جدول جو
جدول جو

معنی طنوج - جستجوی لغت در جدول جو

طنوج
(طُ)
نوعهای کتاب، اجزاء کتاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صنوج
تصویر صنوج
صنج ها، سنج ها، چنگ ها، جمع واژۀ صنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طسوج
تصویر طسوج
معرّب واژۀ پارسی تسو، یک قسمت از ۲۴ قسمت شبانه روز، یک ساعت، یک قسمت از ۲۴ قسمت چوب گز بزازان، یک قسمت کوچک از چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنوج
تصویر زنوج
سیاه پوست، زنگی، زنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوج
تصویر نوج
کاج، درختی خودرو با برگ های سوزنی و میوۀ مخروطی شکل، کاژو، ناژو، ناجو، نوژ، نشک، وهل
عشقه، لبلاب
فرهنگ فارسی عمید
درخت کاج، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، درخت صنوبر، (رشیدی) (از برهان قاطع)، نوژ، ناژ، (انجمن آرا) (آنندراج)، نوچ، (برهان قاطع)، ناژو، نوژن، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، نیز رجوع به ناز و ناژ شود:
زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو
تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوج،
مجد همگر (از رشیدی)،
، بعضی گوینددرختی است شبیه به صنوبر، (برهان قاطع)،
پسوند مکانی مانند: زرنوج، قنوج، (یادداشت مؤلف)، کهنوج
لغت نامه دهخدا
رستاقی است به خراسان نزدیک مروالروذ. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(طَنْوْ)
گستردنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُنْوْ)
نافرمانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لغتی در تور. حمزۀ اصفهانی یکی از فرزندان فریدون را که در کتب ماتور مینویسند طوج آورده است: و قسم فریدون مملکته بین ثلثه اولاده و هم سلم و طوج و ایرج. (سنی ملوک الارض حمزۀ اصفهانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَرْ وَ)
دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. دارای 41 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دانشمند. ج، دنج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهستانی است از بخش بمپور شهرستان ایرانشهر که آب آن از قنات و محصول عمده اش غله، خرما، لبنیات، ذرت و تنباکوست. این دهستان شامل 36 آبادی بزرگ و کوچک و دارای بیش از 9000 تن سکنه است. زبان مادری مردم آن بلوچی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فَنْ نو)
نام یکی از طوایف مکران که مرکب از 2500 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طنف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَنْ نو / قِنْ نو)
منتهی الارب آن را بکسر قاف و فتح نون ضبط کرده و گوید: شهری است. محمود بن سبکتگین آن را گشود. (از معجم البلدان) (آنندراج). در ناحیۀ فرخ آباد در 50میلی رود گنگ واقع است. (تلخیص از بریتانیکا) :
یکی گفت این شاه روم است و هند
ز قنوج تا پیش دریای سند.
فردوسی (مقدمۀ شاهنامه چ دبیرسیاقی).
چون قصد کنی فتوح قنوج
ملت ز تو شادمان ببینم.
خاقانی.
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان.
نظامی.
به قنوج خواهم شدن سوی فور
خدا یار بادم در این راه دور.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان حومه بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم در 3000 گزی خاور دستجرد، کوهستانی و کنار رودخانه و سردسیر با 967 تن سکنه، آب آن از قنات و رودخانه، محصول آنجا غلات و بنشن وانگور و گردو و زردآلو و بادام، شغل اهالی زراعت است، دبستان، پل آجری روی رود جهرود و کاروانسرای شاه عباسی قدیمی دارد، راه قدیمی کاروان رو قم به همدان ازاین ده میگذشته است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
جمع واژۀ زنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج). زنگ که گروهی است از سیاهان. (آنندراج) ، گروهی از لشکریان سلطان مصر:... گروهی را زنوج می گفتند، ایشان همه به شمشیر جنگ کنند و بس. گفتند ایشان سی هزار مردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 60)
لغت نامه دهخدا
(طَسْ سو)
