دهی جزء دهستان سلطانیۀ بخش مرکزی شهرستان زنجان در 60 هزارگزی زنجان و 8 هزارگزی راه نیمه شوسۀ سلطانیه به قیدار. کوهستانی و سردسیر با 202 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. عده ای از سکنه زمستان جهت تأمین معاش به رشت و تهران میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان سلطانیۀ بخش مرکزی شهرستان زنجان در 60 هزارگزی زنجان و 8 هزارگزی راه نیمه شوسۀ سلطانیه به قیدار. کوهستانی و سردسیر با 202 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و بنشن. شغل اهالی زراعت و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. عده ای از سکنه زمستان جهت تأمین معاش به رشت و تهران میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
تهماسپ. نام یکی از پادشاهان ایران بوده است. گویند هفت سال خراج تمام ایران رابخشید و پنجاه سال پادشاهی کرد. (برهان قاطع). طهماسب پدر ’زو’ است و ’زو’ پس از نوذر پنج سال پادشاهی کرده است. رجوع به شاهنامۀ فردوسی شود: ز تخم فریدون بجستند چند یکی شاه زیبای تخت بلند ندیدند جز پور طهماسب زو که زور کیان داشت و فرهنگ گو. فردوسی. بلعمی در ترجمه تاریخ طبری آورده است که منوچهر را پسری بود نام وی طهماسب و منوچهر بر وی خشم گرفت ازبهر گناهی را و خواست که مردی را بکشد، پس مهتران گردآمدند و او را از پدرش بخواستند، پدر وی را بدیشان بخشید و باز بفرمود تا آن طهماسب را از شهر بیرون کردند و به ترکستان افکندند و آن دختر را که به زنی بدو داده بود تا به کوشک اندر بازداشتندش و نام آن دخترک مادرک بود، پس طهماسب حیله کرد و او را که زن او بود بدزدید و با خویشتن ببرد، پس این طهماسب را از آن دختر پسری آمد نام او ’زو’ کرد. پس چون منوچهر آمدن ’زو’ بشنید از طهماسب خشنود شد و مر او را بازخواند، پس طهماسب بمرد و منوچهر هم بمرد و آن پسر بماند و سخت خرد بود و ملک را نشایست، پس افراسیاب ملک ترک بیامد و پادشاهی منوچهر بگرفت و بر مردمان عجم ستم کرد و شهرها ویران کرد. و چون پنج سال برآمد قحطشان افتاد و عجم اندر آن قحط و ستم ترکان دوازده سال بماندند، پس این ’زو’ بزرگ شد و خروش آمد و سپاه بر خویشتن عرضه کرد سپاه پدر و آن جدش منوچهر بدو گرد آمدند و با افراسیاب حرب کرد و افراسیاب را از زمین عجم بیرون کرد تا بهزیمت ترکستان بازشد و آن روز روز آبان بود و عجم این روز را روز عید دارند. (ترجمه طبری بلعمی خطی ورق 108). صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: و فرزندش (منوچهر) طهماسب بود که پدر بوده است ’زاب’ را و پارسیان او را ’زو’ خوانند و ’زه’ نیز گفته اند و بعضی گویند پسر نوذر بود و حقیقت آن است که پسر طهماسب ابن منوچهر بود. (مجمل التواریخ و القصص صص 27-28). ابن البلخی نام پدر طهماسب را ’کنجهوبرز’ ثبت کرده است. (فارسنامه چ تهران ص 13). و رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 14 و تاریخ سیستان ص 7 شود
تهماسپ. نام یکی از پادشاهان ایران بوده است. گویند هفت سال خراج تمام ایران رابخشید و پنجاه سال پادشاهی کرد. (برهان قاطع). طهماسب پدر ’زو’ است و ’زو’ پس از نوذر پنج سال پادشاهی کرده است. رجوع به شاهنامۀ فردوسی شود: ز تخم فریدون بجستند چند یکی شاه زیبای تخت بلند ندیدند جز پور طهماسب زو که زور کیان داشت و فرهنگ گو. فردوسی. بلعمی در ترجمه تاریخ طبری آورده است که منوچهر را پسری بود نام وی طهماسب و منوچهر بر وی خشم گرفت ازبهر گناهی را و خواست که مردی را بکشد، پس مهتران گردآمدند و او را از پدرش بخواستند، پدر وی را بدیشان بخشید و باز بفرمود تا آن طهماسب را از شهر بیرون کردند و به ترکستان افکندند و آن دختر را که به زنی بدو داده بود تا به کوشک اندر بازداشتندش و نام آن دخترک مادرک بود، پس طهماسب حیله کرد و او را که زن او بود بدزدید و با خویشتن ببرد، پس این طهماسب را از آن دختر پسری آمد نام او ’زو’ کرد. پس چون منوچهر آمدن ’زو’ بشنید از طهماسب خشنود شد و مر او را بازخواند، پس طهماسب بمرد و منوچهر هم بمرد و آن پسر بماند و سخت خرد بود و ملک را نشایست، پس افراسیاب ملک ترک بیامد و پادشاهی منوچهر بگرفت و بر مردمان عجم ستم کرد و شهرها ویران کرد. و چون پنج سال برآمد قحطشان افتاد و عجم اندر آن قحط و ستم ترکان دوازده سال بماندند، پس این ’زو’ بزرگ شد و خروش آمد و سپاه بر خویشتن عرضه کرد سپاه پدر و آن ِ جدش منوچهر بدو گرد آمدند و با افراسیاب حرب کرد و افراسیاب را از زمین عجم بیرون کرد تا بهزیمت ترکستان بازشد و آن روز روز آبان بود و عجم این روز را روز عید دارند. (ترجمه طبری بلعمی خطی ورق 108). صاحب مجمل التواریخ و القصص آرد: و فرزندش (منوچهر) طهماسب بود که پدر بوده است ’زاب’ را و پارسیان او را ’زو’ خوانند و ’زه’ نیز گفته اند و بعضی گویند پسر نوذر بود و حقیقت آن است که پسر طهماسب ابن منوچهر بود. (مجمل التواریخ و القصص صص 27-28). ابن البلخی نام پدر طهماسب را ’کنجهوبرز’ ثبت کرده است. (فارسنامه چ تهران ص 13). و رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی ص 14 و تاریخ سیستان ص 7 شود
شاه طهماسب اول، ابن شاه اسماعیل صفوی. وی از سلسلۀ صفویه دومین پادشاه است که از سال 930 الی 984هجری قمری سلطنت کرده است. تولد وی بنابر روایت اسکندربیک منشی در تاریخ عالم آرای عباسی بسال 919 در قریۀ شاه آباد از اعمال اصفهان بوده و در سن یازده سالگی بعد از فوت پدرش شاه اسماعیل اول بسال 930 بر تخت پادشاهی بنشست و در روز پانزدهم صفر سال 984 دار دنیا را وداع گفت. مدت سلطنتش 53 سال و کسری بود و عمر وی به شصت وچهار سال رسید. ادوارد برون در ج 4 تاریخ ادبیات ایران گوید: طهماسب ارشد اولاد شاه اسماعیل روزی که جانشین پدر شد بیش از ده سال نداشت، مدت پنجاه ودوسال و شش ماه بر ایران حکمرانی کرد و در 14 می 1576م. جهان را بدرود گفت. مورخین آن زمان او را شاه دین پناه میخوانند. تاریخ جلوسش در این قطعه ثبت است: طهماسب شاه عالم کز نصرت الهی جا بعد شاه غازی بر تخت زر گرفتی جای پدر گرفتی کردی جهان مسخر تاریخ سلطنت شد جای پدر گرفتی. اخلاق طهماسب: سر جان ملکم نظر خوبی نسبت به اخلاق او اظهار داشته گوید: ’مهربان و جوانمرد بود’، و در جای دیگر مینویسد ’بنظر میرسد که صاحب حزم و هوش بوده، و اگرچه خصال حسنه و همت عالی خیلی امتیازنداشته در عوض از رذائل و ذمایم بزرگ مبری و منزه بوده است’. آنتونی جنکینسن که حامل سفارشنامه از طرف ملکه الیزابت بود در ماه نوامبر 1562 میلادی در قزوین بخدمت رسید، ولی خیلی خوب پذیرائی نشد. سفیر ونیز موسوم به وینسنتیو د الساندری که در 1571 میلادی مقیم دربار بود شاه را ’در سال شصت وچهارم عمر، و پنجاه ویکم سلطنت’ چنین وصف میکند: ’قدش میانه و خوش ترکیب است، چهره اش پسندیده و قدری مایل به تیرگی است، لبانی ضخیم و ریشی خاکستری رنگ دارد’. و نیز گوید: ’بیش از هر چیز از اخلاق او حزن و مالیخولیا قابل ملاحظه است، علامات این حالت بسیار است، مثلاً یازده سال از قصر سلطنتی بیرون نیامد و برخلاف انتظار مردم به شکار و سایر اعمال خود را سرگرم نکرد’. در جای دیگر مینویسد: ’متکبر و متنفر از جنگ و بسیار کم دل است، توجه او بیشتر نگاهداشت خاطر زنان و نگاهداری زر و سیم است، تا وضع و اجرای قوانین و بسط و نشر عدالت. لئیم و خسیس است و در بیع و شری مانند تاجری حقیر زیرکی دارد’. و در خاتمه گوید: ’با وجود مطالبی که فوقاً نوشته شد، و در حقیقت هم میبایستی اسباب تنفر میشد. احترام ملت نسبت بپادشاه بحدی است که باور نمیتوان کرد، بمناسبت نسب او که به علی (ع) معبود خاص ایرانیان منتهی میشودمردم او را نه مثل شاه بلکه مانند خدا پرستش میکنند’. و مثلی چند از اقسام این تعظیم و تبجیل، یا عبادت و پرستش را که به عوام الناس انحصار نداشته و در میان اعضای خانوادۀ سلطنتی و درباریان و سکنۀ دورترین نقطۀ مملکت نیز متداول و مرسوم بوده است ذکر مینماید. یکی از کارهای زمان سلطنت این پادشاه تخفیف مالیات سنگینی است که بر رعایا تحمیل گشته و سفیر ونیز سبب آن را اعتقاد به خواب میداند و میگوید: ’اعتقاد شاه طهماسب به خواب، شبی ملائکه حلقوم او را فشرده و به وی خطاب کردند: آیا از پادشاهی که عاقل لقب دارد واز دودمان علی (ع) است سزاوار است که خانه ملت را خراب کند تا خزانۀ خود را آباد سازد؟ بعد شاه امر دادند که مردم را از این مالیات ها معاف نماید’. این قضیه برای معرفی شاه طهماسب کافی است، زیرا که خودش نیز در تذکرۀ احوال خویش چندین رؤیا را ذکر میکند وبطوری که معلومست به آنها اهمیت بسیار میداده است، مثلاً در یک خواب (در حدود سال 1528 میلادی) علی (ع) او را به غلبۀ بر ازبکیه امیدوار میسازد، و یک سال و دوسال بعد در هرات به او امر میدهد که بار دیگر به جنگ برود و در این باب خود گوید: ’اعتقاد این بندۀ ضعیف، طهماسب الصفوی الموسوی الحسینی این است که هر کس که حضرت امیرالمؤمنین صلوات اﷲ علیه را در خواب بیند، آنچه ایشان فرمایند همان میشود’. دفعۀ دیگر در بیست سالگی دو خواب پی درپی در رؤیای دوم امام علی الرضا (ع) تصدیق و تأیید رؤیای اول را طلب کرد و بمقصود رسید و از شراب و دیگر مناهی تائب شد و شرابخانه ها و بوزخانه ها و بیت اللطف خانه ها را در تمام قلمرو خود بست، و این رباعی را بمناسبت آن واقعه انشا کرد: یک چند پی زمرد سوده شدیم یک چند بیاقوت تر آلوده شدیم آلودگیی بود بهر رنگ که بود شستیم به آب توبه آسوده شدیم. توبه شاه طهماسب: این توبه و استغفار شاه طهماسب در احسن التواریخ در ضمن وقایع سال 939 هجری قمری / 1532- 1533 میلادی مذکور است. تباهی لشکر عثمانی از برف بی هنگام: در همین ایام لشکر سلطان سلیمان عثمانی که حسب المعمول سرگرمی ایران را به جنگ ازبکیه و دفع حملات مکررۀ آنها از ولایات شمال شرقی مغتنم شمرده بود به آذربایجان وارد و در این ایالت گرفتار برفی سخت و بیموقع شد و جمعی کثیر از سپاه عثمانی تلف گردید (این واقعه در ماه اکتبر اتفاق افتاد). شاه طهماسب این تباهی لشکر خصم قدیم خود را از ’مرحمت الهی و شفقت حضرات معصومین صلوات اﷲ علیهم میداند’. این واقعه در رباعی متکلفانۀ ذیل ثبت شده و در احسن لتواریخ و عالم آرای عباسی مسطور است: رفتم سوی سلطانیه آن طرف چمن دیدم دوهزار مرده بی گور و کفن گفتم که بکشت این همه عثمانی را باد سحر از میانه برخاست که من. مشاهدات دیگر: چند رؤیای دیگر را هم شاه طهماسب به دقت تمام در تذکرۀ خود ثبت نموده است. در اردبیل شیخ صفی الدین جدش بر وی ظاهر شده و با وی صحبت داشته است. در موقع دیگر روح شیخ شهاب الدین او را نوید داده تقویت میکند. چندین خواب دیگر به طریق ابهام در ذیل وقایع سنۀ 957 هجری قمری / 1550 میلادی و سنۀ 961 هجری قمری / 1554 میلادی ذکر شده است. روابط ناگوار زندگی: شاه طهماسب از حیث روابط خانوادگی چندان خوشبخت نبود، هرچند پادشاهان آسیائی آن عصر خاصه سلاطین عثمانی را از او خوش اقبال تر نمیتوان دانست، طهماسب سه برادر کوچک تر از خود داشت: سام (که در شعر مهارتی داشته، و تذکرهالشعرائی نوشته است) ، بهرام و القاس. از این سه برادر اولی و سومی بر وی شوریدند. سام میرزا در سنۀ 969 هجری قمری / 1561- 1562 میلادی بزندان افکنده شد، و در سنۀ 984 هجری قمری / 1576- 1577 میلادی به دست جانشین شاه طهماسب بقتل رسید. قضیۀ القاس میرزا خیلی بدتر ازین شد، زیرا که مشارالیه هم یاغی بود و هم خائن، و نه تنها بسلطان سلیمان پناه برد و به قسطنطنیه رفت، بلکه او را واداشت که به ایران حمله کند و خود با جد و سعی تمام در جنگ با مملکت خویش شرکت کرد. در همدان خانه زن برادر خود، بهرام میرزا را در سال 955 هجری قمری / 1548 میلادی غارت کرد، بعد بطرف یزدخواست رهسپار شده سکنۀ آنجا را قتل عام نمود، اما در سال بعد برادرش بهرام او را شکست داد و بشاه طهماسب تسلیم کرد. شاه او را در قلعۀ الموت محبوس ساخت. این روایت بنابر روایت تذکرۀ شاه طهماسب است اما صاحب احسن التواریخ محبس او را قلعۀ قهقهه دانسته است، و گوید: پس از یک هفته در آنجا هلاک شد. شاه طهماسب در ذکر این واقعه گوید: ’بعد از چند روز دیدم که از من ایمن نیست و دائم بتفکر است. او را همراه ابراهیم خان و حسن بیک یوزباشی کرده بقلعه فرستادم، ایشان او را بقلعۀ الموت برده حبس کرده آمدند، بعد ازشش روز جمعی که در قلعه او را نگاه میداشتند، غافل گردیده دو سه نفر در آنجا بودند که القاس پدر ایشان را کشته بود، ایشان هم بقصاص پدر خود او را از قلعه بزیر انداختند، بعد از مردن او عالم امن شد’. اگر فرض کنیم که شاه طهماسب خودش مقدمۀ وقوع این امر را فراهم نکرده، بزحمت میتوان تصور کرد که بی رضای او انجام گرفته باشد. در همین سال بهرامشاه در سن 33 سالگی وفات یافت. بیوفائی نسبت به بایزید پسر شاه عثمانی: از این بدتر قضیۀ شاهزاده بایزید بدبخت پسر سلطان سلیمان عثمانی است. این جوان از حکومت ولایت کوتاهیه معزول شد و بواسطۀ سعایت زن پدرش که زنی روسی موسوم به خرم بود (و مقصودش فقط ولیعهد ساختن پسر خود سلیم بود که بعدها به احمق ملقب گشت) از وطن رانده شد و در سال 967 هجری قمری / 1559- 1560 میلادی بدرگاه شاه طهماسب پناه برد. هیئتی از جانب سلطان عثمانی به قزوین رفت و تقاضای تسلیم بایزید و اطفال او را کرد. بنابر قول آنتونی جنکینسن این هیئت چهار روز قبل از ورود او یعنی چهارم اکتبر 1562 میلادی وارد شد، طهماسب قدری از ترس دولت عثمانی و قدری بواسطۀ رشوه عهدی را که بسته بود شکسته و امر داد یا راضی شد که شاهزادۀ بدبخت ترک با چهار پسر کوچکش کشته شوند. و بنابر قول آنتونی جنکینسن ’سر او را مانندارمغان بسیار مطلوبی بپدر قسی القلب بدطینتش ارسال داشت’. شاه طهماسب دغدغۀ خاطر و احساس ندامتی را که از قصد خیانت بمهمان و تسلیم او به دشمن در قلبش ظهور یافته بود خفه کرد و عهد و پیمان را شکسته و شاهزاده را حتی مستقیماً به پدرش نسپرد بلکه به فرستادگان برادرش سلیم تسلیم کرد. از روی تذکرۀ خود شاه طهماسب هم معلوم میشودکه این رفتار چقدر بد بوده است. شرح کامل این واقعه در پایان تذکرۀ مزبور بقرار ذیل دیده میشود، شرحی که خود شاه طهماسب ازین بدرفتاری نوشته است: ’در این تاریخ علی آقا نزد حضرت خواندگار آمد و امرا و جماعت هر کس ارمغانی که فرستاده بودند در برابر تحفۀ هر کس (تحفۀ آمد) غیر از پیشکش و ارمغان ما که در این مرتبه نیز درجۀ قبول نیافته بود و کتابتی سراسر کنایه و گله آمیز نوشته بودند من گفتم این است که سلطان بایزید را با چهار پسر گرفته و جهت خاطر حضرت خواندگار و سلیمخان نگاه داشتم و چون گفته بودم که سلطان بایزید را به خواندگار ندهم موقوف همین که چون اشارت خواندگار برسد و فرستادگان حضرت سلیم برسند ایشان را تسلیم فرستادگان سلطان سلیم کنم که نقض عهد نکرده باشم. بعد که فرستادگان خواندگار آمدند فرمودم پاشا حضرتلری و حسن آقا شما خوش آمدید و صفا آوردید، آنچه فرمودۀ حضرت خواندگار است چنان میکنم و از اشارت ایشان تجاوز نمیکنم و بهر خدمت که میفرمایند ایستادگی دارم اما در برابر این نوع خدمت کلی از حضرت خواندگار و سلیم خان جائزه و جلدوئی که لایق ایشان باشد میخواهم و در عالم دوستی از خواندگار توقع دارم که اذیت بسلطان بایزید و فرزندان او نرسد’. حاجت بذکر نیست که این نیت نیکو ابداً مجاری این واقعۀ خونین را تغییری نداد لکن موافقت و تسلیم پادشاه شیعه با تقاضای آمرانۀ سلطان سبب شد که بطورموقت روابط عثمانی استحکام یافته دوستانه شود. انعکاس این صلح و سلام هم در نوشته های جنکینسن و هم در مراسلات سیاسیه که جلد اول منشآت فریدون بیک را خاتمه میدهد بنظر میرسد. درین مکاتیب سلطان برای اولین بار با ادب و احترام بشاه طهماسب چیز نوشته است، ولی اشارۀ صریحه به واقعۀ مزبور دیده نمیشود. همایون امپراطور هند در ایران: واقعه ای که بیشتر معلوم و قابل اعتماد است ورود همایون پسر بابر امپراطور دهلی است که از مملکت خود رانده شد و در سال 1544 میلادی بدربار شاه طهماسب پناه آورد. سر جان ملکم شرح پذیرائی او را با وجد و شعف تمام نقل میکند اما ارسکین مدارک و اسناد رسمی را بقدر ’افسانۀ ساده و بی زینت’ جوهر ملازم همایون اهمیت نداده و با ذکر امثال چند اینطور اظهار عقیده میکند که ’همایون در این سفر خیلی اهانت دید و مشقت کشید’. حقیقهً خیلی فشار بر او وارد شد که بقبول مذهب شیعه مجبور گشت و اگر بواسطۀ شفاعت سلطان خانم خواهر پادشاه و قاضی جهان وزیر و نورالدین طبیب نبود خیلی بیشترزحمت میدید. و امروز یکی از تصاویر قصر معروف به چهل ستون اصفهان مجلس ملاقات طهماسب و همایون را نشان میدهد. روابط خارجی ایران درعهد شاه طهماسب: شاه طهماسب مثل پدرش با سه دولت خارجی رابطه داشت: عثمانی و ازبکیۀ ماوراءالنهر و خاندان سلاطین دهلی معروف بمغول کبیر. در قسمت بزرگی از سلطنت او (یعنی تا سال 974 هجری قمری / 1566- 1567 میلادی) سلطان سلیمان بزرگ بر تخت عثمانی قرار داشت. از این تاریخ سلیم خان تا دو سال قبل از وفات طهماسب بر عثمانی حکمرانی نمود. و در دو سال اخیر زندگانی او (982- 984 هجری قمری / 1574- 1576 میلادی) سلطان مراد سوم فرمانفرمای عثمانی بود. اما حکمرانان ازبکیه عبیدخان تا سنۀ 946 هجری قمری / 1539- 1540 میلادی) که سال وفات اوست، از دشمنی شاه طهماسب کوتاهی نکرد و پس از آن تاریخ، دین محمدخان خود را از بزرگترین دشمنان او معرفی کرد، این شخص از مغشوش کردن ولایات شرقی و ترکان عثمانی از غارت حدود غربی ایران هیچ فروگذار نکرد. از سلاطین ’مغول کبیر’ بابر (متوفی در 927 هجری قمری / 1530- 1531 میلادی) و همایون (متوفی در 962 هجری قمری / 1555 میلادی) و اکبر معاصر شاه طهماسب بوده اند. چنانکه دیدیم، آنتونی جنکینسن در سال 1561 میلادی با ورقۀ اعتبار از طرف الیزابت ملکۀ انگلستان بدربار او آمد، و سیزده سال تقریباً بعد از جنکینسن یعنی در اواخر ایام سلطنت شاه طهماسب بنابر قول صاحب احسن التواریخ که در ضمن وقایع سال 982هجری قمری / 1574- 1575 میلادی قید کرده است هیئتی از جانب دن سباستیان به ایران وارد شد، اما بد پذیرائی گشت. جنگ با عثمانی: در این عهد که ایران مابین دو دشمن واقع بود، یعنی ترکان از جانب غرب، و ازبکیه از سوی شرق، چندان روی صلح و آسایش ندید و جنگهائی در سرحدات شمال شرق و شمال غرب پی درپی پیش می آمد که هرچند از حیث نتیجه با یکدیگر مختلف بودند اما از لحاظ وضع و تربیت بهیچوجه تغییری در آنها ملاحظه نمیشد. مهمترین جنگهای سلطان سلیمان در سنوات ذیل اتفاق افتاد: در 940- 942 / 1534- 1536) محض گرفتن بغداد از دست ایرانیان و فتح آذربایجان. در 950 / 1543- 1544 و 953- 955 / 1546- 1548 هنگام پناه بردن القاس برادر شاه طهماسب بعثمانیان، در 1552/959 وقتی که ایرانیان ارجیش را دوباره تصرف کردند، و در 1554/961 در موقعی که سلیمان نخجوان را آتش زد و در چهارمین کرت به آذربایجان هجوم آورد. قوای نظامی عثمانیان در این وقت در دورۀ ترقی قرار داشت و نه تنها برای ایران بلکه برای دول معظمۀ اروپا نیز خطرناک بود. و دول اروپا از ایران متشکر بودند که گاه گاه قوای دولت عثمانی را تجزیه کرده و پراکنده ومشغول میسازد. بوسبک سفیر فردیناند در دربار سلیمان اظهار میکرد که: ’میان ما و ورطۀ هلاک فقط ایرانیان