نام موضعی است که در مجمل التواریخ والقصص بدینسان آمده است: و ابوبکر احمد بن صالح بن شیرزاد و از اهل طریل. در معجم البلدان و انساب سمعانی این کلمه دیده نشد. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 366 شود
نام موضعی است که در مجمل التواریخ والقصص بدینسان آمده است: و ابوبکر احمد بن صالح بن شیرزاد و از اهل طریل. در معجم البلدان و انساب سمعانی این کلمه دیده نشد. رجوع به مجمل التواریخ والقصص ص 366 شود
قدح، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) : شکفته لاله تو ریغال بشکفان که همی به دور لاله به کف برنهاده به ریغال، رودکی، رجوع به زیغال شود، کشکول، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
قدح، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (برهان) (آنندراج) : شکفته لاله تو ریغال بشکفان که همی به دور لاله به کف برنهاده به ریغال، رودکی، رجوع به زیغال شود، کشکول، (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان)
در این لفظ الف زائد است و می تواند که برای ندبه باشد که در آخر مندوب زائد کنند برای مد صوت، و ’خان آرزو’ نوشته که الف دریغ رابط بود به معنی دریغ است، و همین قسم الف خوشا و بسا به معنی خوش است و بس است. (غیاث) (آنندراج). کلمه غیر موصول که در افسوس و حسرت استعمال کنند یعنی آه و وای و دردا و حیف و افسوس. (ناظم الاطباء). ای دریغ و افسوس کردن بر تقصیرات گذشته. (شرفنامۀ منیری). افسوس. ای افسوس. حیف. حیف باد. وا اسفا. دردا. حسرتا. واحسرتا. وای. اسفا. فسوسا. والهفا. ایا. معالاسف. معالتأسف: دریغا نگارا مها خسروا نبرده سوارا گزیده گوا. فردوسی. دریغا سوارا گوا مهترا که بختش جدا کرد تاج از سرا. فردوسی. دریغا تهی از تو ایران زمین همه زار و بیمار و اندوهگین. فردوسی. دریغا که بدخواه دلشاد گشت دریغا که رنجم همه باد گشت. فردوسی. دریغا فرود سیاوش دریغ که با زور دل بود و با گرز و تیغ. فردوسی. دریغا که شادان شود دشمنم برآید همه کام دل بر تنم. فردوسی. دریغا دل و زور و این یال من همان زخم شمشیر و کوپال من. فردوسی. دریغا برادر دریغا پسر چه آمد مرا از زمانه بسر. فردوسی. دریغا که رنجم نیامد بسر ندیدم در این هیچ روی پدر. فردوسی. بگفتا دریغا چنان ژنده پیل که بودی خروشان چو دریای نیل. فردوسی. بسوزد دلم بر جوانی تو دریغا بر پهلوانی تو. فردوسی. دریغا که پند جهانگیر زال نپذرفتم و آمدم بدسگال. فردوسی. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد از مخالفت پیش روان. (تاریخ بیهقی ص 494). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بود. (تاریخ بیهقی ص 415). من که بونصرم گفتم دریغا که من امروزاین سخن می شنوم. (تاریخ بیهقی ص 326). همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا. (تاریخ بیهقی ص 297). دریغا میر بونصرا دریغا که بس شادی ندیدی از جوانی. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 384). دریغا عمر که عنان گشاده رفت. (کلیله و دمنه). از سر دین کلاه عزت رفت سر دریغا کلاه می گوید. خاقانی. چون به پای علم روز سر شب ببرند چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند. خاقانی. دریغا جز سلام و دعا عبارتی خاصتر بایستی تا شرایط خدمت در ضمن آن مدرج کردمی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 292). در این آتش که عشق افروخت برمن دریغا عشق خواهد سوخت خرمن. نظامی. دریغا چراغی بدین روشنی بخواهد نشستن ز بی روغنی. نظامی دریغا به دریا کنون آمدم که تا سینه درموج خون آمدم. نظامی. دریغا آنچنان سرو شغنباک ز باد مرگ چون افتاد برخاک. نظامی. و گرخواهی به شاهی باز پیوست دریغا من که باشم رفته از دست. نظامی. گلی دیدم نچیدم بامدادش دریغا چون شب آمد برد بادش. نظامی. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. واماندگی اندر پس دیوار طبیعت حیف است و دریغا که در صلح بهشتیم. سعدی. دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن. سعدی. دریغا که فصل جوانی برفت به لهو و لعب زندگانی برفت. سعدی. آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل خوش بود دریغا که نکردند دوامی. سعدی. دمی چند گفتم برآرم بکام دریغا که بگرفت راه نفس. سعدی. دریغا که برخوان الوان عمر دمی چند خوردیم و گفتند بس. سعدی. چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغابوسه چندی بر زنخدان دلاویزت. سعدی. - آی دریغا، ای افسوس: آی دریغا که خردمند را باشد فرزند وخردمند نی. رودکی. - ای دریغا، افسوس. ای فسوس: ای دریغا طبع خاقانی که واماند از سخن کوسخندان مهین تا برسخن بگریستی. خاقانی. ای دریغا گر بدی پیه و پیاز په پیازی کردمی گر نان بدی. مولوی. ای دریغا اشک من دریا بدی تا نثار دلبر زیبا شدی. مولوی. ای دریغا لقمه ای دوخورده شد جوشش فکرت از آن افسرده شد. مولوی. ای دریغابود ما را برد باد تا ابد یا حسرتا شد للعباد. مولوی. ای دریغا پیش از این بودی اجل تا عذابم کم بدی اندر وجل. مولوی. ای دریغا حاصل عمر و حیات این چنین دادی به باد نائبات. مولوی. ای دریغا روزگار و عمرما رفته چندین سال بر باد هوا. مولوی. تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا اگر التفات بودی به فقیر مستمندت. سعدی
در این لفظ الف زائد است و می تواند که برای ندبه باشد که در آخر مندوب زائد کنند برای مد صوت، و ’خان آرزو’ نوشته که الف دریغ رابط بود به معنی دریغ است، و همین قسم الف خوشا و بسا به معنی خوش است و بس است. (غیاث) (آنندراج). کلمه غیر موصول که در افسوس و حسرت استعمال کنند یعنی آه و وای و دردا و حیف و افسوس. (ناظم الاطباء). ای دریغ و افسوس کردن بر تقصیرات گذشته. (شرفنامۀ منیری). افسوس. ای افسوس. حیف. حیف باد. وا اسفا. دردا. حسرتا. واحسرتا. وای. اسفا. فسوسا. والهفا. ایا. معالاسف. معالتأسف: دریغا نگارا مها خسروا نبرده سوارا گزیده گوا. فردوسی. دریغا سوارا گوا مهترا که بختش جدا کرد تاج از سرا. فردوسی. دریغا تهی از تو ایران زمین همه زار و بیمار و اندوهگین. فردوسی. دریغا که بدخواه دلشاد گشت دریغا که رنجم همه باد گشت. فردوسی. دریغا فرود سیاوش دریغ که با زور دل بود و با گرز و تیغ. فردوسی. دریغا که شادان شود دشمنم برآید همه کام دل بر تنم. فردوسی. دریغا دل و زور و این یال من همان زخم شمشیر و کوپال من. فردوسی. دریغا برادر دریغا پسر چه آمد مرا از زمانه بسر. فردوسی. دریغا که رنجم نیامد بسر ندیدم در این هیچ روی پدر. فردوسی. بگفتا دریغا چنان ژنده پیل که بودی خروشان چو دریای نیل. فردوسی. بسوزد دلم بر جوانی تو دریغا بر پهلوانی تو. فردوسی. دریغا که پند جهانگیر زال نپذرفتم و آمدم بدسگال. فردوسی. دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). دریغا لشکری بدین بزرگی و ساختگی بباد شد از مخالفت پیش روان. (تاریخ بیهقی ص 494). دریغا چنین مردی بدین فضل کاشکی وی را اصلی بود. (تاریخ بیهقی ص 415). من که بونصرم گفتم دریغا که من امروزاین سخن می شنوم. (تاریخ بیهقی ص 326). همه نسختها من داشتم و بقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا. (تاریخ بیهقی ص 297). دریغا میر بونصرا دریغا که بس شادی ندیدی از جوانی. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 384). دریغا عمر که عنان گشاده رفت. (کلیله و دمنه). از سر دین کلاه عزت رفت سر دریغا کلاه می گوید. خاقانی. چون به پای علم روز سر شب ببرند چه عجب کز دم مرغ آه دریغا شنوند. خاقانی. دریغا جز سلام و دعا عبارتی خاصتر بایستی تا شرایط خدمت در ضمن آن مدرج کردمی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 292). در این آتش که عشق افروخت برمن دریغا عشق خواهد سوخت خرمن. نظامی. دریغا چراغی بدین روشنی بخواهد نشستن ز بی روغنی. نظامی دریغا به دریا کنون آمدم که تا سینه درموج خون آمدم. نظامی. دریغا آنچنان سرو شغنباک ز باد مرگ چون افتاد برخاک. نظامی. و گرخواهی به شاهی باز پیوست دریغا من که باشم رفته از دست. نظامی. گلی دیدم نچیدم بامدادش دریغا چون شب آمد برد بادش. نظامی. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. واماندگی اندر پس دیوار طبیعت حیف است و دریغا که در صلح بهشتیم. سعدی. دریغا گردن طاعت نهادن گرش همراه بودی دست دادن. سعدی. دریغا که فصل جوانی برفت به لهو و لعب زندگانی برفت. سعدی. آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل خوش بود دریغا که نکردند دوامی. سعدی. دمی چند گفتم برآرم بکام دریغا که بگرفت راه نفس. سعدی. دریغا که برخوان الوان عمر دمی چند خوردیم و گفتند بس. سعدی. چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه انگیزت دریغابوسه چندی بر زنخدان دلاویزت. سعدی. - آی دریغا، ای افسوس: آی دریغا که خردمند را باشد فرزند وخردمند نی. رودکی. - ای دریغا، افسوس. ای فسوس: ای دریغا طبع خاقانی که واماند از سخن کوسخندان مهین تا برسخن بگریستی. خاقانی. ای دریغا گر بدی پیه و پیاز په پیازی کردمی گر نان بدی. مولوی. ای دریغا اشک من دریا بدی تا نثار دلبر زیبا شدی. مولوی. ای دریغا لقمه ای دوخورده شد جوشش فکرت از آن افسرده شد. مولوی. ای دریغابود ما را برد باد تا ابد یا حسرتا شد للعباد. مولوی. ای دریغا پیش از این بودی اجل تا عذابم کم بدی اندر وجل. مولوی. ای دریغا حاصل عمر و حیات این چنین دادی به باد نائبات. مولوی. ای دریغا روزگار و عمرما رفته چندین سال بر باد هوا. مولوی. تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا اگر التفات بودی به فقیر مستمندت. سعدی
به معنی عنکبوت زهردار که به فارسی خایه گیر نیز گویند. تصحیف رتیلاء است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5). محرف رتیلا است. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). رجوع به رتیلا و رتیل و رطیل شود
به معنی عنکبوت زهردار که به فارسی خایه گیر نیز گویند. تصحیف رتیلاء است. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 5). محرف رتیلا است. (فرهنگ فارسی معین) (از اقرب الموارد). رجوع به رتیلا و رتیل و رطیل شود
دهی است جزء دهستان اشکور پائین بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 42 هزارگزی جنوب رودسر و 6 هزارگزی باختر سی پل، کوهستانی و سردسیر با 95 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و بنشن و ارزن و فندق و گردو و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس و شال بافی، راه آن مالرو و صعب العبور، این ده از دومحلۀ بالا و پائین که فاصله آن دو آبادی یک کیلومتر است تشکیل شده است و اکثر سکنه زمستان برای تأمین معاش به گیلان میروند، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان اشکور پائین بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 42 هزارگزی جنوب رودسر و 6 هزارگزی باختر سی پل، کوهستانی و سردسیر با 95 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و بنشن و ارزن و فندق و گردو و لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و کرباس و شال بافی، راه آن مالرو و صعب العبور، این ده از دومحلۀ بالا و پائین که فاصله آن دو آبادی یک کیلومتر است تشکیل شده است و اکثر سکنه زمستان برای تأمین معاش به گیلان میروند، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
عقیدالعنب. رب انگور. خلیل بن احمد فراهیدی گوید طیلا نوعی قطرانست که شراب منصف را بدو ماننده کرده و شراب منصف را نیز طیلا نامیده اند. و احمد بن داود گوید: بعضی عرب رب انگور را طیلا نامند. مطبوخ
