جدول جو
جدول جو

معنی کمخ

کمخ
(زَ)
کمخ بأنفه کمخاً، بزرگ منشی نمود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر کرد و بینی خود را به نشانۀ غرور و کبر بالا گرفت. (از اقرب الموارد) ، ریخ زدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کمخ به، ریح زد و تغوط کرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد یا بازایستد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به کمح شود
لغت نامه دهخدا