فاصله اند’. کریزی شرحی از ’کثرت عده لشکر و کمال و مهیائی توپ خانه عثمانیان در این زمان’ وصف میکندو میگوید: ’همین ملاحظات و اوصاف راجع میشود بمهارت و چابکی آنها در سنگرسازی و سایر شعب هندسی و نظامی’. با اینکه ایرانیان از حیث نظم قشون و آراستگی سلاح خیلی از عثمانیها پست تر بودند باید بر آنها تحسین کرد که به این خوبی در مقابل قوای ترک مقابل ورزیدند، خاصه پس از ملاحظۀ این نکته که سیاست عثمانی در آن زمان چنان بود که همواره ازبکیه و ترکمانان و سایر طوائف سنی را دعوت میکرد که در موقع حرکت قشون ترک بر قزلباش اوباش حمله ور شوند. از مکاتیب سیاسیه که در عهد سلیمان و پدرش سلطان سلیم مانده است بخوبی روش مزبور معلوم و استنباط میگردد، مثلاً نامه ای که در اواخر سال 1553/960 به یکی از رؤسای ترکمانان خطاب شده و در صص 612- 613 منشآت فریدون بیک مندرج است چهارنفر ایلچی موسوم به محمد میر ابوتراب، میر طوطی، و سندوک حامل این مکتوب بودند و در مراجعت پس از طواف کعبه بدربار سلطان رفته او را از اقداماتی که بر ضد ایران کرده بودند مسرور ساختند. جنگ با ازبکیه: جنگهائی که با ازبکیه میشد همچنین تسلسل داشت، خاصه تا وفات عبیدخان که قائدی خطرناک و هراس انگیز و پسر سیبک خان و یکی از اعقاب چنگیزبود. این شخص در سال 946 / 1539- 1540 بسن پنجاه وسه سالگی پس از سی سال حکمرانی وفات یافت. بنابر قول صاحب احسن التواریخ در هفت جنگی که با ایرانیان کرد فقط در یکی از آنها شکست خورد. کشتار در راه مذهب: طوس و مشهد خاصه هرات در این لشکرکشیهابسیار خسارت دیدند زیرا که تقریباً در هر مورد قتل عام مذهبی نیز با آنها همراه بود. هلالی شاعر در سال 935 / 1528- 1529 در هرات قتیل تعصب ازبکان سنی شد چنانکه بنائی شاعر در فارس در سال 918 / 1512- 1513 فدای سختگیری و تعصب شیعیان گردید. در احسن التواریخ در ضمن وقایع سال 942 / 1535- 1536 بشرح و صورت ذیل از قتل عام شیعیان که در 20 رجب 942 مطابق 14 ژانویۀ 1536 هنگام غلبۀ عبیدخان بر هرات اتفاق افتادمسطور است: ’هر روز بحکم آن خان بی ایمان پنج شش کس بواسطۀ تشیع به اقوال جهال در چهارسوق هرات کشته میشدند و روستائیان بی دیانت و شهریان باخیانت با هر کس که عداوتی داشتند او را گرفته نزد قاضی میبردند که این مرد در زمان قزلباش لعن ابوبکر و عثمان کرده است بسخن آن دو گواه جاهل قاضی بقتل آن مظلوم حکم میکرد و او را کشان کشان به چهارسوق هرات میبردند و بقتلش می آوردند و از شومی ایشان امواج محن و افواج فتن بدرجۀ اعلی رسید و سلب و نهب در اطراف خراسان واقع گردید. حرب با گرجیان: ایرانیان درین عهد لاینقطع با گرجیان نیز جنگ داشتند خاصه در سنوات 947 / 1540- 1541، 950 / 1543- 1544، 958 / 1551، 961 / 1554، 963 / 1556، 968 / 1560- 1561 و 976 / 1568- 1569 این جنگها هم در کمال خشونت و قساوت انجام میگرفت. و این نکته قابل نوشتن است که نویسندگان ایرانی آن عصر گرجیان عیسوی را گبر (که نام پیروان زردشت است) میخواندند، چنانکه در بیت ذیل که در شرح نخستین جنگ از حربهای سابق الذکر سروده شده مذکور است: در آن سنگلاخ آن ددان کرده جای وطنگاه گبران مردم ربای. بنابر قول صاحب احسن التواریخ در این سفر گرجیانی که قبول دین اسلام کردندعفو شدند و آنانکه خودداری کردند عرضۀ شمشیر گشتند. و همچنین در ذکر جنگ 1551/958 مورخ مزبور میگوید: ’غازیان ظفرشعار پست و بلند دیار کفار فجار را احاطه فرمودند و هر کوه و کمر که گریزگاه آن گمراه بود ازلگدکوب دلاوران با هامون یکسان شد، و یک متنفس از آن مشرکین از دائرۀ قهر و کین و اﷲ محیط بالکافرین، جان بسلامت بیرون نبرد و اهل و عیال و اموال به ارث شرعی از مقتولان بقاتلان انتقال کرد. جنگهای کوچک و اغتشاشات داخلی: از این جنگهای بزرگ گذشته جدالهای دیگر نیز دولت ایران را مشغول میداشت از قبیل لشکرکشی که برای قلع و قمع حکام مستقل گیلان و آخرین شخص خاندان قدیم شروانشاهیان که مدعی بودند نسبشان به انوشروان میرسد، ولی در این عهد رو بانحطاط و زوال گذارده بود. هرچند آخرین عضو این دودمان موسوم بشاهرخ بن سلطان بن سلطان فرح بن شیخ شاه بن فرخ یسار در سال 946 / 1539- 1540 بفرمان شاه طهماسب بقتل رسید. نه سال بعد برهان نام شخصی از بازماندگان این سلسله با اسماعیل میرزا بنای ضدیت گذاشت. در گیلان خان احمدنام که یازدهمین شخص خاندانی بود که دویست وپنجاه سال سمت حکمرانی داشت شکست خورد. و در سال 975 / 1567- 1568 در قلعۀ قهقهه محبوس گردید. در سال 981 / 1573- 1574 جماعتی از اوباش بر تبریز دست یافتند و تا صدوپنجاه نفر از آنان بقتل نرسید سر به اطاعت فرودنیاوردند سیاستها و تنبیه های وحشیانه بسیار دیده میشد. سیاستهای وحشیانه: مظفر سلطان حاکم رشت متهم بخیانت شد، شهر تبریز را آئین بستند، مشارالیه را در میان خنده و استهزاء عوام الناس در کوچه و بازار گردش دادند و بالاخره در قفس آهنین او را آتش زدند و امیر سعدالدین عنایت اﷲ خوزانی نیز زیر قفس آهنی آویخته شدو بطرزی خاص و وحشیانه طعمه حریق گردید. خواجه کلان غوربانی که در تسنن بسیار متعصب بود و از عبیدخان ازبک استقبال کرده و متهم شده بود که شاه را به خفت واهانت نام برده است در میدان هرات پوست کنده و بر داری آویخته شد. رکن الدین مسعود کازرونی که از اجلۀ علما و اطبا بود مورد سخط سلطان شده و به آتش افکنده گشت. محمدصالح که ممدوح شعرا و حافظ ادبا بود و حیرتی که قصیده ای در مدح او ساخته است بجرم توهین بپادشاه متهم گردید دهان او را دوخته و در خمی جای داده از مناری عظیم فروافکندند. ضعف و عیب شاه طهماسب: بنابر قول صاحب احسن التواریخ شاه طهماسب در ایام جوانی خیلی بخط و نقاشی و سواری خران مصری میل داشت، در نتیجه خرسواری مرسوم شد و هر کس در تزئین مرکوب و تهیۀ افسار و پالان زرین بر دیگران سبقت میجست. راجع به این مزاج مخصوص یکی از شعراء پست و گمنام که تخلصی عجیب داشت (بوق العشق) او را در شعر ذیل هجو کرده است: بی تکلف خوش ترقی کرده اند کاتب و نقاش و قزوینی و خر. شاه خیلی اظهار تقدس میکرد، او بیشتر چیزها را نجس میدانست و غالباً لقمۀ نیم خورده را از دهان بیرون کرده در آب یا در آتش میافکند’ و بهمین ملاحظه جای خرسندی است که ’میل نداشت در میان مردم صرف غذا کند’. درگرفتن ناخن و یک روز استراحت پس از حمام اهتمام و دقت کامل مبذول میداشت. طهماسب در سه شنبه 15 صفر984 (14 می 1576) به سن 64 سالگی بعد از پنجاه وسه سال و شش ماه سلطنت وفات یافت، بنابر قول صاحب احسن التواریخ، مدت پادشاهی او از تمام سلاطین اسلام درازتر بوده است به استثنای المنتصر باﷲ خلیفۀ عباسی. (ترجمه تاریخ ادبیات ایران تألیف برون ج 4 صص 67- 78). نظر به اینکه شاه طهماسب دارای قریحۀ شعری بوده، تذکره نویسانی که بعد از وی بترجمه احوال شعرا پرداخته اند هر یک بنوبۀ خویش نامی از وی برده و بیتی چند از او ثبت کرده اند، من جمله صادقی افشار در مجمعالخواص که تذکره ای است بزبان ترکی، و به تتبع مجالس النفائس امیر علیشیر نوائی نوشته و اخیراًعبدالرسول خیام پور معلم دانشگاه تبریز کتاب مزبور را بفارسی ترجمه و در تبریز طبع و نشر کرده، آورده است که: این پادشاه مرحوم مانند نیاکان خود دلیر بود وهمت بلند داشت. پنجاه وسه سال سلطنت کرد و در نیمۀ اول آن بهر کشوری که سوی می آورد دشمن در برابر وی تاب مقاومت در خود نمیدید و اگر ایستادگی میکرد شکست میخورد. و در نیمۀ دوم معارضان هند و روم با پای خودبدرگاهش میشتافتند و بدانجا پناهنده میشدند و بزرگان ترکستان و فرنگستان برای وی تحف و هدایا میفرستادند. چنان استعداد ذاتی داشت که سخنانش از سر تا پا لطایف و ظرائف بود و اگر میخواست میتوانست در تمام عمربکلام موزون سخن گوید. منظومۀ ذیل را در مدح امیر بیک مهر بالبدیهه گفته است: ای بلند اختر سپهرشرف وی گرامی در خجسته صدف رانده در قلزم وزارت فلک کارفرمای صد نظام الملک نیست در زیر چرخ چون تو وزیر شرف روزگار بنده امیر. از اینگونه ابیات که بالبدیهه گفته است زیاد دارد. استاد ما استاد مظفرعلی نقاش شاهی که نوۀ خواهر استاد بهزاد است فضل و کمال خود را بعد از استاد مزبور به آموزش و پرورش این پادشاه مدیون بود. مرحوم بعلما وصلحا و فضلا خیلی التفات داشت و چنان پرهیزگار بود که در مدتی متجاوز از چهل سال گناه کبیره و یا صغیره ای قولاً یا فعلاً از او سر نزد. بذل و کرمش چنان بود که بازرگانان را از پرداخت عوارض که درآمد آن هرساله بر هشت هزار تومان بالغ میشد معاف داشت و با برداشتن تحصیلداران که در راهها راهزنی میکردند و مانع عبور و مرور میشدند گرد کدورت را از رهگذر دلها بزدود. گرچه همیشه شعر نمیگفت ولی گوهرهائی که گاه گاه از دریای طبعش بیرون میافتاد افکار جهانیان را آویزۀ گوش و گردن میگشت، رباعی ذیل از اوست (چون ادوارد برون در ضمن اعتقاد طهماسب به خواب، رباعی مزبور را نقل کرده از تکرار آن صرف نظر شد). (مجمع الخواص صص 8- 9). آذر بیگدلی در آتشکده گوید: صیت عدالتش لرزه بزنجیر نوشیروان افکنده، سیادت نسب با سعادت حسب جمع کرده، مفصل احوال ایشان در کتاب تواریخ مضبوطو بمراتب سخنوری و سخن شناسی مربوط و نظر به استحضارسلطنت چند بیتی در شرح حال اهل چند ولایت گفته قلمی و ثبت گردید: ز تبریزی بجزحیزی نبینی همان بهتر که تبریزی نبینی. اصفهان جنتیست پرنعمت اصفهانی در آن نمیباید. سگ کاشی به از اکابر قم با وجودی که سگ به از کاشی است. این رباعی نیز به اسم ایشان نوشته شده که در حال توبه از بنگ و شراب فرموده... (آتشکدۀ آذر ص 17). مرحوم هدایت در مجمع الفصحا تخلص شاه طهماسب را عادل ثبت کرده و گوید: نام شریفش شاه طهماسب و فرزند ارشد اکبر شاه اسماعیل ماضی صفوی رحمه اﷲ بوده از صغر سن مبارک بسلطنت ایران رسیده در یازده سالگی بجای بدر برنشست، بعد از رفع اختلاف امرا قصد استیصال عبیداﷲخان بن محمود برادرزادۀ شاهی بیکخان شیبانی کرد، در زورآباد جام شکستی فاحش به ازبکیه داد و ایشان را از جیحون بازگردانید و با پادشاهان روم و گرجستان مصافها داد و شیروانات بگرفت و سلطان سلیمانخان عثمانی مصالحه کرد. سلاطین هند و ترکستان و روم باوی موالات ورزیدند. یکصدوچهارده هزار سپاه جرار داشت و بیست وچهارهزار اسب و استر بجهت اسفار. در بیست سالگی از جمیع معاصی توبه کرد و از عدل و انصاف او اصناف خلایق آسوده بودند و ایران معمور گردید. مدت عمرش شصت وچهار سال و شش ماه، مدت سلطنتش پنجاه وپنج سال و کسری بوده، رحلتش در شهر صفر 984 هجری قمری در اغلب کمالات وحید بود و گاهی شعری میفرمود، از آن جمله است: درمجمع الفصحا عین اشعاری را که در آتشکده ثبت است آورده فقط یک بیت در وصف اصفهان افزوده است و آن این است که: اصفهان جنتی است پرنعمت هرچه در وی گمان بری شاید. و بیتی را هم که در آتشکده در وصف اصفهان و اصفهانی آورده به طریق ذیل نقل کرده است: همه چیزش نکوست الا آنک اصفهانی در آن نمی باید. (از مجمع الفصحا ج 1 ص 39). شاه طهماسب اول روی سکه ها نامهای مبارکه ائمۀ اطهار سلام اﷲ علیهم را با القاب هر یک فرمان میداد نقش میکردند بدین صورت: علی المرتضی. حسن الرضا، حسین الشهید، علی زین العابدین. محمد الباقر، جعفر الصادق... الخ. القاب این سلطان گاهی بر روی سکه ها بدین سیاق نقش بود: السلطان العادل الکامل [الهادی] [الوالی] ابوالمظفر شاه طهماسب بهادرخان [الصفوی] خلد اﷲ [تعالی] ملکه و [سلطانه] . و گاهی به روش ذیل: السلطان العادل الکامل الهادی الوالی ابوالمظفر [شاه] طهماسب بهادرخان [الصفوی] الحسینی خلد اﷲ [تعالی] ملکه و [سلطانه] . وگاهی بدین صورت: السلطان العادل الکامل الهادی الوالی ابوالمظفر سلطان طهماسب... الخ. و گاهی بدین طریق: السلطان الهادی شاه طهماسب بهادرخان [الصفوی] الحسینی خلد اﷲ ملکه و سلطانه. و گاه احساسات مذهبی این پادشاه بر روی سکه ها بصورت زیرین نمودار بود: غلام امام مهدی علیه السلام السلطان العادل ابومظفر پادشاه طهماسب الصفوی خلد اﷲ ملکه. غلام علی بن ابیطالب علیه السلام. السلطان العادل الهادی [الوالی] ابوالمظفر پادشاه طهماسب الصفوی [یا شاه طهماسب الحسینی الصفوی] خلد اﷲ ملکه. سجع مهرش گاه سلطان کشوردین طهماسب شاه عادل، و گاه در متن این مصرع: بنده ٔشاه ولایت طهماسب. و در حاشیۀ اسامی و القاب ائمۀ اطهار سلام اﷲ علیهم بشرحی که در پیش ذکر شد نقش بود. (مسکوکات رابینو صص 3- 29)
شاه طهماسب اول، ابن شاه اسماعیل صفوی. وی از سلسلۀ صفویه دومین پادشاه است که از سال 930 الی 984هجری قمری سلطنت کرده است. تولد وی بنابر روایت اسکندربیک منشی در تاریخ عالم آرای عباسی بسال 919 در قریۀ شاه آباد از اعمال اصفهان بوده و در سن یازده سالگی بعد از فوت پدرش شاه اسماعیل اول بسال 930 بر تخت پادشاهی بنشست و در روز پانزدهم صفر سال 984 دار دنیا را وداع گفت. مدت سلطنتش 53 سال و کسری بود و عمر وی به شصت وچهار سال رسید. ادوارد برون در ج 4 تاریخ ادبیات ایران گوید: طهماسب ارشد اولاد شاه اسماعیل روزی که جانشین پدر شد بیش از ده سال نداشت، مدت پنجاه ودوسال و شش ماه بر ایران حکمرانی کرد و در 14 می 1576م. جهان را بدرود گفت. مورخین آن زمان او را شاه دین پناه میخوانند. تاریخ جلوسش در این قطعه ثبت است: طهماسب شاه عالم کز نصرت الهی جا بعد شاه غازی بر تخت زر گرفتی جای پدر گرفتی کردی جهان مسخر تاریخ سلطنت شد جای پدر گرفتی. اخلاق طهماسب: سر جان ملکم نظر خوبی نسبت به اخلاق او اظهار داشته گوید: ’مهربان و جوانمرد بود’، و در جای دیگر مینویسد ’بنظر میرسد که صاحب حزم و هوش بوده، و اگرچه خصال حسنه و همت عالی خیلی امتیازنداشته در عوض از رذائل و ذمایم بزرگ مبری و منزه بوده است’. آنتونی جنکینسن که حامل سفارشنامه از طرف ملکه الیزابت بود در ماه نوامبر 1562 میلادی در قزوین بخدمت رسید، ولی خیلی خوب پذیرائی نشد. سفیر ونیز موسوم به وینسِنتیو دِ الساندری که در 1571 میلادی مقیم دربار بود شاه را ’در سال شصت وچهارم عمر، و پنجاه ویکم سلطنت’ چنین وصف میکند: ’قدش میانه و خوش ترکیب است، چهره اش پسندیده و قدری مایل به تیرگی است، لبانی ضخیم و ریشی خاکستری رنگ دارد’. و نیز گوید: ’بیش از هر چیز از اخلاق او حزن و مالیخولیا قابل ملاحظه است، علامات این حالت بسیار است، مثلاً یازده سال از قصر سلطنتی بیرون نیامد و برخلاف انتظار مردم به شکار و سایر اعمال خود را سرگرم نکرد’. در جای دیگر مینویسد: ’متکبر و متنفر از جنگ و بسیار کم دل است، توجه او بیشتر نگاهداشت خاطر زنان و نگاهداری زر و سیم است، تا وضع و اجرای قوانین و بسط و نشر عدالت. لئیم و خسیس است و در بیع و شری مانند تاجری حقیر زیرکی دارد’. و در خاتمه گوید: ’با وجود مطالبی که فوقاً نوشته شد، و در حقیقت هم میبایستی اسباب تنفر میشد. احترام ملت نسبت بپادشاه بحدی است که باور نمیتوان کرد، بمناسبت نسب او که به علی (ع) معبود خاص ایرانیان منتهی میشودمردم او را نه مثل شاه بلکه مانند خدا پرستش میکنند’. و مثلی چند از اقسام این تعظیم و تبجیل، یا عبادت و پرستش را که به عوام الناس انحصار نداشته و در میان اعضای خانوادۀ سلطنتی و درباریان و سکنۀ دورترین نقطۀ مملکت نیز متداول و مرسوم بوده است ذکر مینماید. یکی از کارهای زمان سلطنت این پادشاه تخفیف مالیات سنگینی است که بر رعایا تحمیل گشته و سفیر ونیز سبب آن را اعتقاد به خواب میداند و میگوید: ’اعتقاد شاه طهماسب به خواب، شبی ملائکه حلقوم او را فشرده و به وی خطاب کردند: آیا از پادشاهی که عاقل لقب دارد واز دودمان علی (ع) است سزاوار است که خانه ملت را خراب کند تا خزانۀ خود را آباد سازد؟ بعد شاه امر دادند که مردم را از این مالیات ها معاف نماید’. این قضیه برای معرفی شاه طهماسب کافی است، زیرا که خودش نیز در تذکرۀ احوال خویش چندین رؤیا را ذکر میکند وبطوری که معلومست به آنها اهمیت بسیار میداده است، مثلاً در یک خواب (در حدود سال 1528 میلادی) علی (ع) او را به غلبۀ بر ازبکیه امیدوار میسازد، و یک سال و دوسال بعد در هرات به او امر میدهد که بار دیگر به جنگ برود و در این باب خود گوید: ’اعتقاد این بندۀ ضعیف، طهماسب الصفوی الموسوی الحسینی این است که هر کس که حضرت امیرالمؤمنین صلوات اﷲ علیه را در خواب بیند، آنچه ایشان فرمایند همان میشود’. دفعۀ دیگر در بیست سالگی دو خواب پی درپی در رؤیای دوم امام علی الرضا (ع) تصدیق و تأیید رؤیای اول را طلب کرد و بمقصود رسید و از شراب و دیگر مناهی تائب شد و شرابخانه ها و بوزخانه ها و بیت اللطف خانه ها را در تمام قلمرو خود بست، و این رباعی را بمناسبت آن واقعه انشا کرد: یک چند پی زمرد سوده شدیم یک چند بیاقوت تر آلوده شدیم آلودگیی بود بهر رنگ که بود شستیم به آب توبه آسوده شدیم. توبه شاه طهماسب: این توبه و استغفار شاه طهماسب در احسن التواریخ در ضمن وقایع سال 939 هجری قمری / 1532- 1533 میلادی مذکور است. تباهی لشکر عثمانی از برف بی هنگام: در همین ایام لشکر سلطان سلیمان عثمانی که حسب المعمول سرگرمی ایران را به جنگ ازبکیه و دفع حملات مکررۀ آنها از ولایات شمال شرقی مغتنم شمرده بود به آذربایجان وارد و در این ایالت گرفتار برفی سخت و بیموقع شد و جمعی کثیر از سپاه عثمانی تلف گردید (این واقعه در ماه اکتبر اتفاق افتاد). شاه طهماسب این تباهی لشکر خصم قدیم خود را از ’مرحمت الهی و شفقت حضرات معصومین صلوات اﷲ علیهم میداند’. این واقعه در رباعی متکلفانۀ ذیل ثبت شده و در احسن لتواریخ و عالم آرای عباسی مسطور است: رفتم سوی سلطانیه آن طرف چمن دیدم دوهزار مرده بی گور و کفن گفتم که بکشت این همه عثمانی را باد سحر از میانه برخاست که من. مشاهدات دیگر: چند رؤیای دیگر را هم شاه طهماسب به دقت تمام در تذکرۀ خود ثبت نموده است. در اردبیل شیخ صفی الدین جدش بر وی ظاهر شده و با وی صحبت داشته است. در موقع دیگر روح شیخ شهاب الدین او را نوید داده تقویت میکند. چندین خواب دیگر به طریق ابهام در ذیل وقایع سنۀ 957 هجری قمری / 1550 میلادی و سنۀ 961 هجری قمری / 1554 میلادی ذکر شده است. روابط ناگوار زندگی: شاه طهماسب از حیث روابط خانوادگی چندان خوشبخت نبود، هرچند پادشاهان آسیائی آن عصر خاصه سلاطین عثمانی را از او خوش اقبال تر نمیتوان دانست، طهماسب سه برادر کوچک تر از خود داشت: سام (که در شعر مهارتی داشته، و تذکرهالشعرائی نوشته است) ، بهرام و القاس. از این سه برادر اولی و سومی بر وی شوریدند. سام میرزا در سنۀ 969 هجری قمری / 1561- 1562 میلادی بزندان افکنده شد، و در سنۀ 984 هجری قمری / 1576- 1577 میلادی به دست جانشین شاه طهماسب بقتل رسید. قضیۀ القاس میرزا خیلی بدتر ازین شد، زیرا که مشارالیه هم یاغی بود و هم خائن، و نه تنها بسلطان سلیمان پناه برد و به قسطنطنیه رفت، بلکه او را واداشت که به ایران حمله کند و خود با جد و سعی تمام در جنگ با مملکت خویش شرکت کرد. در همدان خانه زن برادر خود، بهرام میرزا را در سال 955 هجری قمری / 1548 میلادی غارت کرد، بعد بطرف یزدخواست رهسپار شده سکنۀ آنجا را قتل عام نمود، اما در سال بعد برادرش بهرام او را شکست داد و بشاه طهماسب تسلیم کرد. شاه او را در قلعۀ الموت محبوس ساخت. این روایت بنابر روایت تذکرۀ شاه طهماسب است اما صاحب احسن التواریخ محبس او را قلعۀ قهقهه دانسته است، و گوید: پس از یک