سالک، آنکه راهی در پیش گیرد و در آن راه برود، رونده، پیرو، پارسا، زاهد، در تصوف آنکه با ارشاد مرشد و پیرو در راه خدا سیر کند و مراحل تهذیب نفس و مراتب سیر و سلوک را بپیماید. سالکان را اهل سلوک و اهل طریقت نیز می گویند، عارف
سالِک، آنکه راهی در پیش گیرد و در آن راه برود، رونده، پیرو، پارسا، زاهد، در تصوف آنکه با ارشاد مرشد و پیرو در راه خدا سیر کند و مراحل تهذیب نفس و مراتب سیر و سلوک را بپیماید. سالکان را اهل سلوک و اهل طریقت نیز می گویند، عارف
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
بالیدن خرمابن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بالا رفتن شاخه های خرمابن و دراز شدن آنها. (از اقرب الموارد). دراز شدن درخت خرما. (زوزنی). دراز شدن خرمابن. (از ترجمان تهذیب عادل بن علی ص 26) (تاج المصادر بیهقی) : النخل باسقات لها طلع نضید. (قرآن 10/50).
بازار جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرید و فروخت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرید و فروش کردن قوم. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بازاری نمودن به خرید و فروخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و ممکن است این سخن... در معرض تسوق پیش ضمایر آید. (کلیله چ مینوی ص 17). واگر این بنده، کتاب از تازی به پارسی برد بدان تسوقی نمی جوید. (کلیله ایضاً ص 421) ، خریدن کالا از بازار. (از متن اللغه). و رجوع به سوق شود
بازار جستن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خرید و فروخت کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرید و فروش کردن قوم. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، خود را بازاری نمودن به خرید و فروخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و ممکن است این سخن... در معرض تسوق پیش ضمایر آید. (کلیله چ مینوی ص 17). واگر این بنده، کتاب از تازی به پارسی برد بدان تسوقی نمی جوید. (کلیله ایضاً ص 421) ، خریدن کالا از بازار. (از متن اللغه). و رجوع به سوق شود
برجستن گشن بر ماده. (منتهی الارب). گشنی کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی) ، به شب آمدن کسی را. (منتهی الارب). به شب آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آمدن به شب، طلوع
برجستن گشن بر ماده. (منتهی الارب). گشنی کردن شتر. (تاج المصادر بیهقی) ، به شب آمدن کسی را. (منتهی الارب). به شب آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آمدن به شب، طلوع
مأخوذ از تسوی فارسی. معرب است. کرانه، ناحیه، چهاریک دانگ که دو حبه باشد. ج، طساسیج. (منتهی الارب) (آنندراج). تسو، یعنی چهار جو. (دهار). سه ثمن مثقال. (مفاتیح خوارزمی). تسوی. (زمخشری). مقدار دو جو میانه. ربع دانگ. بیست وچهاریک مثقال. و در رسالۀ اوزان نوشته که طسوج بیست وچهارم حصۀ هر چیز را گویند. (غیاث اللغات). درهم. درم، و هو فارسی معرب و وزن آن شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه... (منتهی الارب) : تو بگوئی نک دل آوردم به تو گویدت این دل نیرزد یک تسو. مولوی. و رجوع به تسو و استان و الجماهر ص 49 و فرهنگ شعوری ج 2 ص 162 و کتاب المعرب جوالیقی ص 76 شود
مأخوذ از تسوی فارسی. معرب است. کرانه، ناحیه، چهاریک دانگ که دو حبه باشد. ج، طساسیج. (منتهی الارب) (آنندراج). تسو، یعنی چهار جو. (دهار). سه ثمن مثقال. (مفاتیح خوارزمی). تسوی. (زمخشری). مقدار دو جو میانه. ربع دانگ. بیست وچهاریک مثقال. و در رسالۀ اوزان نوشته که طسوج بیست وچهارم حصۀ هر چیز را گویند. (غیاث اللغات). درهم. درم، و هو فارسی معرب و وزن آن شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه... (منتهی الارب) : تو بگوئی نک دل آوردم به تو گویدت این دل نیرزد یک تسو. مولوی. و رجوع به تسو و استان و الجماهر ص 49 و فرهنگ شعوری ج 2 ص 162 و کتاب المعرب جوالیقی ص 76 شود
در ساحل شمالی دریاچۀ ارومیه قصبه ای است بر دو مرحلۀ تبریز بجانب غربی و درشمالی بحیرۀ چیچست افتاده است، باغستان بسیار داردو میوه هاش بسیار و نیکو بود، هواش از تبریز گرمتر است و بجهت قرب بحیرۀ چیچست به عفونت مائل و آبش از رودی که از آن جبال آید و از عیون، سکانش از ترک و تاجیک ممزوجند، حقوق دیوانیش کمابیش پنجهزار دینار به دفتر درآمده است و به وقف ابواب البر ابوسعیدی تعلق دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 80). آب مرورود از کوه سهند برمیخیزد و بر ولایت مراغه گذشته به درۀ کاودوان با آب جغتو ضم شده، به دریای شور طسوج میریزد. طولش هشت فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 223). آب تغتو از کوههای کردستان بحدود کریوۀ سینا برمیخیزد و به آب جغتو جمع می شود و به دریای شور طسوج میریزد. طولش پانزده فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 224)
