جدول جو
جدول جو

معنی ظفیره - جستجوی لغت در جدول جو

ظفیره
(ظَ رَ)
پودنۀ بری. پودنۀ لب جوی. پودنۀ جویباری. و برخی فودنج هندی دانسته اند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ظهیره
تصویر ظهیره
(دخترانه)
مؤنث ظهیر، پشتیبان، یاور، ظهیرالدین
فرهنگ نامهای ایرانی
گوشت یا پوستی زائد که در گوشۀ چشم پدید آید و به تدریج سبب نابینایی شود، ناخنۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
نوزاد برخی جانوران که از نظر ظاهری با موجود بالغ تفاوت دارد و قادر به تولید مثل نیست، لارو، نوچه، کرمینه
فرهنگ فارسی عمید
(سَ رَ)
گردن بند زر و نقره. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عُ فَ رَ)
دختر عباد، از بنی جدیس، ملقب به شموس. از زنان شاعر عرب در جاهلیت بود او را اشعاری است در تشویق قبیلۀ خود به شورش بر ضد ملک طسم، و این شورش سبب به قتل رسیدن ملک طسم شد. (از الاعلام زرکلی به نقل از ابن الاثیر و الاغانی). رجوع به اعلام النساء ج 3 شود
دختر ولید بصری. از زنان عابد ونابینای بصره بود. وی همان است که در جواب کسی که گفته بود ’مااشد العمی علی من کان بصیرا’ چنین گفت ’ان عمی القلب عن الله اشد من عمی العین عن الدنیا...’ (از اعلام النساء به نقل از المستظرف و نکت الهمیان)
لغت نامه دهخدا
(صَ رِ)
ده کوچکی از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. 18هزارگزی خاوری اهواز، 5هزارگزی شمال راه فرعی اهواز به رامهرمز. دارای 20 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(ظِفْ فی)
ظفیر
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
مردی که به هرچه اراده کند دریابد، نامی از نامهای مردان عرب
لغت نامه دهخدا
(ظَلْ لا / ظَ)
قلعه ای است به یمن
لغت نامه دهخدا
(ظُ رَ)
نباتی است مفروش بر زمین، برگش مدور و شبیه به ناخن و ظاهرش سبز و باطن سرخ تیره و ساقهاکه از میان برگها میروید قریب به شبری و باریک و گلش ستبر و بیخش به قدر بند انگشتی و سیاه و منقش به سفیدی و در بلاد تستر بسیار است. در چهارم گرم و خشک و بسیار تند و سم قاتل و ضماد او رافع گوشت زیاده و ثآلیل و بواسیر و آکله است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(ظَ فِ رَ)
چشم ناخنه برآمده، مرد پیروز و به مطلوب رسیده
لغت نامه دهخدا
(ظَ فَ رَ)
ناخنۀ چشم. علتی در چشم. پرده ای است که از ماق (گوشۀ انسی چشم) به سفیدی تا سیاهی چشم کشیده شود. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ناخنه و آن عبارت است از زیادۀ عصبیه ای که درگوشه های چشم پیدا شده، و چندان مدّ و بسط پیدا کند که سیاهی چشم را احاطه کند و از بینائی مانع گردد. کذا فی بحرالجواهر. و در ذخیرۀ خوارزمشاهی آید که: ظفره لفظ تازی است و پارسی او ناخنه است. و این ناخنه غشای فزونی است غلیظ و گوهر او عصبانی است و همچون ناخن است لکن از بهر آنکه در چشم است و پیوسته تر باشد نرم تر از ناخن است و از گوشه های چشم روید و بیشتری از این گوشه روید که از سوی بینی است و بر طبقۀ ملتحمه گسترده شود و باشد که تا به کنار سیاهی چشم برسد و بایستد و باشد که بر سیاهی نیز بگذرد و دیده را بپوشاند و بینائی بازدارد و باشد که از هر دو گوشۀ چشم روید و سر به سر آرد و کمترین مضرتی از وی آن است که چشم را از حرکات خویش بازدارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ظفره، هی زیاده من الملتحمه أو من الحجاب المحیط بالعین یبتدی فی اکثر الامر من الموق و یجری دائماً علی الملتحمه و ربما غشیت القرنیه و تعدت علیه حتی یغطی الثقبه و منها ما هو اصلب و منها ما هو الین و قد یکون اصفراللون و قد یکون احمراللون و قد یکون کمداللون. (کتاب ثالث از قانون ابوعلی ص 26 و 65)