هفته در آنجا هلاک شد. شاه طهماسب در ذکر این واقعه گوید: ’بعد از چند روز دیدم که از من ایمن نیست و دائم بتفکر است. او را همراه ابراهیم خان و حسن بیک یوزباشی کرده بقلعه فرستادم، ایشان او را بقلعۀ الموت برده حبس کرده آمدند، بعد ازشش روز جمعی که در قلعه او را نگاه میداشتند، غافل گردیده دو سه نفر در آنجا بودند که القاس پدر ایشان را کشته بود، ایشان هم بقصاص پدر خود او را از قلعه بزیر انداختند، بعد از مردن او عالم امن شد’. اگر فرض کنیم که شاه طهماسب خودش مقدمۀ وقوع این امر را فراهم نکرده، بزحمت میتوان تصور کرد که بی رضای او انجام گرفته باشد. در همین سال بهرامشاه در سن 33 سالگی وفات یافت. بیوفائی نسبت به بایزید پسر شاه عثمانی: از این بدتر قضیۀ شاهزاده بایزید بدبخت پسر سلطان سلیمان عثمانی است. این جوان از حکومت ولایت کوتاهیه معزول شد و بواسطۀ سعایت زن پدرش که زنی روسی موسوم به خرم بود (و مقصودش فقط ولیعهد ساختن پسر خود سلیم بود که بعدها به احمق ملقب گشت) از وطن رانده شد و در سال 967 هجری قمری / 1559- 1560 میلادی بدرگاه شاه طهماسب پناه برد. هیئتی از جانب سلطان عثمانی به قزوین رفت و تقاضای تسلیم بایزید و اطفال او را کرد. بنابر قول آنتونی جنکینسن این هیئت چهار روز قبل از ورود او یعنی چهارم اکتبر 1562 میلادی وارد شد، طهماسب قدری از ترس دولت عثمانی و قدری بواسطۀ رشوه عهدی را که بسته بود شکسته و امر داد یا راضی شد که شاهزادۀ بدبخت ترک با چهار پسر کوچکش کشته شوند. و بنابر قول آنتونی جنکینسن ’سر او را مانندارمغان بسیار مطلوبی بپدر قسی القلب بدطینتش ارسال داشت’. شاه طهماسب دغدغۀ خاطر و احساس ندامتی را که از قصد خیانت بمهمان و تسلیم او به دشمن در قلبش ظهور یافته بود خفه کرد و عهد و پیمان را شکسته و شاهزاده را حتی مستقیماً به پدرش نسپرد بلکه به فرستادگان برادرش سلیم تسلیم کرد. از روی تذکرۀ خود شاه طهماسب هم معلوم میشودکه این رفتار چقدر بد بوده است. شرح کامل این واقعه در پایان تذکرۀ مزبور بقرار ذیل دیده میشود، شرحی که خود شاه طهماسب ازین بدرفتاری نوشته است: ’در این تاریخ علی آقا نزد حضرت خواندگار آمد و امرا و جماعت هر کس ارمغانی که فرستاده بودند در برابر تحفۀ هر کس (تحفۀ آمد) غیر از پیشکش و ارمغان ما که در این مرتبه نیز درجۀ قبول نیافته بود و کتابتی سراسر کنایه و گله آمیز نوشته بودند من گفتم این است که سلطان بایزید را با چهار پسر گرفته و جهت خاطر حضرت خواندگار و سلیمخان نگاه داشتم و چون گفته بودم که سلطان بایزید را به خواندگار ندهم موقوف همین که چون اشارت خواندگار برسد و فرستادگان حضرت سلیم برسند ایشان را تسلیم فرستادگان سلطان سلیم کنم که نقض عهد نکرده باشم. بعد که فرستادگان خواندگار آمدند فرمودم پاشا حضرتلری و حسن آقا شما خوش آمدید و صفا آوردید، آنچه فرمودۀ حضرت خواندگار است چنان میکنم و از اشارت ایشان تجاوز نمیکنم و بهر خدمت که میفرمایند ایستادگی دارم اما در برابر این نوع خدمت کلی از حضرت خواندگار و سلیم خان جائزه و جلدوئی که لایق ایشان باشد میخواهم و در عالم دوستی از خواندگار توقع دارم که اذیت بسلطان بایزید و فرزندان او نرسد’. حاجت بذکر نیست که این نیت نیکو ابداً مجاری این واقعۀ خونین را تغییری نداد لکن موافقت و تسلیم پادشاه شیعه با تقاضای آمرانۀ سلطان سبب شد که بطورموقت روابط عثمانی استحکام یافته دوستانه شود. انعکاس این صلح و سلام هم در نوشته های جنکینسن و هم در مراسلات سیاسیه که جلد اول منشآت فریدون بیک را خاتمه میدهد بنظر میرسد. درین مکاتیب سلطان برای اولین بار با ادب و احترام بشاه طهماسب چیز نوشته است، ولی اشارۀ صریحه به واقعۀ مزبور دیده نمیشود. همایون امپراطور هند در ایران: واقعه ای که بیشتر معلوم و قابل اعتماد است ورود همایون پسر بابر امپراطور دهلی است که از مملکت خود رانده شد و در سال 1544 میلادی بدربار شاه طهماسب پناه آورد. سر جان ملکم شرح پذیرائی او را با وجد و شعف تمام نقل میکند اما ارسکین مدارک و اسناد رسمی را بقدر ’افسانۀ ساده و بی زینت’ جوهر ملازم همایون اهمیت نداده و با ذکر امثال چند اینطور اظهار عقیده میکند که ’همایون در این سفر خیلی اهانت دید و مشقت کشید’. حقیقهً خیلی فشار بر او وارد شد که بقبول مذهب شیعه مجبور گشت و اگر بواسطۀ شفاعت سلطان خانم خواهر پادشاه و قاضی جهان وزیر و نورالدین طبیب نبود خیلی بیشترزحمت میدید. و امروز یکی از تصاویر قصر معروف به چهل ستون اصفهان مجلس ملاقات طهماسب و همایون را نشان میدهد. روابط خارجی ایران درعهد شاه طهماسب: شاه طهماسب مثل پدرش با سه دولت خارجی رابطه داشت: عثمانی و ازبکیۀ ماوراءالنهر و خاندان سلاطین دهلی معروف بمغول کبیر. در قسمت بزرگی از سلطنت او (یعنی تا سال 974 هجری قمری / 1566- 1567 میلادی) سلطان سلیمان بزرگ بر تخت عثمانی قرار داشت. از این تاریخ سلیم خان تا دو سال قبل از وفات طهماسب بر عثمانی حکمرانی نمود. و در دو سال اخیر زندگانی او (982- 984 هجری قمری / 1574- 1576 میلادی) سلطان مراد سوم فرمانفرمای عثمانی بود. اما حکمرانان ازبکیه عبیدخان تا سنۀ 946 هجری قمری / 1539- 1540 میلادی) که سال وفات اوست، از دشمنی شاه طهماسب کوتاهی نکرد و پس از آن تاریخ، دین محمدخان خود را از بزرگترین دشمنان او معرفی کرد، این شخص از مغشوش کردن ولایات شرقی و ترکان عثمانی از غارت حدود غربی ایران هیچ فروگذار نکرد. از سلاطین ’مغول کبیر’ بابر (متوفی در 927 هجری قمری / 1530- 1531 میلادی) و همایون (متوفی در 962 هجری قمری / 1555 میلادی) و اکبر معاصر شاه طهماسب بوده اند. چنانکه دیدیم، آنتونی جنکینسن در سال 1561 میلادی با ورقۀ اعتبار از طرف الیزابت ملکۀ انگلستان بدربار او آمد، و سیزده سال تقریباً بعد از جنکینسن یعنی در اواخر ایام سلطنت شاه طهماسب بنابر قول صاحب احسن التواریخ که در ضمن وقایع سال 982هجری قمری / 1574- 1575 میلادی قید کرده است هیئتی از جانب دن سباستیان به ایران وارد شد، اما بد پذیرائی گشت. جنگ با عثمانی: در این عهد که ایران مابین دو دشمن واقع بود، یعنی ترکان از جانب غرب، و ازبکیه از سوی شرق، چندان روی صلح و آسایش ندید و جنگهائی در سرحدات شمال شرق و شمال غرب پی درپی پیش می آمد که هرچند از حیث نتیجه با یکدیگر مختلف بودند اما از لحاظ وضع و تربیت بهیچوجه تغییری در آنها ملاحظه نمیشد. مهمترین جنگهای سلطان سلیمان در سنوات ذیل اتفاق افتاد: در 940- 942 / 1534- 1536) محض گرفتن بغداد از دست ایرانیان و فتح آذربایجان. در 950 / 1543- 1544 و 953- 955 / 1546- 1548 هنگام پناه بردن القاس برادر شاه طهماسب بعثمانیان، در 1552/959 وقتی که ایرانیان ارجیش را دوباره تصرف کردند، و در 1554/961 در موقعی که سلیمان نخجوان را آتش زد و در چهارمین کرت به آذربایجان هجوم آورد. قوای نظامی عثمانیان در این وقت در دورۀ ترقی قرار داشت و نه تنها برای ایران بلکه برای دول معظمۀ اروپا نیز خطرناک بود. و دول اروپا از ایران متشکر بودند که گاه گاه قوای دولت عثمانی را تجزیه کرده و پراکنده ومشغول میسازد. بوسبک سفیر فردیناند در دربار سلیمان اظهار میکرد که: ’میان ما و ورطۀ هلاک فقط ایرانیان فاصله اند’. کریزی شرحی از ’کثرت عده لشکر و کمال و مهیائی توپ خانه عثمانیان در این زمان’ وصف میکندو میگوید: ’همین ملاحظات و اوصاف راجع میشود بمهارت و چابکی آنها در سنگرسازی و سایر شعب هندسی و نظامی’. با اینکه ایرانیان از حیث نظم قشون و آراستگی سلاح خیلی از عثمانیها پست تر بودند باید بر آنها تحسین کرد که به این خوبی در مقابل قوای ترک مقابل ورزیدند، خاصه پس از ملاحظۀ این نکته که سیاست عثمانی در آن زمان چنان بود که همواره ازبکیه و ترکمانان و سایر طوائف سنی را دعوت میکرد که در موقع حرکت قشون ترک بر قزلباش اوباش حمله ور شوند. از مکاتیب سیاسیه که در عهد سلیمان و پدرش سلطان سلیم مانده است بخوبی رَوِش مزبور معلوم و استنباط میگردد، مثلاً نامه ای که در اواخر سال 1553/960 به یکی از رؤسای ترکمانان خطاب شده و در صص 612- 613 منشآت فریدون بیک مندرج است چهارنفر ایلچی موسوم به محمد میر ابوتراب، میر طوطی، و سندوک حامل این مکتوب بودند و در مراجعت پس از طواف کعبه بدربار سلطان رفته او را از اقداماتی که بر ضد ایران کرده بودند مسرور ساختند. جنگ با ازبکیه: جنگهائی که با ازبکیه میشد همچنین تسلسل داشت، خاصه تا وفات عبیدخان که قائدی خطرناک و هراس انگیز و پسر سیبک خان و یکی از اعقاب چنگیزبود. این شخص در سال 946 / 1539- 1540 بسن پنجاه وسه سالگی پس از سی سال حکمرانی وفات یافت. بنابر قول صاحب احسن التواریخ در هفت جنگی که با ایرانیان کرد فقط در یکی از آنها شکست خورد. کشتار در راه مذهب: طوس و مشهد خاصه هرات در این لشکرکشیهابسیار خسارت دیدند زیرا که تقریباً در هر مورد قتل عام مذهبی نیز با آنها همراه بود. هلالی شاعر در سال 935 / 1528- 1529 در هرات قتیل تعصب اُزبکان سُنی شد چنانکه بنائی شاعر در فارس در سال 918 / 1512- 1513 فدای سختگیری و تعصب شیعیان گردید. در احسن التواریخ در ضمن وقایع سال 942 / 1535- 1536 بشرح و صورت ذیل از قتل عام شیعیان که در 20 رجب 942 مطابق 14 ژانویۀ 1536 هنگام غلبۀ عبیدخان بر هرات اتفاق افتادمسطور است: ’هر روز بحکم آن خان بی ایمان پنج شش کس بواسطۀ تشیع به اقوال جُهال در چهارسوق هرات کُشته میشدند و روستائیان بی دیانت و شهریان باخیانت با هر کس که عداوتی داشتند او را گرفته نزد قاضی میبردند که این مرد در زمان قزلباش لعن ابوبکر و عثمان کرده است بسخن آن دو گواه جاهل قاضی بقتل آن مظلوم حکم میکرد و او را کشان کشان به چهارسوق هرات میبردند و بقتلش می آوردند و از شومی ایشان امواج محن و افواج فتن بدرجۀ اعلی رسید و سلب و نهب در اطراف خراسان واقع گردید. حرب با گرجیان: ایرانیان درین عهد لاینقطع با گرجیان نیز جنگ داشتند خاصه در سنوات 947 / 1540- 1541، 950 / 1543- 1544، 958 / 1551، 961 / 1554، 963 / 1556، 968 / 1560- 1561 و 976 / 1568- 1569 این جنگها هم در کمال خشونت و قساوت انجام میگرفت. و این نکته قابل نوشتن است که نویسندگان ایرانی آن عصر گرجیان عیسوی را گبر (که نام پیروان زردشت است) میخواندند، چنانکه در بیت ذیل که در شرح نخستین جنگ از حربهای سابق الذکر سروده شده مذکور است: در آن سنگلاخ آن ددان کرده جای وطنگاه گبران مردم رُبای. بنابر قول صاحب احسن التواریخ در این سفر گرجیانی که قبول دین اسلام کردندعفو شدند و آنانکه خودداری کردند عرضۀ شمشیر گشتند. و همچنین در ذکر جنگ 1551/958 مورخ مزبور میگوید: ’غازیان ظفرشعار پست و بلند دیار کفار فجار را احاطه فرمودند و هر کوه و کمر که گریزگاه آن گمراه بود ازلگدکوب دلاوران با هامون یکسان شد، و یک متنفس از آن مشرکین از دائرۀ قهر و کین و اﷲ محیط بالکافرین، جان بسلامت بیرون نبرد و اهل و عیال و اموال به ارث شرعی از مقتولان بقاتلان انتقال کرد. جنگهای کوچک و اغتشاشات داخلی: از این جنگهای بزرگ گذشته جدالهای دیگر نیز دولت ایران را مشغول میداشت از قبیل لشکرکشی که برای قلع و قمع حکام مستقل گیلان و آخرین شخص خاندان قدیم شروانشاهیان که مدعی بودند نسبشان به انوشروان میرسد، ولی در این عهد رو بانحطاط و زوال گذارده بود. هرچند آخرین عضو این دودمان موسوم بشاهرخ بن سلطان بن سلطان فرح بن شیخ شاه بن فرخ یسار در سال 946 / 1539- 1540 بفرمان شاه طهماسب بقتل رسید. نه سال بعد برهان نام شخصی از بازماندگان این سلسله با اسماعیل میرزا بنای ضدیت گذاشت. در گیلان خان احمدنام که یازدهمین شخص خاندانی بود که دویست وپنجاه سال سمت حکمرانی داشت شکست خورد. و در سال 975 / 1567- 1568 در قلعۀ قهقهه محبوس گردید. در سال 981 / 1573- 1574 جماعتی از اوباش بر تبریز دست یافتند و تا صدوپنجاه نفر از آنان بقتل نرسید سر به اطاعت فرودنیاوردند سیاستها و تنبیه های وحشیانه بسیار دیده میشد. سیاستهای وحشیانه: مظفر سلطان حاکم رشت متهم بخیانت شد، شهر تبریز را آئین بستند، مشارالیه را در میان خنده و استهزاء عوام الناس در کوچه و بازار گردش دادند و بالاخره در قفس آهنین او را آتش زدند و امیر سعدالدین عنایت اﷲ خوزانی نیز زیر قفس آهنی آویخته شدو بطرزی خاص و وحشیانه طعمه حریق گردید. خواجه کلان غوربانی که در تسنن بسیار متعصب بود و از عبیدخان ازبک استقبال کرده و متهم شده بود که شاه را به خفت واهانت نام برده است در میدان هرات پوست کنده و بر داری آویخته شد. رکن الدین مسعود کازرونی که از اجلۀ علما و اطبا بود مورد سخط سلطان شده و به آتش افکنده گشت. محمدصالح که ممدوح شعرا و حافظ ادبا بود و حیرتی که قصیده ای در مدح او ساخته است بجرم توهین بپادشاه متهم گردید دهان او را دوخته و در خمی جای داده از مناری عظیم فروافکندند. ضعف و عیب شاه طهماسب: بنابر قول صاحب احسن التواریخ شاه طهماسب در ایام جوانی خیلی بخط و نقاشی و سواری خران مصری میل داشت، در نتیجه خرسواری مرسوم شد و هر کس در تزئین مرکوب و تهیۀ افسار و پالان زرین بر دیگران سبقت میجست. راجع به این مزاج مخصوص یکی از شعراء پست و گمنام که تخلصی عجیب داشت (بوق العشق) او را در شعر ذیل هجو کرده است: بی تکلف خوش ترقی کرده اند کاتب و نقاش و قزوینی و خر. شاه خیلی اظهار تقدس میکرد، او بیشتر چیزها را نجس میدانست و غالباً لقمۀ نیم خورده را از دهان بیرون کرده در آب یا در آتش میافکند’ و بهمین ملاحظه جای خرسندی است که ’میل نداشت در میان مردم صرف غذا کند’. درگرفتن ناخن و یک روز استراحت پس از حمام اهتمام و دقت کامل مبذول میداشت. طهماسب در سه شنبه 15 صفر984 (14 می 1576) به سن 64 سالگی بعد از پنجاه وسه سال و شش ماه سلطنت وفات یافت، بنابر قول صاحب احسن التواریخ، مدت پادشاهی او از تمام سلاطین اسلام درازتر بوده است به استثنای المنتصر باﷲ خلیفۀ عباسی. (ترجمه تاریخ ادبیات ایران تألیف برون ج 4 صص 67- 78). نظر به اینکه شاه طهماسب دارای قریحۀ شعری بوده، تذکره نویسانی که بعد از وی بترجمه احوال شعرا پرداخته اند هر یک بنوبۀ خویش نامی از وی برده و بیتی چند از او ثبت کرده اند، من جمله صادقی افشار در مجمعالخواص که تذکره ای است بزبان ترکی، و به تتبع مجالس النفائس امیر علیشیر نوائی نوشته و اخیراًعبدالرسول خیام پور معلم دانشگاه تبریز کتاب مزبور را بفارسی ترجمه و در تبریز طبع و نشر کرده، آورده است که: این پادشاه مرحوم مانند نیاکان خود دلیر بود وهمت بلند داشت. پنجاه وسه سال سلطنت کرد و در نیمۀ اول آن بهر کشوری که سوی می آورد دشمن در برابر وی تاب مقاومت در خود نمیدید و اگر ایستادگی میکرد شکست میخورد. و در نیمۀ دوم معارضان هند و روم با پای خودبدرگاهش میشتافتند و بدانجا پناهنده میشدند و بزرگان ترکستان و فرنگستان برای وی تحف و هدایا میفرستادند. چنان استعداد ذاتی داشت که سخنانش از سر تا پا لطایف و ظرائف بود و اگر میخواست میتوانست در تمام عمربکلام موزون سخن گوید. منظومۀ ذیل را در مدح امیر بیک مهر بالبدیهه گفته است: ای بلند اختر سپهرشرف وی گرامی دُرِ خجسته صدف رانده در قلزم وزارت فُلک کارفرمای صد نظام الملک نیست در زیر چرخ چون تو وزیر شرف روزگار بنده امیر. از اینگونه ابیات که بالبدیهه گفته است زیاد دارد. استاد ما استاد مظفرعلی نقاش شاهی که نوۀ خواهر استاد بهزاد است فضل و کمال خود را بعد از استاد مزبور به آموزش و پرورش این پادشاه مدیون بود. مرحوم بعلما وصلحا و فضلا خیلی التفات داشت و چنان پرهیزگار بود که در مدتی متجاوز از چهل سال گناه کبیره و یا صغیره ای قولاً یا فعلاً از او سر نزد. بذل و کرمش چنان بود که بازرگانان را از پرداخت عوارض که درآمد آن هرساله بر هشت هزار تومان بالغ میشد معاف داشت و با برداشتن تحصیلداران که در راهها راهزنی میکردند و مانع عبور و مرور میشدند گرد کدورت را از رهگذر دلها بزدود. گرچه همیشه شعر نمیگفت ولی گوهرهائی که گاه گاه از دریای طبعش بیرون میافتاد افکار جهانیان را آویزۀ گوش و گردن میگشت، رباعی ذیل از اوست (چون ادوارد برون در ضمن اعتقاد طهماسب به خواب، رباعی مزبور را نقل کرده از تکرار آن صرف نظر شد). (مجمع الخواص صص 8- 9). آذر بیگدلی در آتشکده گوید: صیت عدالتش لرزه بزنجیر نوشیروان افکنده، سیادت نسب با سعادت حسب جمع کرده، مفصل احوال ایشان در کتاب تواریخ مضبوطو بمراتب سخنوری و سخن شناسی مربوط و نظر به استحضارسلطنت چند بیتی در شرح حال اهل چند ولایت گفته قلمی و ثبت گردید: ز تبریزی بجزحیزی نبینی همان بهتر که تبریزی نبینی. اصفهان جنتیست پرنعمت اصفهانی در آن نمیباید. سگ کاشی به از اکابر قم با وجودی که سگ به از کاشی است. این رباعی نیز به اسم ایشان نوشته شده که در حال توبه از بنگ و شراب فرموده... (آتشکدۀ آذر ص 17). مرحوم هدایت در مجمع الفصحا تخلص شاه طهماسب را عادل ثبت کرده و گوید: نام شریفش شاه طهماسب و فرزند ارشد اکبر شاه اسماعیل ماضی صفوی رَحِمَه ُ اﷲ بوده از صغر سن مبارک بسلطنت ایران رسیده در یازده سالگی بجای بدر برنشست، بعد از رفع اختلاف امرا قصد استیصال عبیداﷲخان بن محمود برادرزادۀ شاهی بیکخان شیبانی کرد، در زورآباد جام شکستی فاحش به ازبکیه داد و ایشان را از جیحون بازگردانید و با پادشاهان روم و گرجستان مصافها داد و شیروانات بگرفت و سلطان سلیمانخان عثمانی مصالحه کرد. سلاطین هند و ترکستان و روم باوی موالات ورزیدند. یکصدوچهارده هزار سپاه جرار داشت و بیست وچهارهزار اسب و استر بجهت اسفار. در بیست سالگی از جمیع معاصی توبه کرد و از عدل و انصاف او اصناف خلایق آسوده بودند و ایران معمور گردید. مدت عمرش شصت وچهار سال و شش ماه، مدت سلطنتش پنجاه وپنج سال و کسری بوده، رحلتش در شهر صفر 984 هجری قمری در اغلب کمالات وحید بود و گاهی شعری میفرمود، از آن جمله است: درمجمع الفصحا عین اشعاری را که در آتشکده ثبت است آورده فقط یک بیت در وصف اصفهان افزوده است و آن این است که: اصفهان جنتی است پرنعمت هرچه در وی گمان بری شاید. و بیتی را هم که در آتشکده در وصف اصفهان و اصفهانی آورده به طریق ذیل نقل کرده است: همه چیزش نکوست الا آنک اصفهانی در آن نمی باید. (از مجمع الفصحا ج 1 ص 39). شاه طهماسب اول روی سکه ها نامهای مبارکه ائمۀ اطهار سلام اﷲ علیهم را با القاب هر یک فرمان میداد نقش میکردند بدین صورت: علی المرتضی. حسن الرضا، حسین الشهید، علی زین العابدین. محمد الباقر، جعفر الصادق... الخ. القاب این سلطان گاهی بر روی سکه ها بدین سیاق نقش بود: السلطان العادل الکامل [الهادی] [الوالی] ابوالمظفر شاه طهماسب بهادرخان [الصفوی] خلد اﷲ [تعالی] ملکه و [سلطانه] . و گاهی به روش ذیل: السلطان العادل الکامل الهادی الوالی ابوالمظفر [شاه] طهماسب بهادرخان [الصفوی] الحسینی خلد اﷲ [تعالی] ملکه و [سلطانه] . وگاهی بدین صورت: السلطان العادل الکامل الهادی الوالی ابوالمظفر سلطان طهماسب... الخ. و گاهی بدین طریق: السلطان الهادی شاه طهماسب بهادرخان [الصفوی] الحسینی خلد اﷲ ملکه و سلطانه. و گاه احساسات مذهبی این پادشاه بر روی سکه ها بصورت زیرین نمودار بود: غلام امام مهدی علیه السلام السلطان العادل ابومظفر پادشاه طهماسب الصفوی خلد اﷲ ملکه. غلام علی بن ابیطالب علیه السلام. السلطان العادل الهادی [الوالی] ابوالمظفر پادشاه طهماسب الصفوی [یا شاه طهماسب الحسینی الصفوی] خلد اﷲ ملکه. سجع مُهرش گاه سلطان کشوردین طهماسب شاه عادل، و گاه در متن این مصرع: بنده ٔشاه ولایت طهماسب. و در حاشیۀ اسامی و القاب ائمۀ اطهار سلام اﷲ علیهم بشرحی که در پیش ذکر شد نقش بود. (مسکوکات رابینو صص 3- 29)