عقیدالعنب. رب انگور. خلیل بن احمد فراهیدی گوید طیلا نوعی قطرانست که شراب منصف را بدو ماننده کرده و شراب منصف را نیز طیلا نامیده اند. و احمد بن داود گوید: بعضی عرب رب انگور را طیلا نامند. مطبوخ
طریفلن است. (اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مؤمن). نام دارویی است که آن را حندقوقه و به فارسی اندقوقو گویند. اگر طفلی دیر به حرکت آید و حرکت اعضای مردم کم شود آب برگ آن را گرفته با روغن کنجد بجوشانندبعد از آن بر اعضا مالند به حرکت آید. تخم آن قوت باه دهد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به طریفلن شود
طریفلن است. (اختیارات بدیعی) (تحفۀ حکیم مؤمن). نام دارویی است که آن را حندقوقه و به فارسی اندقوقو گویند. اگر طفلی دیر به حرکت آید و حرکت اعضای مردم کم شود آب برگ آن را گرفته با روغن کنجد بجوشانندبعد از آن بر اعضا مالند به حرکت آید. تخم آن قوت باه دهد. (برهان) (آنندراج). و رجوع به طریفلن شود
به یونانی نام مرغی است که آن را بوتیمار گویند و به این معنی بجای غین قاف هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). شفنین بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بوتیمار است که به هندی بگله و کبوت نامند و به عربی یمام و شفنین نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه). غمخورک
به یونانی نام مرغی است که آن را بوتیمار گویند و به این معنی بجای غین قاف هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). شفنین بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بوتیمار است که به هندی بگله و کبوت نامند و به عربی یمام و شفنین نیز گویند. (فهرست مخزن الادویه). غمخورک
اسم یونانی و بمعنی ذوثلاثه اوراق است و مشترک است در حندقوقا و نبات خصیهالثعلب و به عربی مراد از او حومانه است و آن نباتی است قریب به ذرعی و شاخهای او باریک و سیاه و شبیه به اذخر و برگش مثل برگ حندقوقا و در هر شعبه سه عدد و گلش بنفش و رایحۀ او شبیه به عصفر و بیخش دراز و صلب و تخمش مایل به پهنی و با زغب و مستعمل از او تخم و برگ است. در سیم گرم و خشک و مدرّ بول و حیض و مقوی معده و جگر و مفتح و با سکنجبین جهت سموم هوام و سپرز و با آب سرد جهت عسر بول وصرع و ابتداء استسقاء و درد رحم، و بیخ او از ادویۀ کبار تریاقیه است، و شربتش دو درهم و مضر گرده و مصلحش کتیرا است. و گویند سه عدد برگ و سه عدد تخم اوجهت تب مثلثه و چهار عدد از هر یک جهت ربع بالخاصیهمؤثر است. و نطول طبیخ او رافع الم گزیدن هوام و مقرح جلد و مصلحش لعاب بزرقطونا است. (تحفۀ حکیم مؤمن). معنی آن به یونانی ذوثلاثه اوراق بود و این اسم مشترک است بر حندقوقی و آن گفته شد و بر نبات خصی الثعلب و آن نیز گفته شد و دیگر بر دوائی که مخصوص است به این اسم و آن حومانه است و به یونانی نام بسیار دارد. بعضی وی را سواس خوانند و بعضی اسقلیطس و بعضی فیقن و بعضی اکسون فیلن و آن نباتی است که درازی قد وی یک گز بود یا بیشتر و قضبان وی باریک بود و سیاه مانند اذخر، در ابتدا بوی سداب کند و در آخر بوی قفر و گل وی جرجیری بود و طبیعت وی گرم و خشک بود در سیم، مانند قفرالیهود و تخم وی و ورق وی چون به آب بیاشامند نافع بود به شوصیه و عسرالبول و صرع و ابتداء استسقاء و درد رحم و حیض و براند بول را و باید که ازتخم وی سه درم و از ورق حبها بخورند و ورق چون با سکنجبین بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران و بعضی گویند طبیخ نبات وی چون با بیخ وی بود و بر موضع گزندگی جانوران نهند، درد ساکن گردد و بعضی مردمان در تب مثلثه سه ورق و سه حب از وی با شراب بیاشامند زایل کند و بیخ وی از ادویه های معاجین بود. (اختیارات بدیعی). دوایی است که آن را اندقوقو گویند و حندقوقو همان است و آن اسپست باشد و به عربی ذوثلاثه