نام میراسفهسالاری بود ازآن ضحاک. اسدی گوید: شد آن لشکرگشن پیش طورگ رمان چون رمۀ میش در پیش گرگ. (لغت نامۀ اسدی). این تعریف اشتباه است، چه اسدی در گرشاسبنامه طورک را پسرشیداسب و نوادۀ جم دانسته و بشرح زندگانی وی پرداخته و شعر فوق نیز از آنجاست و ممکن نیست که یک تن رادر کتابی نوادۀ جم بداند و هم آن کس را در لغت نامۀ خویش اسفهسالار ضحاک معرفی کند و پیداست که این قسمت بعدها بمتن لغت نامه اضافه گشته و از اینکه مؤلف نیز در استشهاد بشعر خویش بلفظ ’اسدی گوید’ افادۀ مقصود کند، الحاقی بودن آن آشکار گردد چه قدما در این گونه موارد با عبارت: ’من گویم’ از گفتۀ خویش شاهد آوردندی. نکتۀ دیگر اینکه ضبط شعر گرشاسب نامه بعنوان شاهد در لغت نامه هر گونه تصور تعدد شخصین را مرتفعمیسازد. باری چنانکه گفتیم طورگ جد سوم گرشاسب و نوادۀ جمشید و شرح سلسلۀ نسب بنقل از مجمل التواریخ و القصص چنین است... فرزند جمشید ثور بود از پریچهره دختر زابل شاه... و از ثور شیداسب بزاد و طورگ پسر شیداسب بود و شم پسر طورگ و اثرط پسر شم... پس گرشاسف از اثرط بزاد... در گرشاسبنامه داستان طورگ به اختصار چنین آمده است: بر اورنگ بنشست شیداسب شاد به شاهی درداد و بخشش گشاد یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ به رسم نیا کرد نامش تورگ. چو شه سرکش و گرد و دهساله گشت بزور از نیا وز پدر درگذشت یلی شد که در خم ّ خام کمند گسستی سر زنده پیلان ز بند کس آهنگ پرتاب او درنیافت ز گردان کسی گرز او برنتافت ز بالای مه نیزه بفراشتی ز پهنای که خشت بگذاشتی... پدرش از پی کینه روزی پگاه همی خواست بردن بکابل سپاه چو دید او گرفت آرزو ساختن که من با تو آیم بکین تاختن پدر گفت کاین رای پدرام نیست تو خردی تو را رزم هنگام نیست هنوزت نگشته ست گهواره تنگ چگونه کشی از بر باره تنگ... پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ که گر کوچکم هست کارم بزرگ... اگر کوچکم کار مردان کنم ببینی چو آهنگ میدان کنم مر آن گرگ را مرگ به از رمه که بی خورد ماند میان رمه... پدر شادمان شد گرفتش به بر زره خواست با ترک و رویین سپر... درفشی ز شیر سیه پیکرش همائی ز یاقوت و زر بر سرش بدو داد و کردش سپهدار نو بخواهید گفت اسب سالار نو غو کوس بر چرخ مه برکشید به پیکار دشمن سپه برکشید وز آن روی کابل شه از مرغ و مای جهان کرد پر گرد رزم آزمای بد او را یکی پور نامش سرند که زخمش ز پولاد کردی پرند درفش و سپه دادش و پیل و ساز فرستادش ازبهر کین پیش باز دو لشکر چو در هم رسیدند تنگ رده برکشیدند و برخاست جنگ... چو شد سخت بر مرد پیکار کار روان گشت از تیغ چون نار نار به پیش پدر شد تورگ دلیر بپرسید کای بر هنر گشته چیر سرند از میان سران سپاه کجا جای دارد بدین رزمگاه کدامست از جنگیان چپ وراست سلیحش چه چیز و درفشش کجاست که گر هست بر زین که کینه کش هم اکنون کشان آرمش زیر کش بدو گفت آنک بقلب اندرون ستاده ست و برکتف رومی ستون... دلاور ز گفت پدر چون هزبر برآهیخت گلرنگ تازنده ببر چنان تاخت ارغون پولادسم که در گنبد از گرد شه ماه گم... بهر جمله خیلی فکندی نگون بهر زخم جوئی براندی ز خون... شد آن لشکر گشن پیش تورگ رمان چون رمۀ میش در پیش گرگ... سرند از کران دید دیوی بجوش بزیر اژدهائی پلنگینه پوش ز آسیبش افتاده بر پیل پیل سواران رمان گشته بر میل میل برانگیخت که پیکر بادپای بگرز گران اندر آمد ز جای چنان زدش بر ترک گرز ای شگفت که گرزش ز ترک آتش اندرگرفت تورگ دلاور نشد هیچ کند