طغرل اول، محمد بن میکائیل بن سلجوق بن دقاق، ملقب به رکن الدین و الدوله، المکنی به ابوطالب (429 تا 455 هجری قمری). درراحهالصدور آورده که: در شهور سنۀ اربع و عشرین و اربعمائه سلطنت آغاز کرد و سیر حمیدۀ ملوک پیش گرفت و آئین جهانداری و رسوم شهریاری ظاهر کرد. حکمت: قال اردشیر بن بابک: حقیق ٌ علی کل ملک أن یتفقد وزیره و ندیمه و کاتبه و حاجبه فان وزیره قوام ملکه و ندیمه بیان عقله و کاتبه برهان فضله و حاجبه دلیل سیاسته، اردشیر بابک گفت: پادشاه باید که وزیری را به دست آرد و حاجبی را بگمارد وندیمی را بدارد و دبیری را بیارد که وزیر قوام مملکت بود و ندیم نشان عقل شود و دبیر زبان دانش او باشدو حاجب سیاست افزاید. بر قضیت این اثر و ترجمت این خبر سلطان طغرل بک و جملۀ سلاطین، وزرا و حجّاب و اصحاب مناصب داشتند، وزرای او سالار بوژگان ابوالقاسم الکوبانی و ابواحمد الدهستانی عمروک و عمیدالملک ابونصر الکندری، حجّاب او الحاجب عبدالرحمن الب زن الاّغاجی، توقیع او فی شکل چماقی، مدت ملکش بیست وشش سال. چون ملک تعالی بنده ای را سعادت ابدی کرامت خواهد کرد و در دنیا و عقبی منزلت اخیار و ابرار ارزانی داشتن او را بر اعلای معالم شریعت حریص گرداند و در جوهر مطهر و سینۀ پاک او حرصی نهد بر تقدیم آنچه از برکات آن ملک عالم در قبضۀ اقتدار او آید و عالمیان غریق و رهین احسان او گردند و مثنی و شاکر عدل و انصاف او شوند و رایات ملک اسلام از رای صائب او نصرت یابد و آفتاب جاه و حشمت او بر کافّۀ خلایق مشرق و مغرب تابد و هرچند ربع مسکون است از بسیط زمین به امارات و ابنیۀ خیرات سلاطین آل سلجوق آراسته است و هیچ شهری از شهرهای اسلام از آن زینت و حلیت خالی و عاطل نمانده است و تقدیم آن بر امهات مهمات واجب دانسته اند. شنیدم که چون سلطان طغرلبک به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند، باباطاهر و باباجعفر و شیخ حمشا، کوهکی است بر در همدان آن را خضر خوانند، بر آنجا ایستاده بودند. نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبۀ لشکر بداشت وپیاده شد و با وزیر ابونصر الکندری پیش ایشان آمد ودستهاشان ببوسید. باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی، او را گفت ای ترک با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت آنچه تو فرمائی. بابا گفت آن کن که خدا می فرماید، آیه: ان الله یأمر بالعدل و الاحسان. سلطان بگریست و گفت چنین کنم. بابا دستش بستد و گفت از من پذیرفتی ؟ سلطان گفت آری. بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بیرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت مملکت عالم چنین در دست تو کردم، بر عدل باش. سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. اعتقاد پاک و صفای عقیدت او چنین بود و در دین محمدی صلی الله علیه و آله و سلم از او دیندارتر و بیدارتر نبود. شعر: در آن بخشش که رحمت عام کردند دو صاحب رامحمد نام کردند یکی ختم نبوت گشت ذاتش یکی ختم ممالک در حیاتش یکی برج عرب را تا ابد ماه یکی ملک عجم را جاودان شاه یکی دین را ز ظلم آزاد کرده یکی دنیا به عدل آباد کرده زهی نامی که کرد از چشمۀ نوش دو عالم را دو میمش حلقه در گوش ز رشک نام او عالم دو نیم است که عالم را یکی او را دو میم است به ترکان قلم از نسخ تاراج یکی میمش قلم بخشد یکی تاج. چون سلطنت او مقرر شد و عظمت او هرروز در زیادت بود خبر به مسعود رسید، به تن خویش ازغزنین بیامد با لشکری و عدّتی تمام و به راه بست و تکیناباد به خراسان آمد تا انتقام لشکر کشد. مثل: لیس من عادهالکرام سرعهالانتقام و لا من شرطالکرم ازالهالنعم، سرعت انتقام از عادت کرام نیست و ازالت نعم از شرط کرم دور است، و در این حال طغرلبک به طوس بود از برادر جدا سلطان مسعود خواست که تاختن برد و نگذارد که برادران به هم پیوندند. چون شب آمد بر ماده پیلی سبک رو و با لشکری جریده روی به طوس نهاد، بیست وپنج فرسنگ مسافت بود، بر پشت پیل در خواب شد. مصراع: ترسم چو تو بیدار شوی روز بود. کس نیارست او را بیدار کردن و پیل را تند راندن. چون روز شد خبر رسید که طغرل بک بگذشت و به برادر چغری بک پیوست. سلطان پیلبان را سیاست فرمود. مثل: و الفائت لایستدرک. مسعود از آنجا بازگشت و جنگ بساخت و در بیابانی که میان سرخس و مرو است با سلجوقیان مصاف داد و در آن بیابان چند جا آب بود سلجوقیان آب برداشته بودند و چاه انباشته. مثل: نظر العاقل بقلبه و خاطره و نظر الجاهل بعینه و ناظره، دانا به دل و خاطر نگرد و نادان ظاهر بیند. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شگیفتند، عاقبت پشت بدادند. مثل: من رضی بالمقدور قنع بالمیسور. و مسعود چون خود را تنها دید عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را به دشخواری کشیدی و روی به هزیمت نهاد و خزانه و بنه و ثقل و اسباب و تجمل بجای ماند و خود براند. شعر: که داند که چندین نشیب و فراز پدید آرد این روزگار دراز تک روزگار از درازی که هست همی بگذراند سخنها ز دست بکندیم دل زین سرای سپنج ز بس درد و سختی و اندوه و رنج سزد گر بگویم یکی داستان که باشد خردمند همداستان مسای ایچ با آز و با کینه دست زمنزل مکن جایگاه نشست سرای سپنج است پر آی و رو یکی شد کهن دیگر آرند نو یکی اندرآید دگر بگذرد زمانی به منزل چمد یا چرد جهان را چنین است ساز و نهاد از این دست بستد به دیگر بداد. چون سلطان مسعود به هزیمت میرفت ترکمانی چند بر اثر او میراند، مسعود از پیل بر اسب نشست و حمله برد و گرز بر سر سواری زد و او را و اسبش را بر جای خرد بشکست. هر فوج لشکر که بدانجا میرسید و آن زخم میدید از آنجا نمیگذشت. مثل: الفضل بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که را با فضل و ادب اصل و نسب جمع باشد دهان روزگار از او خندد و دور فلکش پسندد. شخصی در آن حال مسعود را گفت ای خداوند کسی را که این زخم بود هزیمت رود؟ مسعود گفت: زخم این است اما اقبال نیست. مثل: عداوهالعاقل خیر من صداقهالجاهل. شعر: چو دشمن که دانا بود به ز دوست ابا دشمن و دوست دانش نکوست. و سلجوقیان چون این مصاف بشکستند بیکبارگی قوت گرفتند و لشکرهای پراکنده در اطراف خراسان بدیشان پیوست و در دلها وقعی تمام پدید آمد و ملک مقرر و جهان مسخر شد و سزاواری جهانداری داشتند. شعر: قضی الله امراً و جف ّ القلم و فیما قضی ربنا ماظلم. پس هر دو برادر چغری بک و طغرلبک و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو کلان گفتندی و عمزادگان و بزرگان خویشان و مبارزان لشکر بهم بنشستند و عهدی بستند در موافقت با یکدیگر و شنیدم که طغرل بک تیری به برادر داد و گفت بشکن. او بدانچه مبالات نمود خرد کرد، دو بر هم نهاد همچنان کرد، سه بداد دشخوار می شکست، چون به چهار رسید شکستن متعذر شد. طغرل بک گفت مثل ما همچنین است، تا جداگانه باشیم هر کمتری قصد شکستن ما کند و به جمعیت کس بر ما ظفر نیابد و اگر در میان خلافی پدید آید جهان نگشاید و خصم چیره شود و ملک از دست ما برود. شعر: اگر دو برادر نهد پشت پشت تن کوه را سنگ ماند به مشت دلی کو ز درد برادر شخود علاج پزشکان نداردش سود. مثل: لا سایس مثل العقل و لا حارس مثل العدل و لا سیف مثل الحق و لا قول مثل الصدق، چو عقل سایسی و بهتر از عدل حارسی نیست و حق شمشیری قاطع است و صدق برهانی ساطع. آنگه به اتفاق بر مقتضای عقل و کفایت نامه ای نبشتند به امیرالمؤمنین القائم بامرالله که ما بندگان آل سلجوق گروهی بودیم همواره مطیع و هواخواه دولت وحضرت مقدس نبوی و پیوسته به غزو و جهاد کوشیده ایم وبر زیارت کعبۀ معظم مداومت نموده و ما را عمّی بوددر میان ما مقدم و محترم اسرائیل بن سلجوق، یمین الدوله محمود بن سبکتکین او را بی جرمی و جنایتی بگرفت و به هندوستان به قلعۀ کالنجر فرستاد و هفت سال در بند داشت تا آن جایگه سپری شد و بسیاری پیوستگان و خویشان ما را به قلاع بازداشت و چون محمود درگذشت و پسرش مسعود بجای او بنشست به مصالح ملک قیام نمینمود و به لهو و تماشا مشغول میبود. مثل: من آثر اللهو ضاعت رعیته و من آثر الشرب فسدت رویته، هرکه لهو برگزیند رعیت را نبیند و هرکه مداومت شرب کند رویتش تباه شود. لاجرم اعیان و مشاهیر خراسان از ما درخواستند تا به حمایت ایشان قیام نمائیم. لشکر او روی به ما نهادند، میان ما کر و فر و هزیمت و ظفر میبود تا عاقبت بخت نیک روی نمود و دست بازپسین مسعود به نفس خویش با لشکری گران روی به ما نهاد. به یاری خدای عزوجل و به اقبال حضرت مقدس مطهر نبوی دست ما غالب آمد و مسعود شکسته و خاکسار و علم نگوسار پشت برگاشت و اقبال ودولت به ما گذاشت. مثل: من اطاع الله ملک و من اطاع هواه هلک، مطیع خدا مالک گردد و مطیع هوا هالک شود. شکر این موهبت و سپاس این نصرت را عدل و انصاف گستردیم و از راه بیداد و جور کرانه کردیم و میخواهیم که این کار بر نهج دین و فرمان امیرالمؤمنین باشد. مثل:من جعل ملکه خادماً لدینه انقاد له کل سلطان و من جعل دینه خادماً لملکه طمع فیه کل انسان، هرکه ملک ازبرای دین جوید سلاطین منقاد او شوند و هرکه دین فدای ملک کند هر کس بدو طمع کند. و این نوشته بر دست معتمد ابواسحاق الفقاعی بفرستادند و در آن وقت وزیر و پیشکار و دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند و هر یکی از مقدمان به طرفی نامزد شد، چغری بک که برادر مهتر بود مرو را دارالملک ساخت و خراسان بیشتر خاص کرد و موسی یبغو کلان به ولایت بست و هرات و سیستان و نواحی آن چندانکه تواند گشود نامزد شد و قاورد پسر مهین چغری بک به ولایت طبسین و نواحی کرمان و طغرلبک بسوی عراق آمده و ابراهیم ینال که برادرش بود از مادر، و پسر برادر امیر یاقوتی بن چغری بک داود، و پسرعمش قتلمش بن اسرائیل در خدمت او بودند. چون ری مستخلص کرد و آنجا دارالملک ساخت ابراهیم ینال را به همدان فرستاد و امیر یاقوتی را به ابهر و زنگان و نواحی آذربایجان و قتلمش را به ولایت گرگان و دامغان فرستاد. حکمت: ای ّ ملک احسن الی کفاته و اعوانه استظهر بملکه و سلطانه، هر ملک که نیکی کند با دانایان و اعوان لشکرش مستظهر شود به ملک و سلطنت کشورش. و الب ارسلان محمد بن چغری بک داود برادرزادۀ او در خدمت بود و در مهمات و معضلات ایثار رضا و تحری فراغ او جستی و گفتی. شعر: رضاک رضای الذی اوثر و سرک سری فمااظهر. چو نامۀ ایشان به دارالخلافه رسید امیرالمؤمنین القائم بامرالله هبهاﷲ بن محمد المامونی را با رسول پیش طغرلبک فرستاد به ری و پیغامهای خوب داد و هبهالله را که سمت اختصاص و صفت اخلاص داشت فرمود که نزدیک او باشد تا او را به بغداد آرد و بغداد را تشریف حضور او حاصل کند که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است. هبهالله مدت سه سال آنجا بماند بحکم آنکه طغرلبک را از ناحیتها و گرفتن ولایتها فراغت بغداد نبود ودر سنۀ سبع و ثلثین و اربعمائه امیرالمؤمنین بفرمود تا بر منابر بغداد بنام طغرلبک خطبه کردند و نام او بر سکه نقش کردند و القاب بگفتند: السلطان رکن الدوله ابوطالب طغرلبک محمد بن میکائیل یمین امیرالمؤمنین. مثل: من شرف ذاته کثرحسناته، ذات نیک حسنات افزاید. و بعد از نام او نام و القاب ملک رحیم ابونصر بن ابی الهیجاء سلطان الدوله. و هم در این سال ماه رمضان طغرلبک به بغداد رفت و امیرالمؤمنین او را بسیار نثارها و نزلها فرستاد و ملک رحیم به نهروان آمد به استقبال، او را بگرفت و بند کرد و به طبرک ری فرستاد. مثل: من عفا عمن یستوجب العقوبه کان کمن عاقب من یستوجب المثوبه، هرکه عفو کند آن را که مستوجب عقوبت باشد همچنان باشد که عقوبت کند آن را که مستوجب مثوبت باشد. بدین حرکت رعیت بیاسودند و در دعا بیفزودند. مثل: من صار لرعیته اباً صار لجنده رباً. و چون به شهر برسید نخست به در حرم و سدّۀ شریفۀ نبوی آمد و شرط تعظیم و خدمت بجای آورد و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلفها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. شعر: خلیفه چون از آن مقدم خبر یافت به خدمت کردن شاهانه بشتافت به استقبال شه فرمود پرواز سپاهی ساخته با برگ و با ساز گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج مر او را در حرم کرسی نهادند نشست او و دگر قوم ایستادند خلیفه بازپرسیدش که چونی که بادت نوبنو عیشی فزونی به مهمان خواندمت تا نیک دانی مبادت دردسر زین میهمانی هوای گرمسیر است این طرف را فراخیها بود آب و علف را وطن خوش جست رخت آنجا نهادند ملک را تاج و تخت آنجا نهادند خلیفه از برای آن جهانگیر نکرد از هیچ خدمت هیچ تقصیر. و کار ولایت عالم بر او تقریر کرد وسلطنت او بر ممالک عراقین و کهستان مقرر گشت. حکمت:اذا ولیت فول ّ الوفی الملی الذی تحسن کفایته و غناؤه، و تجمل رعایته و وفاؤه، و یعلم بواطن الامور وظواهرها، فاترک الرعایه، و اطلب الکفایه، فالرعایه توجب العنایه، و الکفایه توجب الولایه، فالولاه ارکان الملک و حصون الدوله و عیون الدعوه بهم تستقیم الاعمال و تجتمع الاموال و یقوی السلطان و تعمر البلدان فان استقاموا استقامت الامور و ان اضطربوا اضطربت الجمهور، شعر: چون ولایت دهی کسی را ده که وفا و کفایتش باشد و حسن رعایت و غنا دارد و باطن و ظاهر امور بداند و چون کفایت باشد عنایت و رعایت از لوازم آن باشد، کفایت ولایت آورد و ولات حصون دولت باشند، اعمال بدیشان استقامت پذیرد و اموال جمعیت پذیرد. و چون طغرلبک از بغداد بازگشت بساسیری که اسفهسلار لشکر بغداد بود در سنۀ تسع و اربعین و اربعمائه (449 هجری قمری) بر خلیفه بیرون آمد. امیرالمؤمنین رسول فرستاد به طغرلبک و او را به تعجیل به بغداد خواند. چون طغرلبک روی به بغداد نهاد بساسیری و آن لشکر مخالف سوی شام گریختند، در راه ابراهیم اینال از سلطان بازگشت و به همدان رفت بقصد ملک، سلطان بر اثر او بازگشت تا او را بکشت. مثل: من علامات الدوله قلهالغفله، قلت غفلت نشان دولت است. و چون خبر بازگشتن سلطان به بساسیری رسید به بغداد بازآمد. مثل: من اشد النوازل دوله الاراذل، سخت ترین نوازل و مصائب دولت اراذل پرمعایب باشد. و قرواش بن المقلد پادشاه موصل و پسر مزید جدّ دبیس و قریش بن بدران با او ضم شدند و خلیفه را به حرم در حصار گرفتند و اسیر کردند و رئیس الرؤسارا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل و کرم و کفایت آراسته بود به زاریی زار بکشتند و خلیفه را به عانه فرستادند و به عربی مهارش نام بسپردند و یک سال در بغداد خطبۀ مصریان کردند. مثل: من شرّالاختیار مودهالاشرار و من خیرالاختیار صحبهالاخیار، دوستی بدان از اتفاقات بد بود و صحبت نیکان از اختیارات نیک باشد. و چون این واقعه افتاد دشمنی بساسیری در دلها راسخ بود. مثل: من طال تعدّیه کثر اعادیه. مصراع: هرکه را ظلم بیش دشمن بیش. ایتگین سلیمانی که شحنۀ بغداد بود بگریخت و به حلوان آمد و از خلیفه ملطفه ای بدورسید فرموده که آن را به سلطان رساند. نبشته بود که: الله الله مسلمانی را دریاب که دشمن لعین مستولی شد و شعار قرمطیان ظاهر گردانید. چون این ملطفه با نوشته ٔایتگین به سلطان رسید برنجید و فرمود که چنین حرکات نشان حرامزادگی باشد. مثل: من رضی من نفسه بالاسائه شهد علی اصله بالدنائه، هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود. سلطان عمیدالملک ابونصر الکندری را فرمود که جوابی مختصر به ایتگین نویس تا راههانگاه دارد و مترصد وصول ما باشد که ما اینک آمدیم بر اثر و فرمود که ایتگین باید که جواب نامه به خلیفه فرستد تا او را سکونی حاصل بود. عمیدالملک صفی ابوالعلاء حسول را که بقیت کتّاب فاضل بود بخواند و نامۀ ایتگین بدو داد و صورت حال بگفت و فرمود که این راجوابی مختصر مفید میباید چنانک اگر بر خلیفه عرض افتد به وصول ما بر اثر با لشکر واثق باشد. مثل: قوهالیقین من صحهالدین و حسن التقی ̍ من فضل النهی ̍. صفی ابوالعلا نامۀ ایتگین بستد و این آیت بر پشت نامه نبشت، آیه: ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لا قبل لهم بها ولنخرجنهم منها اذلهً و هم صاغرون. چون عمیدالملک این جواب بر سلطان عرض کرد و معنی بازگفت سلطان را سخت خوش آمد و گفت: فالی خوب است ان شاء الله کار چنین برآید و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه. مثل: خیرالاموال ما استرق ّ حراً و خیرالاعمال ما استحق شکراً، بهترین مالها آن است که حرّی را بنده گیرد و نیکوترین کارها آن است که استحقاق شکر پذیرد. شعر: خردمند باید که باشد دبیر چو باشد بر پادشه ناگزیر بلاغت چو با خط گرد آیدش به اندیشه معنی بیفزایدش به پیش مهان ارجمند آن بود که با او لب شاه خندان بود. پس سلطان روی به عراق نهاد با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه میشکوهید. مثل: من نصر الحق قهر الخلق، هرکه نصرت حق کند قهر خلق به دستش آسان بود. چون به بغداد رسید آن حادثه را دریافت و بساسیری را بگرفت و سر او بر جانبی بغداد اشهار کرد. مثل: من عدل زاد قدره و من ظلم نقص عمره، هرکه عدل کند قدرش بیفزاید و هرکه ظلم کند عمرش بکاهد. مثل: من زرع العدوان حصد الخسران، هرکه عدوان کارد خسران درود، چه از تخم ظلم زیان روید. طغرل بک امیرالمؤمنین را از عانه در ذوالحجه سنۀ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هجری قمری) به مقر خلافت و منزل امامت بازآورد و چون به در بغداد رسید پیاده شد و در پیش مهد برفت امیرالمؤمنین فرمود که ارکب یا رکن الدین و بر او ثنای جمیل گفت، لقبش از دولت به دین بدل شد. مثل: من حسنت سیرته وجبت طاعته و من سأت سیرته زالت قدرته، هرکه را سیرت نیک بود طاعت او واجب آید و سیرت بد ازالت قدرت کند. سلطان را نیت نیکو برافراشت و اعدا را فعل بد در کنج ادبار بداشت و فرا هیچ خیر نگذاشت و بعد از چند روز عمیدالملک را بخواند و به خلیفه پیغام میداد که مرا هر وقت از برای مصالح دین و ملک به بغداد حرکت میباید کردن و با من عددی بسیار و لشکری بیشمار است در نواحی بغداد از جهت من نانی تعیین فرمائی که اخراجات ما را از آن مددی باشد. عمیدالملک گفت دور نبود که خلیفه خود این التماس از تو کنداما بحکم فرمان من بروم. حکمت: انصح الوزراء من یحفظک من المآثم و یبعثک علی المکارم و یعد ملکک امواله و یجمل فیک آماله، بهترین وزراء آن است که پادشاه را از وزر و وبال نگاه دارد و بر سر مکارم اخلاق آرد ومال پادشاه جمع آرد و بدو امید نیکو دارد. چون عمیدالملک روی به سرای خلیفه نهاد در راه وزیر خلیفه می آمد و گفت به پیغامی پیش سلطان میروم. عمیدالملک با او بازگشت و ننمود که من به چه می آمدم. مثل: من کتم سرّه احکم امره، هرکه راز نهان دارد کار آن دارد. و پیشتر به حضرت سلطان آمد و گفت وزیر خلیفه به پیغامی آمده است و ظن بنده چنان است که از جهت خلیفه نان پاره میخواهد، اگر از این معنی سخنی گوید جواب ده که منت دارم و من خود در این اندیشه بودم، خواجه را بگویم تا این ترتیب بکند. مثل: من اماره الدول انشاء