جدول جو
جدول جو

معنی طرخوران - جستجوی لغت در جدول جو

طرخوران
(طَ خُ)
فم و طرخوران از معظمات دهات تفرش است، هوایش معتدل است و آبش از چشمه ها و کاریز که از آن کوهها برمیخیزد و ارتفاعاتش پنبه و غله و میوه بود و اکثر اوقات آنجا ارزانی بود و مردم آنجا شیعی اثناعشری اند. حقوق دیوانیش ششهزار دینار است. (نزهه القلوب چ اروپا ص 68). و در فرهنگ جغرافیائی ایران آمده است: نام یکی از بخشهای چهارگانه شهرستان اراک. این بخش از شمال به بخش نوبران ساوه و از طرف خاور و جنوب خاوری به بخش دستجرد شهرستان قم و از طرف جنوب و باختر به بخش فرمهین شهرستان اراک محدود است. بطور کلی منطقه ای است کوهستانی. هوای دهستانهای تفرش، آشتیان و نقاط مرتفع سردسیر سالم و کناررود خانه قره چای حدود دهستان رودبار معتدل است. این بخش از 3 دهستان بنام تفرش، آشتیان، رودبار تشکیل شده. جمع قراء بخش 83 آبادی بزرگ و کوچک و جمعیت آن در حدود 45 هزار نفر است. مرکز بخش قصبۀ طرخوران واقع در مرکز دهستان تفرش میباشد. از راه شوسۀ قم به اراک در حدود صالح آباد جزء دهستان راهجرد راه فرعی آشتیان منشعب پس از عبور از آشتیان و گرکان از طریق گردنۀ نقره کمر به طرخوران منتهی و همه روزه اتومبیل رفت و آمد مینماید. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
طرخوران
(طَ جِ)
قصبۀ مرکز بخش طرخوران و دهستان تفرش شهرستان اراک، 72هزارگزی شمال خاوری اراک. کوهستانی، سردسیر خوش آب و هوا. مختصات جغرافیائی آن بدین شرح است: طول 50 درجه و 20 ثانیه و عرض 34 درجه و 40 دقیقه و 30 ثانیه. 1980 متر از سطح دریا مرتفعتر است. جمعیت قصبه 5750 تن. آب آن از 12 رشته قنات. محصول آنجا غلات و انواع میوه جات و صیفی. شغل مردان زراعت و جزئی گله داری و کسب و نجاری. اکثر مردان برای تأمین معاش به تهران رفته و برمیگردند. صنایع دستی زنان قالیچه بافی. ادارات بخشداری، بهداری، پست و تلفن و آمار بخش در این قصبه قرار دارد و در حدود 50 باب دکاکین مختلف و دبستان دارد. بوسیلۀ تلفن با اراک و ساوه و تهران مربوط است. مزارع مبارک آباد، بادقوچی، منصورآباد جزء این قصبه است. تاریخ تعمیر مسجد قدیمی آن 1260 هجری قمری است و زیارتگاهی نیز دارد. از طریق گردنۀنقره کمر، گرکان، آشتیان به اراک و تهران راه شوسه دارد. این راه در صالح آباد به شوسۀ قم و اراک متصل میگردد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2) :
حرکت مشکل است بر بنده
گرچه از فم به طرخوران باشد.
؟
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرخوراک
تصویر پرخوراک
پرخور، آنکه بسیار غذا بخورد، بسیار خوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برخوردن
تصویر برخوردن
برخوردن به کسی یا چیزی مثلاً به طور اتفاقی دیدن کسی یا چیزی،
مواجه شدن با کسی یا چیزی، ملاقات کردن با کسی یا چیزی، برای مثال جان تازه می شود ز لب روح پرورت / هرکسی که «برخورد» به تو از عمر برخورد (صائب - لغت نامه - برخوردن)
کنایه از رفتار کسی را توهین آمیز دانستن و رنجیدن مثلاً شاید حرف من به او برخورده است
فرهنگ فارسی عمید
(زِ اَ تَ)
شایسته و سزاوار بودن. روا بودن. موافق و مناسب بودن. (ناظم الاطباء). درخور بودن. متناسب بودن. ملائم بودن:
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
یکی پرز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیوکی درخورد.
فردوسی.
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی درخورد.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
همچنان درخورد از روی قیاس
کآن ملک شمس است این میر قمر.
فرخی.
سپهبد پسندید و گفت از خرد
سخنهای نغز این چنین درخورد.
اسدی.
گفتند: شاها بدین گناه که او کرد، عقوبت بیش از این نه درخورد، چون خدای عفو کرد تو نیز عفو کن. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
باد چندان هزار عیدت عمر
که فزون زان به عقل در نخورد.
سوزنی.
وقت هیجاست درخورد که علی
سوی قنبر سلاح بفرستد.
خاقانی.
