مقابل اول، قرار گرفته در پایان، برای مثال نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴ - ۵۳۷) آخرین، پایانی، مؤخّر، پسین، اخیر، واپسین، بازپسین، سرانجام، برای مثال آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف - ۴۷) هنگام گلایه، تنبیه، تعجب و توجه دادن به کار می رود، برای مثال نه آخر تو مردی جهاندیده ای / بدونیک هر گونه ای دیده ای؟ (فردوسی۲ - ۵۹۵) آخر شدن: به پایان رسیدن
مقابلِ اول، قرار گرفته در پایان، برای مِثال نام تو کابتدای هر نام است / اول آغاز و آخر انجام است (نظامی۴ - ۵۳۷) آخِرین، پایانی، مُؤَخَّر، پَسین، اَخیر، واپَسین، بازپَسین، سرانجام، برای مِثال آخر کار شوق دیدارم / سوی دیر مغان کشید عنان (هاتف - ۴۷) هنگام گلایه، تنبیه، تعجب و توجه دادن به کار می رود، برای مِثال نه آخر تو مردی جهاندیده ای / بدونیک هر گونه ای دیده ای؟ (فردوسی۲ - ۵۹۵) آخر شدن: به پایان رسیدن
آنچه مایۀ تلف شدن کسی یا چیزی است، بلندی قدر و مقام، شرف، بزرگی، برای مثال از خطر کردن بزرگی و «خطر» جویم همی / این مثل نشنیده ای کاندر خطر باشد «خطر» (امیرمعزی - ۳۳۳)، نزدیکی به هلاک، خطا، اشتباه
آنچه مایۀ تلف شدن کسی یا چیزی است، بلندی قدر و مقام، شرف، بزرگی، برای مِثال از خطر کردن بزرگی و «خطر» جویم همی / این مثل نشنیده ای کاندر خطر باشد «خطر» (امیرمعزی - ۳۳۳)، نزدیکی به هلاک، خطا، اشتباه
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳)، بزرگ منشی فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مِثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳)، بزرگ منشی فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
مخفف اصطخر است: چو شد روشنک سوی شهر صطخر پذیره شدش هر که بودیش فخر. فردوسی. سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که گردن کشان را بدان بود فخر. فردوسی. ز کرمان بیامد بشهر صطخر بسر برنهاد آن کیی تاج فخر. فردوسی. چنین تا به شهر صطخر آمدند ز شاهان همی داستانها زدند. فردوسی. رجوع به استخر شود
مخفف اصطخر است: چو شد روشنک سوی شهر صطخر پذیره شدش هر که بودیش فخر. فردوسی. سوی طیسفون شد ز شهر صطخر که گردن کشان را بدان بود فخر. فردوسی. ز کرمان بیامد بشهر صطخر بسر برنهاد آن کیی تاج فخر. فردوسی. چنین تا به شهر صطخر آمدند ز شاهان همی داستانها زدند. فردوسی. رجوع به استخر شود