عقاب نبردی برانگیخت تند بیاویخت از بارویش گرز جنگ بزد بر کمربندش از باد چنگ ز زین بر ربود و همی تاختش به پیش پدر برد و بنداختش چنین گفت کاین هدیۀ کابلی نگه دار ار این کودک زابلی... سپه چون سپهبد نگون یافتند هزیمت سوی راه بشتافتند... تورگ و دلیران زابل به دم برفتند چندانکه سود اسب سم... چو پیروز گشتند از آن رزمگاه سوی زابل اندر گرفتند راه... چو بگذشت ازین کار یک چند گاه به شیداسب بر تیره شد هور و ماه گرفت از پسش پادشاهی تورگ سرافراز شد بر شهان بزرگ یکی پورش آمد بخوبی چو جم نهاد آن دلارای را نام شم زشم زآن سپس اسرت آمد پدید وزین هر دو شاهی به اسرت رسید... چو بختش به هرکار منشور داد سپهرش یکی نامور پور داد بدان پورش آرام بفزود و کام گرانمایه را کرد گرشاسب نام
نام میراسفهسالاری بود ازآن ِ ضحاک. اسدی گوید: شد آن لشکرگشن پیش طورگ رمان چون رمۀ میش در پیش گرگ. (لغت نامۀ اسدی). این تعریف اشتباه است، چه اسدی در گرشاسبنامه طورک را پسرشیداسب و نوادۀ جم دانسته و بشرح زندگانی وی پرداخته و شعر فوق نیز از آنجاست و ممکن نیست که یک تن رادر کتابی نوادۀ جم بداند و هم آن کس را در لغت نامۀ خویش اسفهسالار ضحاک معرفی کند و پیداست که این قسمت بعدها بمتن لغت نامه اضافه گشته و از اینکه مؤلف نیز در استشهاد بشعر خویش بلفظ ’اسدی گوید’ افادۀ مقصود کند، الحاقی بودن آن آشکار گردد چه قدما در این گونه موارد با عبارت: ’من گویم’ از گفتۀ خویش شاهد آوردندی. نکتۀ دیگر اینکه ضبط شعر گرشاسب نامه بعنوان شاهد در لغت نامه هر گونه تصور تعدد شخصین را مرتفعمیسازد. باری چنانکه گفتیم طورگ جد سوم گرشاسب و نوادۀ جمشید و شرح سلسلۀ نسب بنقل از مجمل التواریخ و القصص چنین است... فرزند جمشید ثور بود از پریچهره دختر زابل شاه... و از ثور شیداسب بزاد و طورگ پسر شیداسب بود و شم پسر طورگ و اثرط پسر شم... پس گرشاسف از اثرط بزاد... در گرشاسبنامه داستان طورگ به اختصار چنین آمده است: بر اورنگ بنشست شیداسب شاد به شاهی درِداد و بخشش گشاد یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ به رسم نیا کرد نامش تورگ. چو شه سرکش و گرد و دهساله گشت بزور از نیا وز پدر درگذشت یلی شد که در خَم ّ خام کمند گسستی سر زنده پیلان ز بند کس آهنگ پرتاب او درنیافت ز گردان کسی گرز او برنتافت ز بالای مه نیزه بفراشتی ز پهنای کُه خشت بگذاشتی... پدرْش از پی کینه روزی پگاه همی خواست بردن بکابل سپاه چو دید او گرفت آرزو ساختن که من با تو آیم بکین تاختن پدر گفت کاین رای پدرام نیست تو خردی تو را رزم هنگام نیست هنوزت نگشته ست گهواره تنگ چگونه کشی از بر باره تنگ... پرآژنگ رخ داد پاسخ تورگ که گر کوچکم هست کارم بزرگ... اگر کوچکم کار مردان کنم ببینی چو آهنگ میدان کنم مر آن گرگ را مرگ به از رمه که بی خورد ماند میان رمه... پدر شادمان شد گرفتش به بر زره خواست با تَرک و رویین سپر... درفشی ز شیر سیه پیکرش همائی ز یاقوت و زر بر سرش بدو داد و کردش سپهدار نو بخواهید گفت اسب سالار نو غو کوس بر چرخ مه برکشید به پیکار دشمن سپه برکشید وز آن روی کابل شه از مرغ و مای جهان کرد پر گرد رزم آزمای بُد او را یکی پور نامش سرند که زخمش ز پولاد کردی پرند درفش و سپه دادش و پیل و ساز فرستادش ازبهر کین پیش باز دو لشکر چو در هم رسیدند تنگ رده برکشیدند و برخاست جنگ... چو شد سخت بر مرد پیکار کار روان گشت از تیغ چون نار نار به پیش پدر شد تورگ دلیر بپرسید کای بر هنر گشته چیر سرند از میان سران