از اصطلاحات مردم بصره این است که بنام کسی که قریه ای به وی نسبت میدهند الف و نونی می افزایند مانندطلحتان. و آن نهری است که به طلحه بن ابی رافع مولی طلحه بن عبیدالله منسوب است. (معجم البلدان ج 2 ص 200)
از اصطلاحات مردم بصره این است که بنام کسی که قریه ای به وی نسبت میدهند الف و نونی می افزایند مانندطلحتان. و آن نهری است که به طلحه بن ابی رافع مولی طلحه بن عبیدالله منسوب است. (معجم البلدان ج 2 ص 200)
جایی که درخت و بوتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن. در شعر گاهی به جهت ضرورت گلستان می گویند، برای مثال گل دگر ره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی۱ - ۱۹)
جایی که درخت و بوتۀ گل بسیار باشد، گلزار، گلشن. در شعر گاهی به جهت ضرورت گُلسِتان می گویند، برای مِثال گل دگر ره به گلسِتان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی۱ - ۱۹)
انبر آهنگران. (منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه انبر آهنگران که آهن تافته را بدان از کوره درآورند. (ناظم الاطباء). بمعنی کلبتین باشد و آن آلتی است که آهنگران و امثال ایشان را، که آهن تفته را بدان برگیرند و آن را انبر هم می گویند. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آلتی است آهنی که آهنگر آهن گداخته را بدان گیرد. (از اقرب الموارد) انبور آهنگران (بحر الجواهر). آلتی است که آهنگر بدان آهن گیرد. (زمخشری). آلتی است که آهنگران را که بدان آهن گرم را گرفته بدست دیگر از مطرقه می کوبند و آن را انبر و ماشه نیز گویند... ظاهراً این لفظ تثنیۀ کلبه است که یک پرۀ آن را می گفته باشند. (غیاث). کلبتین. (انجمن آرا) (غیاث) (ناظم الاطباء). صاحب کتاب ’الفاظ الفارسیه المعربه’ گوید: الکلبتان آله من حدید یأخذ بهاالحداد الحدید المحمی، تعریب ’کلپدن’. (نشریه دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شماره 10 ص 34). و رجوع به کلبتین شود، گلگیر شمع. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، گاز که بدان دندان برکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابزاری که بدان دندان را از ریشه کنند. و رجوع به کلبتین شود، ماشرز. ماشه، ابزاری که جراحان بدان رگها را گیرند و چفرسته نیز گویند. (ناظم الاطباء)
انبر آهنگران. (منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه انبر آهنگران که آهن تافته را بدان از کوره درآورند. (ناظم الاطباء). بمعنی کلبتین باشد و آن آلتی است که آهنگران و امثال ایشان را، که آهن تفته را بدان برگیرند و آن را انبر هم می گویند. (برهان) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). آلتی است آهنی که آهنگر آهن گداخته را بدان گیرد. (از اقرب الموارد) انبور آهنگران (بحر الجواهر). آلتی است که آهنگر بدان آهن گیرد. (زمخشری). آلتی است که آهنگران را که بدان آهن گرم را گرفته بدست دیگر از مطرقه می کوبند و آن را انبر و ماشه نیز گویند... ظاهراً این لفظ تثنیۀ کلبه است که یک پرۀ آن را می گفته باشند. (غیاث). کلبتین. (انجمن آرا) (غیاث) (ناظم الاطباء). صاحب کتاب ’الفاظ الفارسیه المعربه’ گوید: الکلبتان آله من حدید یأخذ بهاالحداد الحدید المحمی، تعریب ’کلپدن’. (نشریه دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شماره 10 ص 34). و رجوع به کلبتین شود، گُلگیر شمع. (غیاث) (ناظم الاطباء) ، گاز که بدان دندان برکنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ابزاری که بدان دندان را از ریشه کنند. و رجوع به کلبتین شود، ماشرز. ماشه، ابزاری که جراحان بدان رگها را گیرند و چفرسته نیز گویند. (ناظم الاطباء)
نام یکی از اقطاعات بصره بوده است، و الف و نون آن علامت نسبت است. اقطاع مزبور به فرزندان خالد بن طلیق بن محمد بن عمران بن حصین خزاعی منسوب بوده است و خالد امور قضای بصره را بر عهده داشته است. (از معجم البلدان ج 2 ص 200)
نام یکی از اقطاعات بصره بوده است، و الف و نون آن علامت نسبت است. اقطاع مزبور به فرزندان خالد بن طلیق بن محمد بن عمران بن حصین خزاعی منسوب بوده است و خالد امور قضای بصره را بر عهده داشته است. (از معجم البلدان ج 2 ص 200)
تثنیۀ کلیه. (از منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه، هر دو گرده. (ناظم الاطباء). کلیتین. و رجوع به کلیتین شود، آنچه از چپ و راست پیکان تیر باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