الحیل، زیرکی و حیلت نشان دولت است. چون وزیر به حضرت سلطان آمد همین پیغام آورد. سلطان چنانکه ملقن بود جواب داد. بعد از آن عمیدالملک کتاب قانون بغداد بخواست و سلطانیات با قلم دیوان گرفت و نان خلیفه معین کردو سلطان بجانب آذربایجان کوچ فرمود و به تبریز آمد و عمیدالملک را به بغداد گذاشت و وکیل کرد تا سیدهالنساء خواهر خلیفه را در حبالۀ نکاح او آورد، خلیفه در آن مضایقتی میکرد، عمیدالملک دست نواب خلیفه بربست و معایش موقوف کرد تا خلیفه به اجابت کردن مضطر شد. مثل: من علامهالاقبال اصطناع الرجال، از علامت اقبال پادشاه بود کارداران نیکو داشتن. آنگه خلیفه قاضی القضاه بغداد را در خدمت مهد سیده بفرستاد تا به تبریز خطبه خوانند. مثل: من عمل بالرأی غنم و من نظر فی العواقب سلم. شعر: هرکه تدبیر کرد پیش از کار گلش از خار جست و می ز خمار. و مأذون بودند بر مهر چهارصد درم نقره و یک دینار زر مهر سیدهالنساء فاطمۀ زهرا علیها السلام و چون مهد سیده به تبریز رسید شهر آذین بستند و نثارهای فراوان کردند و قاضی القضاه بغداد خطبۀ نکاح بخواند. آیه: ذلک یوم ٌ مجموع ٌ له الناس و ذلک یوم ٌ مشهودٌ. آنگاه سلطان از تبریز سوی ری رفت تا زفاف به دارالملک باشد، اندک مایه رنج بر وی مستولی شد، به قصران بیرونی به درری به دیه طجرشت از جهت خنکی هوا نزول فرمود، چه حرارت هوا بغایت بود، رعاف بر او مستولی شد و به هیچ دارو امساک نپذیرفت تا قوت ساقط شد و از دنیا برفت دررمضان سنۀ خمس و خمسین و اربعمائه (455 هجری قمری) وسیده را همچنان با مهر با بغداد بردند. مثل: کل یجری من عمره الی غایه تنتهی الیها مده اجله و تنطوی علیها صحیفه عمله فزد فی حسناتک و انقص من سیئاتک قبل ان تستوفی مدهالاجل و تقصر عن الزیاده فی السعی و العمل. شعر: همه را قوت هست در عالم قوت مرگ است بچۀ آدم. هر بنی آدمی را غایت عمری است که بدان اجل کشد و صحیفۀ عملش در آن برسد، باید که در حسنات افزاید، واز سیئات بکاهد پیش از آنکه مدت اجل برسد و از سعی در عمل بازماند. شعر: چنین است رسم سرای فریب فرازش بلند است و پستش نشیب چه بندی دل اندر سرای فسوس که ناگه به گوش آید آوای کوس خروشی برآرد که بربند رخت نبینی جز از تختۀ گور تخت به کس بر نماند جهان جاودان نه بر تاجدار ونه بر موبدان روانت گر از آز فرتوت نیست ترا جای جز تنگ تابوت نیست ز هفتاد برنگذرد بس کسی ز دوران چرخ آزمودم بسی وگر بگذرد آنهمه بتریست بر آن زندگانی بباید گریست روان تو دارنده روشن کناد خرد پیش چشم تو جوشن کناد. (راحهالصدور چ لیدن صص 97-113). ابن خلکان در وفیات الاعیان آورده که: طغرلبک بزرگترین پادشاهان سلاجقه و نخستین پادشاه از آن سلسله بود. برادرش داود بلخ را در تصرف و مسعود در غزنه اقامت داشت و در دورۀ سلطنت طغرلبک کار سلجوقیان بالا گرفت. خلیفۀ عصر القائم باللّه العباسی باب مکاتبه با وی مفتوح داشت و قاضی ابوالحسن علی بن محمد بن حبیب الماوردی را به رسالت نزد طغرلبک فرستاد، سپس در شانزدهم رمضان سال 447 به پادشاهی بغداد و عراق سرافراز گشت و مردم را به تقوی و پرهیزکاری و عدل وداد نسبت به رعیت و مهربانی و نشر احسان بین یکدیگرسفارش کرد. وی مردی بردبار و بزرگوار بود و در محافظت نماز پنجگانه و اوقات آن و بویژه در اقامۀ نماز جماعت جد وافی مبذول میداشت. روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه داشتی و صدقات بسیار دادی و در بناء مساجد تاحدی اهتمام کردی که گفتی از حق عز اسمه شرم دارم که برای خود خانه ای بنا کنم و در جوار آن مسجدی نسازم و یکی از کارهای نیکی که از این پادشاه ثبت تواریخ گردید آن بود که ناصرالدین بن اسماعیل را نزد ملکۀ روم به رسالت گسیل داشت که از ملکه درخواهد تا اجازت دهد مسلمانان در جامع قسطنطنیه نماز پنجگانه را به نحو جماعت برپای دارند، ملکه نیز مسئول طغرلبک را به اجابت مقرون داشت و مسلمانان نیز از آن پس نماز جماعت در مسجد قسطنطنیه اقامه میداشتند و بنام القادر باللّه بر منبر خطبه میخواندند، در آن حال رسول المستنصر عبیدی صاحب مصر در مسجد حاضر بود و از اینکه خطبه بنام خلیفۀ عباسی خوانده شد حالش دگرگون گردید و همین امر سبب شد که روابط بین مصریان و رومیان تیره گردید. چون طغرل بر پادشاهی مستقر شد و بر عراقین استیلا یافت رسولی نزد خلیفه فرستاد و دختر خلیفه را خواستار شد. این تقاضا خلیفه را گران آمد و به رسول طغرل عدم قبول خویش اعلام داشت. رسول بازگشت و طغرل را ازپاسخ خلیفه آگاه ساخت. طغرل از پای ننشست و بگفتۀ صاحب تاریخ شذورالذهب چندان به بارگاه خلافت نماینده و ایلچی فرستاد که خلیفه بسال 453 خویشتن را به پذیرفتن خواهش طغرل ناگزیر دید و دختر خویش جهت طغرل تزویج کرد. عقد ازدواج در خارج شهر تبریز صورت گرفت و پس از اتمام عقد طغرل در سال 455 عازم بغداد شد و چون به بغداد رسید و جشن عروسی را آماده شد گروهی را باصد هزار دینار برسم حمل و نقل جامه نزد دختر فرستادشب دوشنبه 15 صفر دختر در دارالخلافه با جامۀ زربفت بر تختی بنشست و سلطان طغرل نزد وی شد زمین خدمت دربرابر دختر بوسه داد و دختر همچنان روی بزیر برقع پوشیده داشت. طغرل تحف و هدایای بیرون از حد وصف تقدیم کرد و سپس شرط زمین بوس بجای آورد و با شادی و نشاطفراوان بازگشت... طغرل روز جمعه هشتم رمضان بسال 455 در ری به سن هفتادسالگی دنیا را بدرود گفت و جسد وی را از ری به مرو بردند و پهلوی برادرش داود به خاک سپردند. ابن الهمذانی در تاریخ خویش و سمعانی در ذیل کتاب انساب در ترجمه سنجر گفته اند که طغرلبک را درخاک ری دفن کردند. محمد بن منصور الکندری وزیر طغرل از گفتار طغرل نقل میکند که طغرل میگفت هنگامی که به خراسان بودم خواب دیدم که به آسمان بر شدم و گویا هوا را غباری بود که هیچ چیز نمیدیدم اما بوی خوشی به مشامم میرسید، در این اثنا آوازی شنیدم که به من میگفت وقت غنیمت شمار که بحق جلت قدرته نزدیک شده ای، نیاز خویش از آفریدگار طلب کن که برآورد. در دل این اندیشه گذشت که طول عمر خواهم، ندائی به گوشم رسید که عمر ترا به هفتاد رساندیم. گفتم پروردگارا مرا بسنده نیست. همان ندا نوبت دیگر به گوشم رسید. باز همان گفتار مکرر کردم و همان ندا شنیدم. و ابن الاثیر این حکایت در تاریخ ذکر کرده است. گویند چون مرگ طغرل دررسید گفت: من گوسپندی را مانم که چار دست و پای او رابرای پیرایش پشم بسته باشند و او گمان برد که او راخواهند کشتن از این رو مضطرب شود، چون پس از اتمام پیرایش رهایش کنند شادمان گردد، نوبت دیگر که برای ذبح دست و پای او بندند گمان برد که خواهند پشم او رابپیرایند از این رو جزع نکند و آرام گیرد اما نوبت آرامش او با قطع رشتۀ زندگانی توأم باشد و این مرض که مراست در حکم آخرین نوبت بستن دست و پای گوسفند است برای قطع حیات او. طغرل از خود فرزند ذکور باقی نگذاشت. دختر القائم بامرالله جز ششماه در خانه طغرل نزیست و وی نیز بسال 496 در ششم محرم دار دنیا را وداع گفت. (ابن خلکان چ تهران ج 2 ص 153). طغرل بیک بگفتۀ مافروخی علاوه بر آنکه نسبت به عموم مردم رؤوف و مهربان بود از آنجا که به شهر اصفهان علاقۀ مفرطی داشت با آنکه رعایا و اهالی اصفهان با او جنگیدند و سرپیچی و نافرمانی نسبت به او از حد وصف گذراندند معهذا همیشه اهالی اصفهان را تفقد و با آنان به حسن سلوک رفتار میکرد و دوازده سال در آنجا بالاستقلال سلطنت کرد و اگر بر حسب اتفاق چند سالی هم در سایر شهرستانهای تحت اختیار سلطنت خویش اقامت داشت حتماً همه ساله چند ماهی هم به اصفهان می آمد و از زندگانی درآن شهر بهشت مثال برخورداری می یافت و بر اثر همان محبت و عشق خاصی که به اصفهان داشت در حدود پانصدهزار دینار در آن شهر به مصرف بنای قصور و مساجد و غیره رساند. (محاسن اصفهان ص 101). طغرل بک ممدوح ناظم ویس ورامین و معاصر شه ملک پادشاه خوارزم بود که طغرل بیک او را بکشت و نیز معاصر ارسلان خان بود و در اصفهان خلعت خلیفه پوشید. و رجوع به تاریخ سیستان ص 364، 366، 370، 375، 378، 380، 382، 390 و تتمۀ صوان الحکمه ص 187، 200، 202 و لباب الالباب ج 1 ص 68، 69 و اخبار الدوله السلجوقیه تألیف علی بن ناصر بن علی الحسینی چ محمد اقبال ص 4، 5، 8، 9، 10، 12، 17، 18، 23، 29، 30، 32، 33، 193، 194، 195 و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و تاریخ مغول اقبال ص 401 شود
طغرل اول، محمد بن میکائیل بن سلجوق بن دقاق، ملقب به رکن الدین و الدوله، المکنی به ابوطالب (429 تا 455 هجری قمری). درراحهالصدور آورده که: در شهور سنۀ اربع و عشرین و اربعمائه سلطنت آغاز کرد و سیر حمیدۀ ملوک پیش گرفت و آئین جهانداری و رسوم شهریاری ظاهر کرد. حکمت: قال اردشیر بن بابک: حقیق ٌ علی کل ملک أن ْ یتفقد وزیره و ندیمه و کاتبه و حاجبه فان وزیره قوام ملکه و ندیمه بیان عقله و کاتبه برهان فضله و حاجبه دلیل سیاسته، اردشیر بابک گفت: پادشاه باید که وزیری را به دست آرد و حاجبی را بگمارد وندیمی را بدارد و دبیری را بیارد که وزیر قوام مملکت بود و ندیم نشان عقل شود و دبیر زبان دانش او باشدو حاجب سیاست افزاید. بر قضیت این اثر و ترجمت این خبر سلطان طغرل بک و جملۀ سلاطین، وزرا و حُجّاب و اصحاب مناصب داشتند، وزرای او سالار بوژگان ابوالقاسم الکوبانی و ابواحمد الدهستانی عمروک و عمیدالملک ابونصر الکندری، حُجّاب او الحاجب عبدالرحمن الب زن الاَّغاجی، توقیع او فی شکل چماقی، مدت ملکش بیست وشش سال. چون ملک تعالی بنده ای را سعادت ابدی کرامت خواهد کرد و در دنیا و عقبی منزلت اخیار و ابرار ارزانی داشتن او را بر اِعلای معالم شریعت حریص گرداند و در جوهر مطهر و سینۀ پاک او حرصی نهد بر تقدیم آنچه از برکات آن ملک عالم در قبضۀ اقتدار او آید و عالمیان غریق و رهین احسان او گردند و مُثنی و شاکر عدل و انصاف او شوند و رایات ملک اسلام از رای صائب او نصرت یابد و آفتاب جاه و حشمت او بر کافّۀ خلایق مشرق و مغرب تابد و هرچند رُبع مسکون است از بسیط زمین به امارات و ابنیۀ خیرات سلاطین آل سلجوق آراسته است و هیچ شهری از شهرهای اسلام از آن زینت و حلیت خالی و عاطل نمانده است و تقدیم آن بر اُمهات مهمات واجب دانسته اند. شنیدم که چون سلطان طغرلبک به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند، باباطاهر و باباجعفر و شیخ حمشا، کوهکی است بر در همدان آن را خضر خوانند، بر آنجا ایستاده بودند. نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبۀ لشکر بداشت وپیاده شد و با وزیر ابونصر الکندری پیش ایشان آمد ودستهاشان ببوسید. باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی، او را گفت ای تُرک با خلق خدا چه خواهی کرد؟ سلطان گفت آنچه تو فرمائی. بابا گفت آن کن که خدا می فرماید، آیه: ان الله یأمر بالعدل و الاحسان. سلطان بگریست و گفت چنین کنم. بابا دستش بستد و گفت از من پذیرفتی ؟ سلطان گفت آری. بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بیرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت مملکت عالم چنین در دست تو کردم، بر عدل باش. سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. اعتقاد پاک و صفای عقیدت او چنین بود و در دین محمدی صلی الله علیه و آله و سلم از او دیندارتر و بیدارتر نبود. شعر: در آن بخشش که رحمت عام کردند دو صاحب رامحمد نام کردند یکی ختم نبوت گشت ذاتش یکی ختم ممالک در حیاتش یکی بُرج عرب را تا ابد ماه یکی ملک عجم را جاودان شاه یکی دین را ز ظلم آزاد کرده یکی دنیا به عدل آباد کرده زهی نامی که کرد از چشمۀ نوش دو عالم را دو میمش حلقه در گوش ز رشک نام او عالم دو نیم است که عالم را یکی او را دو میم است به ترکان قلم از نسخ تاراج یکی میمش قلم بخشد یکی تاج. چون سلطنت او مقرر شد و عظمت او هرروز در زیادت بود خبر به مسعود رسید، به تن خویش ازغزنین بیامد با لشکری و عُدّتی تمام و به راه بُست و تکیناباد به خراسان آمد تا انتقام لشکر کشد. مثل: لیس من عادهالکرام سرعهالانتقام و لا من شرطالکرم ازالهالنعم، سرعت انتقام از عادت کرام نیست و ازالت نِعَم از شرط کرم دور است، و در این حال طغرلبک به طوس بود از برادر جدا سلطان مسعود خواست که تاختن برد و نگذارد که برادران به هم پیوندند. چون شب آمد بر ماده پیلی سبک رو و با لشکری جریده روی به طوس نهاد، بیست وپنج فرسنگ مسافت بود، بر پشت پیل در خواب شد. مصراع: ترسم چو تو بیدار شوی روز بود. کس نیارست او را بیدار کردن و پیل را تند راندن. چون روز شد خبر رسید که طغرل بک بگذشت و به برادر چغری بک پیوست. سلطان پیلبان را سیاست فرمود. مثل: و الفائت لایستدرک. مسعود از آنجا بازگشت و جنگ بساخت و در بیابانی که میان سرخس و مرو است با سلجوقیان مصاف داد و در آن بیابان چند جا آب بود سلجوقیان آب برداشته بودند و چاه انباشته. مثل: نظر العاقل بقلبه و خاطره و نظر الجاهل بعینه و ناظره، دانا به دل و خاطر نگرد و نادان ظاهر بیند. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شگیفتند، عاقبت پشت بدادند. مثل: من رضی بالمقدور قنع بالمیسور. و مسعود چون خود را تنها دید عنان بگردانید و با پیل نشست که اسب او را به دشخواری کشیدی و روی به هزیمت نهاد و خزانه و بنه و ثقل و اسباب و تجمل بجای ماند و خود براند. شعر: که داند که چندین نشیب و فراز پدید آرد این روزگار دراز تک روزگار از درازی که هست همی بگذراند سخنها ز دست بکندیم دل زین سرای سپنج ز بس درد و سختی و اندوه و رنج سزد گر بگویم یکی داستان که باشد خردمند همداستان مسای ایچ با آز و با کینه دست زمنزل مکن جایگاه نشست سرای سپنج است پُر آی و رو یکی شد کهن دیگر آرند نو یکی اندرآید دگر بگذرد زمانی به منزل چمد یا چرد جهان را چنین است ساز و نهاد از این دست بستد به دیگر بداد. چون سلطان مسعود به هزیمت میرفت ترکمانی چند بر اثر او میراند، مسعود از پیل بر اسب نشست و حمله برد و گرز بر سر سواری زد و او را و اسبش را بر جای خرد بشکست. هر فوج لشکر که بدانجا میرسید و آن زخم میدید از آنجا نمیگذشت. مثل: الفضل بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که را با فضل و ادب اصل و نسب جمع باشد دهان روزگار از او خندد و دور فلکش پسندد. شخصی در آن حال مسعود را گفت ای خداوند کسی را که این زخم بود هزیمت رود؟ مسعود گفت: زخم این است اما اقبال نیست. مثل: عداوهالعاقل خیر من صداقهالجاهل. شعر: چو دشمن که دانا بود به ز دوست ابا دشمن و دوست دانش نکوست. و سلجوقیان چون این مصاف بشکستند بیکبارگی قوت گرفتند و لشکرهای پراکنده در اطراف خراسان بدیشان پیوست و در دلها وقعی تمام پدید آمد و ملک مقرر و جهان مسخر شد و سزاواری جهانداری داشتند. شعر: قضی الله امراً و جف ّ القلم و فیما قضی ربنا ماظلم. پس هر دو برادر چغری بک و طغرلبک و عم ایشان موسی بن سلجوق که او را یبغو کلان گفتندی و عمزادگان و بزرگان خویشان و مبارزان لشکر بهم بنشستند و عهدی بستند در موافقت با یکدیگر و شنیدم که طغرل بک تیری به برادر داد و گفت بشکن. او بدانچه مبالات نمود خُرد کرد، دو بر هم نهاد همچنان کرد، سه بداد دشخوار می شکست، چون به چهار رسید شکستن متعذر شد. طغرل بک گفت مثل ما همچنین است، تا جداگانه باشیم هر کمتری قصد شکستن ما کند و به جمعیت کس بر ما ظفر نیابد و اگر در میان خلافی پدید آید جهان نگشاید و خصم چیره شود و ملک از دست ما برود. شعر: اگر دو برادر نهد پشت پشت تن کوه را سنگ ماند به مشت دلی کو ز درد برادر شخود علاج پزشکان نداردش سود. مثل: لا سایس مثل العقل و لا حارس مثل العدل و لا سیف مثل الحق و لا قول مثل الصدق، چو عقل سایسی و بهتر از عدل حارسی نیست و حق شمشیری قاطع است و صدق برهانی ساطع. آنگه به اتفاق بر مقتضای عقل و کفایت نامه ای نبشتند به امیرالمؤمنین القائم بامرالله که ما بندگان آل سلجوق گروهی بودیم همواره مطیع و هواخواه دولت وحضرت مقدس نبوی و پیوسته به غزو و جهاد کوشیده ایم وبر زیارت کعبۀ معظم مداومت نموده و ما را عمّی بوددر میان ما مقدم و محترم اسرائیل بن سلجوق، یمین الدوله محمود بن سبکتکین او را بی جرمی و جنایتی بگرفت و به هندوستان به قلعۀ کالنجر فرستاد و هفت سال در بند داشت تا آن جایگه سپری شد و بسیاری پیوستگان و خویشان ما را به قلاع بازداشت و چون محمود درگذشت و پسرش مسعود بجای او بنشست به مصالح ملک قیام نمینمود و به لهو و تماشا مشغول میبود. مثل: من آثر اللهو ضاعت رعیته و من آثر الشرب فسدت رویته، هرکه لهو برگزیند رعیت را نبیند و هرکه مداومت شرب کند رویتش تباه شود. لاجرم اعیان و مشاهیر خراسان از ما درخواستند تا به حمایت ایشان قیام نمائیم. لشکر او روی به ما نهادند، میان ما کر و فر و هزیمت و ظفر میبود تا عاقبت بخت نیک روی نمود و دست بازپسین مسعود به نفس خویش با لشکری گران روی به ما نهاد. به یاری خدای عزوجل و به اقبال حضرت مقدس مطهر نبوی دست ما غالب آمد و مسعود شکسته و خاکسار و عَلَم نگوسار پشت برگاشت و اقبال ودولت به ما گذاشت. مثل: من اطاع الله ملک و من اطاع هواه هلک، مطیع خدا مالک گردد و مطیع هوا هالک شود. شکر این موهبت و سپاس این نصرت را عدل و انصاف گستردیم و از راه بیداد و جور کرانه کردیم و میخواهیم که این کار بر نهج دین و فرمان امیرالمؤمنین باشد. مثل:من جعل ملکه خادماً لدینه انقاد له کل سلطان و من جعل دینه خادماً لملکه طمع فیه کل انسان، هرکه ملک ازبرای دین جوید سلاطین منقاد او شوند و هرکه دین فدای ملک کند هر کس بدو طمع کند. و این نوشته بر دست معتمد ابواسحاق الفقاعی بفرستادند و در آن وقت وزیر و پیشکار و دستور و کارگزار سالار بوژگان بود. چون این نامه روانه شد ولایت قسمت کردند و هر یکی از مقدمان به طرفی نامزد شد، چغری بک که برادر مهتر بود مرو را دارالملک ساخت و خراسان بیشتر خاص کرد و موسی یبغو کلان به ولایت بُست و هرات و سیستان و نواحی آن چندانکه تواند گشود نامزد شد و قاورد پسر مهین چغری بک به ولایت طبسین و نواحی کرمان و طغرلبک بسوی عراق آمده و ابراهیم ینال که برادرش بود از مادر، و پسر برادر امیر یاقوتی بن چغری بک داود، و پسرعمش قتلمش بن اسرائیل در خدمت او بودند. چون ری مستخلص کرد و آنجا دارالملک ساخت ابراهیم ینال را به همدان فرستاد و امیر یاقوتی را به ابهر و زنگان و نواحی آذربایجان و قتلمش را به ولایت گرگان و دامغان فرستاد. حکمت: ای ّ ملک احسن الی کفاته و اعوانه استظهر بملکه و سلطانه، هر ملک که نیکی کند با دانایان و اعوان لشکرش مستظهر شود به ملک و سلطنت کشورش. و الب ارسلان محمد بن چغری بک داود برادرزادۀ او در خدمت بود و در مهمات و معضلات ایثار رضا و تحری فراغ او جستی و گفتی. شعر: رضاک رضای َ الذی اُوثر و سرک سری فمااُظْهِر. چو نامۀ ایشان به دارالخلافه رسید امیرالمؤمنین القائم بامرالله هبهاﷲ بن محمد المامونی را با رسول پیش طغرلبک فرستاد به ری و پیغامهای خوب داد و هبهالله را که سِمَت اختصاص و صفت اخلاص داشت فرمود که نزدیک او باشد تا او را به بغداد آرد و بغداد را تشریف حضور او حاصل کند که فرصت وصال چون زمان خیال گذرنده است. هبهالله مدت سه سال آنجا بماند بحکم آنکه طغرلبک را از ناحیتها و گرفتن ولایتها فراغت بغداد نبود ودر سنۀ سبع و ثلثین و اربعمائه امیرالمؤمنین بفرمود تا بر منابر بغداد بنام طغرلبک خطبه