جدول جو
جدول جو

معنی طیاء - جستجوی لغت در جدول جو

طیاء
(طَیْ یا)
زن گرسنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طیار
تصویر طیار
پرواز کننده، چست و چالاک، تیزرو، زبانۀ ترازو، ترازو، برای مثال عطای او از آن بگذشت کآن را / توان سختن به شاهین و به طیار (فرخی - ۱۴۴ حاشیه)، عیار درم، نوعی قایق و کشتی تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیاش
تصویر طیاش
سبک عقل، ویژگی کسی که ارادۀ ثابت ندارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیان
تصویر طیان
کسی که کارش گل کاری یا گچ مالیدن به دیوار است، بنّا، گل کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیان
تصویر طیان
عسل، مادۀ شیرینی که زنبور عسل از مکیدن شیرۀ بعضی گل ها و گیاهان فراهم می آورد و در کندوی خود خالی می کند، نوش، شهد، لعاب النّحل، انگبین
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
ابر بالابرآمده. یقال: ما فی السماء طخاء، ای شی ٔ من سحاب، اندوه که دم باز گیرد از وی. قال ابوعبیده وجدت علی قلبی طخاءً، ای شبه الکرب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَخْ)
شب تاریک، سخن نامفهوم. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ مَ)
طراءه. تر و تازه گردیدن تره. یقال: طراءالبقل. خلاف ذوی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طُْر را)
جمع واژۀ طاری
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ناگوارد شدن و دل گرفتن از روغن و چربش، شرم داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: طساء فلان، اذا استحیی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
پوست تنک مانند که از باد بر خون فراهم آید. (منتهی الارب). پوست تنک که بالای خون باشد. (منتخب اللغات). قشر دم. (فهرست مخزن الادویه)
جمع واژۀ طلیه. (منتهی الارب)
قطران. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). طلا. هرچه آن را درمالند بر جائی. (منتهی الارب). هرچه آن را بمالند. (منتخب اللغات). آنچه براندایند از دارو. آنچه از رقیق القوام که بر عضو مالند. دوائی رقیق که بر عضو بمالند. دوایی که بر تن مالند و چون ضماد محتاج بستن نباشد. ادویۀ مایعی را نامند که بر عضو بمالند و از ضماد رقیق تر باشد. (فهرست مخزن الادویه). برچیزی اطلاق شود که آن را برای تنقیه و تحلیل و تنقیح و قلع آثار بر عضو بمالند، خواه مفرد باشد یا مرکب. (تذکرۀ انطاکی). مالیدنی. نهادنی. داروئی که به آب رقیق ساخته بمالند. آنچه بر عضو مالند و فرق میان آن و ضماد آن است که طلا به اشیاء سیالی اختصاص دارد که نیاز به بستن دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، شراب. (منتخب اللغات). نوعی از می. (مهذب الاسماء). شراب کهن. خمر کهنه. (فهرست مخزن الادویه). شراب غلیظی که به سیاهی زند. (تذکرۀ انطاکی). شراب مسکری است که در ظرف مشمعی سازند. سیکی. می سیکی. (منتهی الارب). می پخته. می پختج. (منتهی الارب). می پختۀ منصف. منصف. و فی الحدیث: سیشرب اناس من امتی الخمر یسمونها بغیر اسمها، یرید انهم یشربون النبیذ المسکر المطبوخ و یسمونها طلاءً. (منتهی الارب). می خوشمزه. (منتهی الارب). عصیر مطبوخ. (فهرست مخزن الادویه). آب انگور مشمش را گویند. (فهرست مخزن الادویه). مثلث. شراب کهن خوب. (اختیارات بدیعی). خمر غلیظ سیاه لون