در ساحل شمالی دریاچۀ ارومیه قصبه ای است بر دو مرحلۀ تبریز بجانب غربی و درشمالی بحیرۀ چیچست افتاده است، باغستان بسیار داردو میوه هاش بسیار و نیکو بود، هواش از تبریز گرمتر است و بجهت قرب بحیرۀ چیچست به عفونت مائل و آبش از رودی که از آن جبال آید و از عیون، سکانش از ترک و تاجیک ممزوجند، حقوق دیوانیش کمابیش پنجهزار دینار به دفتر درآمده است و به وقف ابواب البر ابوسعیدی تعلق دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 80). آب مرورود از کوه سهند برمیخیزد و بر ولایت مراغه گذشته به درۀ کاودوان با آب جغتو ضم شده، به دریای شور طسوج میریزد. طولش هشت فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 223). آب تغتو از کوههای کردستان بحدود کریوۀ سینا برمیخیزد و به آب جغتو جمع می شود و به دریای شور طسوج میریزد. طولش پانزده فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 224)
لغت نامه دهخدا
(طَسْ سو)
مأخوذ از تسوی فارسی. معرب است. کرانه، ناحیه، چهاریک دانگ که دو حبه باشد. ج، طساسیج. (منتهی الارب) (آنندراج). تسو، یعنی چهار جو. (دهار). سه ثمن مثقال. (مفاتیح خوارزمی). تسوی. (زمخشری). مقدار دو جو میانه. ربع دانگ. بیست وچهاریک مثقال. و در رسالۀ اوزان نوشته که طسوج بیست وچهارم حصۀ هر چیز را گویند. (غیاث اللغات). درهم. درم، و هو فارسی معرب و وزن آن شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه... (منتهی الارب) :
تو بگوئی نک دل آوردم به تو
گویدت این دل نیرزد یک تسو.
مولوی.
و رجوع به تسو و استان و الجماهر ص 49 و فرهنگ شعوری ج 2 ص 162 و کتاب المعرب جوالیقی ص 76 شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب ذیل ذکر انهار آذربایجان آورده: آب تغتو، از کوههای کردستان به حدود گریوۀ سیناء برمیخیزد و به آب جغتو، جمع شده به دریای شور طروج میریزد، طولش پانزده فرسنگ باشد. آب جغتو، از کوههای کردستان به حدود ده سیاه کوه برمیخیزد و بر ولایت مراغه گذشته، به آب صافی و آب تغتو در دریای شور طروج میریزد، طولش بیست فرسنگ باشد. و نیز در ذیل ذکر بحیرات ایران آورده که: بحیرۀ چیچست، به ولایت آذربایجان، آن را دریا شور گویند، بلاد ارومیه و اشنویه و دهخوارقان و طروج و سلماس بر ساحل اوست و در میانش جزیره ای و بر آنجا کوهی است که مدفن پادشاهان مغول است، آبهای تغتو و جغتو و صافی و سراورود در او میریزد، دورش چهل وچهار فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 223، 224، 241)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دهی است از دهستان برده سرۀ بخش اشترینان شهرستان بروجرد با 582 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان قالی بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6) ، مرغ مردارخوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رخمه. ذات اسمین. (المزهر ص 339).
- امثال:
اعز من بیض الانوق، کمیاب تر از تخم مرغ مردارخوار و این مثل را در چیز محال گویند. (ناظم الاطباء). گویند انوق را ده خصلت است حفاظت بیضه و حمایت چوزه و الفت بچه و صیانت فرخ از غیر جفت و رفتن از زمین سردسیر به گرمسیر پیش از همه قواطع و بازآمدن پیش از همه رواجع و نپریدن در ایام گریز و فریفته نشدن به پرهای ریزۀ نو و نبودن پیوسته در آشیانه و نپریدن بپرهای ریزه و منتظر بودن تا دراز و سخت گردد. (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوج
تصویر نوج
کاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنوج
تصویر قنوج
کنوج نام شهری است در هند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تسوج تسو یک بیست و چهارم چوب گز استادان درزی، یک و بیست و چهارم شبانروز (ساعت)، یک بیست و چهارم سیر، چهارجو، یک بیست و چهارم دانگ، گونه ای ماره یا پرشیان (سکه) در زمان ایلخانان 2- 1، 1 مثقال، وزن دو دانه از دانه های جو 4، 1 دانگ، نوعی سکه (ایلخانان)
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صنج، از پارسی سنج ها جمع صنج صنجها، حلقه های فرد که در دایره دف نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صنوج
تصویر صنوج
((صُ))
جمع صنج، صنج ها، حلقه های فرد که در دایره دف نهند
فرهنگ فارسی معین
رشد دوباره ی ساقه ی برنج بعد از برداشت محصول
فرهنگ گویش مازندرانی
جوانه ی درخت، نهال تازه رسته، مرحله ای در رشد شالی
فرهنگ گویش مازندرانی