. مؤلف تاریخ طبرستان از سادات مازندران و پدران وی در این سرزمین حکومت داشته اند چنانکه جدش قوام الدین (متوفی در 781 هجری قمری) از سال 760 سلطنت داشته و پدرش کمال الدین (متوفی در 855) و اعمام و بنی اعمامش نیز به توالی و تناوب در آمل و ساری و دیگر نواحی مازندران حکومت کرده اند و در سال 881 که سیدظهیرالدین تاریخ طبرستان می نوشته هنوز سلطنت مازندران در آن خاندان بوده است. سیدظهیرالدین تاریخ طبرستان را به امر کارکیا سلطان علی میرزا بن سلطان نامدار... شمس الدنیا و الدین کارکیا سلطان محمد تألیف کرده است. کتاب وی مشتمل بر یک مقدمه و شش باب است بدین ترتیب: باب اول - در ذکر تاریخ حکام و سلاطین گیلان و دیلمستان... باب دوم - در ذکر خروج سیدامیرکیا ملاطی... باب سوم - در ذکر خروج سیدهادی کیا از تنکابن... باب چهارم - در ذکر حکومت سیدرضی کیا و سیدمحمد... باب پنجم - در ذکر حکومت ناصرکیا و برادرش امیر سیداحمد... باب ششم - در ذکر سلطنت سلطان محمد... و رجوع به حبیب السیر صص 107-112 و تاریخ ظهیرالدین مرعشی شود
دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 4 هزارگزی جنوب ورزقان و 4 هزارگزی ارابه رو تبریز به اهر این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 477 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی وراه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر، واقع در 4 هزارگزی جنوب ورزقان و 4 هزارگزی ارابه رو تبریز به اهر این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 477 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی وراه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
عبدالله بن حمزه بن حسن، یا حمزه بن عبدالله طوسی مشهدی، مکنی به ابوطالب و مشهور به نصیرالدین طوسی، از اکابر علمای امامیۀ قرن ششم است. وی از شاگردان ابوالفتوح رازی و استاد و ممدوح قطب الدین کیدری و معاصر ابن شهرآشوب است. او راست: 1- ایجاز المطالب فی ابرازالمذاهب، به فارسی. 2- الهادی الی النجات، در اثبات مذهب اثناعشری. 3- الوافی بکلام المثبت و النافی. (از ریحانه الادب ج 4 ص 201). و نیز رجوع به امل الاّمل و الذریه ج 2 ص 487 شود محمد بیگ بن خلیل، چهارمین از حکام ذوالقدریه است و از 800 تا 846 هجری قمری حکومت کرده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ذوالقدریه شود عبدالحمید شیرازی، رجوع به مجمعالفصحا چ مصفا ج 3 ص 1447 و نیز رجوع به نصرالله بن محمد بن عبدالحمید منشی شود
عبدالله بن حمزه بن حسن، یا حمزه بن عبدالله طوسی مشهدی، مکنی به ابوطالب و مشهور به نصیرالدین طوسی، از اکابر علمای امامیۀ قرن ششم است. وی از شاگردان ابوالفتوح رازی و استاد و ممدوح قطب الدین کیدری و معاصر ابن شهرآشوب است. او راست: 1- ایجاز المطالب فی ابرازالمذاهب، به فارسی. 2- الهادی الی النجات، در اثبات مذهب اثناعشری. 3- الوافی بکلام المثبت و النافی. (از ریحانه الادب ج 4 ص 201). و نیز رجوع به امل الاَّمل و الذریه ج 2 ص 487 شود محمد بیگ بن خلیل، چهارمین از حکام ذوالقدریه است و از 800 تا 846 هجری قمری حکومت کرده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ذوالقدریه شود عبدالحمید شیرازی، رجوع به مجمعالفصحا چ مصفا ج 3 ص 1447 و نیز رجوع به نصرالله بن محمد بن عبدالحمید منشی شود
محمد بن یعقوب بن علی ملقب به مجیرالدین بن تمیم از شعرای عرب است. وی در حماه نشأت یافت و از ملازمان ملک منصور بود شعری لطیف و تخیلی بدیع داشت. به سال 784 هجری قمری در حماه درگذشت. (از فوات الوفیات ج 2 ص 272). و رجوع به همین مأخذ شود