تثنیۀ کلیه. (از منتهی الارب). به صیغۀ تثنیه، هر دو گرده. (ناظم الاطباء). کلیتین. و رجوع به کلیتین شود، آنچه از چپ و راست پیکان تیر باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی: از آن دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن. فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر دلستان. اسدی. اردبیهشت روز است ای ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز ای صنم دلستان. مسعودسعد. ای ترک دلستان زشبستان کیستی خوش دلبری ندانم جانان کیستی. خاقانی. ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدودلستان برافروز. خاقانی. او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر. خاقانی. عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد. خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را. نظامی. ملک فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی. نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را. نظامی. غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم. نظامی. دیلم کلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود. نظامی. چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش. نظامی. دگرره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی. نظامی. چشمش همه روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد. نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را. نظامی. بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان. نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان. نظامی. کزغایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی. نظامی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن توای دلستان نداد نشان. سعدی. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان. سعدی. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد. سعدی. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدی. کاش کآنان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی. سعدی. ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی. در بهای بوسه ای جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث. حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد. حافظ. دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب فدای بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب. حسن متکلم. ، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ: به فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانه خرم دلستان. فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان. اسدی. تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری نزد ز بیم نواهای دلستان. مسعودسعد. وین چنین روی دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ
دل ستاننده. ستانندۀ دل. دلربا. ربایندۀ دل. (ناظم الاطباء). معشوق. دلبر. دلبند. زیبا. زیباروی: از آن دلستانان یکی چنگ زن دگر لاله رخ چون سهیل یمن. فردوسی. نافرید ایزد ز خوبان جهان چون تو کسی دلربا و دلفریب و دلنواز و دلستان. منوچهری. ز بد رسته بد شاه زابلستان ز تدبیر آن دختر دلستان. اسدی. پدر دان مرا شاه زابلستان ندارد بجز من دگر دلستان. اسدی. اردبیهشت روز است ای ماه دلستان. مسعودسعد. بهمن روز ای صنم دلستان. مسعودسعد. ای ترک دلستان زشبستان کیستی خوش دلبری ندانم جانان کیستی. خاقانی. ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان می دهد، تو دلستان کیستی. خاقانی. مجلس بدو گلستان برافروز دیده بدودلستان برافروز. خاقانی. او بلبل است ای دلستان طبعش چو شاخ گلستان در مجلس شاه اخستان لعل و درش بار آمده. خاقانی. دل از آن دلستان به کس نرسد بر از آن بوستان به کس نرسد. خاقانی. در وداع روزه گلگون می کشیده تا ز خاک جرعه ای چون اشک و داغ دلستان انگیخته. خاقانی. آسمان پل بر سر آن خاکیان خواهد شکست کآبروی اندر ره آن دلستان افشانده اند. خاقانی. جوبجو جور دلستان برگیر دل جوجوشده ز جان برگیر. خاقانی. عاشق آن نیست کو به بوی وصال هستی خود به دلستان بخشد. خاقانی. شبستانیست پردلستان و قصوری است پرحور. (از سندبادنامه). به غمزه گرچه ترکی دلستانم به بوسه دلنوازی نیز دانم. نظامی. خبر دادند سالار جهان را که چون فرهاد دید آن دلستان را. نظامی. ملک