هر ابائی که درخورد به بساط
و آورددر خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
، قبول کردن، دچار شدن. (ناظم الاطباء) ، خوردن: تشرب، درخوردن جامه خوی را، خوراندن: اشراب، سیر رنگ درخوردن جامه را، تصادم کردن. برخوردن: اصفاق، درخوردن دست به کاری و موافقت کردن. سدع، با هم درخوردن دو چیز. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
نوعی توتون سیگار
لغت نامه دهخدا
(پُ خوَرْ / خُرْ را)
پرخوار. مقابل کم خوراک. و رجوع به پرخوار و پرخور شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ خُ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس، واقع در 78هزارگزی باختر قشم سر راه مالرو قشم باسعیدو. این دهکده در جلگه قرار دارد و 127 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام قدیم شهر اشرف است. این شهر که در عظمت خود مدیون شاه عباس اول صفویست قبل از آن دهی بود بنام خرکوران و ازآن پیرزنی که شاه عباس آنرا از او خرید. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ قَ)
برخوردار شدن. منتفع شدن. نفعیاب شدن. (غیاث اللغات). تمتع. استمتاع. فایده دیدن. تمتع بردن. متمتع شدن. بهره بردن. بهره مند شدن. سود بردن. استفاده کردن. کام یافتن. کامیاب شدن. حظ بردن. حظ در نعمت ها و امیدها برگرفتن. (شرفنامۀ منیری) :
همه وادیج پرانگور و همه جای عصیر
زانچه ورزید کنون بربخورد برزگرا.
شاکر بخاری.
برنجد یکی دیگری برخورد
بداد و ببخش کسی ننگرد.
فردوسی.
بدو گفت برخوردی از رنج خویش
همه ساله شادان دل از گنج خویش.
فردوسی.
سپاسم ز یزدان که دادم خرد
روانم همی از خرد برخورد.
فردوسی.
چو ما رفته باشیم کیفر برند
نه بس روزگار از جهان برخورند.
فردوسی.
برخور از بخت جوان و برخور از ملک جهان
برخور از عمر دراز و برخور از روی نگار.
فرخی.
به دل برخور زبت روئی که او را خوانده ای دلبر
ببر درکش نگارینی که آنرا خوانده ای جانان.
فرخی.
گهی از دست او می خور گهی از دو لبش برخور
گهی از روی او گل چین گهی از زلف او ریحان.
فرخی.
بهمه کامهای خویش برس
وز تن و جان و از جهان برخور.
فرخی.
برخوردن تو باشد از دولت و از نعمت
از مجلس شاهانه از لعبت فرخاری.
منوچهری.
بنورش خورد مؤمن از فعل خود بر
بنارش برد کافر از کرده کیفر.
ناصرخسرو.
ز شعر حجت و از پندهایش بربخوری
اگر درخت دل تو ز عقل بردارد.
ناصرخسرو.
تا کی تو بتن برخوری از نعمت دینار
یکچندبجان از نعم دانش برخور.
ناصرخسرو.
بدین و دنیا برخور خدایرا بشناس
که سنتش همه عدلست و رحمت و کرم است.
ناصرخسرو.
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم.
مسعودسعد.
و هیچ برنخورد (شیرویه) از پادشاهی. (مجمل التواریخ).
ز وصل یار دلبر برنخوردم
ز هجر دوست برخوردار بودم.
سید حسن غزنوی.
هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم
هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم.
سوزنی.
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدا
تا تو از اقبال و از بخت جوانی برخوری.
سوزنی.
بهاری داری از وی برخور امروز
که هر فصلی نخواهد بود نوروز.
نظامی.
برخور از این مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست.
نظامی.
اینهمه چی ؟ تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورند.
نظامی.
کجا زو برتواند خورد عاشق
کزو ناز است و از عاشق نفیر است.
عطار.
در گنه او از ادب پنهانش کرد
زان گنه برخود زدن او برنخورد.
مولوی.
ظلم آری بد بری جف القلم
عدل آری برخوری جف القلم.
مولوی.
نقد حال خویش را گر پی بریم
هم ز دنیا هم ز عقبی بر خوریم.
مولوی.
ندانست از آن دانه برخوردنش
که دهر افکند دانه برگردنش.
سعدی.
گرت دوست باید کزو برخوری
نباید که فرمان دشمن بری.
سعدی.
درخت ز قوم ار بجان پروری
مپندار هرگز کزو برخوری.
سعدی.
چو گفتند نیکان به آن نیک مرد
تو برخور که بیدادگر برنخورد.
سعدی.
گر تو خواهی که برخوری از عمر
خلق را هم جز این تمنا نیست.
ابن یمین.
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بندۀ من شو و برخور ز همه سیم تنان.
حافظ.
خوبان جهان صید توان کرد بزر
خوش خوش بر از ایشان بتوان خورد بزر.
حافظ.
چه خوش وقت است و خرم روزگاری
که یاری برخورد از وصل یاری.
جامی.
جان تازه میشود ز لب روح پرورت
هرکس که برخورد بتو از عمر برخورد.
صائب.
از تو تا دوریم از ما دور میگردد حیات
با تو چون برمی خوریم از زندگی برمی خوریم.
صائب.
- برخوردن گرفتن، استمتاع. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
داننده و شناسندۀ آنچه درخور و مناسب است:
درخور سرّ بد و طغیان تو
تا بدانی کوست درخوردان تو.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی جزء بخش دستجرد، در شهرستان قم است که در 22هزارگزی شمال دستجرد و 11هزارگزی طغرود که راه فرعی به قم دارد واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 59 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و بنشن و انار و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد و از طغرود میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از جرخوردن
تصویر جرخوردن
پاره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
للانزلاق
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
Skid
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
déraper
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
打滑
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
ลื่น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
скользить
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
rutschen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
ковзати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
پھسلنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
পিছলে যাওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
kuteleza
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
derrapar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
スリップする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
להחלקה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
미끄러지다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
tergelincir
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
ślizgać się
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
slippen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
patinar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
slittare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از سرخوردن
تصویر سرخوردن
फिसलना
دیکشنری فارسی به هندی