- طرازی
- پارسی تازی گشته ترازی از مردم تراز از ساخته های تراز پارسی تازی گشته ترازی ترز نگار منسوب بشهر طراز، آنچه در شهر طراز یافت شود اسب طرازی گرگ طرازی. منسوب به طراز آن که جامه را نگار کند مطرز رقام. یا جامه طراز. جامه ای که برای سلطان بافند
معنی طرازی - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
درازا طول مقابل پهنی پهنایی عرض
نمودار سازی
مهره فروش، مهره های در رشته کشیده شده، مهره و آئینه و قرقره و دگمه کردن و گردن بند فروش
جایی که در آن مهره، گردنبند، آینه، شانه، عطر، جوراب، زینتآلات زنانه و مانند آن فروخته می شود
از پارسی تراز دوزی گلدوزی
کیسه بری بریکبری ترفندگری کسیه بری، دزدی، گربزی
عمل و شغل طراح طرح افکنی نقشه ریزی، طرح نقاشی، شیوه ای از نقاشی که جنبه طرح آزمایشی و تمرینی دارد، ریختن طرح جامه ها
حالت و کیفیت طناز
بلندی سربالایی
درازا، طول
کیسه بری، حیله گری
کاری که طراح انجام می دهد
تراز
منسوب به ری. اهل ری از مردم ری، زبان مردم ری
اهل ری، از مردم ری
بنّایی،برای مثال ای ز تو بر عمارت عالم / یافته عدل خلعت رازی (ابوالفرج رونی - ۱۴۱)
بنّایی،
طریقه، روش، تفتیش کردن، نقش و نگار جامه
منسوب به ری، اهل ری
روش، طبقه، نوع
تراز، ابزاری که به وسیلۀ آن پستی و بلندی سطح چیزی را معلوم می کنند و آن عبارت از یک لولۀ شیشه ای است که مایعی با یک حباب هوا در آن وجود دارد و آن را در یک قاب یا پایۀ چوبی یا فلزی قرار داده و هرگاه آن را روی یک سطح افقی و هموار بگذارند حباب هوا در وسط تراز می ایستد و اگر در جای ناهموار و پست و بلند بگذارند حباب هوا به طرف راست یا چپ می رود
در بانکداری مبلغی معادل اختلاف بدهکار و بستانکار در حساب
طبقه، ردیف
نوع، قسم، گونه
کنایه از زینت، آرایش، حاشیۀ لباس یا پارچه که معمولاً پرنقش و نگار است، یراق
نوعی پارچۀ نفیس ابریشمی، مو
پسوند متصل به واژه به معنای طرازنده مثلاً دین طراز، کارطراز، مدیح طراز، ملک طراز،برای مثال کار من آن به که این وآن نطرازند / کان که مرا آفرید کار طراز است (خاقانی - ۸۲۹)
در بانکداری مبلغی معادل اختلاف بدهکار و بستانکار در حساب
طبقه، ردیف
نوع، قسم، گونه
کنایه از زینت، آرایش، حاشیۀ لباس یا پارچه که معمولاً پرنقش و نگار است، یراق
نوعی پارچۀ نفیس ابریشمی، مو
پسوند متصل به واژه به معنای طرازنده مثلاً دین طراز، کارطراز، مدیح طراز، ملک طراز،
آرایش دادن، آراستن، نظم و ترتیب دادن، اصلاح کردن، برای مثال رخ دولت بفروز، آتش فتنه بنشان / دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز (منوچهری - ۵۲)
آماده کردن
آماده کردن
آراسته نگاشته
شایسته آرایش لایق آراستن
نادرست نویسی ترازیدن برابر کردن آراییدن آرایش دادن یا طراز آب. طراز کردن آب برابر کردن آن. آرایش کردن آراستن، ترتیب دادن منظم کردن: کار را بطرازید، بافتن دیبا و جز آن در کارگاه، نیکو کردن برازیدن
آراسته، نگاشته
عمل و حالت کرشمه باز
آرایش چیزی بوسیله لعل، آفرینش لعل
نغمه پردازی
نقاشی مصوری