محمد بن یعقوب بن علی ملقب به مجیرالدین بن تمیم از شعرای عرب است. وی در حماه نشأت یافت و از ملازمان ملک منصور بود شعری لطیف و تخیلی بدیع داشت. به سال 784 هجری قمری در حماه درگذشت. (از فوات الوفیات ج 2 ص 272). و رجوع به همین مأخذ شود
پسر شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی است و مادرش دختر شیخ بهاءالدین زکریای مولتانی بوده است که هنگام اقامت شیخ عراقی به مولتان به همسری وی در آمده بود و زمانی که شیخ در شام اقامت داشت کبیرالدین به وی ملحق گردید. رجوع به رجال حبیب السیر ص 34 و 35 و از سعدی تا جامی ص 148 شود
پسر شیخ فخرالدین ابراهیم عراقی است و مادرش دختر شیخ بهاءالدین زکریای مولتانی بوده است که هنگام اقامت شیخ عراقی به مولتان به همسری وی در آمده بود و زمانی که شیخ در شام اقامت داشت کبیرالدین به وی ملحق گردید. رجوع به رجال حبیب السیر ص 34 و 35 و از سعدی تا جامی ص 148 شود
فتوحی مروزی ملقب به شرف الحکماء. عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 148 گوید: او از معاریف و مشاهیر مرو بود... نظم بانظام او در غایت ذوق و جزالت و نهایت رقت و سلاست بود. و در مجمعالفصحاء ج 1 ص 372 آمده است: او معاصر سلطان سنجر سلجوقی بوده و با حکیم انوری ابیوردی مخاصمه مینموده و میانۀ او و ادیب صابر دوستی و خصوصیت بوده بجهت یکدیگر اشعار میفرستادند. وقتی حکیم قطعه ای در هجو بلخ گفته و نسبت آن را به انوری داده، مشهور شده، لهذا انوری را اخراج کردند و حال آن قطعه را در دیوان انوری مینویسند، لیکن در حقیقت از حکیم فتوحی است. قطعه ای دیگر بجهت انوری گفته است که نوشته خواهد شد. از اوست قطعه ای که به اسم حکیم انوری در هجو بلخ گفته: چار شهر است خراسان را بر چار طرف که وسطشان بمسافت کم صددرصد نیست گرچه معمور و خرابش همه مردم دارد نه چنانست که آبستن دیو و دد نیست بلخ را عیب اگر چند به اوباش کنند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک معدن زرّ و گهر بی سرب و بسد نیست مرو شهری ست بترتیب همه چیز در او جدّ و هزلش متساوی و هری هم بد نیست حبّذا شهر نشابور که در ملک خدای گر بهشت است همین است و گرنه خود نیست. و در تهنیت عید نوروز سلطانی گوید: ایا راست گشته بتو کار ملک ز غم پشت بدخواه تو کوز باد گه بزم کلک تو جان بخش باد گه رزم تیر تو دلدوز باد می دانش لطف و قهرت مدام ولی ساز باد و عدوسوز باد بنوروز کردی نشاط و طرب همه روزگار تو نوروز باد. ### بچنان قطعه ای مرا خواجه چه عجب گر شراب نفرستاد عجب آن است کو ز غایت جهل رقعه را هم جواب نفرستاد. ### در چنین روز می پرستان را گر صبوح آرزو کند شاید سر بیرون شدن ندارد کس ز آنکه برفی گران همی آید قدری می شبانه هم باقیست هست هم وجه آنچه درباید کس فرستاده ایم تا آرد مطربی را که جان بیفزاید مادحت شعرکی همی خواند بدردین ژاژکی همی خاید هیچ ممکن بود که سید شرق یک زمانک جمال بنماید. ### همی پیش ازین اهل دیوان سلطان گرفتند عبرت ز یک رنج دیدن نگیرند عبرت کنون این جماعت چه از سر بریدن چه از... دریدن. انوری این قطعه را گفته بوزیر سلطان فرستاد و در این ضمن اظهار کرد که لباسهای من از سید ابوطالب نعمه است که هنوز در بر دارم و فتوحی حسب الامر جواب این قطعه را گفته و انوری را نکوهش و ملامت کرده. چند بیت از قطعۀ انوری این است که نوشته میشود. قطعه ای که حکیم انوری بوزیر فرستاده است: کار کار ملک و