فرمود تا هر دلستانی فروگوید به نوبت داستانی. نظامی. ملک چون کرد گوش این داستان را هوس در دل فزود آن دلستان را. نظامی. غرضی کز تو دلستان یابم رایگانست اگر بجان یابم. نظامی. دیلم کُلهیم دلستان بود در جمله جهان ورا نشان بود. نظامی. چو غالب شد هوای دلستانش بپرسید از رقیبان داستانش. نظامی. دگرره راه صحرا برگرفتی غم آن دلستان از سر گرفتی. نظامی. چشمش همه روزه بوسه می داد می کرد ز چشم دلستان یاد. نظامی. چنان در دل نشاند آن دلستان را که با جانش مسلسل کرد جان را. نظامی. بگیرد سر زلف آن دلستان ز خانه خرامد سوی گلستان. نظامی. ملکزاده چون دید کان دلستان به کار اجل گشت همداستان. نظامی. کزغایت عشق دلستانی شد شیفته نازنین جوانی. نظامی. دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم کسم به حسن توای دلستان نداد نشان. سعدی. نسیم صبح سلامم به دلستان برسان پیام بلبل عاشق به گلستان برسان. سعدی. نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد. سعدی. دلداده را ملامت کردن چه سود دارد می باید این نصیحت کردن به دلستانان. سعدی. کاش کآنان که عیب من جستند رویت ای دلستان بدیدندی. سعدی. ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود آن دل که با خود داشتم با دلستانم می رود. سعدی. در بهای بوسه ای جانی طلب می کنند این دلستانان الغیاث. حافظ. با هیچ کس نشانی زآن دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد. حافظ. دلم خزانۀ اسرار بود و دست قضا درش ببست و کلیدش به دلستانی داد. حافظ. چو مرکب فدای بت دلستان شد مرا گفت دلبر که طال المعاتب. حسن متکلم. ، دلکش. (آنندراج). مطلوب. زیبا. جالب. جذاب. قشنگ: به فرخ ترین روز بنشست شاه در این خانه خرم دلستان. فرخی. فرخنده باد بر ملک این روزگار عید وین فضل فرخجسته و نوروز دلستان. فرخی. رخت پیش بد چون یکی گلستان در آن گلستان هر گلی دلستان. اسدی. تا شد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ قمری نزد ز بیم نواهای دلستان. مسعودسعد. وین چنین روی دلستان که تراست خود قیامت بود که بنمایی. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. بزمگاهی دلستان چون قصر فردوس برین. حافظ
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود: خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی
محل جذب و استقرار و تجمع دلها. جایگاه و قرارگاه دلهای عاشقان و دلدادگان. رجوع به دلکده شود: خاک مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. سروی ز بستان ارم شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده ام. خاقانی
بلغت فرغانه، پادشاه پادشاهان. سلطان السلاطین. شاهنشاه. سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید: اخشید بمعنی ملک الملوک است. (تاج العروس). یافعی گوید: بکسرالهمزه وبالخاء والشین والذال المعجمات والیاء المثناه تحت بعدالشین و معناه... ملک الملوک، سخن بسیار درشت گفتن، درشت شدن. (زوزنی)، عادت کردن بدرشت پوشیدن. (آنندراج). عادت کردن بپوشیدن لباس نیک درشت غیراملس، نیک درشت شدن جامه، بسیار سخت شدن خشونت چیزی یا کسی
بلغت فرغانه، پادشاه پادشاهان. سلطان السلاطین. شاهنشاه. سیوطی در تاریخ الخلفاء گوید: اخشید بمعنی ملک الملوک است. (تاج العروس). یافعی گوید: بکسرالهمزه وبالخاء والشین والذال المعجمات والیاء المثناه تحت بعدالشین و معناه... ملک الملوک، سخن بسیار درشت گفتن، درشت شدن. (زوزنی)، عادت کردن بدرشت پوشیدن. (آنندراج). عادت کردن بپوشیدن لباس نیک درشت غیراَملس، نیک درشت شدن جامه، بسیار سخت شدن خشونت چیزی یا کسی
بصیغۀ تثنیه در حالت رفعی از خلفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: له ولدان خلفتان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه ویا یکی سپید و دیگری سیاه. بدین معنی است له عبدان خلفتان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه و یا یکی سپید و دیگری سیاه و کذلک له امتان خلفتان
بصیغۀ تثنیه در حالت رفعی از خِلفَه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: له ولدان خلفتان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه ویا یکی سپید و دیگری سیاه. بدین معنی است له عبدان خلفتان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه و یا یکی سپید و دیگری سیاه و کذلک له امتان خلفتان
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)