کردند و نام او بر سکه نقش کردند و القاب بگفتند: السلطان رکن الدوله ابوطالب طغرلبک محمد بن میکائیل یمین امیرالمؤمنین. مثل: من شرف ذاته کثرحسناته، ذات نیک حسنات افزاید. و بعد از نام او نام و القاب ملک رحیم ابونصر بن ابی الهیجاء سلطان الدوله. و هم در این سال ماه رمضان طغرلبک به بغداد رفت و امیرالمؤمنین او را بسیار نثارها و نزلها فرستاد و ملک رحیم به نهروان آمد به استقبال، او را بگرفت و بند کرد و به طبرک ری فرستاد. مثل: من عفا عمن یستوجب العقوبه کان کمن عاقب من یستوجب المثوبه، هرکه عفو کند آن را که مستوجب عقوبت باشد همچنان باشد که عقوبت کند آن را که مستوجب مثوبت باشد. بدین حرکت رعیت بیاسودند و در دعا بیفزودند. مثل: من صار لرعیته اباً صار لجنده رباً. و چون به شهر برسید نخست به در حرم و سُدّۀ شریفۀ نبوی آمد و شرط تعظیم و خدمت بجای آورد و چون بازگشت و به نوبتی فرودآمد امیرالمؤمنین بسیار تکلفها کرد و نثارها و نعمتهای فراوان فرستاد. شعر: خلیفه چون از آن مقدم خبر یافت به خدمت کردن شاهانه بشتافت به استقبال شه فرمود پرواز سپاهی ساخته با برگ و با ساز گرامی نزلهای خسروانه فرستاد از ادب سوی خزانه ز دیبا و غلام و گوهر و گنج دبیران را قلم در خط شد از رنج مر او را در حرم کُرسی نهادند نشست او و دگر قوم ایستادند خلیفه بازپرسیدش که چونی که بادت نوبنو عیشی فزونی به مهمان خواندمت تا نیک دانی مبادت دردسر زین میهمانی هوای گرمسیر است این طرف را فراخیها بود آب و علف را وطن خوش جست رخت آنجا نهادند ملک را تاج و تخت آنجا نهادند خلیفه از برای آن جهانگیر نکرد از هیچ خدمت هیچ تقصیر. و کار ولایت عالم بر او تقریر کرد وسلطنت او بر ممالک عراقین و کهستان مقرر گشت. حکمت:اذا ولیت فَوَل ّ الوفی الملی الذی تحسن کفایته و غناؤه، و تجمل رعایته و وفاؤه، و یعلم بواطن الامور وظواهرها، فاترک الرعایه، و اطلب الکفایه، فالرعایه توجب العنایه، و الکفایه توجب الولایه، فالولاه ارکان الملک و حصون الدوله و عیون الدعوه بهم تستقیم الاعمال و تجتمع الاموال و یقوی السلطان و تعمر البلدان فان استقاموا استقامت الامور و ان اضطربوا اضطربت الجمهور، شعر: چون ولایت دهی کسی را ده که وفا و کفایتش باشد و حسن رعایت و غنا دارد و باطن و ظاهر امور بداند و چون کفایت باشد عنایت و رعایت از لوازم آن باشد، کفایت ولایت آورد و ولات حصون دولت باشند، اعمال بدیشان استقامت پذیرد و اموال جمعیت پذیرد. و چون طغرلبک از بغداد بازگشت بساسیری که اسفهسلار لشکر بغداد بود در سنۀ تسع و اربعین و اربعمائه (449 هجری قمری) بر خلیفه بیرون آمد. امیرالمؤمنین رسول فرستاد به طغرلبک و او را به تعجیل به بغداد خواند. چون طغرلبک روی به بغداد نهاد بساسیری و آن لشکر مخالف سوی شام گریختند، در راه ابراهیم اینال از سلطان بازگشت و به همدان رفت بقصد ملک، سلطان بر اثر او بازگشت تا او را بکشت. مثل: من علامات الدوله قلهالغفله، قلت غفلت نشان دولت است. و چون خبر بازگشتن سلطان به بساسیری رسید به بغداد بازآمد. مثل: من اشد النوازل دوله الاراذل، سخت ترین نوازل و مصائب دولت اراذل پرمعایب باشد. و قرواش بن المقلد پادشاه موصل و پسر مزید جدّ دبیس و قریش بن بدران با او ضم شدند و خلیفه را به حرم در حصار گرفتند و اسیر کردند و رئیس الرؤسارا که پیشکار بود و شخصی بکمال فضل و نبل و کرم و کفایت آراسته بود به زاریی زار بکشتند و خلیفه را به عانه فرستادند و به عربی مهارش نام بسپردند و یک سال در بغداد خطبۀ مصریان کردند. مثل: من شرّالاختیار مودهالاشرار و من خیرالاختیار صحبهالاخیار، دوستی بدان از اتفاقات بد بود و صحبت نیکان از اختیارات نیک باشد. و چون این واقعه افتاد دشمنی بساسیری در دلها راسخ بود. مثل: من طال تعدّیه کثر اعادیه. مصراع: هرکه را ظلم بیش دشمن بیش. ایتگین سلیمانی که شحنۀ بغداد بود بگریخت و به حلوان آمد و از خلیفه ملطفه ای بدورسید فرموده که آن را به سلطان رساند. نبشته بود که: الله الله مسلمانی را دریاب که دشمن لعین مستولی شد و شعار قرمطیان ظاهر گردانید. چون این ملطفه با نوشته ٔایتگین به سلطان رسید برنجید و فرمود که چنین حرکات نشان حرامزادگی باشد. مثل: من رضی من نفسه بالاسائه شهد علی اصله بالدنائه، هرکه به بد کردن رضا دهد بر بدگوهری خود گواه بود. سلطان عمیدالملک ابونصر الکندری را فرمود که جوابی مختصر به ایتگین نویس تا راههانگاه دارد و مترصد وصول ما باشد که ما اینک آمدیم بر اثر و فرمود که ایتگین باید که جواب نامه به خلیفه فرستد تا او را سکونی حاصل بود. عمیدالملک صفی ابوالعلاء حسول را که بقیت کُتّاب فاضل بود بخواند و نامۀ ایتگین بدو داد و صورت حال بگفت و فرمود که این راجوابی مختصر مفید میباید چنانک اگر بر خلیفه عرض افتد به وصول ما بر اثر با لشکر واثق باشد. مثل: قوهالیقین من صحهالدین و حسن التقی ̍ من فضل النهی ̍. صفی ابوالعلا نامۀ ایتگین بستد و این آیت بر پشت نامه نبشت، آیه: ارجع الیهم فلنأتینهم بجنود لا قبل لهم بها ولنخرجنهم منها اذلهً و هم صاغرون. چون عمیدالملک این جواب بر سلطان عرض کرد و معنی بازگفت سلطان را سخت خوش آمد و گفت: فالی خوب است ان شاء الله کار چنین برآید و صفی ابوالعلا را استری از بارگیران خاص بفرمود و دستی جامه. مثل: خیرالاموال ما استرق ّ حراً و خیرالاعمال ما استحق شکراً، بهترین مالها آن است که حُرّی را بنده گیرد و نیکوترین کارها آن است که استحقاق شکر پذیرد. شعر: خردمند باید که باشد دبیر چو باشد بر پادشه ناگزیر بلاغت چو با خط گرد آیدش به اندیشه معنی بیفزایدش به پیش مهان ارجمند آن بود که با او لب شاه خندان بود. پس سلطان روی به عراق نهاد با لشکری که از وطأت ایشان زمین میلرزید و کوه میشکوهید. مثل: من نصر الحق قهر الخلق، هرکه نصرت حق کند قهر خلق به دستش آسان بود. چون به بغداد رسید آن حادثه را دریافت و بساسیری را بگرفت و سر او بر جانبی بغداد اشهار کرد. مثل: من عدل زاد قدره و من ظلم نقص عمره، هرکه عدل کند قدرش بیفزاید و هرکه ظلم کند عمرش بکاهد. مثل: من زرع العدوان حصد الخسران، هرکه عدوان کارَد خسران درود، چه از تخم ظلم زیان روید. طغرل بک امیرالمؤمنین را از عانه در ذوالحجه سنۀ احدی و خمسین و اربعمائه (451 هجری قمری) به مقر خلافت و منزل امامت بازآورد و چون به در بغداد رسید پیاده شد و در پیش مهد برفت امیرالمؤمنین فرمود که ارکب یا رکن الدین و بر او ثنای جمیل گفت، لقبش از دولت به دین بدل شد. مثل: من حسنت سیرته وجبت طاعته و من سأت سیرته زالت قدرته، هرکه را سیرت نیک بود طاعت او واجب آید و سیرت بد ازالت قدرت کند. سلطان را نیت نیکو برافراشت و اعدا را فعل بد در کنج ادبار بداشت و فرا هیچ خیر نگذاشت و بعد از چند روز عمیدالملک را بخواند و به خلیفه پیغام میداد که مرا هر وقت از برای مصالح دین و ملک به بغداد حرکت میباید کردن و با من عددی بسیار و لشکری بیشمار است در نواحی بغداد از جهت من نانی تعیین فرمائی که اخراجات ما را از آن مددی باشد. عمیدالملک گفت دور نبود که خلیفه خود این التماس از تو کنداما بحکم فرمان من بروم. حکمت: انصح الوزراء من یحفظک من المآثم و یبعثک علی المکارم و یعد ملکک امواله و یجمل فیک آماله، بهترین وزراء آن است که پادشاه را از وزر و وبال نگاه دارد و بر سر مکارم اخلاق آرد ومال پادشاه جمع آرد و بدو امید نیکو دارد. چون عمیدالملک روی به سرای خلیفه نهاد در راه وزیر خلیفه می آمد و گفت به پیغامی پیش سلطان میروم. عمیدالملک با او بازگشت و ننمود که من به چه می آمدم. مثل: من کتم سرّه احکم امره، هرکه راز نهان دارد کار آن دارد. و پیشتر به حضرت سلطان آمد و گفت وزیر خلیفه به پیغامی آمده است و ظن بنده چنان است که از جهت خلیفه نان پاره میخواهد، اگر از این معنی سخنی گوید جواب ده که منت دارم و من خود در این اندیشه بودم، خواجه را بگویم تا این ترتیب بکند. مثل: من اماره الدول انشاء الحیل، زیرکی و حیلت نشان دولت است. چون وزیر به حضرت سلطان آمد همین پیغام آورد. سلطان چنانکه ملقن بود جواب داد. بعد از آن عمیدالملک کتاب قانون بغداد بخواست و سلطانیات با قلم دیوان گرفت و نان خلیفه معین کردو سلطان بجانب آذربایجان کوچ فرمود و به تبریز آمد و عمیدالملک را به بغداد گذاشت و وکیل کرد تا سیدهالنساء خواهر خلیفه را در حبالۀ نکاح او آورد، خلیفه در آن مضایقتی میکرد، عمیدالملک دست نواب خلیفه بربست و معایش موقوف کرد تا خلیفه به اجابت کردن مضطر شد. مثل: من علامهالاقبال اصطناع الرجال، از علامت اقبال پادشاه بود کارداران نیکو داشتن. آنگه خلیفه قاضی القضاه بغداد را در خدمت مهد سیده بفرستاد تا به تبریز خطبه خوانند. مثل: من عمل بالرأی غنم و من نظر فی العواقب سلم. شعر: هرکه تدبیر کرد پیش از کار گلش از خار جست و می ز خمار. و مأذون بودند بر مهر چهارصد درم نقره و یک دینار زر مهر سیدهالنساء فاطمۀ زهرا علیها السلام و چون مهد سیده به تبریز رسید شهر آذین بستند و نثارهای فراوان کردند و قاضی القضاه بغداد خطبۀ نکاح بخواند. آیه: ذلک یوم ٌ مجموع ٌ له الناس و ذلک یوم ٌ مشهودٌ. آنگاه سلطان از تبریز سوی ری رفت تا زفاف به دارالملک باشد، اندک مایه رنج بر وی مستولی شد، به قصران بیرونی به درری به دیه طجرشت از جهت خنکی هوا نزول فرمود، چه حرارت هوا بغایت بود، رعاف بر او مستولی شد و به هیچ دارو امساک نپذیرفت تا قوت ساقط شد و از دنیا برفت دررمضان سنۀ خمس و خمسین و اربعمائه (455 هجری قمری) وسیده را همچنان با مهر با بغداد بردند. مثل: کل یجری من عمره الی غایه تنتهی الیها مده اجله و تنطوی علیها صحیفه عمله فزد فی حسناتک و انقص من سیئاتک قبل ان تستوفی مدهالاجل و تقصر عن الزیاده فی السعی و العمل. شعر: همه را قوت هست در عالم قوت مرگ است بچۀ آدم. هر بنی آدمی را غایت عمری است که بدان اجل کشد و صحیفۀ عملش در آن برسد، باید که در حسنات افزاید، واز سیئات بکاهد پیش از آنکه مدت اجل برسد و از سعی در عمل بازماند. شعر: چنین است رسم سرای فریب فرازش بلند است و پستش نشیب چه بندی دل اندر سرای فسوس که ناگه به گوش آید آوای کوس خروشی برآرد که بربند رخت نبینی جز از تختۀ گور تخت به کس بر نماند جهان جاودان نه بر تاجدار ونه بر موبدان روانت گر از آز فرتوت نیست ترا جای جز تنگ تابوت نیست ز هفتاد برنگذرد بس کسی ز دوران چرخ آزمودم بسی وگر بگذرد آنهمه بتریست بر آن زندگانی بباید گریست روان تو دارنده روشن کناد خرد پیش چشم تو جوشن کناد. (راحهالصدور چ لیدن صص 97-113). ابن خلکان در وفیات الاعیان آورده که: طغرلبک بزرگترین پادشاهان سلاجقه و نخستین پادشاه از آن سلسله بود. برادرش داود بلخ را در تصرف و مسعود در غزنه اقامت داشت و در دورۀ سلطنت طغرلبک کار سلجوقیان بالا گرفت. خلیفۀ عصر القائم باللّه العباسی باب مکاتبه با وی مفتوح داشت و قاضی ابوالحسن علی بن محمد بن حبیب الماوردی را به رسالت نزد طغرلبک فرستاد، سپس در شانزدهم رمضان سال 447 به پادشاهی بغداد و عراق سرافراز گشت و مردم را به تقوی و پرهیزکاری و عدل وداد نسبت به رعیت و مهربانی و نشر احسان بین یکدیگرسفارش کرد. وی مردی بردبار و بزرگوار بود و در محافظت نماز پنجگانه و اوقات آن و بویژه در اقامۀ نماز جماعت جد وافی مبذول میداشت. روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه داشتی و صدقات بسیار دادی و در بناء مساجد تاحدی اهتمام کردی که گفتی از حق عز اسمه شرم دارم که برای خود خانه ای بنا کنم و در جوار آن مسجدی نسازم و یکی از کارهای نیکی که از این پادشاه ثبت تواریخ گردید آن بود که ناصرالدین بن اسماعیل را نزد ملکۀ روم به رسالت گسیل داشت که از ملکه درخواهد تا اجازت دهد مسلمانان در جامع قسطنطنیه نماز پنجگانه را به نحو جماعت برپای دارند، ملکه نیز مسئول طغرلبک را به اجابت مقرون داشت و مسلمانان نیز از آن پس نماز جماعت در مسجد قسطنطنیه اقامه میداشتند و بنام القادر باللّه بر منبر خطبه میخواندند، در آن حال رسول المستنصر عبیدی صاحب مصر در مسجد حاضر بود و از اینکه خطبه بنام خلیفۀ عباسی خوانده شد حالش دگرگون گردید و همین امر سبب شد که روابط بین مصریان و رومیان تیره گردید. چون طغرل بر پادشاهی مستقر شد و بر عراقین استیلا یافت رسولی نزد خلیفه فرستاد و دختر خلیفه را خواستار شد. این تقاضا خلیفه را گران آمد و به رسول طغرل عدم قبول خویش اعلام داشت. رسول بازگشت و طغرل را ازپاسخ خلیفه آگاه ساخت. طغرل از پای ننشست و بگفتۀ صاحب تاریخ شذورالذهب چندان به بارگاه خلافت نماینده و ایلچی فرستاد که خلیفه بسال 453 خویشتن را به پذیرفتن خواهش طغرل ناگزیر دید و دختر خویش جهت طغرل تزویج کرد. عقد ازدواج در خارج شهر تبریز صورت گرفت و پس از اتمام عقد طغرل در سال 455 عازم بغداد شد و چون به بغداد رسید و جشن عروسی را آماده شد گروهی را باصد هزار دینار برسم حمل و نقل جامه نزد دختر فرستادشب دوشنبه 15 صفر دختر در دارالخلافه با جامۀ زربفت بر تختی بنشست و سلطان طغرل نزد وی شد زمین خدمت دربرابر دختر بوسه داد و دختر همچنان روی بزیر برقع پوشیده داشت. طغرل تحف و هدایای بیرون از حد وصف تقدیم کرد و سپس شرط زمین بوس بجای آورد و با شادی و نشاطفراوان بازگشت... طغرل روز جمعه هشتم رمضان بسال 455 در ری به سن هفتادسالگی دنیا را بدرود گفت و جسد وی را از ری به مرو بردند و پهلوی برادرش داود به خاک سپردند. ابن الهمذانی در تاریخ خویش و سمعانی در ذیل کتاب انساب در ترجمه سنجر گفته اند که طغرلبک را درخاک ری دفن کردند. محمد بن منصور الکندری وزیر طغرل از گفتار طغرل نقل میکند که طغرل میگفت هنگامی که به خراسان بودم خواب دیدم که به آسمان بر شدم و گویا هوا را غباری بود که هیچ چیز نمیدیدم اما بوی خوشی به مشامم میرسید، در این اثنا آوازی شنیدم که به من میگفت وقت غنیمت شمار که بحق جلت قدرته نزدیک شده ای، نیاز خویش از آفریدگار طلب کن که برآورد. در دل این اندیشه گذشت که طول عمر خواهم، ندائی به گوشم رسید که عمر ترا به هفتاد رساندیم. گفتم پروردگارا مرا بسنده نیست. همان ندا نوبت دیگر به گوشم رسید. باز همان گفتار مکرر کردم و همان ندا شنیدم. و ابن الاثیر این حکایت در تاریخ ذکر کرده است. گویند چون مرگ طغرل دررسید گفت: من گوسپندی را مانم که چار دست و پای او رابرای پیرایش پشم بسته باشند و او گمان برد که او راخواهند کشتن از این رو مضطرب شود، چون پس از اتمام پیرایش رهایش کنند شادمان گردد، نوبت دیگر که برای ذبح دست و پای او بندند گمان برد که خواهند پشم او رابپیرایند از این رو جزع نکند و آرام گیرد اما نوبت آرامش او با قطع رشتۀ زندگانی توأم باشد و این مرض که مراست در حکم آخرین نوبت بستن دست و پای گوسفند است برای قطع حیات او. طغرل از خود فرزند ذکور باقی نگذاشت. دختر القائم بامرالله جز ششماه در خانه طغرل نزیست و وی نیز بسال 496 در ششم محرم دار دنیا را وداع گفت. (ابن خلکان چ تهران ج 2 ص 153). طغرل بیک بگفتۀ مافروخی علاوه بر آنکه نسبت به عموم مردم رؤوف و مهربان بود از آنجا که به شهر اصفهان علاقۀ مفرطی داشت با آنکه رعایا و اهالی اصفهان با او جنگیدند و سرپیچی و نافرمانی نسبت به او از حد وصف گذراندند معهذا همیشه اهالی اصفهان را تفقد و با آنان به حسن سلوک رفتار میکرد و دوازده سال در آنجا بالاستقلال سلطنت کرد و اگر بر حسب اتفاق چند سالی هم در سایر شهرستانهای تحت اختیار سلطنت خویش اقامت داشت حتماً همه ساله چند ماهی هم به اصفهان می آمد و از زندگانی درآن شهر بهشت مثال برخورداری می یافت و بر اثر همان محبت و عشق خاصی که به اصفهان داشت در حدود پانصدهزار دینار در آن شهر به مصرف بنای قصور و مساجد و غیره رساند. (محاسن اصفهان ص 101). طغرل بک ممدوح ناظم ویس ورامین و معاصر شه ملک پادشاه خوارزم بود که طغرل بیک او را بکشت و نیز معاصر ارسلان خان بود و در اصفهان خلعت خلیفه پوشید. و رجوع به تاریخ سیستان ص 364، 366، 370، 375، 378، 380، 382، 390 و تتمۀ صوان الحکمه ص 187، 200، 202 و لباب الالباب ج 1 ص 68، 69 و اخبار الدوله السلجوقیه تألیف علی بن ناصر بن علی الحسینی چ محمد اقبال ص 4، 5، 8، 9، 10، 12، 17، 18، 23، 29، 30، 32، 33، 193، 194، 195 و حبیب السیر چ خیام فهرست ج 2 و تاریخ مغول اقبال ص 401 شود
دهی از دهستان ییلاق بخش قروۀ شهرستان سنندج در 30 هزارگزی باختر قروه کنارشوسۀ قروه به سنندج. جلگه و سردسیر با 255 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. دبستان و یک قهوه خانه در کنار شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان ییلاق بخش قروۀ شهرستان سنندج در 30 هزارگزی باختر قروه کنارشوسۀ قروه به سنندج. جلگه و سردسیر با 255 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و توتون و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. دبستان و یک قهوه خانه در کنار شوسه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
نام یکی از موالی حضرت پیغمبرصلی اﷲ علیه و آله و سلم است که وی را بنامهای متعدد نام برده اند، از آن جمله: ذکوان، کیسان، مهران، هرمز. در کتاب الاصابه در ضمن ترجمه طهمان شرح احوال او را به ترجمه ذکوان ارجاع می دهد و در ترجمه ذکوان میگوید: ’موالی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم’. ابن حیان وی را در زمرۀ صحابه یاد کرده است. رجوع به الاصابه ج 2 ص 173 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 439 شود ابن عمرو الکلابی. او راست دیوان شعری که بسال 1859 میلادی جزو مجموعه ای بنام حرزه الحاطب و تحفه الطالب در شهر لیدن بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1247)
نام یکی از موالی حضرت پیغمبرصلی اﷲ علیه و آله و سلم است که وی را بنامهای متعدد نام برده اند، از آن جمله: ذکوان، کیسان، مهران، هرمز. در کتاب الاصابه در ضمن ترجمه طهمان شرح احوال او را به ترجمه ذکوان ارجاع می دهد و در ترجمه ذکوان میگوید: ’موالی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم’. ابن حیان وی را در زمرۀ صحابه یاد کرده است. رجوع به الاصابه ج 2 ص 173 و حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 439 شود ابن عمرو الکلابی. او راست دیوان شعری که بسال 1859 میلادی جزو مجموعه ای بنام حرزه الحاطب و تحفه الطالب در شهر لیدن بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1247)
مولی سعید بن العاص. صحابی است، یا طهمان ذکوان و ابراهیم بن طهمان که هر دو از ائمۀ اسلامند بر اختلاف اقوال. (منتهی الارب). در الاصابه ذیل ترجمه طهمان آورده است که: مولی آل سعید بن العاص. سپس گوید: در ذکر ذکوان گذشت. آنگاه در ترجمه ذکوان گوید: ذکوان، مولی بنی امیه. عبدالرزاق گوید: عمرو بن حوشب از اسماعیل بن امیه از پدرش ازجدش بما خبر داد و گفت ما را غلامی است که او را ذکوان یا طهمان گویند. و رجوع به الاصابه ج 2 ص 173 شود
مولی سعید بن العاص. صحابی است، یا طهمان ذکوان و ابراهیم بن طهمان که هر دو از ائمۀ اسلامند بر اختلاف اقوال. (منتهی الارب). در الاصابه ذیل ترجمه طهمان آورده است که: مولی آل سعید بن العاص. سپس گوید: در ذکر ذکوان گذشت. آنگاه در ترجمه ذکوان گوید: ذکوان، مولی بنی امیه. عبدالرزاق گوید: عمرو بن حوشب از اسماعیل بن امیه از پدرش ازجدش بما خبر داد و گفت ما را غلامی است که او را ذکوان یا طهمان گویند. و رجوع به الاصابه ج 2 ص 173 شود