دوران دوران وزیر این ز آصف بدل وآن ز سلیمان ثانی در چنین دولت، من یک تن و قانع بکفاف بیم آن است که آبم ببرد بی نانی ملک مصر چه باید که ز اهل کنعان بیخبر باشد خاصه که بود کنعانی تو که از دور همی بینی پوشیده مرا حال بیرون و درونم نه همانا دانی طاق بوطالب نعمه است که دارم ز برون وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی. و جواب فتوحی این است: انوری ای سخن تو به سخاارزانی گر بجانت بخرند اهل سخا ارزانی حجه حقّی و مدروس ز تو شد باطل اوحدالدینی و در دهر نداری ثانی در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلی، در تن بینش و دانش ز لطافت جانی گفتی اندر شرف وقدر فزون از ملکم باری اندر طمع و حرص کم از انسانی غایت حکمت اگر کردت سلطان همت آیت کدیه چو ارذال چرا می خوانی پیش خاصان مطلب نام ز حکمت چندین چون خسان در طلب جامه و بندنانی نفس را باز کن از شهوت نفسانی خوی تادمت در همه احوال بود روحانی ز اب حکمت چو همی با ملکان بنشینی آتش آز چرا از دل و جان ننشانی از پس آنکه بیک مهر دو الف ملکی داشت در بلخ ملکشاه بتو ارزانی وز پس آنکه هزار دگرت داد وزیر قرض آن پیر سرخسی ز چه می بستانی از پس آنکه زانعام جلال الوزراء بتو هرساله رسد مهری پانصدگانی ای بدانائی معروف چرا میگوئی در ثنائی که فرستاده ای از نادانی طاق بوطالب نعمه است که دارم ز برون وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی چه بخیلی که بچندین زر و سیم و نعمت طاق و پیراهنئی دوخت همی نتوانی پانزده سال فزون باشد تا کشته شده ست بوالحسن آنکه ز احسانش سخن میرانی پیرهن کهنۀ او گرت بجایست هنوز پس مخوان پیرهنش گو زره خفتانی باقی عمر بس آن پیرهن و طاق ترا سزد ار ندهی ابرام و دگر نستانی نعمت آن راست زیادت که همی شکر کند تو نه ای ازدر نعمت که همه کفرانی بتو هرچند در انواع سخن تاوان نیست اندرین شعر که گفتی زدر تاوانی گربفرمان سخنی گفتم مآزار ز من زآنکه کفر است در این حضرت نافرمانی ابوحیان محمد بن یوسف نحوی اندلسی. رجوع به ابوحیان اثیرالدین... و رجوع به محمد بن یوسف... و نامۀ دانشوران ج 1 ص 127 شود اخسیکتی. رجوع به اثیر اخسیکتی شود، مؤنث اثیر. فعیل بمعنی مفعول، ای مأثوره، تؤثر علی غیرها، ای یستخص بها و یستبد
فتوحی مروزی ملقب به شرف الحکماء. عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 148 گوید: او از معاریف و مشاهیر مرو بود... نظم بانظام او در غایت ذوق و جزالت و نهایت رقت و سلاست بود. و در مجمعالفصحاء ج 1 ص 372 آمده است: او معاصر سلطان سنجر سلجوقی بوده و با حکیم انوری ابیوردی مخاصمه مینموده و میانۀ او و ادیب صابر دوستی و خصوصیت بوده بجهت یکدیگر اشعار میفرستادند. وقتی حکیم قطعه ای در هجو بلخ گفته و نسبت آن را به انوری داده، مشهور شده، لهذا انوری را اخراج کردند و حال آن قطعه را در دیوان انوری مینویسند، لیکن در حقیقت از حکیم فتوحی است. قطعه ای دیگر بجهت انوری گفته است که نوشته خواهد شد. از اوست قطعه ای که به اسم حکیم انوری در هجو بلخ گفته: چار شهر است خراسان را بر چار طرف که وسطشان بمسافت کم صددرصد نیست گرچه معمور و خرابش همه مردم دارد نه چنانست که آبستن دیو و دد نیست بلخ را عیب اگر چند به اوباش کنند بر هر بیخردی نیست که صد بخرد نیست مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک معدن زرّ و گهر بی سرب و بُسد نیست مرو شهری ست بترتیب همه چیز در او جدّ و هزلش متساوی و هری هم بد نیست حبّذا شهر نشابور که در ملک خدای گر بهشت است