سپاه کجا جای دارد بدین رزمگاه کدامست از جنگیان چپ وراست سلیحش چه چیز و درفشش کجاست که گر هست بر زین کُه ِ کینه کش هم اکنون کشان آرمش زیر کش بدو گفت آنک بقلب اندرون ستاده ست و برکتف رومی ستون... دلاور ز گفت ِ پدر چون هزبر برآهیخت گلرنگ تازنده ببر چنان تاخت ارغون پولادسم که در گنبد از گرد شه ماه گم... بهر جمله خیلی فکندی نگون بهر زخم جوئی براندی ز خون... شد آن لشکر گشن پیش تورگ رمان چون رمۀ میش در پیش گرگ... سرند از کران دید دیوی بجوش بزیر اژدهائی پلنگینه پوش ز آسیبش افتاده بر پیل پیل سواران رمان گشته بر میل میل برانگیخت که پیکر بادپای بگرز گران اندر آمد ز جای چنان زَدْش بر تَرک گرز ای شگفت که گرزش ز ترک آتش اندرگرفت تورگ دلاور نشد هیچ کند عقاب نبردی برانگیخت تند بیاویخت از بارویش گرز جنگ بزد بر کمربندش از باد چنگ ز زین بر ربود و همی تاختش به پیش پدر برد و بنداختش چنین گفت کاین هدیۀ کابلی نگه دار ار این کودک زابلی... سپه چون سپهبد نگون یافتند هزیمت سوی راه بشتافتند... تورگ و دلیران زابل به دم برفتند چندانکه سود اسب سم... چو پیروز گشتند از آن رزمگاه سوی زابل اندر گرفتند راه... چو بگذشت ازین کار یک چند گاه به شیداسب بر تیره شد هور و ماه گرفت از پسش پادشاهی تورگ سرافراز شد بر شهان بزرگ یکی پورش آمد بخوبی چو جم نهاد آن دلارای را نام شم زشم زآن سپس اسرت آمد پدید وزین هر دو شاهی به اسرت رسید... چو بختش به هرکار منشور داد سپهرش یکی نامور پور داد بدان پورش آرام بفزود و کام گرانمایه را کرد گرشاسب نام
ذوجنبتین. (لغات فرهنگستان). دورگه. هجین. حیوان از دو جنس مختلف زاده. که پدر از نوعی و مادر از نوعی دیگر دارد: سگهای گرگی دورگند. این اسب یا خروس دورگ است، یعنی اسبی که مادر او عربی و پدرش ترکمانی است یا خروسی که مثلاً از مرغ لاری و خروس عادی است. (از یادداشت مؤلف) ، توسعاً کودکی که از دو خانوادۀ ناکفو یا دو نژاد مختلف تولد شده است: محمود غزنوی دورگ بود که پدر ترک و مادر سگزی داشت. (یادداشت مؤلف). رجوع به دورگه شود
ذوجنبتین. (لغات فرهنگستان). دورگه. هجین. حیوان از دو جنس مختلف زاده. که پدر از نوعی و مادر از نوعی دیگر دارد: سگهای گرگی دورگند. این اسب یا خروس دورگ است، یعنی اسبی که مادر او عربی و پدرش ترکمانی است یا خروسی که مثلاً از مرغ لاری و خروس عادی است. (از یادداشت مؤلف) ، توسعاً کودکی که از دو خانوادۀ ناکفو یا دو نژاد مختلف تولد شده است: محمود غزنوی دورگ بود که پدر ترک و مادر سگزی داشت. (یادداشت مؤلف). رجوع به دورگه شود
نام سپهسالار خاقان ترک معاصر خسرو پرویز ساسانی، آنکه به دست گردیه خواهر بهرام چوبینه کشته گشت. فردوسی پس از فرار گردیه از مرو و فرستادن خاقان طورگ را از پس وی شرح کشته شدن او چنین آرد: بیامد سپهدار با ششهزار گزیده ز ترکان جنگی سوار به روز چهارم بدیشان (گردیه و سپاه او) رسید زن شیردل چون سپه را بدید... سلیح برادر بپوشید زن نشست از بر بارۀ گامزن... به پیش سپاه اندر آمد طورگ که خاقان ورا خواندی پیر گرگ به ایرانیان گفت کآن پاک زن مگر نیست با این بزرگ انجمن چو بد گردیه با سلیح گران میان بسته برسان جنگ آوران دلاور طورگش ندانست باز بزد پاشنه رفت پیشش فراز... بدو گردیه گفت کاینک منم که بر شیر درّنده اسپ افکنم چو بشنید آواز او را طورگ بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ شگفت آمدش گفت خاقان چین تو را کرد ازین پادشاهی گزین... بدو گردیه گفت کز رزمگاه