در ساحل شمالی دریاچۀ ارومیه قصبه ای است بر دو مرحلۀ تبریز بجانب غربی و درشمالی بحیرۀ چیچست افتاده است، باغستان بسیار داردو میوه هاش بسیار و نیکو بود، هواش از تبریز گرمتر است و بجهت قرب بحیرۀ چیچست به عفونت مائل و آبش از رودی که از آن جبال آید و از عیون، سکانش از ترک و تاجیک ممزوجند، حقوق دیوانیش کمابیش پنجهزار دینار به دفتر درآمده است و به وقف ابواب البر ابوسعیدی تعلق دارد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 80). آب مرورود از کوه سهند برمیخیزد و بر ولایت مراغه گذشته به درۀ کاودوان با آب جغتو ضم شده، به دریای شور طسوج میریزد. طولش هشت فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 223). آب تغتو از کوههای کردستان بحدود کریوۀ سینا برمیخیزد و به آب جغتو جمع می شود و به دریای شور طسوج میریزد. طولش پانزده فرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ اروپا ص 224)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر: ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم) ره سیستان را بسیچید تفت. فردوسی. وزان پس بسیچید بیژن براه کمربست و بنهاد برسر کلاه. فردوسی. به نیروی یزدان سر ماه را بسیجیم یکسر همه راه را. فردوسی. - بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد: گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ. رودکی. چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی. تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود. اسدی. ببسیج هلا زاد و کم نباید از یک تنه گربیشتر نباشد. ناصرخسرو. به هرجا که رفتن بسیچیده ام سر از داور و داد نپیچیده ام. نظامی. یاری که نه راه خود بسیجد از پیچش کار خور بپیچد. نظامی. ، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. نمانده است بااو مرا تاب هیچ برو رای زن آشتی را بسیچ. فردوسی. بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خرد گیر و کار سیاوش بسیچ. فردوسی. من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری. منوچهری. نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی). عدیل تو شمس حسامست و چون وی تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی. سوزنی. و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
گوسپنددرازپستان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، قصد و آهنگ و اراده نمودن. (از برهان) (ناظم الاطباء). قصد و اراده و آهنگ کردن. (آنندراج). آهنگ و قصد. (شرفنامۀمنیری). قصد نمودن. (فرهنگ نظام). قصد و آهنگ کردن. (مؤید الفضلاء). اراده کردن. (غیاث). ساز کاری کردن. (سروری)، ساز سفر نمودن. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ساز راه و سفر تدارک دیدن. مجهز شدن برای سفر: ابر شاه کرد آفرین و برفت (رستم) ره سیستان را بسیچید تفت. فردوسی. وزان پس بسیچید بیژن براه کمربست و بنهاد برسر کلاه. فردوسی. به نیروی یزدان سر ماه را بسیجیم یکسر همه راه را. فردوسی. - بسیجیدن ساز ره یا راه، بسیجیدن زاد، بسیجیدن رفتن، برای سفر مهیا شدن. ساز سفر فراهم کردن. اعداد: گفت خیز اکنون و ساز ره بسیچ رفت بایدت ای پسر مَمْغَز تو هیچ. رودکی. چون بره باشم، باشم به غم خانه و شهر چون به شهر آیم باشم به بسیجیدن راه. فرخی. تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ شنو پند، پس کار رفتن بسیچ. اسدی (گرشاسب نامه). سپهبد چو پندش سراسر شنود برفت او و ره را بسیجید زود. اسدی. ببسیج هلا زاد و کم نباید از یک تنه گربیشتر نباشد. ناصرخسرو. به هرجا که رفتن بسیچیده ام سر از داور و داد نپیچیده ام. نظامی. یاری که نه راه خود بسیجد از پیچش کار خور بپیچد. نظامی. ، به مجاز، تدبیر کردن. (ناظم الاطباء). اندیشیدن. اراده کردن. (غیاث) : تو بی رنج را رنج منمای هیچ همه مردی و داد دادن بسیچ. فردوسی. نمانده است بااو مرا تاب هیچ برو رای زن آشتی را بسیچ. فردوسی. بگفت ستاره شمر مگرو ایچ خرد گیر و کار سیاوش بسیچ. فردوسی. من دل بتوسپردم تا شغل من بسیجی زان دل بتو سپردم تا شغل من گزاری. منوچهری. نوشتکین ولوالجی اگر بد کرد خود بسیجید آن راه بدرا، و دید آنچه کرد. (تاریخ بیهقی). عدیل تو شمس حسامست و چون وی تو نیکو پسندی تو نیکو بسیچی. سوزنی. و بر مبادرت و دریافتن مصلحت ایشانرا بسیجیدن واجب داشت. (جهانگشای جوینی)، سامان کردن. (برهان) (آنندراج). سامان دادن، پوشیدن ساز جنگ، انجام دادن. (ناظم الاطباء)
پارسی تازی گشته تسوج تسو یک بیست و چهارم چوب گز استادان درزی، یک و بیست و چهارم شبانروز (ساعت)، یک بیست و چهارم سیر، چهارجو، یک بیست و چهارم دانگ، گونه ای ماره یا پرشیان (سکه) در زمان ایلخانان 2- 1، 1 مثقال، وزن دو دانه از دانه های جو 4، 1 دانگ، نوعی سکه (ایلخانان)
پارسی تازی گشته تسوج تسو یک بیست و چهارم چوب گز استادان درزی، یک و بیست و چهارم شبانروز (ساعت)، یک بیست و چهارم سیر، چهارجو، یک بیست و چهارم دانگ، گونه ای ماره یا پرشیان (سکه) در زمان ایلخانان 2- 1، 1 مثقال، وزن دو دانه از دانه های جو 4، 1 دانگ، نوعی سکه (ایلخانان)