است و بعضی مثلث را به این اسم می نامند و بعضی مطبوخ را. (تحفۀ حکیم مؤمن). آن آب انگور جوشانیده است که طبخ نمایند تا دو ثلث یا کمتر از آن برود و آن را می فختج نامند و بعضی اعراب آن را خمر گویند. آب انگوری است که طبخ دهند تا آنکه نصف آن و یا بیشتر و یا کمتر برود و غلیظ مائل به سیاهی گردد و آن را طلا از جهت آن نامند که اعراب در جرب شتران با قطران زفت میمالند و بعضی همه اقسام خمر را بدین نام مخصوص میدارند و بعضی مثلث را. طبیعت و افعال و خواص آن نیز قریب به خمر و مثلث است. (مخزن الادویه). ابن الاعرابی گوید: طلا را در عرب شراب گویند و بعضی گفته اند طلا شراب تیره را گویند و یحیی در علاج نوعی از جنون که او را مانیا گویند فرموده است که او را طلا باید داد تا منفعت کند و از او به خمرتازه عبارت کرده است که کهنه نشده باشد و به طعم بی مزه باشد و چنین گفته اند که کهنه شدن خمر آن باشد که شش ماه بر او بگذرد و بگویند منفعت طلا آن را که خوردن او عادت داشته باشد (کذا) و همو در علاج ایلمیا یعنی بیماری صرع گفته است که غذای او باید که طعمه باشد که از آن خلط نیکو حاصل آید و بر خوردن طلا که کهنه تمام شده باشد مداومت نماید. (ترجمه صیدنۀ ابوریحان). طلا بر طبیخ عصیر انگور اطلاق شود که دو ثلث یا بیشتر آن رفته باشد و ایرانیان آن را فختج (پخته) نامند. و بعض اعراب آن را خمر خوانند. و در ’الملتقی’ آمده است که طلا عصیر مطبوخی است که بیش از نصف و کمتراز دو ثلث آن رفته باشد. در بحر الجواهر چنین است. و در نزد فقیهان طلا بر آب انگور مطبوخی اطلاق شود که کمتر از دو ثلث آن رفته باشد بدانسان که اگر نیمی ازآن رفته باشد آن را منصف خوانند و اگر کمتر از نصف آن رفته باشد آن را باذق (باده) نامند. و اگر بیشتر از نصف و کمتر از دو ثلث آن رفته باشد نام خاصی ندارد و از جمله انواع طلا عصیر انگور مطبوخی است که آب در آن میریزند آنگاه پیش از غلیان آن را طبخ میکنند چنان که دو ثلث آن برود و یک ثلث آن باقی بماند و بنابراین کمتر از دو ثلث عصیر از بین میرود، همچنین جمهوری را نیز یکی از انواع طلا میشمرند و آن آب انگوری است که آب در آن میریزند و اندکی آن را میپزند. و باید دانست که طلا بر هرگونه آشامیدنی اطلاق میشود که غلیظ شده باشد و مشابه طلائی گردد که آن را بر اعضاء میمالند مانند قطران و مانند آن و این گفتۀ صاحب المغرب است و شکی نیست که اشربۀ مذکور در نتیجۀ طبخ غلیظ میشوند هرچند برخی نسبت به دیگری ممکن است غلیظترباشد و طلا به این معنی شامل مثلث هم میشود بلکه صاحب صحاح تصریح کرده است که طلا نام مخصوص مثلث است، ولی مراد فقیهان از طلا بجز مثلثی است که از اشربۀ مست کننده به دست می آورند. در بیرجندی چنین است. و صاحب جامعالرموز آرد: طلا آب انگور خالصی است که پیش از غلیان خواه بوسیلۀ آفتاب یا آتش طبخ شود و در نتیجه کمتر از دو ثلث آن برود. در این تعریف قید ’خالص’، فختج (پخته) و ’جمهوری’ را از طلا خارج میکند و برخی گفته اند هرگاه بسبب طبخ کمتر از دو ثلث آن برود طلاست واگر نصف آن برود منصف است. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، رسن که در پای بچۀ گوسپند کنند. (مهذب الاسماء). رسن که بدان پای بره بندند، دشنام. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، زن مرد، باد خوش، مرغزار باران ریزه رسیده، زن سالخورده، زن بیهوده گوی، زن بدزبان، دسترس در خوردنی و نوشیدنی. (منتهی الارب)