بیک سو شویم از میان سپاه سخن هرچه گفتی تو پاسخ دهم تو را اندرین رای فرخ نهم ز پیش سپاه اندر آمد طورگ بیامد بر نامدار سترگ چو تنها بدیدش زن چاره جوی از آن مغفر تیره بگشاد روی بدو گفت بهرام را دیده ای سواری و رزمش پسندیده ای... مرا بود هم مادر و هم پدر کنون روزگار وی آمد بسر کنون من تو را آزمایش کنم یکی سوی رزمت گرایش کنم گرم از در شوی یابی بگوی همانا مرا خود پسندی تو شوی بگفت این وز آن پس برانگیخت اسپ پس او همی تاخت ایزدگشسپ یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی چو از پشت باره درآمد نگون همه ریگ شد زیر او جوی خون... (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2837 و 2838)
نام سپهسالار خاقان ترک معاصر خسرو پرویز ساسانی، آنکه به دست گردیه خواهر بهرام چوبینه کشته گشت. فردوسی پس از فرار گردیه از مرو و فرستادن خاقان طورگ را از پس وی شرح کشته شدن او چنین آرد: بیامد سپهدار با ششهزار گزیده ز ترکان جنگی سوار به روز چهارم بدیشان (گردیه و سپاه او) رسید زن شیردل چون سپه را بدید... سلیح برادر بپوشید زن نشست از بر بارۀ گامزن... به پیش سپاه اندر آمد طورگ که خاقان ورا خواندی پیر گرگ به ایرانیان گفت کآن پاک زن مگر نیست با این بزرگ انجمن چو بد گردیه با سلیح گران میان بسته برسان جنگ آوران دلاور طورگش ندانست باز بزد پاشنه رفت پیشش فراز... بدو گردیه گفت کاینک منم که بر شیر درّنده اسپ افکنم چو بشنید آواز او را طورگ بر آن اسب جنگی چو شیر سترگ شگفت آمدش گفت خاقان چین تو را کرد ازین پادشاهی گزین... بدو گردیه گفت کز رزمگاه بیک سو شویم از میان سپاه سخن هرچه گفتی تو پاسخ دهم تو را اندرین رای فرخ نهم ز پیش سپاه اندر آمد طورگ بیامد برِ نامدار سترگ چو تنها بدیدش زن چاره جوی از آن مغفر تیره بگشاد روی بدو گفت بهرام را دیده ای سواری و رزمش پسندیده ای... مرا بود هم مادر و هم پدر کنون روزگار وی آمد بسر کنون من تو را آزمایش کنم یکی سوی رزمت گرایش کنم گرم از در شوی یابی بگوی همانا مرا خود پسندی تو شوی بگفت این وز آن پس برانگیخت اسپ پس ِ او همی تاخت ایزدگشسپ یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی چو از پشت باره درآمد نگون همه ریگ شد زیر او جوی خون... (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2837 و 2838)
یک بار. ج، اطوار. قال اﷲ تعالی: خلقکم اطواراً، قال الاخفش ای طوراً نطفهً و طوراً علقهً و طوراً مضغهً. (منتهی الارب). کرت. بار، مساوی چیزی. مقابل چیزی. (منتهی الارب). آنچه بر طرف چیزی یا مقابل چیزی باشد. (منتخب اللغات) ، حد و قدر و نهایت چیز. گویند: فلان عدا طوره، ای حدّه. (منتهی الارب). عدا طوره، از حد بگذشت. (مهذب الاسماء). مقدار. حد فاصل میان دو چیز. (منتهی الارب). فاصله میان دو چیز. (منتخب اللغات) ، نوع و صنف، گویند: الناس اطواراً، ای اصناف مختلفون. (منتهی الارب). حال. گونه. حالت. چگونگی. سان. طرز. روش. نوع. قاعده و قانون. (برهان) : بطوری. بطوری که. بدین طور
یک بار. ج، اطوار. قال اﷲ تعالی: خلقکم اطواراً، قال الاخفش ای طَوراً نطفهً و طَوراً عَلقهً و طوراً مُضغهً. (منتهی الارب). کرت. بار، مساوی چیزی. مقابل چیزی. (منتهی الارب). آنچه بر طرف چیزی یا مقابل چیزی باشد. (منتخب اللغات) ، حد و قدر و نهایت چیز. گویند: فلان عدا طوره، ای حدّه. (منتهی الارب). عدا طوره، از حد بگذشت. (مهذب الاسماء). مقدار. حد فاصل میان دو چیز. (منتهی الارب). فاصله میان دو چیز. (منتخب اللغات) ، نوع و صنف، گویند: الناس اطواراً، ای اصناف مختلفون. (منتهی الارب). حال. گونه. حالت. چگونگی. سان. طرز. روش. نوع. قاعده و قانون. (برهان) : بطوری. بطوری که. بدین طور
کوهی که موسی بر آن بمناجات شد، نام کوهی که موسی علیه السلام بر آن بمناجات شدی، طور سیناء در شبه جزیره سیناء، رجوع به طور سینا شود: هرکه در مصر شود یوسف چاهی نشود هرکه بر طور شود موسی عمران نشود، سنائی، آب پیراهن سنگ ار بشود نیست عجب که دم آتش طور از ید بیضا شنوند، خاقانی، نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان کایزد به طور نور تجلی برافکند، خاقانی، مهر و مه گوئی بباغ از طورنور آورده اند بر سر شروانشه موسی بنان افشانده اند، خاقانی، بر اسب چون بدیدش با رمح گفت گردون دیدم پس محمد موسی و طور و ثعبان، الملک المعظم پیغو (از لباب ج 1 ص 54)، چه دهر پرتو رایت بدید بیش نکرد حدیث آتش موسی که تافت از که طور رضی الدین نیشابوری (از لباب ج 1 ص 226)، آنچه بخشند چه بسیار و چه کم نیست برگشتن از آن طور کرم، جامی، چو رسی به طور سینا ارنی نگفته بگذر که نیرزد این تمنا بجواب لن ترانی، ؟ کوهی است نزدیک ابله (صحیح: ایله) منسوب بسوی سینا و سینین و کوهی است بشام منسوب به سینا به قولی، (منتهی الارب)، و دیگر کوه طور است که ایزدتعالی با موسی علیه السلام مناجات کرد و آنجا آتش و نور دید که بر اثر آن برفت و پیغامبری یافت و تا بر سر قله شدن ششهزار و ششصد و شش پایه بر باید شدن مانند نردبان از سنگ خارا و بر آنجا درختی است و کنیسه ها یکی ازآن ایلیای پیغمبر علیه السلام و دیگر ازآن موسی پیغامبر علیه السلام از رخام ساخته و سقف صنوبر و درهاء آهنین و روی به صحیفه های رصاص کرده و این کنیسه ها بدان جایگاه است که حق تعالی با موسی پیغامبر علیه السلام سخن گفت و ششهزار صومعه و دویست ازآن رهبان و مقیمان از آنجا بوده است و بوقتی خراج ملک مصر بنام و رسم ایشان بکرده بود و اکنون هفتاد صومعه ازآن زهاد و عباد مانده است و مقیمان مانده اند و همه کوه درخت بادام و میوه ها و سروستانست و بر دامن کوه دیری هست ازآن ترسایان سخت بتکلف و درخت علیق آنک موسی پیغامبر علیه السلام از آن نور دید هنوز آنجا بجای است، (مجمل التواریخ و القصص ص 468)، یاقوت گوید: طور، در کلام عربی بمعنی کوه است و برخی از اهل لغت گویند، جبل را طور گویند مگر آنکه بر آن درخت رسته باشد و گویند بسبب نام بطوربن اسماعیل مالک آن طور نامیده شده و باء از اول کلمه بعلت سنگینی افتاده است وجمیع بلاد شام را طور خوانند و شواهد آن در کلمه طرآن گذشت و برخی از دانشمندان گویند که طور، آن کوه مشرف بر نابلس است و بدین سبب سامریان حج ّ آن کنند و یهودیان را در وی اعتقادی عظیم است و پندارند که ابراهیم پیغامبر آنجا بذکر اسماعیل فرمان یافت و ایشان از توراه ذبیح را اسحاق علیه السلام دانند ... و آن نزدیک مصر بجایگاهی است بنام مدین، (از معجم البلدان)، و نیز طور، کوهی است که از صالحین خالی نبود و سنگریزۀ آن چون شکسته شود صورت درخت علیق برآید و بر آن بود دومین خطاب بموسی علیه السلام هنگام برون آمدن وی از مصر بجانب بنی اسرائیل و بزبان نبط هر کوهی را طور گویند و چون بر آن درخت یا گیاه بود طور سینا خوانند، (معجم البلدان)، کوهی است بقدس بطرف راست مسجد و کوهی دیگر است جانب قبلۀ مسجد و در آنست قبر هارون (ع)، (منتهی الارب)، رجوع به طور زیتا شود، و نیز طور کوهی است مشرف بر طبریۀاردن و میان آن دو چهار فرسنگ است و بر فراز آن کنشتی است بزرگ و استوار ... و الملک المعظم عیسی بن ملک العادل ابی بکر بن ایوب قلعۀ محکمی آنجا بساخت و مال بسیار بر آن خرج کرد و بغایت استوار گردانید، چون فرنگیان بسال 615 هجری قمری عزم تسخیر بیت المقدس کردند آن کنیسه نیز ویران گشت و تا بدین روزگار ویرانست، (معجم البلدان)، و نیز طور کوهی است نزدیک شهری مشتمل بر قرای بسیار بهمین نام بمصر جنوبی و کوه فاران نزدیک آن واقع است، (معجم البلدان)
کوهی که موسی بر آن بمناجات شد، نام کوهی که موسی علیه السلام بر آن بمناجات شدی، طور سیناء در شبه جزیره سیناء، رجوع به طور سینا شود: هرکه در مصر شود یوسف چاهی نشود هرکه بر طور شود موسی عمران نشود، سنائی، آب پیراهن سنگ ار بشود نیست عجب که دم آتش طور از ید بیضا شنوند، خاقانی، نشگفت اگر ز هوش شود موسی آن زمان کایزد به طور نور تجلی برافکند، خاقانی، مهر و مه گوئی بباغ از طورنور آورده اند بر سر شروانشه موسی بنان افشانده اند، خاقانی، بر اسب چون بدیدش با رمح گفت گردون دیدم پس محمد موسی و طور و ثعبان، الملک المعظم پیغو (از لباب ج 1 ص 54)، چه دهر پرتو رایت بدید بیش نکرد حدیث آتش موسی که تافت از کُه طور رضی الدین نیشابوری (از لباب ج 1 ص 226)، آنچه بخشند چه بسیار و چه کم نیست برگشتن از آن طور کرم، جامی، چو رسی به طور سینا ارنی نگفته بگذر که نیرزد این تمنا بجواب لن ترانی، ؟ کوهی است نزدیک ابله (صحیح: ایله) منسوب بسوی سینا و سینین و کوهی است بشام منسوب به سینا به قولی، (منتهی الارب)، و دیگر کوه طور است که ایزدتعالی با موسی علیه السلام مناجات کرد و آنجا آتش و نور دید که بر اثر آن برفت و پیغامبری یافت و تا بر سر قله شدن ششهزار و ششصد و شش پایه بر باید شدن مانند نردبان از سنگ خارا و بر آنجا درختی است و کنیسه ها یکی ازآن ِ ایلیای پیغمبر علیه السلام و دیگر ازآن ِ موسی پیغامبر علیه السلام از رخام ساخته و سقف صنوبر و درهاء آهنین و روی به صحیفه های رصاص کرده و این کنیسه ها بدان جایگاه است که حق تعالی با موسی پیغامبر علیه السلام سخن گفت و ششهزار صومعه و دویست ازآن ِ رهبان و مقیمان از آنجا بوده است و بوقتی خراج ملک مصر بنام و رسم ایشان بکرده بود و اکنون هفتاد صومعه ازآن ِ زهاد و عباد مانده است و مقیمان مانده اند و همه کوه درخت بادام و میوه ها و سروستانست و بر دامن کوه دیری هست ازآن ِ ترسایان سخت بتکلف و درخت علیق آنک موسی پیغامبر علیه السلام از آن نور دید هنوز آنجا بجای است، (مجمل التواریخ و القصص ص 468)، یاقوت گوید: طور، در کلام عربی بمعنی کوه است و برخی از اهل لغت گویند، جبل را طور گویند مگر آنکه بر آن درخت رسته باشد و گویند بسبب نام بطوربن اسماعیل مالک آن طور نامیده شده و باء از اول کلمه بعلت سنگینی افتاده است وجمیع بلاد شام را طور خوانند و شواهد آن در کلمه طرآن گذشت و برخی از دانشمندان گویند که طور، آن کوه مشرف بر نابلس است و بدین سبب سامریان حج ّ آن کنند و یهودیان را در وی اعتقادی عظیم است و پندارند که ابراهیم پیغامبر آنجا بذکر اسماعیل فرمان یافت و ایشان از توراه ذبیح را اسحاق علیه السلام دانند ... و آن نزدیک مصر بجایگاهی است بنام مدین، (از معجم البلدان)، و نیز طور، کوهی است که از صالحین خالی نبود و سنگریزۀ آن چون شکسته شود صورت درخت علیق برآید و بر آن بود دومین خطاب بموسی علیه السلام هنگام برون آمدن وی از مصر بجانب بنی اسرائیل و بزبان نبط هر کوهی را طور گویند و چون بر آن درخت یا گیاه بود طور سینا خوانند، (معجم البلدان)، کوهی است بقدس بطرف راست مسجد و کوهی دیگر است جانب قبلۀ مسجد و در آنست قبر هارون (ع)، (منتهی الارب)، رجوع به طور زیتا شود، و نیز طور کوهی است مشرف بر طبریۀاردن و میان آن دو چهار فرسنگ است و بر فراز آن کنشتی است بزرگ و استوار ... و الملک المعظم عیسی بن ملک العادل ابی بکر بن ایوب قلعۀ محکمی آنجا بساخت و مال بسیار بر آن خرج کرد و بغایت استوار گردانید، چون فرنگیان بسال 615 هجری قمری عزم تسخیر بیت المقدس کردند آن کنیسه نیز ویران گشت و تا بدین روزگار ویرانست، (معجم البلدان)، و نیز طور کوهی است نزدیک شهری مشتمل بر قرای بسیار بهمین نام بمصر جنوبی و کوه فاران نزدیک آن واقع است، (معجم البلدان)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. دارای 388 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات، زعفران، ابریشم. شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. دارای 388 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات، زعفران، ابریشم. شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
خرفه. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظ الادویه) (فرهنگ رشیدی) (از اختیارات بدیعی). پرپهن. (اختیارات بدیعی). در فرهنگ نوشته که تورگ پرپهن، یعنی خرفه را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). خرفه را گویند و گیاه خرفه را نیز گفته اند و آن را به عربی بقلهالحمقاءخوانند. (برهان). به فارسی تخم خرفه و نبات آن را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از ناظم الاطباء). خرفه و آن ترۀ معروف است. (غیاث اللغات) : اگرچه چنار است برگش بزرگ نباشد در آن نفع برگ تورگ. عسجدی (از فرهنگ جهانگیری و انجمن آرا)
خرفه. (فرهنگ جهانگیری) (الفاظ الادویه) (فرهنگ رشیدی) (از اختیارات بدیعی). پرپهن. (اختیارات بدیعی). در فرهنگ نوشته که تورگ پرپهن، یعنی خرفه را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). خرفه را گویند و گیاه خرفه را نیز گفته اند و آن را به عربی بقلهالحمقاءخوانند. (برهان). به فارسی تخم خرفه و نبات آن را نیز نامند. (فهرست مخزن الادویه) (از ناظم الاطباء). خرفه و آن ترۀ معروف است. (غیاث اللغات) : اگرچه چنار است برگش بزرگ نباشد در آن نفع برگ تورگ. عسجدی (از فرهنگ جهانگیری و انجمن آرا)
نام یکی از پهلوانان بوده. (فرهنگ جهانگیری). نام یکی از پهلوانان ایران باشد. (برهان). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). نام پسرزادۀ جمشید جم است که پدرش شیدسب نام داشته... و تورگ پدر شم و شم پدر اترد و او پدر گرشاسب جد نریمان و او پدر سام و سام پدر زال و زال پدر رستم بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). پسر شیدسب پسر تورپسر جمشید. و او پدر شم (سام) پدر اثرط پدر گرشاسب جهان پهلوان است. (حاشیۀ برهان چ معین) : یکی پهلوان بود نامش تورگ دلیر و سرافراز و گرد و سترگ. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری). برین گشت اختر چو چندی براند ز گیتی بشد تور و شیداسب ماند یکی پورش آمد ز تخمۀ بزرگ به رسم نیا کرد نامش تورگ فروماند کابل شه آشفته بخت ز شیداسب کین کش بترسید سخت گرفت از پسش پادشاهی، تورگ سرافراز شد بر شهان بزرگ. اسدی (گرشاسب نامه از انجمن آرا و آنندراج)
نام یکی از پهلوانان بوده. (فرهنگ جهانگیری). نام یکی از پهلوانان ایران باشد. (برهان). نام پهلوانی. (ناظم الاطباء). نام پسرزادۀ جمشید جم است که پدرش شیدسب نام داشته... و تورگ پدر شم و شم پدر اُترد و او پدر گرشاسب جد نریمان و او پدر سام و سام پدر زال و زال پدر رستم بوده... (انجمن آرا) (آنندراج). پسر شیدسب پسر تورپسر جمشید. و او پدر شم (سام) پدر اثرط پدر گرشاسب جهان پهلوان است. (حاشیۀ برهان چ معین) : یکی پهلوان بود نامش تورگ دلیر و سرافراز و گرد و سترگ. فردوسی (از فرهنگ جهانگیری). برین گشت اختر چو چندی براند ز گیتی بشد تور و شیداسب ماند یکی پورش آمد ز تخمۀ بزرگ به رسم نیا کرد نامش تورگ فروماند کابل شه آشفته بخت ز شیداسب کین کش بترسید سخت گرفت از پسش پادشاهی، تورگ سرافراز شد بر شهان بزرگ. اسدی (گرشاسب نامه از انجمن آرا و آنندراج)
وحشی از مردم و مرغ و کبوتر. (منتهی الارب). وحشی. (مهذب الاسماء). اسم طیور وحشی است و حمام را نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه). رمیدگی و وحشت. (برهان) (آنندراج)
وحشی از مردم و مرغ و کبوتر. (منتهی الارب). وحشی. (مهذب الاسماء). اسم طیور وحشی است و حمام را نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه). رمیدگی و وحشت. (برهان) (آنندراج)
دهی جزء دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک در 30 هزارگزی شمال باختری آستانه سر راه شوسۀ اراک به ملایر. کوهستانی و سردسیر با 1366 تن سکنه. آب آن از رود خانه نهرمیان. محصولات آنجا غلات و بنشن و چغندرقند و انگور و میوه و قلمستان. شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه بافی. راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک در 30 هزارگزی شمال باختری آستانه سر راه شوسۀ اراک به ملایر. کوهستانی و سردسیر با 1366 تن سکنه. آب آن از رود خانه نهرمیان. محصولات آنجا غلات و بنشن و چغندرقند و انگور و میوه و قلمستان. شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه بافی. راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
نام یکی از پهلوانان افراسیاب تورانی، آنکه پذیرۀ زنگۀ شاوران رفت. فردوسی در این باره گوید: بشد زنگه با نامور صد سوار گروگان ببرد ازدر شهریار ببردش همه خواسته هرچه بود که از پیش گرسیوز آورده بود چه در شهر سالار ترکان رسید خروش آمد و دیدبانش بدید پذیره شدش نامداری بزرگ کجا نام او بود جنگی طورگ چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه سپهدار برخاست از پیشگاه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 586)
نام یکی از پهلوانان افراسیاب تورانی، آنکه پذیرۀ زنگۀ شاوران رفت. فردوسی در این باره گوید: بشد زنگه با نامور صد سوار گروگان ببرد ازدرِ شهریار ببردش همه خواسته هرچه بود که از پیش گرسیوز آورده بود چه در شهر سالار ترکان رسید خروش آمد و دیدبانش بدید پذیره شدش نامداری بزرگ کجا نام او بود جنگی طورگ چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه سپهدار برخاست از پیشگاه. (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 586)
برهان این واژه را برابر رمید گی و (وحشت وحشی) آورده گمان می رود توری یا تولی باشد برگرفته از توریدن یا تولیدن که رمیدن و به یکسو شدن است بهروز نیز تولی را با وحشی تازی برابر دانسته بیگانه، کسی
برهان این واژه را برابر رمید گی و (وحشت وحشی) آورده گمان می رود توری یا تولی باشد برگرفته از توریدن یا تولیدن که رمیدن و به یکسو شدن است بهروز نیز تولی را با وحشی تازی برابر دانسته بیگانه، کسی