جدول جو
جدول جو

معنی کمخ - جستجوی لغت در جدول جو

کمخ
(زَ)
کمخ بأنفه کمخاً، بزرگ منشی نمود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تکبر کرد و بینی خود را به نشانۀ غرور و کبر بالا گرفت. (از اقرب الموارد) ، ریخ زدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کمخ به، ریح زد و تغوط کرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد. (آنندراج) (از اقرب الموارد). لگام بازکشیدن اسب را تا سر راست دارد یا بازایستد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به کمح شود
لغت نامه دهخدا
کمخ
(کَ مَ)
شهری است در روم و گویند میان آن و ارزنجان یک روز راه فاصله است. (از معجم البلدان). قلعه ای بر ساحل فرات. (نخبه الدهردمشقی). و رجوع به سرزمینهای خلافت شرقی ص 127 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاخ
تصویر کاخ
قصر، کوشک، ساختمان بزرگ دارای چندین اتاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمه
تصویر کمه
نابینا شدن، کور شدن، کوری، در پزشکی شب کوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمخا
تصویر کمخا
جامۀ منقش که با الوان مختلف بافته شده باشد
کمخای خان بالغی: نوعی جامۀ نفیس منقش که در خان بالغ (نام قدیم پکن) می بافته اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرخ
تصویر کرخ
بی حس، برای مثال سر چاه چنین مباش کرخ / زان که چاه است بر سر دوزخ (آذری طوسی- مجمع الفرس - کرخ)، با حالت سستی و بی حالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمک
تصویر کمک
اندک، کم، هر چیز خرد و کم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامخ
تصویر کامخ
نوعی خورش که از شیر و ماست تهیه می شود، آب کامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمد
تصویر کمد
گنجۀ پهن کشودار که در آن لباس یا چیز دیگر می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمخای خان بالغی
تصویر کمخای خان بالغی
نوعی جامۀ نفیس منقش که در خان بالغ (نام قدیم پکن) می بافته اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشخ
تصویر کشخ
ریسمانی که خوشه های انگور را به آن می آویزند تا خشک شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمی
تصویر کمی
کم بودن مثلاً کمی درآمد، به مقدار کم، اندکی
کنایه از پستی، فرومایگی، حقارت
نقصان، کاستی
کمین، کمترین، کم ارزش ترین، فرومایه ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمپ
تصویر کمپ
اردوگاه، محل تشکیل اردو، محل نگه داری آوارگان و اسرای جنگی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
اطلس باف. (ناظم الاطباء). آنکه کمخا بافد. و رجوع به کمخا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شغل کمخاباف. اطلس بافی. (ناظم الاطباء). و رجوع به کمخا و کمخاباف شود
لغت نامه دهخدا
(کُ مُ تِ)
سلۀ روی زخم. رویۀ سفت شدۀ زخم و جراحت. طبقه ای از چرک و کثافت که روی پوست بدن بسته می شود. این کلمه با فعل بستن استعمال می شود: دست و پای فلان کس از بس حمام نرفته کمخته بسته است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
این کلمه در تاریخ بیهقی به صورتهای گوناگون و در مواضع مختلف از جمله در صفحات 403 و 557 و 562 از چاپ اول فیاض آمده و صورت صحیح آن دقیقاً معلوم نیست. فیاض در تعلیقات تاریخ بیهقی ص 700 آرد: این کلمه در این کتاب به صورتهای مختلف آمده: ’کمخیان، کمجیان، کمنجیان. و در زین الاخبار، چاپ تهران کمجیان. و صحیح گویا صورت دومین است یعنی کمجیان به ضم کاف که نام طایفه ای بوده است ترک که در کنار رودی بنام ’کم’ مسکن داشته اند...’ و رجوع به تعلیقات تاریخ بیهقی چ فیاض چ 1 ص 700 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
جامۀ منقشی را گویند که به الوان مختلف بافته باشند. (برهان). جامه ای که به انواع مختلف بافته باشند و اصح به فتح کاف (ک ) است مخفف کمخاو، یعنی خواب کم دارد و از اینجا ظاهر می شود که خاب مخمل بی واو باشد نهایتش شعرا برای دستگاه سخن به واو اعتبار کرده خواب نویسند... (فرهنگ رشیدی). جامه ای که به انواع مختلف بافته باشند و اصح به فتح کاف است و اضافۀ خا و واو و الف که کم خواب شود یعنی خواب کم دارد... و از اینجا ظاهر می شود که خاب مخمل بی واو بوده و کمخا مخفف کم خاب است و شعرا در آن تصرف نموده اند... (آنندراج) (انجمن آرا). کمخاب. (فرهنگ فارسی معین). وهی ثیاب حریر تصنع ببغداد و تبریز و نیسابور و بالصین. (سفرنامۀ ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر بود دارایی عدلش به جمع اقمشه
میخک اندر معرض کمخا نیارد آمدن.