فرس مطهم، اسب نیک فربه و نیک لاغر از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسبی تمام خلق نیکو. (مهذب الاسماء). اسب تمام زیبا. (از اقرب الموارد) ، رجل مطهم، مرد تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کامل و تمام از هر چیزی، مرد نیکوروی و صاحب جمال، وجه مطهم، روی گرد فراهم آمده گوشت و برآمده رخسار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
فرس مطهم، اسب نیک فربه و نیک لاغر از لغات اضداد است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اسبی تمام خلق نیکو. (مهذب الاسماء). اسب تمام زیبا. (از اقرب الموارد) ، رجل مطهم، مرد تمام اندام. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کامل و تمام از هر چیزی، مرد نیکوروی و صاحب جمال، وجه مطهم، روی گرد فراهم آمده گوشت و برآمده رخسار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نام پادشاهی بود از نبیره های هوشنگ. گویند ابلیس را مرکوب ساخته بود و سوار میشد و مدت پادشاهی او را بعضی سی سال و بعضی هزار سال نوشته اند. (برهان). قهندز مرو را او کرده است. (حدود العالم ص 58). وی سومین پادشاه از طبقۀ پیشدادیان و لقب او زیناوند است یعنی شاکی السلاح (یعنی مرد باسلاح و چست و چابک). (مفاتیح العلوم خوارزمی). نسب او را به دو روایت نوشته اند، بعضی گفته اند: طهمورث بن ابونجهان بن اینکهدبن هوشهنگ. و بعضی گفته اند: طهمورث بن ایونجهان بن انکهدبن اینکهدبن اشکهندبن هوشهنگ. چنانکه بروایت اول به سه پدر با هوشنگ میرود و بروایت دوم، پنجم پدر او هوشهنگ است اما موافقند بر آنکه ولی عهد هوشهنگ بود و هوشهنگ چندان بزیست که در عهد او چهل سال پادشاهی همه جهان کرد. و طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود، و او را دیوبند گفتندی. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 10). وی پادشاهی بود با علم و عدل و در روزگار او هیچکس بقوت او نبود و طاعت ایزدی عزّ ذکره نیکو داشتی و در دادگستری ومراعات اهل صلاح و قمع مفسدان سیرت جدّش هوشنگ سپردی. و آثار او آن است که اول کسی او بود که خط پارسی نهاد و زینت پادشاهان ساخت از اسبان برنشستن و بارها بر چهارپایان نهادن و اشکرها ازبهر نخجیر به دست آوردن و از پشم و موی جامه و فرش ساختن. و کهندز مرو اوبنا کرده است و در اصفهان همچنین دو بناء قدیم است که از آثار اوست: یکی مهرین که امروز ناحیتی را بدان بازمیخوانند، دویم سارویه و اکنون اصفهانیان آن را هفت ملکه گویند که بناء آن در میان شهرستان اصفهان مانده است و در میان آبیست شیرین و خوش که هیچکس نداندکه منبع آن از کجاست و رکن الدوله خمارتکین سر آن بنا را بکند و بر آن کوشکی ساخت. و در روزگار طهمورث بت پرستی آغاز شد و سبب آن بود که وبائی عظیم پدید آمدپس هرکه را عزیزی کناره میشد صورتی میساخت مانند اوتا بدیدار او خرسند میگشت، پس این معنی عادت و مستمر شد و فرزندان که آن را از مادر و پدر می دیدند به روزگار آن را همچون سنتی داشتندی و چنان شد که بتان را پرستش کردند و گفتند که ایشان شفیعان مااند بخدای عزوجل و این معنی ببلاد هند بیشتر بود و همچنین پارسیان گفته اند که: آغاز روزه داشتن هم از روزگار او بودو سبب آن بود که در آن ایام قحطی سخت عظیم بود، پس کسانی که منعم تر بودند درویشان را میداشتند و از دو بار طعام و غذا خوردن با یک بار کردند و یک بار بدرویشان دادند. و این مانند عبادتی بود. پس چون پیغمبران مرسل علیهم السلام بیامدند آن را فرض کردند بفرمان ایزدی عز ذکره و ازبهر تخفیف بندگان را سال بسال بفرمودند و بروزی چند شمرد در هر ملتی تعیین افتاد. و سی سال پادشاهی همه جهان کرد و در پادشاهی کناره شد و نسل نداشت و پادشاهی ببرادرش رسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 28-29). و نیز رجوع به ص 145، 125، 63 فارسنامۀ ابن البلخی شود. و در حبیب السیر آورده که طهمورث بروایت بعضی از مورخان پسر صلبی هوشنگ است و زمره ای را اعتقاد آنکه پسرزادۀ اوست... و از گفتار صاحب متون الاخبار نقل کرده که: طهمورث در اقالیم سبعه رایت سلطنت برافراخت... و از قول صاحب تاریخ معجم گوید که:طهمورث از کرم ابریشمی استخراج کرد و به الهام الهی معلوم او شد که خورش او برگ توت است. و هم از تاریخ جعفری آورده که مدت حیات طهمورث هشتصد سال و مدت پادشاهی وی به قول طبری چهارصد سال بوده است. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 177). و پورداود در ج 2 یشتها از ادبیات مزدیسنا راجع بطهمورث چنین آورده است: طهمورث (در فقرۀ رام یشت) ، در کتب تواریخ راجع به تهمورث روایات مختلف ذکر شده بطوری که نمیتوان میان آنها الفتی داد، مثلاً طبری و پس از او تقریباً همه مورخین نوشته اند که: در عهد طهمورث بوداسف ظهور کرد که مذهب صابئین آورد، همچنین غالباً نوشته اند که: در عهد طهمورث طوفان به وقوع پیوست و این پادشاه کتب را در اصفهان بزیر خاک پنهان کرد تا از آسیب طوفان محفوظ ماند. چنانکه میدانیم بوداسف یا بودای هندی (رجوع بمقالۀ کئوتم شود) محققاً در اواسط قرن ششم قبل از میلاد تولد یافت و طوفان نوح بنابه مندرجات تورات در دوهزاروپانصد سال پیش از مسیح بوقوع پیوست و مذهب صابئین که در قرآن هم از آنان اسم برده شده و هنوز یک جمعیت تقریباً پنجهزارنفری از آنان در عراق و چند خانواده در جنوب ایران موجود است و نگارنده در سال 1306 هجری شمسی مفصلاً با آنان صحبت داشتم ابداً مربوط به آئین بودا نیست. همچنین آنچه مسعودی مینویسد که: ایرانیان پیش از زرتشت مذهب صابئین داشته اند بکلی بی اساس است. از این روایات نقیض و درهم برهم چنین برمی آید که در هر دوره و عهدی داستان نوی بداستان طهمورث افزوده شده، امروزه ازبرای ما ممکن نیست که بمآخذ اصلی پی برده وجه مناسبت آنها را بیان کنیم. چون از ذکرمناسبات منطقی عاجزیم درین مقاله لزومی بذکر آن روایات هم نمی بینم، چه در تاریخ کبیر طبری، مروج الذهب مسعودی و تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزۀ اصفهانی و آثارالباقیۀ بیرونی و مجمل التواریخ و غیره مفصلاً این روایات مندرج است. در کتب برخی از مستشرقین کلیۀ داستان طهمورث جمع گردیده و کمابیش شرح و توضیحاتی هم برای آنها نوشته شده است. در آخر این مقاله صورت آن کتب را خواهیم نگاشت. در این مقاله آنچه در اوستا و کتب پهلوی در خصوص طهمورث آمده و آن مقداری از مندرجات مورخین و فردوسی که ازبرای فهم مطلب لازم باشد، ذکر خواهد شد. همچنین در این داستان بمسائلی خواهیم پرداخت که در آنها فائدۀ لغوی باشد. اینک گوئیم: طهمورث در اوستا تخمو اوروپ آمده، جزء اول این اسم مرکب که تخم باشد، در فرس هخامنشی و گاتها و سایر قسمتهای اوستا بمعنی دلیر و پهلوانست. این کلمه به این معنی جداگانه مکرراً در اوستا استعمال شده است. در پهلوی و فارسی تهم شده چنانکه فردوسی گفته است: تهم هست در پهلوانی زبان بمردی فزون زاژدهای دمان. در شاهنامه تهمتن لقبی است که به رستم داده شده یعنی بزرگ پیکر و قوی اندام، در واقع معنی کلمه رستم است، چه رستم نیز مرکب است از دو جزء نخست از کلمه رئوذ که بمعنی بالش و نمو است از همین کلمه است، روی در فارسی که بمعنی چهره و صورت ظاهراست. کلمه مذکور از ریشه فعل رئوذ که بمعنی بالیدن است میباشد، از همین کلمه است رستن و روئیدن. دوم از کلمه تهم بنابراین رستم درست بمعنی تهمتن است. یعنی کشیده بالا و بزرگ تن و قوی پیکر. بسا در فرهنگها رستهم ضبط شده که بخوبی جزءدوم اسم محفوظ است. در اسم گستهم نیز کلمه تهم بهیئت اصلی خود باقیست. یکی از سرداران داریوش بزرگ که در کتیبۀ بیستون از او اسم برده شده موسوم بوده به تخم سپاد یعنی دارندۀ سپاه دلیر. در تفسیر پهلوی اوستا تخم به ’تگ’ ترجمه شده است. معنی جزء دوم که اوروپ باشد بطور تحقیق معلوم نیست، برخی از مستشرقین معنیی ازبرای آن حدس زده اند که چندان قابل توجه نیست. کلمه اوروپی جداگانه دراوستا استعمال شده و بمعنی یک قسم سگی است چنانکه در فرگرد 13 وندیداد فقرۀ 16 و فرگرد 5 فقرۀ 33. درکتب تواریخ دو صفت ازبرای طهمورث ذکر کرده اند، اولی دیوبند که معنی آن معلوم است و بمناسبت در بند کردن وی دیوها را، بچنین صفتی متصف شده است. دومی ریباوند یا دیباوند، این کلمه که به اشکال دیگر هم ضبط شده خواه بواسطۀ خود مؤلفین که پی به ترکیب اصلی کلمه نبرده اند و خواه به دست نساخ بواسطۀ کم و بیش گذاشتن نقاط از تلفظ و هیئت اصلی خود منحرف شده است. اما معنی آن را درست نوشته اند، در مجمل التواریخ که درعهد سلطان سنجر در سال 520 هجری قمری تألیف شده ریباوند چنین معنی شده است ’آنکه سلاح تمام دارد’. در روضه الصفا اینطور معنی شده ’یعنی تمام سلاح’. حمزۀ اصفهانی مینویسد ’طهمورث زیباوند، معنی زیباوند، انه شاکی السلاح’. این صفت باید در فارسی زیناوند نوشته شود، در اوستا مکرراً بصفت زئننگهونت یا ازینونت برمیخوریم، بسا این صفت برای خود طهمورث آمده چنانکه در آفرین زرتشت فقرۀ 2 زئننگهونت صفت اوست و معنی آن دارندۀ زین یا مسلح میباشد، چه این صفت از کلمه زئن که معنی سلاح است ساخته شده است، زین فارسی که بمعنی یراق و زین اسب است با لغت اوستائی زئن یکی است. لغت مذکور در قدیم در هیچ جابمعنی یراق اسب نیامده بلکه همیشه بمعنی اسلحه و آلات جنگ است. متقدمین از شعرا کلمه زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند چنانکه فرخی گفته است: از آن کرانه کمان برگرفت و اندرشد میان آب روان با سلیح و زین افزار. زین در زبان ارمنی که از فارسی بعاریت گرفته شده بهمان معنی اصلی خود باقی و بمعنی سلاح است. در کتاب ائوگمدئچا بنابر صواب زیناوند صفت طهمورث ضبط شده است. در آفرین پیغمبر زرتشت حضرت زرتشت به کی گشتاسب دعا کرده گوید: بشود که تو مانند طهمورث مسلح (زیناوند) شوی. در شاهنامه این صفت ازبرای طهمورث نیامده است. در اوستادو بار از طهمورث یاد شده، نخست در فقرات 11- 13 رام یشت، دوم در فقرات 28- 29 زامیادیشت در فقرات مذکور رام یشت آمده است ’طهمورث زیناوند از فرشتۀ هوا چنین درخواست کرد که وی را بهمه دیوها و مردمان و جادوان و پریها چیر سازد که وی اهریمن را به پیکر اسبی درآورده بر او سوار گشته تا به دو انتهای زمین براند’. در فقرات مذکور زامیادیشت آمده است: ’فر کیانی مدت زمانی بطهمورث زیناوند تعلق داشت، از پرتو آن او در روی هفت کشور شهریاری کرد، به دیوها و مردمان و جادوان و پریها و کاویها و کرپانها دست یافت و اهریمن را به پیکر اسبی درآورده در مدت سی سال به دو کرانۀ زمین همی تاخت’. متأسفانه در اوستا مختصراً از طهمورث یاد شده. اما آنچه در کتاب مقدس مندرج است مطابق مندرجات کتب متأخرین است. مورخین طهمورث را دومین پادشاه پیشدادی ذکر کرده اند. از رام یشت هم اینطور برمی آید که طهمورث دومین شهریاراین خاندان باشد، چه اسم او پس از هوشنگ نخستین پادشاه پیشدادی و پیش از جمشید سومین شهریار این سلسله ذکر شده است. دیگر اینکه در اکثر کتب تواریخ سلطنت وی سی سال مندرج است و در رامیادیشت همین مدت را برای او قائل شده اند، چه او در مدت سی سال اهریمن را مطیع خود داشته بر او مستولی بود. در اوستا اسم پدر طهمورث معین نشده اما حمزۀ اصفهانی او را پسر نوبجهان (ویونجهان) پسر ایونکهند پسر هونکهند پسر اوشهنج ذکرکرده و جمشید را برادرش دانسته است، و در مجمل التواریخ هم اینطور مسطور است مگر اینکه ابورکهند و هورکهند بجای ایونکهند و هونکهند نقل شده است. مسعودی طهمورث را پسر نوبجهان (ویونجهان) پسر ارفخشدش پسر هوشنگ نوشته است. در آثار الباقیه طهمورث پسر ویجهان پسر اینکهد پسر اوشهنگ و لقبش زیباوند ضبط شده است. بندهش در فصل 31 فقرات 2 و 3 مطابق ابوریحان نقل میکند: ’طهمورث پسر ویونگهان پسر یکهد پسر هوشنگ بوده است. جم و طهمورث و نرس برادر بوده اند. بنابه اتفاق روایات صواب این است که طهمورث را پسر ویونگهان و برادرجمشید بدانیم و بنابه سلسلۀ نسبی که ازبرای او نوشته اند او را نوه یا نبیرۀ هوشنگ بشماریم نه اینکه چنانکه بخطا در شاهنامه آمده او را پسر هوشنگ و پدر جمشید بخوانیم. در کتب تواریخ نیز مانند اوستا داستان رام کردن طهمورث اهریمن را، مفصلاً نقل شده است. در سنت، شکست اهریمن به دست طهمورث در روز خرداد در ماه فروردین روی داد. در تاریخ نسبی مسطور است: ’خدای عزّوجل او را چنان نیرو داده بود که ابلیس را و دیوان را فرمانبردار خود کرده بود و ایشان را فرموده بود که از میان خلق بیرون شوند و همه را از آبادانی بیرون کرد به بیابانها و دریاها فرستاد و شأن و زینت ملوک و اسب نشستن و زین برنهادن او آورد و اشتر بجهان او آورد و خر بر اسب او افکند تا استر آمد و استر رابار برنهاد و یوز را شکار او آموخت و پارسی را او افکند و خط او نوشت’. در شاهنامه آمده است: برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرو بارگی برنشست زمان تا زمان زینش برساختی همی گرد گیتیش برتاختی. در یک روایت منظوم که مستشرق مرحوم اشپیگل در کتاب خود موسوم به ادبیات پارسیان طبع کرده این داستان مفصلاً نقل شده و خلاصه اش این است: ’طهمورث اهریمن را در مدت سی سال در بندداشت، بر او زین نهاده بر پشت او سوار شده هر روز سه بار گرد گیتی میگشت و بر سرش گرز پولادین میکوفت و با او دریا و کوه و فراز و نشیب البرز را می پیمود، وقتی که از گردش برمیگشت او را در بند کرده جز زخم گران آشام و خوراکی نداشت. زن طهمورث واقعۀ اسب بی خواب و خوراک را از شوهرش بازپرسید، طهمورث در پاسخ گفت: من خود نیز از کار این اهریمن در شگفت بودم، راز کار از او جویا شده بمن چنین گفت که: خوراک من از گناه مردم است. هر آن روزی که از مردمان گناه بیشتر سرزند من بیشتر خورش یافته شاد و خرم شوم، هر آن روزی که کمتر بدی کنند من در رنج گرسنگی دچار گردم. اهریمن سالها در بند بود تا اینکه ازبرای رهائی خود چاره ای اندیشید و به زن طهمورث وعده بخشیدن انگبین و ابریشم داد، تحفه هائی که در جهان کسی ندیده بود در صورتی که او از شوهرش بپرسید که در هنگام تاخت وتاز در فراز و نشیب البرز در کجا از سرعت سیر من او را هراس فراگیرد. زن طهمورث بنابه دستور اهریمن قضیه را از شوهرش درخواست کرد، طهمورث در جواب گفت: هنگامی که اواز البرز بتندی سر سوی نشیب نهد مرا بیم فراگیرد و گرز پیاپی بسرش میکوبم تا از گزند جان بدربرم. زن طهمورث آنچه از شوهرش شنیده بود به اهریمن بازگفت و عسل و ابریشم دریافت. روز دیگر در بامداد بنابه عادت طهمورث بر پشت اهریمن اسب پیکر برآمده گرد گیتی همی تاخت تا فراز البرز برآمد و از آنجا روی به نشیب نهاد. آنگاه اهریمن سرکشی کرد و خیرگی آغاز کرد، هرچند طهمورث گرز نواخت و خروش برآورد و بر مرکب نهیب زد سودی نبخشید، اهریمن او را از زین بزمین بیفکند و دم درکشیده او را فروبرد و روی بگریز نهاد. آنگاه سروش شاه جمشید را از مرگ طهمورث آگاه ساخت و بدو تدبیری آموخت که چگونه لاشۀ طهمورث را از شکم اهریمن بیرون تواند کشید. جمشید آنچنان که سروش گفته بود بجای آورد و اهریمن را بجرم غلامبارگی فریفته لاشۀ طهمورث از شکمش بیرون کشیده و شست وشو داده به استودان نهاده، بنای استودان از آن روز است’. در کتب مورخین بنای چندین شهر چنانکه حمزه مینویسد به طهمورث منسوبست. از آن قبیل بابل و قهندز مرو وکردینداد که یکی از شهرهای مداین بوده است. دیگر از اعمال مشهور طهمورث رام کردن دیوهاست که در اوستا هم اشاره به آن شده است. میرخواند در روضه الصفا از تاریخ جعفری نقل کرده مینویسد که ’طهمورث به دست خود یکهزاروچهارصدوهشتاد دیو بکشت و هشتصد سال عمراو بود و سی سال سلطنت کرد و در دیار بلخ مدفون گشت’. دیگر از اعمال مشهور طهمورث به وجود آوردن خط است که در اوستا ذکری از آن نیست اما در یکی از قطعات اوستائی معروف به ’ائوگمدئچا’ فقرۀ 91 آمده است: ’طهمورث زیناوند ویونگهان که دیو دیوان اهریمن را به بار داشت هفت قسم دبیری (خط) از او آورد’. همچنین در مینوخرد فصل 37 فقرۀ 21 آمده ’برتری طهمورث نیک آئین در این بود او اهریمن را در مدت سی سال به بار داشت و هفت قسم دبیری را (خط را) که اهریمن پنهان کرده بود آشکار ساخت’. در شاهنامه مندرج است: دیوها در جنگ طهمورث شکست یافته گرفتار بند وی شدند، از او درخواستند که آنان را نکشد تا در عوض هنر نوشتن به او بیاموزند: نوشتن بخسرو بیاموختند دلش را بدانش برافروختند نوشتن یکی نه که نزدیک سی چه رومی چه تازی و چه پارسی چه هندی و چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی. چنانکه ملاحظه میشود فردوسی میگوید: تقریباً سی قسم خط بیاموختند اما فقط از شش قسم خط اسم میبرد. دیگر اینکه از شاهنامه برمی آید که خط صنعت اهریمنی است بی شک سهوی است چنانکه از مندرجات ائوگمدئچا و مینوخرد صراحهً مفهوم میشود باید خط را هنر ایزدی و آفریدۀ سپنت مینو یا خرد مقدس دانست، لکن چندی اهریمن آن را پنهان کرده بشر را از آن محروم داشت. در انجام متذکر میشویم که طهمورث در آئین مزدیسنا از پارسایان و از خداپرستان بشمار است و برخلاف آنچه حمزۀ اصفهانی نوشته که در عهد طهمورث بت پرستی را رواج گرفت در کتاب هفتم دینکرد فصل 1 فقرۀ 19 مندرج است که:طهمورث بت پرستی را برانداخت و مردم را بستایش پروردگار امر کرد. (ادبیات مزدیسنا تألیف پورداود ج 2 صص 138- 144). مؤلف مجمل التواریخ و القصص مرگ طهمورث را مرگ طبیعی دانسته و گوید: بمرگ خود از جهان برفت. رجوع به ص 39 کتاب مزبور شود. و نیز راجع به آرامگاه طهمورث از حمزۀ اصفهانی نقل کرده گوید حمزه در کتاب اصفهان چنین آرد که: این کوه را که اکنون آتشگاه خوانند از جمله بیوت عبادات بوده است در عهد طهمورث و آن را مینودز خوانده اند و بتان نهاده بودندی بسیارچنانکه از جملۀ شهرهاء مشرق آنجا آمدندی بحج کردن تا روزگار گشتاسب اسفندیار بفرمان پدر آن را از بتان خالی کرد و آتشگاه کرد و هم بر آن بماند تا شاه اسکندر آن را خراب کرد، و چنان آورده اند که طهمورث آنجانهاده است. رجوع به ص 461 و 462 کتاب مزبور شود: پسر بد مر او را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیوبند. فردوسی. جهاندار شاه اخستان کز طبیعت کیومرث طهمورث امکان نماید. خاقانی. و رجوع به ص 13، 24، 26، 47، 89، 189، 416، 417 کتاب مجمل التواریخ و القصص و ص 231 ج 1 ادبیات مزدیسنا و ج 2 از کتاب مزبور ص 235 و 316 و ص 3، 2، 20 تاریخ سیستان و ص 115 ج 2 لباب الالباب و ص 37، 44، 48، 50، 67، 69، 125، 126، 148، 155، 156، 160، 161 نزهه القلوب چ اروپا و ص 162 از ج 2 شعوری و فهرست نخبهالدهر دمشقی شود