جمع واژۀ طلا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُلْ لا)
طلاءالدم، خراش پوست که خون رود از وی. (منتهی الارب) ، خون. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، خون رایگان رفته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
روشن شدن، (دهار) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
میر صفدرعلیخان بن عسکرعلیخان، شاعر، از احفاد شاه اسماعیل صفوی است، او در اورنگ آباد هند اقامت داشت و مورد نظر نواب دکن بود، این بیت از اوست:
چشم تر مانند شبنم زین چمن برداشتم
خون دل چون لعل با خود از وطن برداشتم،
(از قاموس الاعلام ترکی)
میرزا یوسف قزوینی، شاعر، چند گاهی در خدمت حکام گیلان و مازندران میزیست و سپس بملازمت سلاطین صفوی پیوست، این شعر از اوست:
فغان که مردم و یاری درین دیارم نیست
نشان پای کسی بر سر مزارم نیست،
(از قاموس الاعلام ترکی)
محمد بن محمد بسطامی، هدایت گوید: از فضلای عصر خود بوده و این بیت از اوست:
در عشق بسی سؤال باشد
کو را نبود جواب هرگز،
(از ریاض العارفین ص 219)
ابن ابی الضوء القرطبی، مردی عالم بعلوم عربیه و شعر وحافظ ایام عرب و مشاهد آن، (روضات الجنات ص 335)
ابن خریف، محدث است
لغت نامه دهخدا
ضواء، (منتهی الارب)، روشنی، روشنائی، (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)، سو، سنا، تاب (در مهتاب، چنانکه نور شید است در خورشید)، روشنائی ذاتی، چنانکه روشنی خورشید و خلاف روشنی و فروغ مکتسب و عارضی چون نور ماه و آینه که در آن عکس و پرتو روشنی افتاده است، روشنی آفتاب، و بدان که ضیا از نور قویتر است و نور از سنا قویتر است، (غیاث) (آنندراج) :
برافکند پیری ضیا بر سرت
بچشم بتان ظلمت است آن ضیا
نبینی که باز سپیدی کنون
اگر کبک بگریزد از تو سزا،
ابوالمثل،
بدانگهی که هور قیرگون شود
چو روی عاشقان شود ضیای او،
منوچهری،
مجرّه چون ضیا که اندراوفتد
بروزن و نجوم او هبای او،
منوچهری،
عرش پر نور و ضیاء است بزیرش در شو
تا مگربهره بیابد دلت از نور و ضیاش،
ناصرخسرو،
از میغ درّبار زمین چون سما شده ست
وز لاله سبزه همچو سما پرضیا شده ست،
ناصرخسرو،
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد بسوی عام نامش یا ضیا،
ناصرخسرو،
تا مه و مهر و فلک والی روزند و شبند
تا شب و روز جهان اصل ظلام است و ضیاست،
مسعودسعد،
چونانکه شب نبیند هرگز ولی ّ او
زیرا که ظلمتی که ببینم ضیا کنم،
مسعودسعد،
دولت از رای اوگرفته شرف
عالم از روی او گرفته ضیا،
مسعودسعد،
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا،
خاقانی،
مشرق دین راست صبح، صبح هدی را ضیا
خانه دین راست گنج، گنج هدی را نصاب،
خاقانی،
دل تا بخانه ای است که هر ساعتی در او
شمع خزانۀملکوت افکند ضیا،
خاقانی،
نه روح را پس ترکیب صورتست نزول
نه شمس را ز پس صبح صادق است ضیا،
خاقانی،
چو ماه سی شبه ناچیز شد زمان غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا،
خاقانی،
نور ازآن ماه باشد وین ضیا
آن خورشید این فروخوان از نبا،
مولوی،
شمس راقرآن ضیا خواند ای پدر
وآن قمر را نور خواند این را نگر،
مولوی،
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضیاء بکسر ضاد معجمه، روشنائی ودر اصطلاح صوفیه رؤیت اشیاء بعین حق، بیت:
دیده بگشا خدای را می بین