نظام قاری (دیوان ص 30).
خصمش ز بی دوایی بادا به داغ محتاج
مانند صوف و کمخا از علت مفاصل.
نظام قاری (دیوان، ص 32).
خصم میخک نکند فرق ز کمخا ورنه
کارگاهی است مرا از همه جنسی در بار.
نظام قاری (دیوان، ص 13).
نیست جای جلوۀ کمخای هزل من به یزد
تابدار اینجا تحکم بر غریبی می کند.
فوقی یزدی (از آنندراج).
اطلس و زربفت و کمخا و قصب
نیست غیر از پرده ای در راه رب.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
- امثال:
اگر اطلس کنی کمخا بپوشی
همان سفد و سر و سبزی فروشی.
نظیر: اگر بپوشی رختی نشینی تختی، می بینمت به چشم آن وقتی. (امثال و حکم ج 1 ص 191).
، بمعنی جامۀ منقش یک رنگ. (برهان). جامۀ منقش ابریشمی یک رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ)
به لغت زند و پازند بمعنی آمیخته و درهم باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف گمخت = گمیخت (بدآمیخته) (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کمیخت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
به معنی کمخا است که جامۀ منقش الوان باشد. (برهان). صاحب کشف گفته که بالکسر (ک ) صحیح است و در برهان نوشته که بالکسر و بالفتح هر دو صحیح و در رشیدی نوشته که بالکسر صحیح نیست چرا که خاب کم دارد و خاب به معنی آن است که آن را به هندی رونوان گویند یعنی پشم باریک و بهترین کمخاب در احمدآباد و گجرات بافته می شود. (از آنندراج). جامۀ زردوزی رنگارنگ. (ناظم الاطباء). کمخاو. کمخا. کمخواب. پارچۀ منقش و رنگارنگ که خواب اندک دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمخا شود، جامۀ منقش یک رنگ را نیز گفته اند. (برهان). جامۀ زردوزی یک رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته کامک کامه آبکامه نانخورشی است یا آشی آبکامه که از آن نانخورش سازند کامه، جمع کوامخ، پلیدی مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاخ
تصویر کاخ
قصر، خانه های چندین طبقه رویهم و بر افراشته را گویند، کوشک بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتخ
تصویر کتخ
کشک قروت، نان خورشی که از شیر و دوغ ترش و نمک سازند شیراز: (مدام تا که بخاصیت اهل صفرا را موافق است همه عمر ناردان و کتخ. ) (عمید لوبکی رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرخ
تصویر کرخ
از حس و شعور افتاده بی حس بی شعور سست و بی ادراک: (سر چاهی چنین مباش کرخ ز انکه چاهی است بر سر دوزخ) (آذری طوسی)، خواب رفته (عضو بدن و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمخ
تصویر زمخ
گردنه دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمخ
تصویر شمخ
بلند شدن، منی کردن راه دور، زمین دور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمخ
تصویر سمخ
خستن گوش زخم کردن گوش، شکوفه برآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمخ
تصویر جمخ
سرافرازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمخ
تصویر رمخ
درخت انبوه، جمع رمخه، از ریشه پارسی غوره خرماها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمخاب
تصویر کمخاب
پارچه منقش و رنگارنگ که که خواب اندک دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمخا
تصویر کمخا
پارچه منقش و رنگارنگ که که خواب اندک دارد
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های انگدان است که بنام قنا کف عروس کلح نیز خوانده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمک
تصویر کمک
اعانه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمی
تصویر کمی
نقص، قدری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاخ
تصویر کاخ
قصر
فرهنگ واژه فارسی سره