نام پادشاهی بود از نبیره های هوشنگ. گویند ابلیس را مرکوب ساخته بود و سوار میشد و مدت پادشاهی او را بعضی سی سال و بعضی هزار سال نوشته اند. (برهان). قهندز مرو را او کرده است. (حدود العالم ص 58). وی سومین پادشاه از طبقۀ پیشدادیان و لقب او زیناوند است یعنی شاکی السلاح (یعنی مرد باسلاح و چست و چابک). (مفاتیح العلوم خوارزمی). نسب او را به دو روایت نوشته اند، بعضی گفته اند: طهمورث بن ابونجهان بن اینکهدبن هوشهنگ. و بعضی گفته اند: طهمورث بن ایونجهان بن انکهدبن اینکهدبن اشکهندبن هوشهنگ. چنانکه بروایت اول به سه پدر با هوشنگ میرود و بروایت دوم، پنجم پدر او هوشهنگ است اما موافقند بر آنکه ولی عهد هوشهنگ بود و هوشهنگ چندان بزیست که در عهد او چهل سال پادشاهی همه جهان کرد. و طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود، و او را دیوبند گفتندی. (از فارسنامۀ ابن البلخی ص 10). وی پادشاهی بود با علم و عدل و در روزگار او هیچکس بقوت او نبود و طاعت ایزدی عزّ ذکره نیکو داشتی و در دادگستری ومراعات اهل صلاح و قمع مفسدان سیرت جدّش هوشنگ سپردی. و آثار او آن است که اول کسی او بود که خط پارسی نهاد و زینت پادشاهان ساخت از اسبان برنشستن و بارها بر چهارپایان نهادن و اشکرها ازبهر نخجیر به دست آوردن و از پشم و موی جامه و فرش ساختن. و کهندز مرو اوبنا کرده است و در اصفهان همچنین دو بناء قدیم است که از آثار اوست: یکی مهرین که امروز ناحیتی را بدان بازمیخوانند، دویم سارویه و اکنون اصفهانیان آن را هفت ملکه گویند که بناء آن در میان شهرستان اصفهان مانده است و در میان آبیست شیرین و خوش که هیچکس نداندکه منبع آن از کجاست و رکن الدوله خمارتکین سر آن بنا را بکند و بر آن کوشکی ساخت. و در روزگار طهمورث بت پرستی آغاز شد و سبب آن بود که وبائی عظیم پدید آمدپس هرکه را عزیزی کناره میشد صورتی میساخت مانند اوتا بدیدار او خرسند میگشت، پس این معنی عادت و مستمر شد و فرزندان که آن را از مادر و پدر می دیدند به روزگار آن را همچون سنتی داشتندی و چنان شد که بتان را پرستش کردند و گفتند که ایشان شفیعان مااند بخدای عزوجل و این معنی ببلاد هند بیشتر بود و همچنین پارسیان گفته اند که: آغاز روزه داشتن هم از روزگار او بودو سبب آن بود که در آن ایام قحطی سخت عظیم بود، پس کسانی که منعم تر بودند درویشان را میداشتند و از دو بار طعام و غذا خوردن با یک بار کردند و یک بار بدرویشان دادند. و این مانند عبادتی بود. پس چون پیغمبران مرسل علیهم السلام بیامدند آن را فرض کردند بفرمان ایزدی عز ذکره و ازبهر تخفیف بندگان را سال بسال بفرمودند و بروزی چند شمرد در هر ملتی تعیین افتاد. و سی سال پادشاهی همه جهان کرد و در پادشاهی کناره شد و نسل نداشت و پادشاهی ببرادرش رسید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 28-29). و نیز رجوع به ص 145، 125، 63 فارسنامۀ ابن البلخی شود. و در حبیب السیر آورده که طهمورث بروایت بعضی از مورخان پسر صلبی هوشنگ است و زمره ای را اعتقاد آنکه پسرزادۀ اوست... و از گفتار صاحب متون الاخبار نقل کرده که: طهمورث در اقالیم سبعه رایت سلطنت برافراخت... و از قول صاحب تاریخ معجم گوید که:طهمورث از کرم ابریشمی استخراج کرد و به الهام الهی معلوم ِ او شد که خورش او برگ توت است. و هم از تاریخ جعفری آورده که مدت حیات طهمورث هشتصد سال و مدت پادشاهی وی به قول طبری چهارصد سال بوده است. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 177). و پورداود در ج 2 یشتها از ادبیات مزدیسنا راجع بطهمورث چنین آورده است: طهمورث (در فقرۀ رام یشت) ، در کتب تواریخ راجع به تهمورث روایات مختلف ذکر شده بطوری که نمیتوان میان آنها الفتی داد، مثلاً طبری و پس از او تقریباً همه مورخین نوشته اند که: در عهد طهمورث بوداسف ظهور کرد که مذهب صابئین آورد، همچنین غالباً نوشته اند که: در عهد طهمورث طوفان به وقوع پیوست و این پادشاه کتب را در اصفهان بزیر خاک پنهان کرد تا از آسیب طوفان محفوظ ماند. چنانکه میدانیم بوداسف یا بودای هندی (رجوع بمقالۀ کئوتم شود) محققاً در اواسط قرن ششم قبل از میلاد تولد یافت و طوفان نوح بنابه مندرجات تورات در دوهزاروپانصد سال پیش از مسیح بوقوع پیوست و مذهب صابئین که در قرآن هم از آنان اسم برده شده و هنوز یک جمعیت تقریباً پنجهزارنفری از آنان در عراق و چند خانواده در جنوب ایران موجود است و نگارنده در سال 1306 هجری شمسی مفصلاً با آنان صحبت داشتم ابداً مربوط به آئین بودا نیست. همچنین آنچه مسعودی مینویسد که: ایرانیان پیش از زرتشت مذهب صابئین داشته اند بکلی بی اساس است. از این روایات نقیض و درهم برهم چنین برمی آید که در هر دوره و عهدی داستان نوی بداستان طهمورث افزوده شده، امروزه ازبرای ما ممکن نیست که بمآخذ اصلی پی برده وجه مناسبت آنها را بیان کنیم. چون از ذکرمناسبات منطقی عاجزیم درین مقاله لزومی بذکر آن روایات هم نمی بینم، چه در تاریخ کبیر طبری، مروج الذهب مسعودی و تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء حمزۀ اصفهانی و آثارالباقیۀ بیرونی و مجمل التواریخ و غیره مفصلاً این روایات مندرج است. در کتب برخی از مستشرقین کلیۀ داستان طهمورث جمع گردیده و کمابیش شرح و توضیحاتی هم برای آنها نوشته شده است. در آخر این مقاله صورت آن کتب را خواهیم نگاشت. در این مقاله آنچه در اوستا و کتب پهلوی در خصوص طهمورث آمده و آن مقداری از مندرجات مورخین و فردوسی که ازبرای فهم مطلب لازم باشد، ذکر خواهد شد. همچنین در این داستان بمسائلی خواهیم پرداخت که در آنها فائدۀ لغوی باشد. اینک گوئیم: طهمورث در اوستا تخمو اوروپ َ آمده، جزء اول این اسم مرکب که تخم باشد، در فرس هخامنشی و گاتها و سایر قسمتهای اوستا بمعنی دلیر و پهلوانست. این کلمه به این معنی جداگانه مکرراً در اوستا استعمال شده است. در پهلوی و فارسی تهم شده چنانکه فردوسی گفته است: تهم هست در پهلوانی زبان بمردی فزون زاژدهای دمان. در شاهنامه تهمتن لقبی است که به رستم داده شده یعنی بزرگ پیکر و قوی اندام، در واقع معنی کلمه رستم است، چه رستم نیز مرکب است از دو جزء نخست از کلمه رئوذ که بمعنی بالش و نمو است از همین کلمه است، روی در فارسی که بمعنی چهره و صورت ظاهراست. کلمه مذکور از ریشه فعل رئوذ که بمعنی بالیدن است میباشد، از همین کلمه است رستن و روئیدن. دوم از کلمه تهم بنابراین رستم درست بمعنی تهمتن است. یعنی کشیده بالا و بزرگ تن و قوی پیکر. بسا در فرهنگها رستهم ضبط شده که بخوبی جزءدوم اسم محفوظ است. در اسم گستهم نیز کلمه تهم بهیئت اصلی خود باقیست. یکی از سرداران داریوش بزرگ که در کتیبۀ بیستون از او اسم برده شده موسوم بوده به تخم سپاد یعنی دارندۀ سپاه دلیر. در تفسیر پهلوی اوستا تخم به ’تگ’ ترجمه شده است. معنی جزء دوم که اوروپ باشد بطور تحقیق معلوم نیست، برخی از مستشرقین معنیی ازبرای آن حدس زده اند که چندان قابل توجه نیست. کلمه اوروپی جداگانه دراوستا استعمال شده و بمعنی یک قسم سگی است چنانکه در فرگرد 13 وندیداد فقرۀ 16 و فرگرد 5 فقرۀ 33. درکتب تواریخ دو صفت ازبرای طهمورث ذکر کرده اند، اولی دیوبند که معنی آن معلوم است و بمناسبت در بند کردن وی دیوها را، بچنین صفتی متصف شده است. دومی ریباوند یا دیباوند، این کلمه که به اشکال دیگر هم ضبط شده خواه بواسطۀ خود مؤلفین که پی به ترکیب اصلی کلمه نبرده اند و خواه به دست نُساخ بواسطۀ کم و بیش گذاشتن نقاط از تلفظ و هیئت اصلی خود منحرف شده است. اما معنی آن را درست نوشته اند، در مجمل التواریخ که درعهد سلطان سنجر در سال 520 هجری قمری تألیف شده ریباوند چنین معنی شده است ’آنکه سلاح تمام دارد’. در روضه الصفا اینطور معنی شده ’یعنی تمام سلاح’. حمزۀ اصفهانی مینویسد ’طهمورث زیباوند، معنی زیباوند، انه شاکی السلاح’. این صفت باید در فارسی زیناوند نوشته شود، در اوستا مکرراً بصفت زئننگهونت یا ازینونت برمیخوریم، بسا این صفت برای خود طهمورث آمده چنانکه در آفرین زرتشت فقرۀ 2 زئننگهونت صفت اوست و معنی آن دارندۀ زین یا مسلح میباشد، چه این صفت از کلمه زئن که معنی سلاح است ساخته شده است، زین فارسی که بمعنی یراق و زین اسب است با لغت اوستائی زئن یکی است. لغت مذکور در قدیم در هیچ جابمعنی یراق اسب نیامده بلکه همیشه بمعنی اسلحه و آلات جنگ است. متقدمین از شعرا کلمه زین افزار را بمعنی ادوات جنگ گرفته اند چنانکه فرخی گفته است: از آن کرانه کمان برگرفت و اندرشد میان آب روان با سلیح و زین افزار. زین در زبان ارمنی که از فارسی بعاریت گرفته شده بهمان معنی اصلی خود باقی و بمعنی سلاح است. در کتاب ائوگمدئچا بنابر صواب زیناوند صفت طهمورث ضبط شده است. در آفرین پیغمبر زرتشت حضرت زرتشت به کی گشتاسب دعا کرده گوید: بشود که تو مانند طهمورث مسلح (زیناوند) شوی. در شاهنامه این صفت ازبرای طهمورث نیامده است. در اوستادو بار از طهمورث یاد شده، نخست در فقرات 11- 13 رام یشت، دوم در فقرات 28- 29 زامیادیشت در فقرات مذکور رام یشت آمده است ’طهمورث زیناوند از فرشتۀ هوا چنین درخواست کرد که وی را بهمه دیوها و مردمان و جادوان و پریها چیر سازد که وی اهریمن را به پیکر اسبی درآورده بر او سوار گشته تا به دو انتهای زمین براند’. در فقرات مذکور زامیادیشت آمده است: ’فر کیانی مدت زمانی بطهمورث زیناوند تعلق داشت، از پرتو آن او در روی هفت کشور شهریاری کرد، به دیوها و مردمان و جادوان و پریها و کاویها و کرپانها دست یافت و اهریمن را به پیکر اسبی درآورده در مدت سی سال به دو کرانۀ زمین همی تاخت’. متأسفانه در اوستا مختصراً از طهمورث یاد شده. اما آنچه در کتاب مقدس مندرج است مطابق مندرجات کتب متأخرین است. مورخین طهمورث را دومین پادشاه پیشدادی ذکر کرده اند. از رام یشت هم اینطور برمی آید که طهمورث دومین شهریاراین خاندان باشد، چه اسم او پس از هوشنگ نخستین پادشاه پیشدادی و پیش از جمشید سومین شهریار این سلسله ذکر شده است. دیگر اینکه در اکثر کتب تواریخ سلطنت وی سی سال مندرج است و در رامیادیشت همین مدت را برای او قائل شده اند، چه او در مدت سی سال اهریمن را مطیع خود داشته بر او مستولی بود. در اوستا اسم پدر طهمورث معین نشده اما حمزۀ اصفهانی او را پسر نوبجهان (ویونجهان) پسر ایونکهند پسر هونکهند پسر اوشهنج ذکرکرده و جمشید را برادرش دانسته است، و در مجمل التواریخ هم اینطور مسطور است مگر اینکه ابورکهند و هورکهند بجای ایونکهند و هونکهند نقل شده است. مسعودی طهمورث را پسر نوبجهان (ویونجهان) پسر ارفخشدش پسر هوشنگ نوشته است. در آثار الباقیه طهمورث پسر ویجهان پسر اینکهد پسر اوشهنگ و لقبش زیباوند ضبط شده است. بندهش در فصل 31 فقرات 2 و 3 مطابق ابوریحان نقل میکند: ’طهمورث پسر ویونگهان پسر یکهد پسر هوشنگ بوده است. جم و طهمورث و نرس برادر بوده اند. بنابه اتفاق روایات صواب این است که طهمورث را پسر ویونگهان و برادرجمشید بدانیم و بنابه سلسلۀ نسبی که ازبرای او نوشته اند او را نوه یا نبیرۀ هوشنگ بشماریم نه اینکه چنانکه بخطا در شاهنامه آمده او را پسر هوشنگ و پدر جمشید بخوانیم. در کتب تواریخ نیز مانند اوستا داستان رام کردن طهمورث اهریمن را، مفصلاً نقل شده است. در سنت، شکست اهریمن به دست طهمورث در روز خرداد در ماه فروردین روی داد. در تاریخ نسبی مسطور است: ’خدای عزّوجل او را چنان نیرو داده بود که ابلیس را و دیوان را فرمانبردار خود کرده بود و ایشان را فرموده بود که از میان خلق بیرون شوند و همه را از آبادانی بیرون کرد به بیابانها و دریاها فرستاد و شأن و زینت ملوک و اسب نشستن و زین برنهادن او آورد و اشتر بجهان او آورد و خر بر اسب او افکند تا استر آمد و استر رابار برنهاد و یوز را شکار او آموخت و پارسی را او افکند و خط او نوشت’. در شاهنامه آمده است: برفت اهرمن را به افسون ببست چو بر تیزرَو بارگی برنشست زمان تا زمان زینْش برساختی همی گرد گیتیش برتاختی. در یک روایت منظوم که مستشرق مرحوم اشپیگل در کتاب خود موسوم به ادبیات پارسیان طبع کرده این داستان مفصلاً نقل شده و خلاصه اش این است: ’طهمورث اهریمن را در مدت سی سال در بندداشت، بر او زین نهاده بر پشت او سوار شده هر روز سه بار گرد گیتی میگشت و بر سرش گرز پولادین میکوفت و با او دریا و کوه و فراز و نشیب البرز را می پیمود، وقتی که از گردش برمیگشت او را در بند کرده جز زخم گران آشام و خوراکی نداشت. زن طهمورث واقعۀ اسب بی خواب و خوراک را از شوهرش بازپرسید، طهمورث در پاسخ گفت: من خود نیز از کار این اهریمن در شگفت بودم، راز کار از او جویا شده بمن چنین گفت که: خوراک من از گناه مردم است. هر آن روزی که از مردمان گناه بیشتر سرزند من بیشتر خورش یافته شاد و خرم شوم، هر آن روزی که کمتر بدی کنند من در رنج گرسنگی دچار گردم. اهریمن سالها در بند بود تا اینکه ازبرای رهائی خود چاره ای اندیشید و به زن طهمورث وعده بخشیدن انگبین و ابریشم داد، تحفه هائی که در جهان کسی ندیده بود در صورتی که او از شوهرش بپرسید که در هنگام تاخت وتاز در فراز و نشیب البرز در کجا از سرعت سیر من او را هراس فراگیرد. زن طهمورث بنابه دستور اهریمن قضیه را از شوهرش درخواست کرد، طهمورث در جواب گفت: هنگامی که اواز البرز بتندی سر سوی نشیب نهد مرا بیم فراگیرد و گرز پیاپی بسرش میکوبم تا از گزند جان بدربرم. زن طهمورث آنچه از شوهرش شنیده بود به اهریمن بازگفت و عسل و ابریشم دریافت. روز دیگر در بامداد بنابه عادت طهمورث بر پشت اهریمن اسب پیکر برآمده گرد گیتی همی تاخت تا فراز البرز برآمد و از آنجا روی به نشیب نهاد. آنگاه اهریمن سرکشی کرد و خیرگی آغاز کرد، هرچند طهمورث گرز نواخت و خروش برآورد و بر مرکب نهیب زد سودی نبخشید، اهریمن او را از زین بزمین بیفکند و دم درکشیده او را فروبرد و روی بگریز نهاد. آنگاه سروش شاه جمشید را از مرگ طهمورث آگاه ساخت و بدو تدبیری آموخت که چگونه لاشۀ طهمورث را از شکم اهریمن بیرون تواند کشید. جمشید آنچنان که سروش گفته بود بجای آورد و اهریمن را بجرم غلامبارگی فریفته لاشۀ طهمورث از شکمش بیرون کشیده و شست وشو داده به استودان نهاده، بنای استودان از آن روز است’. در کتب مورخین بنای چندین شهر چنانکه حمزه مینویسد به طهمورث منسوبست. از آن قبیل بابل و قهندز مرو وکردینداد که یکی از شهرهای مداین بوده است. دیگر از اعمال مشهور طهمورث رام کردن دیوهاست که در اوستا هم اشاره به آن شده است. میرخواند در روضه الصفا از تاریخ جعفری نقل کرده مینویسد که ’طهمورث به دست خود یکهزاروچهارصدوهشتاد دیو بکشت و هشتصد سال عمراو بود و سی سال سلطنت کرد و در دیار بلخ مدفون گشت’. دیگر از اعمال مشهور طهمورث به وجود آوردن خط است که در اوستا ذکری از آن نیست اما در یکی از قطعات اوستائی معروف به ’ائوگمدئچا’ فقرۀ 91 آمده است: ’طهمورث زیناوند ویونگهان که دیو دیوان اهریمن را به بار داشت هفت قسم دبیری (خط) از او آورد’. همچنین در مینوخرد فصل 37 فقرۀ 21 آمده ’برتری طهمورث نیک آئین در این بود او اهریمن را در مدت سی سال به بار داشت و هفت قسم دبیری را (خط را) که اهریمن پنهان کرده بود آشکار ساخت’. در شاهنامه مندرج است: دیوها در جنگ طهمورث شکست یافته گرفتار بند وی شدند، از او درخواستند که آنان را نکشد تا در عوض هنر نوشتن به او بیاموزند: نوشتن بخسرو بیاموختند دلش را بدانش برافروختند نوشتن یکی نه که نزدیک سی چه رومی چه تازی و چه پارسی چه هندی و چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی. چنانکه ملاحظه میشود فردوسی میگوید: تقریباً سی قسم خط بیاموختند اما فقط از شش قسم خط اسم میبرد. دیگر اینکه از شاهنامه برمی آید که خط صنعت اهریمنی است بی شک سهوی است چنانکه از مندرجات ائوگمدئچا و مینوخرد صراحهً مفهوم میشود باید خط را هنر ایزدی و آفریدۀ سپنت مینو یا خرد مقدس دانست، لکن چندی اهریمن آن را پنهان کرده بشر را از آن محروم داشت. در انجام متذکر میشویم که طهمورث در آئین مزدیسنا از پارسایان و از خداپرستان بشمار است و برخلاف آنچه حمزۀ اصفهانی نوشته که در عهد طهمورث بت پرستی را رواج گرفت در کتاب هفتم دینکرد فصل 1 فقرۀ 19 مندرج است که:طهمورث بت پرستی را برانداخت و مردم را بستایش پروردگار امر کرد. (ادبیات مزدیسنا تألیف پورداود ج 2 صص 138- 144). مؤلف مجمل التواریخ و القصص مرگ طهمورث را مرگ طبیعی دانسته و گوید: بمرگ خود از جهان برفت. رجوع به ص 39 کتاب مزبور شود. و نیز راجع به آرامگاه طهمورث از حمزۀ اصفهانی نقل کرده گوید حمزه در کتاب اصفهان چنین آرد که: این کوه را که اکنون آتشگاه خوانند از جمله بیوت عبادات بوده است در عهد طهمورث و آن را مینودز خوانده اند و بتان نهاده بودندی بسیارچنانکه از جملۀ شهرهاء مشرق آنجا آمدندی بحج کردن تا روزگار گشتاسب اسفندیار بفرمان پدر آن را از بتان خالی کرد و آتشگاه کرد و هم بر آن بماند تا شاه اسکندر آن را خراب کرد، و چنان آورده اند که طهمورث آنجانهاده است. رجوع به ص 461 و 462 کتاب مزبور شود: پسر بُد مر او را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیوبند. فردوسی. جهاندار شاه اخستان کز طبیعت کیومرث طهمورث امکان نماید. خاقانی. و رجوع به ص 13، 24، 26، 47، 89، 189، 416، 417 کتاب مجمل التواریخ و القصص و ص 231 ج 1 ادبیات مزدیسنا و ج 2 از کتاب مزبور ص 235 و 316 و ص 3، 2، 20 تاریخ سیستان و ص 115 ج 2 لباب الالباب و ص 37، 44، 48، 50، 67، 69، 125، 126، 148، 155، 156، 160، 161 نزهه القلوب چ اروپا و ص 162 از ج 2 شعوری و فهرست نخبهالدهر دمشقی شود
دهی از دهستان رودشت بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان در 25 هزارگزی جنوب خاوری کوهپایه و 20 هزارگزی شوسۀ اصفهان به یزد. جلگه و معتدل با 128 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی و پنبه ریسی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی از دهستان رودشت بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان در 25 هزارگزی جنوب خاوری کوهپایه و 20 هزارگزی شوسۀ اصفهان به یزد. جلگه و معتدل با 128 تن سکنه. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی زنان کرباس بافی و پنبه ریسی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین در 50000 هزارگزی معلم کلایه و 33000 گزی راه عمومی. کوهستان و معتدل با 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو و صعب العبور است. چناری کهن سال دارد که معروف به هفت خانه است. ساکنین از تیره کماسی طایفۀ غیاثوند بوده اکثر آنان در تابستان بحدود یشام در 10000گزی جنوب ده میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی جزء دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین در 50000 هزارگزی معلم کلایه و 33000 گزی راه عمومی. کوهستان و معتدل با 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و لبنیات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو و صعب العبور است. چناری کهن سال دارد که معروف به هفت خانه است. ساکنین از تیره کماسی طایفۀ غیاثوند بوده اکثر آنان در تابستان بحدود یشام در 10000گزی جنوب ده میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
دهی از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار در 24 هزارگزی جنوب بیجار. نزدیک کوه سنگ پا. تپه ماهور و سردسیر با 470 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و انگور و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار در 24 هزارگزی جنوب بیجار. نزدیک کوه سنگ پا. تپه ماهور و سردسیر با 470 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و انگور و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)