جدول جو
جدول جو

معنی طولازده - جستجوی لغت در جدول جو

طولازده(طَ لَ قَ)
دهی جزء دهستان مرکزی بخش لنگرود شهرستان لاهیجان در یکهزارگزی جنوب باختری لنگرود کنار راه فرعی لیلاکوه. جلگه و معتدل و مرطوب و مالاریائی با 169 تن سکنه. آب آن از استخر. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پولاده
تصویر پولاده
از جنس پولاد، برای مثال پولادۀ تیغ مغزپالای / سرهای سران فکنده در پای (نظامی۳ - ۳۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وازده
تصویر وازده
هر چیز نامرغوب که آن را جدا کرده و کنار گذاشته باشند، پس زده، پس مانده، طرد شده از اجتماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سودازده
تصویر سودازده
مالیخولیایی، آشفته، شیفته، عاشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلازده
تصویر بلازده
کسی دچار رنج و مصیبت شده، بلادیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوازده
تصویر دوازده
عدد اصلی بعد از یازده، ده به علاوۀ دو، ۱۲
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان در 24 هزارگزی مشرق ابهر و شش هزارگزی راه مالرو عمومی و در دامنۀ کوه واقع است. سردسیر است و زارعان قره تیه آن را زراعت میکنند و از خود سکنه ای ندارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
هر چیز بدی که ازچیز خوب جدا کرده باشند. (ناظم الاطباء). کنار گذاشته شده. (از ناظم الاطباء). مردود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
ولاد. الاده. لده. مولد. زادن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). زاییدن. (برهان). وضع حمل کردن. (اقرب الموارد). ولادت. رجوع به ولادت شود
لغت نامه دهخدا
(وَلْ لا دَ)
مبالغه است والده را، به معنی بسیار زاینده: صحبه فلان ولاّده الخیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وِ دَ / دِ)
چرم یا چوب مدوری را گویند که در گلوی دوک کنند تا ریسمان که رشته شود از دوک بیرون نرود، و آن را به عربی فلکه خوانند. (برهان) (از آنندراج) (سروری)
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ دَ / دِ)
نوازاده. (آنندراج). رجوع به نوازاده شود
لغت نامه دهخدا
(نُ دَهْ)
نوزده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ زَ دَ / دِ)
مبتلی به رنج. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
جنس فولاد. جوهر پولاد:
پولادۀ تیغ مغزپالای
سرهای سران فکنده در پای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ بَ تَ / تِ)
آنکه سودا در مزاج او تأثیر کرده باشد. (آنندراج). دیوانه. (شرفنامۀ منیری) :
سودازده با قمر نسازد
صفرازده را شکر نسازد.
نظامی.
سودازده ای کز همه عالم بتو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
ف تنه شاهد سودازدۀ باغ و بهار
عاشق نغمۀ مرغان سحر بازآمد.
سعدی.
روزگاریست که سودازدۀ روی توام
خوابگه نیست بجز خاک سر کوی توام.
سعدی.
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز.
حافظ.
تابود نسخۀ عطری دل سودازده را
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم.
حافظ.
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاده ست
دل سودازده از غصه دو نیم افتاده ست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو دَ / دِ)
غلام زاده. بنده زاده. برده زاده. فرزند غلام وبرده که پدر وی برده و بنده بوده باشد:
قمر در نیکوئی دلدادۀ تست
شکر مولای مولازادۀ تست.
نظامی.
، آقازاده. مخدوم زاده. بزرگزاده: مولازاده ای دست به گوسفندی از آن رعیت دراز کرده بود. مظلم پیش امیر آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457). مولازاده ای بگرفتند، حاجب پیش آورد، امیر از وی خبر ترکمانان پرسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 418). نادرتر آن بود که مولازاده ای است و علم نجوم داند که منجم را شاگردی کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642). و رجوع به مولا شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی از دهات بارفروش. (مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 118)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ / دِ)
صمغی است که آن را به عربی کتیرا گویند. (برهان) (آنندراج). صمغی است که آن را کتیره گویند. و ظاهراً زول درختی است که از آن کتیره حاصل میشود و ژده بمعنی صمغ است. (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از بخش آستانۀ شهرستان لاهیجان که دارای 585 تن سکنه است. آب آن از شعبه سالارجو و سفیدرود و محصول عمده اش برنج، کنف، ابریشم و مرغابی است. دو بقعۀ متبرک دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
بسیار تشنه. عطشان. (یادداشت مؤلف). رجوع به هوشاز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وازده
تصویر وازده
رد شده مردود شده: (توان خرید بصد جان زیار نیم نگاه متاع ناز درین چند روزه وازده است)، منفور در اجتماع مطرود: (هر دو آنها بدبخت و مانند یک چیز نخاله وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند)
فرهنگ لغت هوشیار
عدد اصلی بین یازده و سیزده ده بعلاوه دو اثنا عشر. یا دوازده امام علی ابن ابیطالب و یازده فرزند او که شیعیان اثنی عشری بامامت آنها قایلند. یا دوازده جوسق دوازده برج فلکی دوازده کوشک. یا دوازده مقام دوازده پرده سرود: راست، صفاهان، بوسلیک، عشاق، زیر بزرگ، زبر کوچک، حجاز، عراق، زنگله، حسینی، رهاوی، نوا. (بعضی بجای صفاهان شباب نوشته اند)، یا دوازده میل دوازده برج فلکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلازده
تصویر بلازده
آسیب دیده گزند یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوازده
تصویر هوازده
سرماخورده زکام شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ولاده
تصویر ولاده
ولادت در فارسی زاییدن زایش، زاییده شدن، زایگاه زمان زایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سودازده
تصویر سودازده
((~. زَ دَ یا دِ))
دیوانه، عاشق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوازده
تصویر دوازده
((دَ دَ))
عدد اصلی میان یازده و سیزده
فرهنگ فارسی معین
((وِ دِ یا دَ))
قطعه ای از چرم یا چوب مدور که در گلوی دوک نصب کنند تا ریسمان رشته شده از دوک بیرون نرود، فلکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وازده
تصویر وازده
((زَ دِ))
نامرغوب، مطرود، مردود
فرهنگ فارسی معین
خیال زده، خیالی، آشفته، شیفته، سودایی، مالیخولیایی، دیوانه، مجنون
متضاد: عاقل، عاشق
متضاد: معشوق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلزده، دلسرد، مایوس، واخورده، مردود، مطرود، منفور
متضاد: امیدوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی جنگلی در حومه ی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع چهاردانگه ی هزارجریب ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع میان دورود ساری، از توابع میان رود نور
فرهنگ گویش مازندرانی