لغت نامه دهخدا
(نِ یِ)
دهی است از بخش لاریجان شهرستان آمل که دارای 120 تن سکنه است. آب آن از چشمه سار و محصول عمده اش غله و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
اسم آهن است در بربری و لاتینی. (از یادداشت مؤلف). مأخوذ از ’فر’ است که در فرانسه به معنی آهن است و ریشه لاتینی دارد. رجوع به فر شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوردنی زچه که از دانۀ شنبلید و خرما یا دیگر دانه ها پزند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غُ فَ رَ)
نام زنی. (منتهی الارب). غفیره بنت رباح الحبشیه از صحابیات است. او خواهر بلال مؤذن رسول خدا بود. برادری به نام خالد نیز دارند. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(قُ فَ رَ)
نام مادر فرزدق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
محله ای است بزرگ در مشرق بغداد و نزدیک آن محلۀ بزرگ دیگری و بدان قراح ظفر گفته میشود و جماعتی بدانجا منسوبند، از آنجمله ابونصر احمد بن محمد بن عبدالملک الاسدی الظفری که از خطیب ابابکر سماع حدیث دارد و در سال 532 هجری قمری وفات کرده است و ابوسعد در شیوخ خویش ذکر او آورده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
زمینی است در وادی العقیق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
موی بافته. ج، ضفائر. (منتهی الارب). موی تافته. (دهار). موی تافته و بافته. (مهذب الاسماء). موی پیچیده و جمعکرده بر سر. (منتخب اللغات). جعد بافته. (دهار). ذوآبه. یک لاغ گیسو، ریگ توده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُ رِ)
دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 36هزارگزی جنوب خاوری اهواز و پنج هزارگزی خاور راه آهن بندر شاهپور به اهواز. ناحیه ای است واقع در دشت و گرمسیری است. دارای 150 تن سکنه میباشد. از چاه مشروب میشود. محصولاتش غلات است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ آل ابوبالا هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(ظَ فَری یَ)
مسجدی است به بغداد. (عیون الانباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضفیره
تصویر ضفیره
گیسوان بافته شده
فرهنگ لغت هوشیار
گور کنده گودال کنده، کاویده، چاه، گریچه (نقب زیرزمین) گودال مغاک، قبر گور، جمع حفایر (حفائر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیره
تصویر سفیره
مونث سفیر باآرش های (سفیر) و گردنبند سیمین، گردنبند زرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفیره
تصویر شفیره
زود شوش زنی که درگای شوس دهد
فرهنگ لغت هوشیار
سوتوات ها: ز ص س یا حروف صفیره. حروفی که هنگام تلفظ آنها آوازی پدید آید: ز ص س، گونه ای نعناع که آنرا نعناع وحشی گریند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غفیره
تصویر غفیره
بسیاری فراوانی، درست کننده، پوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظهیره
تصویر ظهیره
گرمگاه جمع آن ظهائر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفیره
تصویر عفیره
مونث عفیر: و گویک گه گردان سرگین گردانک
فرهنگ لغت هوشیار
ناخنه چشم ناخنک. یا ظفره چشم. ناخنک، جمع ظافر، پیروز دان ناخنک چشم ناخنگیا از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظفیر
تصویر ظفیر
دستیاب پیروزمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفیره
تصویر حفیره
((حَ رِ))
گودال، مغاک، قبر، گور، جمع حفایر
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان بالا لاریجان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی