جدول جو
جدول جو

معنی طودماج - جستجوی لغت در جدول جو

طودماج
تتماج، توتماج، لاکچه، لاخشه، لخشک، جون عمه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طومار
تصویر طومار
مکتوب یا نامۀ بلند، دفتر، صحیفه، نامه، تومار، طامور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
خاندان، خانواده، خانمان، تبار، قبیله، دوده، دودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندماج
تصویر اندماج
درآمدن در کاری یا امری، داخل شدن به درون چیزی، استوار شدن
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع آوردن سخنی در ضمن مدح یا ذم یا غیر آنکه بر موضوع دیگر دلالت کند و بر شیوایی و لطف سخن بیفزاید مانند این بیت، برای مثال در عهد شاه عادل اگر فتنه نادر است / این چشم مست و فتنۀ خون خوار بنگرید (سعدی۲ - ۴۴۹) که شاعر در ضمن اشاره به دادگری شاه، به وصف معشوق نیز پرداخته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
ودج ها، شاهرگ گردن که هنگام غضب متورم می گردد، جمع واژۀ ودج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوماج
تصویر اوماج
اماج ها، گلوله های کوچک خمیر که در آشی به همین نام می ریزند، جمع واژۀ اماج
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
موضعی است در قول ابووجزۀ سعدی آنجا که گوید:
کأن ّ صوت حداها و القرین بها
ترجیع مغترب نشوان لجلاج
نعب الاشاهیب فی الأخبار یجمعها
و اللیل ساقطه اوراقه داج
حتی اذاما ایالات ٌ جرت برحاً
و قد ربعن الشوی عن ماء طرماج.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ودج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به ودج شود.
لغت نامه دهخدا
اماج، (شرفنامۀ منیری)، خمیرهای خرد به اندازۀ ماشی یا عدسی که از آن آش اماج کنند، (یادداشت مؤلف)، آرد هاله، (صراح)، سخینه، (صراح)، نوعی از آش آرد باشد و باسقاط ثانی (اماج) هم آمده است، (ناظم الاطباء) (برهان)، و آنرا در بعضی بلاد سلطان سنجری گویند غالباً مخترعۀ سلطان سنجر است، (آنندراج) :
گاه در کاچی شدم گه در اوماج
ساعتی در کاک روزی در کماج،
بسحاق اطعمه،
لغت نامه دهخدا
(فُ)
اندماج. درآمدن در چیزی واستوار شدن در آن. (منتهی الارب). دررفتن در چیزی.
لغت نامه دهخدا
(فُ سَ)
محکم گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
(طُ)
مرگائی. مؤلف کتاب حکام که در840 میلادی نگاشته است و از روابط فرقۀ نسطوری با پادشاهان ایران بحث میکند و تاریخ عهد هرقل خسرو دوم را شرح میدهد. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 47)
آرتسرونی. مورخ قرن دهم میلادی (ترجمه ایران در زمان ساسانیان ص 46)
از حواریون عیسی (ع). (ایران باستان ج 3 ص 2633)
لغت نامه دهخدا
نام موضعی است نزدیک شیراز. (ناظم الاطباء) (برهان). یک فرسخ بیشتر میانۀ جنوب و مشرق شیراز است و مظفر بن یاقوت در سال سیصد هجری قمری از جانب المقتدر باﷲ عباسی فرمانروای لشکر فارس بود و قریۀ دودمان رااحداث فرمود. (فارسنامۀ ناصری). و دودمان و دیه کور از جملۀ آن است (از جملۀ تیر مردان و جویگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. 311 تن سکنه. آب آن از قنات. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
درآمدن در چیزی و استوار شدن در آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داخل شدن در چیزی و مستحکم شدن در آن. (از اقرب الموارد). در رفته شدن بچیزی و درآمدن و استوار شدن بجایی. (غیاث اللغات) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
دوده، سلسله، سلاله، نسل، (یادداشت مؤلف)، طایفه، (ناظم الاطباء)، آل، (دهار) (ناظم الاطباء)، صی، اسره، (دهار)، خانواده، (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا)، بطن، (دهار)، فصیله، (ترجمان القرآن)، عتره، (دهار)، خاندان، (شرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، قبیله، (از برهان) (دهار) (ناظم الاطباء) (تفلیسی) (غیاث)، عشیره، (مهذب الاسماء) (دستوراللغه)، خانمان، فامیل، (یادداشت مؤلف) :
که هرگز بدین دودمان غم نبود
فروزنده تر زین جهان کم شنود،
فردوسی،
به توران همه دودمان پرغم است
زن و کودک خرد را ماتم است،
فردوسی،
رهایی نیابیم یک تن به جان
نه خرگاه یابیم و نه دودمان،
فردوسی،
بسی سروران را سرآمد به گرد
همه دودمان غارت و برده کرد،
فردوسی،
بخواهد شدن بخت ازین دودمان
نماند بدین تخمه کس شادمان،
فردوسی،
خود و دودمان نزد خسرو شوی
بدان سایۀ مهر او بغنوی،
فردوسی،
هر آن دودمان کآن نه زین کشور است
برآیدهمی دود از آن دودمان،
فرخی،
قرارم چون شکسته کاروان است
روانم چون کشفته دودمان است،
(ویس و رامین)،
بدل داد از شکوفه و برگ و میوه
عم و خال و تبار و دودمانت،
ناصرخسرو،
ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش
خورشید اقربا شدی و فخر دودمان،
سوزنی،
خدای داند کز تو به دودمان نروم
و گر برآرد دودم ز دودمان آتش،
وطواط،
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم،
خاقانی،
وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی
تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه،
خاقانی،
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
در مدحتت مبارکی دودمان ماست،
خاقانی،
ای قاهری که به زخم نیش پشه دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی، (سندبادنامه ص 143)،
اولیای دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند، (ترجمه تاریخ یمینی)، دیو فتنه ... ملک قدیم دودمان کریم آل سامان بر باد داد، (ترجمه تاریخ یمینی)، در دودمان او کسی نبود که شایستگی پادشاهی داشتی، (ترجمه تاریخ یمینی)، نحوست بغی و طغیان و شومی طمع در خاندان قدیم و دودمان کریم بدو رسید، (ترجمه تاریخ یمینی)،
گفت با هر یکی گناه تو چیست
از کجایی و دودمان تو کیست،
نظامی،
، (اصطلاح جانورشناسی)، خانواده، رسته، دسته،
- دودمان زاینده، بسیاری از جانوران پست می توانند به وسیلۀ تولید مثل غیر جنسی زیاد شوند و هرگاه قطعه ای از بدن آنان جدا گردد بعد از مدتی به حیوان کامل تبدیل می گردد (شبیه به قلمه زدن گیاهان)، برخی از دانشمندان جانورشناس معتقدند که از ابتدای نمو رویانی سلول هایی که بعداً گامتها را تشکیل دهند از سلول های دیگر بدن جداشده و سرنوشت مستقلی دارند به قسمی که بین سلولهای تناسلی که با یکدیگر جفت شده و تخم را درست کرده اند و گامتهایی که از این تخم اخیر زاییده شده اند هیچگونه جدایی و فاصله ای وجود ندارد و یک پیوستگی دایمی برقرار است، این فرضیه را فرضیۀ دودمان زاینده نامند که برای نخسیتن بار دانشمندی آلمانی به نام ویسمان آن را بیان کرد، (از جانورشناسی فاطمی صص 28 - 29)، طایفۀ بزرگ نیک نام، نژاد، (ناظم الاطباء)، اصل، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ لغات مؤلف)، تبار، (ناظم الاطباء) (غیاث)، تخمه، نسل، (یادداشت مؤلف) :
از رایتش آفتاب نصرت
در مشرق دودمان ببینم،
خاقانی،
با شما گویم نیازم نیست با بیگانگان
کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده ام،
خاقانی،
- بادودمان، اصیل، والاتبار، با اصل و نسب،
- ، باخانواده، باخویشان:
سپهدار گودزر بادودمان
که باشند برسان آتش دمان،
فردوسی،
، جای دود، دودگاه، (یادداشت مؤلف)، خانه:
ملت به جوار تو بیاسود
چون صید به دودمان کعبه،
خاقانی،
ز دود سینۀ اهل سخن سیاه شده ست
دل دویت که آن هست دودمان سخن،
کمال الدین اسماعیل،
، عطر و بوی خوش، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
گندم بریان شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بمعنی سعد است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تُتْ)
تتماج. رجوع به تتماج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوماج
تصویر کوماج
نام نانی است که بپزند و بخورند و معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
سلاله، نسل، طایفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندماج
تصویر اندماج
درآمدن، یگانگی در آمدن در امری داخل شدن، استوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قورماج
تصویر قورماج
ترکی گندم بوداده گندم بریان شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طومار
تصویر طومار
نامه، دفتر، صحیفه، لوله کاغذی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طومان
تصویر طومان
تومان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ططماج
تصویر ططماج
ترکی تازی گشته بنگرید به تتماج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوماج
تصویر اوماج
قسمی آش که با آرد گندم سازند
فرهنگ لغت هوشیار
در پرده داشتن، استوار شدن، باریکمانی، خلاندن، در جامه پیچیدن، پرخیده گویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
رگهای بزرگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوداج
تصویر اوداج
جمع ودج، شاهرگ ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طومار
تصویر طومار
نامه، دفتر، نوشته دراز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
((دِ))
خاندان، طایفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
فامیل، سلسله، سلسه، نسل، سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
آل، اعقاب، تیره، خاندان، خانواده، ذریه، سلسله، طایفه، قبیله، نژاد، نسب، نسل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قایق کوچک ماهی گیری مخصوص صید رودخانه ای
فرهنگ گویش مازندرانی