همین است و گرنه خود نیست. و در تهنیت عید نوروز سلطانی گوید: ایا راست گشته بتو کار ملک ز غم پشت بدخواه تو کوز باد گه بزم کلک تو جان بخش باد گه رزم تیر تو دلدوز باد می دانش لطف و قهرت مدام ولی ساز باد و عدوسوز باد بنوروز کردی نشاط و طرب همه روزگار تو نوروز باد. ### بچنان قطعه ای مرا خواجه چه عجب گر شراب نفرستاد عجب آن است کو ز غایت جهل رقعه را هم جواب نفرستاد. ### در چنین روز می پرستان را گر صبوح آرزو کند شاید سر بیرون شدن ندارد کس ز آنکه برفی گران همی آید قدری می شبانه هم باقیست هست هم وجه آنچه درباید کس فرستاده ایم تا آرد مطربی را که جان بیفزاید مادحت شعرکی همی خواند بدردین ژاژکی همی خاید هیچ ممکن بود که سید شرق یک زمانک جمال بنماید. ### همی پیش ازین اهل دیوان سلطان گرفتند عبرت ز یک رنج دیدن نگیرند عبرت کنون این جماعت چه از سر بریدن چه از... دریدن. انوری این قطعه را گفته بوزیر سلطان فرستاد و در این ضمن اظهار کرد که لباسهای من از سید ابوطالب نعمه است که هنوز در بر دارم و فتوحی حسب الامر جواب این قطعه را گفته و انوری را نکوهش و ملامت کرده. چند بیت از قطعۀ انوری این است که نوشته میشود. قطعه ای که حکیم انوری بوزیر فرستاده است: کار کار ملک و دوران دوران وزیر این ز آصف بدل وآن ز سلیمان ثانی در چنین دولت، من یک تن و قانع بکفاف بیم آن است که آبم ببرد بی نانی ملک مصر چه باید که ز اهل کنعان بیخبر باشد خاصه که بود کنعانی تو که از دور همی بینی پوشیده مرا حال بیرون و درونم نه همانا دانی طاق بوطالب نعمه است که دارم ز برون وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی. و جواب فتوحی این است: انوری ای سخن تو به سخاارزانی گر بجانت بخرند اهل سخا ارزانی حجه حقّی و مدروس ز تو شد باطل اوحدالدینی و در دهر نداری ثانی در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلی، در تن بینش و دانش ز لطافت جانی گفتی اندر شرف وقدر فزون از ملکم باری اندر طمع و حرص کم از انسانی غایت حکمت اگر کردت سلطان همت آیت کدیه چو ارذال چرا می خوانی پیش خاصان مطلب نام ز حکمت چندین چون خسان در طلب جامه و بندنانی نفس را باز کن از شهوت نفسانی خوی تادمت در همه احوال بود روحانی ز اب حکمت چو همی با ملکان بنشینی آتش آز چرا از دل و جان ننشانی از پس آنکه بیک مهر دو الف ملکی داشت در بلخ ملکشاه بتو ارزانی وز پس آنکه هزار دگرت داد وزیر قرض آن پیر سرخسی ز چه می بستانی از پس آنکه زانعام جلال الوزراء بتو هرساله رسد مهری پانصدگانی ای بدانائی معروف چرا میگوئی در ثنائی که فرستاده ای از نادانی طاق بوطالب نعمه است که دارم ز برون وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی چه بخیلی که بچندین زر و سیم و نعمت طاق و پیراهنئی دوخت همی نتوانی پانزده سال فزون باشد تا کشته شده ست بوالحسن آنکه ز احسانش سخن میرانی پیرهن کهنۀ او گرت بجایست هنوز پس مخوان پیرهنش گو زره خفتانی باقی عمر بس آن پیرهن و طاق ترا سزد ار ندهی ابرام و دگر نستانی نعمت آن راست زیادت که همی شکر کند تو نه ای ازدر نعمت که همه کفرانی بتو هرچند در انواع سخن تاوان نیست اندرین شعر که گفتی زدر تاوانی گربفرمان سخنی گفتم مآزار ز من زآنکه کفر است در این حضرت نافرمانی ابوحیان محمد بن یوسف نحوی اندلسی. رجوع به ابوحیان اثیرالدین... و رجوع به محمد بن یوسف... و نامۀ دانشوران ج 1 ص 127 شود اخسیکتی. رجوع به اثیر اخسیکتی شود، مؤنث اثیر. فعیل بمعنی مفعول، ای مأثوره، تؤثر علی غیرها، ای یستخص بها و یستبد