جدول جو
جدول جو

معنی ظمخ - جستجوی لغت در جدول جو

ظمخ
(ظِ مَ)
درختی است که به درخت چنار ماند، درخت انجیر، به لغت طی، اسم ثمر جودار است نزد اهل عرب به قیروان و غیر آن. و بعضی گفته اند که آن ثمرۀ جوذر است. رجوع به جوذر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مخ
تصویر مخ
اندیشه، هوش
باهوش، نابغه
در علم زیست شناسی قسمتی از مغز سر که به دو نیمکرۀ مساوی تقسیم شده و در سطح هر نیمکره چین خوردگی هایی وجود دارد و مرکز هوش، ادراک و حرکات ارادی بدن است، دماغ، مغز سر
در علم زیست شناسی مغز استخوان
کنایه از خالص هر چیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخ
تصویر مخ
لگام سنگین که بر سر اسب و استر سرکش بزنند
امر به مخیدن، امر به خزیدن، امر به جنبیدن، امر به چسبیدن
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، برزین، نار، آذر، وراغ، انیسه، ورزم، اخگر، تش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظما
تصویر ظما
تشنه شدن، عطش، تشنگی
فرهنگ فارسی عمید
(ظِ خَ / ظِ مَ خَ)
یکی ظمخ
لغت نامه دهخدا
(مُ مِخ خ)
امر ممخ، کار دراز و بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). امر طائل. (از اقرب الموارد) ، مغز پر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
زدن صماخ کسی را. بر سوراخ گوش زدن. (تاج المصادر بیهقی) ، به مشت زدن چشم کسی را، اذیت دادن گرمی روی کسی را، لخت تابیدن آفتاب بر کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
چیزی است خشک که در سوراخ پستان گوسپندان یافته میشود نزدیک ولادت و چون برآورده شود راه شیر گشاده گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ زُ)
بلند گردیدن، شکستن سر کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ذَ / ذِ مَ)
بار درختی است
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
رمق و باقیماندۀ جان. (ناظم الاطباء). شاید لهجۀ عامیانه ای است از رمق
لغت نامه دهخدا
(رِ)
درختان انبوه و فراهم آمده. (منتهی الارب). درخت مجتمع و انبوه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَهَْ هَُ)
بلند شدن کوه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلند شدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادربیهقی) (دهار). سمق (که سین به شین و قاف به خاء تبدیل شده است). (از نشوءاللغه ص 20). رجوع به سمق شود، بینی خود را بالا کشیدن از راه تکبر و غرور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
نیه شمخ، نیت دور و بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شُمْ مَ)
جمع واژۀ شامخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شامخ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَضْ ضُ)
بر سوراخ گوش زدن. و رسیدن بدان پس خسته کردن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). به سوراخ گوش زدن چنانکه آن را خسته کند. (از اقرب الموارد) ، برآمدن یا شکوفه برآوردن زراعت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
کمخ بأنفه کمخاً، بزرگ منشی نمود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر کرد و بینی خود را به نشانۀ غرور و کبر بالا گرفت. (از اقرب الموارد) ، ریخ زدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کمخ به، ریح زد و تغوط کرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد یا بازایستد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به کمح شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
شهری است در روم و گویند میان آن و ارزنجان یک روز راه فاصله است. (از معجم البلدان). قلعه ای بر ساحل فرات. (نخبه الدهردمشقی). و رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 127 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
عقبه زمخ، عقبۀ سخت و دور دراز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُمْ مَ)
جمع واژۀ زامخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به زامخ شود
لغت نامه دهخدا
(ظَ ما)
کمی خون بن دندان، گندمگونی لبها. سیاهی لبها، کم خونی
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ)
تکبر و بزرگ منشی کردن، گویند: طمخ بأنفه، ای تکبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ فَ)
نیک آلودن بدن را به بوی خوش. (منتهی الارب). آلودن تن به بوی خوش چنانکه میچکیده باشد. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فخر و تکبر کردن. (زوزنی). تکبر کردن. گردنکشی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زمخ
تصویر زمخ
گردنه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخ
تصویر مخ
مغز استخوان، مغز سر، نخاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمخ
تصویر رمخ
درخت انبوه، جمع رمخه، از ریشه پارسی غوره خرماها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمخ
تصویر شمخ
بلند شدن، منی کردن راه دور، زمین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمخ
تصویر جمخ
سرافرازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمخ
تصویر سمخ
خستن گوش زخم کردن گوش، شکوفه برآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظمی
تصویر ظمی
تیرگی پژمرد گی، کم گوشتی بج (بج لثه معیار جمالی) کم خونی بج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظما
تصویر ظما
تشنه شدن سخت تشنه گردیدن، تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخ
تصویر مخ
((مُ))
زنبور، آتش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخ
تصویر مخ
((مُ خّ))
مغز، مغزسر، دو نیم کره مغزی را گویند که قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب است و در کاسه سر و در قسمت بالا و جلو آن قرار گرفته است، اصل میانه هر چیز، کسی را خوردن با گفتگوی زیاد او را خسته کردن، کسی سوت کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخ
تصویر مخ
لگام سنگین که بر اسب یا استر سرکش بزنند، بید (حشره)
فرهنگ فارسی معین