عین او را بعین باقی بین،
کذا فی کشف اللغات، و صاحب تعریفات آرد: ضیاء رؤیه الاغیار بعین الحق فان الحق بذاته نور لایدری و لایدرک به و من حیث اسمائه نور یدرک به فاذا تجلی القلب من حیث کونه یدرک به شاهدت البصیره المنوره الاغیار بنوره فان الانوار الاسمائیه من حیث تعقلها بالکون مخالطه بسواده و بذلک استتر انبهاره فادرکت به الاغیار کما ان قرص الشمس اذا حاذاه غیم رقیق یدرک
لغت نامه دهخدا
(اِ /اَ)
به معنی ایا. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(طِ)
چهار دیه است به مصر. (منتهی الارب) (آنندراج). چهار قریه که به نام طحاء و از توابع مصر است بدین شرح است: دو قریۀ آن در خاور مصر است که یکی از آن دو را طحاالمرج نامند. سومین از اعمال فیوم است و معروف به طحاالخراب میباشد. چهارمین از اعمال اشمونین است که آنرا طحاالمدینه نامند و معروف به ام ّعامودین نیز هست. و ابوجعفر طحاوی محدّث مشهور منسوب به چهارمین طحاء است. (تاج العروس). و صاحب قاموس الاعلام آرد. نام خطه ای است در شمال صعید مصر در طرف مغرب رود نیل و وطن جمعی از مشاهیر معروف به طحاوی بوده است
لغت نامه دهخدا
(رَطْ)
زن گول. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طیار
تصویر طیار
چست و چالاک، پرنده
فرهنگ لغت هوشیار
به نیکوکاری تظاهر کردن خود را پاکدامن جلوه دادن، دورویی نفاق، (تصوف) ترک اخلاص است در عمل باآنکه غیر خدا را لحاظ کند (کشاف 606: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
شرمساری خجلت. توضیح انحصار نفس است در وقت استشمار از ارتکاب قبیح به جهت احتراز استحقاق ندمت
فرهنگ لغت هوشیار
روشن شدن، تاو تاب که از شید (نور) نیرومند تر است فروغ تابش درخشندگی نور روشنایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طخیاء
تصویر طخیاء
شب سیاه، سخن گنگ
فرهنگ لغت هوشیار
راز گلکار لاد گر، گرسنه: مرد نادرست نویسی تیان دیگ بزرگ، یاس دشتی از گیاهان مرد گرسنه، گلگر گلکار بنا
فرهنگ لغت هوشیار
سبکسر، سبکبال مرد سبک سبکسر، آنکه اراده ثابت ندارد و سرگردان باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیاب
تصویر طیاب
بوی خوش، نیک پاکیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طهاء
تصویر طهاء
ابر بلند، برابر آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیاء
تصویر قیاء
آوای هراش، هراشا داروی هراش آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیاء
تصویر لیاء
نخود سپید، کوسه ماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیاش
تصویر طیاش
سبکسر، کسی که اراده ثابت ندارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیاء
تصویر حیاء
((حَ))
شرمساری، خجلت
حیاء را خوردن و آبرو را قی کردن: کنایه از بسیار گستاخ و وقیح و بی حیا بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلاء
تصویر طلاء
((طِ))
هرچه که آن را بر چیزی مالند، دارویی که بر عضوی مالند، قطران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضیاء
تصویر ضیاء
نور، روشنایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیار
تصویر طیار
((طَ یّ))
پرواز کننده، پرنده، چست و چالاک، تیزرو، ترازو، زبانه ترازو، نوعی کشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیان
تصویر طیان
((طَ یّ))
مرد گرسنه، گلگر، گلکار، بناء
فرهنگ فارسی معین