الوان و ذوثلاثه اوراق خوانند و معنی آن هم به یونانی ذوثلاثه اوراق است و گیاه خصی الثعلب را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). شبدر. حندقوقا. خصی الثعلب. حومانه. نام مشترکی است ولی هرگاه بطور مطلق آن را بکار برند مراد جرمانه باشد و آن مانند حندقوقا دارای سه برگ است. در سوم گرم و خشک است، درد اضلاع و سدد را بهبود بخشد و مدر بود، خستگی و عسر بول و سپرز را سودمند باشدو سه برگ آن با سه دانه تب مثلث را شفا بخشد و چهارعدد از هر یک برای ربع مفید است و مقرح است و مصلح آن لعابهاست. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 238)
اسم یونانی و بمعنی ذوثلاثه اوراق است و مشترک است در حندقوقا و نبات خصیهالثعلب و به عربی مراد از او حومانه است و آن نباتی است قریب به ذرعی و شاخهای او باریک و سیاه و شبیه به اذخر و برگش مثل برگ حندقوقا و در هر شعبه سه عدد و گلش بنفش و رایحۀ او شبیه به عصفر و بیخش دراز و صلب و تخمش مایل به پهنی و با زغب و مستعمل از او تخم و برگ است. در سیم گرم و خشک و مُدِرّ بول و حیض و مقوی معده و جگر و مفتح و با سکنجبین جهت سموم هوام و سپرز و با آب سرد جهت عسر بول وصرع و ابتداء استسقاء و درد رحم، و بیخ او از ادویۀ کبار تریاقیه است، و شربتش دو درهم و مضر گرده و مصلحش کتیرا است. و گویند سه عدد برگ و سه عدد تخم اوجهت تب مثلثه و چهار عدد از هر یک جهت ربع بالخاصیهمؤثر است. و نطول طبیخ او رافع الم گزیدن هوام و مقرح جلد و مصلحش لعاب بزرقطونا است. (تحفۀ حکیم مؤمن). معنی آن به یونانی ذوثلاثه اوراق بود و این اسم مشترک است بر حندقوقی و آن گفته شد و بر نبات خصی الثعلب و آن نیز گفته شد و دیگر بر دوائی که مخصوص است به این اسم و آن حومانه است و به یونانی نام بسیار دارد. بعضی وی را سواس خوانند و بعضی اسقلیطس و بعضی فیقن و بعضی اکسون فیلن و آن نباتی است که درازی قد وی یک گز بود یا بیشتر و قضبان وی باریک بود و سیاه مانند اذخر، در ابتدا بوی سداب کند و در آخر بوی قفر و گل وی جرجیری بود و طبیعت وی گرم و خشک بود در سیم، مانند قفرالیهود و تخم وی و ورق وی چون به آب بیاشامند نافع بود به شوصیه و عسرالبول و صرع و ابتداء استسقاء و درد رحم و حیض و براند بول را و باید که ازتخم وی سه درم و از ورق حبها بخورند و ورق چون با سکنجبین بیاشامند نافع بود جهت گزندگی جانوران و بعضی گویند طبیخ نبات وی چون با بیخ وی بود و بر موضع گزندگی جانوران نهند، درد ساکن گردد و بعضی مردمان در تب مثلثه سه ورق و سه حب از وی با شراب بیاشامند زایل کند و بیخ وی از ادویه های معاجین بود. (اختیارات بدیعی). دوایی است که آن را اندقوقو گویند و حندقوقو همان است و آن اسپست باشد و به عربی ذوثلاثه الوان و ذوثلاثه اوراق خوانند و معنی آن هم به یونانی ذوثلاثه اوراق است و گیاه خصی الثعلب را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). شبدر. حندقوقا. خصی الثعلب. حومانه. نام مشترکی است ولی هرگاه بطور مطلق آن را بکار برند مراد جرمانه باشد و آن مانند حندقوقا دارای سه برگ است. در سوم گرم و خشک است، درد اضلاع و سدد را بهبود بخشد و مدر بود، خستگی و عسر بول و سپرز را سودمند باشدو سه برگ آن با سه دانه تب مثلث را شفا بخشد و چهارعدد از هر یک برای ربع مفید است و مقرح است و مصلح آن لعابهاست. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 238)
دهی است از دهستان میانرود سفلای بخش نور شهرستان آمل. سکنۀ آن 130 تن. آب آن از رود خانه بریرود و محصول آن برنج و مختصر غلات و نیشکر است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان میانرود سفلای بخش نور شهرستان آمل. سکنۀ آن 130 تن. آب آن از رود خانه بریرود و محصول آن برنج و مختصر غلات و نیشکر است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 3)