جدول جو
جدول جو

معنی طحک - جستجوی لغت در جدول جو

طحک
(طُحْ حَ)
شتری که هنوز فروخوابیدن نیاموخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضحک
تصویر ضحک
خندیدن، خنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طحن
تصویر طحن
آرد کردن گندم یا دانۀ دیگر، آرد کردن، جویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محک
تصویر محک
سنگی که طلا یا نقره را به آن می مالند و عیار آن ها را آزمایش می کنند، وسیله ای برای امتحان یا تعیین ارزش چیزی، سنگ زر، سنگ محک
فرهنگ فارسی عمید
(طُ حَ)
جانورکی است، شیر بیشه، مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بعربی غنم را گویند، حربا. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سحق. (ذیل اقرب الموارد) ، ریزه ریزه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
موضعی است که در شعرملیح هذلی آمده است. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 31)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ مَ)
لغتی است در طحو. رجوع به طحو شود
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ لَ)
گستردن. (منتهی الارب) (آنندراج). گسترانیدن. (دهار). بگسترانیدن. (تاج المصادربیهقی). مثل الدحو. (زوزنی) ، گسترده شدن، به درازا کشیدن، خفتن بر پهلوی چپ، خفتن، رفتن. یقال: ماادری این طحا، ای ذهب ، بردن چیزی دل کسی را، دور گردیدن، هلاک شدن، اندوهگین گردیدن، بر روی افکندن مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، و الطحی لغهٌ فیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
آرد. و فی المثل: اسمع جعجعه و لااری طحنا، یعنی آواز آسیا میشنوم و نمی بینم آرد را. (منتهی الارب) (آنندراج). دقیق، گرد. (دهار)
لغت نامه دهخدا
ابوعوف. ملخ نر، ام عوف، ملخ ماده. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
آرد کردن گندم. (منتهی الارب) (آنندراج). کذا طحنت الرحی. (منتهی الارب). آسیا کردن، طحنت الافعی، گرد گردید مار. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خردکردن و طاحونه که آسیا باشد مسمی به اسم لازم است
لغت نامه دهخدا
(طِ کَ)
نام دهی است از توابع آباده و دو فرسخ کمتر در مغربی آباده است. (فارسنامۀ ناصری). دهی است از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسا در 128هزارگزی شمال باختری نیریز. جلگه و گرمسیر و مالاریائی با 296 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات و پنبه و تریاک است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه آن فرعی است ولی در زمستان بعلت طغیان دریاچۀ بختگان عبور غیرمقدور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(طُ حُ)
جمع واژۀ طحال. رجوع ب-ه طحال شود
لغت نامه دهخدا
(طَ حِ)
خشمناک، پر، آب چغزلاوه برآورده، سیاه، رجل ٌ طحل، مرد کلان سپرز. مرد دردمندسپرز مطحول، شراب ٌ طحل، شراب نه تیره نه روشن. غراب ٌ طحل، زاغ نه تیره نه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَرْ رَ)
بر سپرز کسی زدن، پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ صَ)
دردمند سپرز گردیدن، کلان شدن سپرز، طحل کذلک، تباه شدن آب. بوی گرفتن از لای، سپرزرنگ گردیدن، بر سپرز کسی زدن، پر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
طحس الجاریه طحساً، آرامید با کنیزک. (منتهی الارب). رجوع به المعرب ص 223 شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
طسق است وزناً و معنی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَک ک)
سم خراشیده.
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
پاره ای از ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از احک
تصویر احک
سم خراغشیده، بی دندان
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی که بر آن زر و سیم عیار کنند محک در فارسی سوهان، زر سنج زر کش هنج آلت سودن، سنگی که بوسیله آن عیار زر و سیم را تعیین کنند: عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان که خاطر تو محک است و عقل تو معیار. (معزی) توضیح محک در اصل (لغت عرب) بکسر میم و تشدید کاف است که اسم آلت باشد از حک بمعنی ساییدن ولی معمولا آنرا محک بفتح میم و حاء و تخفیف کاف خوانند و در شعر فارسی مخفف و مشدد هر دو آمده است. حافظ گوید: خوش بود گر محک تجربه آمد بمیان تا سیه روی شود هر که دو او غش باشد، و نظامی گوید: شاه فرمود تا بمجلس خاص بر محکها زنند زر خلاص. یا محک زر ایمان. حجر الاسود. یا محک زرین. سنگی که طلا را بدان امتحان کنند، حجر الاسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحک
تصویر لحک
به هم چسباندن، دارو خورانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلحک
تصویر طلحک
تلخک خریش دربار محمود غزنوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحث
تصویر طحث
راندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحل
تصویر طحل
سپولماری درد سپرز گرفتن، بوی گرفتن آب، جمع طحال، سپرز ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحن
تصویر طحن
شوکران از گیاهان آرد کردن، گرد گردیدن مار آرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحو
تصویر طحو
نیک راندن، گرد آوردن شتران، تیز کردن کارد و جز آن، بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته تسک گونه ای ساو که به شمار گریب (جریب) گرفته می شده یا از آسیابان به شمار چاش و پهرست ساو (صورت مالیاتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طغک
تصویر طغک
نادرست نویسی تخک تلخه زه از گیاهان زیتون تلخ
فرهنگ لغت هوشیار
خندیدن، خنده برف، کفک شیر، مسکه، انگبین، شکوفه، میانه راه، شگفتی، دندان سفید دشتان شدن (دشتان حائض)، به شگفت آمدن، درخش زدن خندیدن، جمع ضحوک، خندان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحک
تصویر زحک
نزدیک شدن، دور شدن از واژه های دو پهلو، مانده شدن، ماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محک
تصویر محک
((مِ حَ کّ))
سنگ زر، سنگی که با آن عیار طلا را می آزمایند، آزمایش، سنگ زر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضحک
تصویر ضحک
((ض یا ضَ))
خندیدن، خنده
فرهنگ فارسی معین