جدول جو
جدول جو

معنی طرجله - جستجوی لغت در جدول جو

طرجله
(طَ)
شهر کوچکی است به اندلس از نواحی ریه. (معجم البلدان ج 6 ص 38)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(دَ دَ نَ)
پا از یکدیگر دور نهاده شتافتن. (منتهی الارب). با شتاب و گشاده پای رفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بَ / بِ)
سماروغ، و آن رستنیی باشد که در دیوارهای حمام و زمینهای نمناک و امثال آن روید و آنرا میخورند و شیرۀ آن جلای بصر دهد. و بعربی خرفه را گویند. (از برهان). سماروغ باشد. (دهار) (از شعوری ج 2 ورق 15) (جهانگیری) :
نهال دولتت پربار بادا
همی تا بوی گل تابد ز رجله.
شمس فخری (از شعوری).
، خاک شور و شوره زار و زمین بی حاصل. (از برهان)
خرفه. (ناظم الاطباء). ترۀ خرفه. (غیاث اللغات) (از منتخب اللغات). پرپهن. فرفج. بقلهالحمقاء. (از شعوری ج 2 ورق 15). بقلهالحمقاء. (الفاظالادویه ص 131) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی ص 171)
لغت نامه دهخدا
(رَ جِ لَ)
اسب گذاشته شده در میان اسبان دیگر. (ناظم الاطباء) ، غوچ شبان که بدان کالای خود حمل کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَجُ لَ)
مؤنث رجل. (ناظم الاطباء). زن، خلاف مرد، یقال: کانت عایشه رضی اﷲعنها رجلهالراء. (منتهی الارب). مؤنث رجل، مانند مرء و مرءه. (از اقرب الموارد) ، زن مردمانند که کارهای مردانه کند. (ناظم الاطباء). زن. ج، رجلات. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَلَ)
ثبات و پایداری قدم در رفتار. (ناظم الاطباء). رفتار سخت. (منتهی الارب) ، خرفه. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رجل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به رجل شود، جمع واژۀ رجل، جمع واژۀ رجل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رجل شود، جمع واژۀ راجل. (ناظم الاطباء). رجوع به راجل شود
لغت نامه دهخدا
(رُ لَ)
سپیدی که در یک پای ستور باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپیدی یک پای اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قوت در رفتار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). نیرو در رفتن. (از اقرب الموارد) ، مردی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، مردانگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ جَ لَ)
رجله. جمع واژۀ رجل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به رجل شود
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ)
جای روییدگی عرفج. (ناظم الاطباء). جای روییدگی خرفه در مرغزار. (آنندراج) (منتهی الارب). جای روییدگی خرفه در باغ. (از اقرب الموارد) ، ثبات قدم در رفتار. (ناظم الاطباء). رفتار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد پیاده. (ناظم الاطباء) ، نوعی از ترۀ خرفه. (از اقرب الموارد). مثل: هو احمق من رجله او رجله (و العامه تقول بالفتح) ، یعنی او احمق تر است از خرفه لأنها لاتنبت الا فی مسیل. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). بقلهالحمقاء. (از تاج العروس) (اختیارات بدیعی). بقلۀ یمانیه. پرپهن. فرفخ. بقلهالحمقاء. مویزآب. بخله. تخمکان. بیخله. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آبراهۀ سیل از زمین و دشت بسوی زمین نرم. ج، رجل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
رجله. جمع واژۀ رجل. (ناظم الاطباء) ، جمع واژۀ رجل. (منتهی الارب). رجوع به رجل شود، جمع واژۀ رجل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ جَ لَ)
گلۀ اسبان، گلۀ بز، گروه پیادگان روان. (منتهی الارب) (آنندراج). گروهی پیادگان. (مهذب الاسماء). گروه مردم. ج، عراجله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
شهری است به اندلس از ناحیۀ اکشونیه. (معجم البلدان ج 6 ص 43)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
بالا انداختن کمیز را. یقال: طربل بوله طربله، بالا انداخت کمیز را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ جَ)
حصنی است از حصون اقلیم بجایه در اسپانیا. (الحلل السندسیه ج 1 ص 75)
لغت نامه دهخدا
(طُ قَ)
شهری است به مغرب از نواحی بربر که در بر اعظم واقع، و همان قصبۀ سوس الاقصی است. (معجم البلدان ص 174)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ لَ)
قریۀ مشهوری است بین اربل و موصل و از اعمال موصل است و در آنجا بسال 508 هجری قمری میان لشکر زین الدین مسعود بن زنگی بن اقسنقر و یوسف بن علی کوچک صاحب اربل جنگی اتفاق افتاد که در آن یوسف پیروز گردید. ودر این قریه چشمۀ پرآبی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ شَغْ غُ)
دراز شدن، تمام کردن صف را در نماز و جز آن، چپ و راست دویدن با نشاط و خرمی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ لَ)
گروهی از اسپان. (منتهی الارب). رجوع به حرجل شود
لغت نامه دهخدا
(حُ جُلْ لَ)
نام قریه ای به دمشق. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ لَ)
کرسی مقاطعه ایست به همین اسم درولایت برنات (پیرنه) علیا بفرانسه. موقع آن در وادیی است به همان نام در کنار نهر گاواسو و مقاطعۀ آن مشتمل بر پنج ناحیه است. (از ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ لَ)
جمع واژۀ رجل. لشکر پیادگان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر بمعنی رجل. (ناظم الاطباء). بیمار پا شدن. رجل رجلهً و رجلاً. (منتهی الارب). در منتهی الارب ذیل ’س’ یعنی باب سمع آورده است: و معمولاً مصدر این باب فعل است. در تاج العروس هم ضبط آن معلوم نشد فقط در مستدرکات آورده است: رجله رجلاً، اصاب رجله، که باز هم معلوم نمی شود ضبط آن چیست ولی از سیاق کلام ظاهراً باید رجله و رجل باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارجله
تصویر ارجله
لشگر پیادگان
فرهنگ لغت هوشیار
مونث رجل زن، زن مردوار مردی مردانگی، نیرو در رفتن، گله از پا درد خرفه زار، آبراهه، خرفه، تیره خرفه، جای روییدن خرفه
فرهنگ لغت هوشیار