جدول جو
جدول جو

معنی طحره - جستجوی لغت در جدول جو

طحره
(طَ رَ)
پاره ای از ابر تنک، پشم، لباس. (منتهی الارب) (آنندراج). طحریه مثله فیهما. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
طحره
(طَ حَ رَ)
پاره ای از ابر تنک، پشم، لباس. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طهره
تصویر طهره
پاکی، پاکیزگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحره
تصویر سحره
ساحرها، سحر کننده ها، جادوگرها، افسونگرها، جمع واژۀ ساحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیره
تصویر طیره
فال بد زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طفره
تصویر طفره
خیز برداشتن، جستن
طفره رفتن: کوتاهی کردن، تاخیر، تعلل کردن در کاری، سر دواندن
طفره زدن: کوتاهی کردن، تاخیر، تعلل کردن در کاری، سر دواندن، طفره رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طیره
تصویر طیره
خفت، سبکی، کنایه از مایۀ شرمندگی و خشم، خشم و غضب، خجالت، شرمندگی
فرهنگ فارسی عمید
(طَ مَ)
طحمهالوادی، بهترین جای از وادی و معظم آن، طحمهالسیل و طحمهاللیل کذلک ویثلّث فی الکل، گروه مردم، طحمهالفتنه، دوادوش مردمان در وقت فتنه، طحمه ابلیس، افساد اوست، گیاهی است، نوعی از گیاه شور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
چشم و چشمۀ بیرون اندازندۀ چرک و خاشاک را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ حَ)
چادر. (منتهی الارب) (آنندراج) :
گل از شقۀ غنچه پیوسته خندان
چو از طرحۀ مهد یکروزه کودک.
؟ (از جنگی خطی مورخ بسال 641هجری قمری).
، طیلسان ایرانیان. (فرائدالدریه)
لغت نامه دهخدا
(طَ یَ)
طحیه من السحاب، ابر پاره. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
زمین هموار نرم میان سنگستان. ج، صحر. (منتهی الارب). صحراء. (مهذب الاسماء) ، سرخی سپیدی آمیخته. (منتهی الارب) ، تیرگی با سرخی کمی به سپیدی آمیخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ رَ)
جمع واژۀ ساحر. (از غیاث) :
گر همی فرعون قومی سحره پیش آرد
رسن و رشتۀ جنبنده بمار انگارد.
منوچهری.
باله و باله و باله که غلط پندارد
مار موسی همه سحرو سحره اوبارد.
منوچهری.
سحرۀ بابل سخرۀ انامل او بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- سحرۀ فرعون، ساحرانی که با موسی علیه السلام معارضه کرده بودند. (غیاث) : و در تدارک وقایع و حوادث، سحرۀ فرعون جهل را ید بیضا و دم سیما نموده. (سندبادنامه ص 146). و عصای او حبایل سحرۀ فرعون بیوبارید. (سندبادنامه ص 221)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
اولین سحر که صبح کاذب باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). سحر بازپسین از صبح. (مهذب الاسماء). سحر اعلی یعنی اول سحر. (اقرب الموارد) ، جای برابر میان سنگستان. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ تَ کَ)
طفور. (منتهی الارب). برجستن. بالا برجستن. (منتهی الارب). برجستن از روی چیزی: و چون وحشی در دام افتاده را که صیاد بازیچه و مضحکه را رسن فرا او گذارد تا او به نشاط طفره کند. (جهانگشای جوینی) ، در اصطلاح ابراهیم بن سیار نظام، مقابل مشی، در اصطلاح طبیعیون، از نقطه ای به نقطه ای رسیدن، بی پیمودن مسافت فاصله بین آن دو، و آن محال است. در میان زدن. فاصله که در کاری افتد. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات و هم صاحب آنندراج گوید: نزد اهل حکمت طفرهالزاویه عبارت است از اینکه شیئی صغیر اکبر گردد از شیئی کبیر بی آنکه مساوی کبیر شود و تقریرش اینکه زاویه که پیدا میشود فیمابین محیط دائره و قطرآن اعظم باشد از جمیع زاویه های حاده که پیدا شوند در میان دو خط مستقیم و برهانش مذکور است و در مقالۀثالثه تحریر اقلیدس وقتی که اندک حرکت دادیم سر قطررا بجانبی با وجود ثابت ماندن سر دیگرش پس از این حرکت آن زاویۀ حاده که از هر سه اقسام زاویه صغیرتر بود ناگاه زاویه منفرجه گردید که اکبر اقسام خود است انگشت در اثنای حرکت مذکوره زاویۀ قائمه که متوسطالحال بود در خردی و کلانی و این نیست مگر طفره که شیئی صغیر با شیئی متوسط برابر نشده ناگاه کبیر گردد.
- طفره زدن، تعلل کردن در ادای دین و امثال آن
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
سرشیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طُ عَ)
دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومه شهرستان دامغان در 42هزارگزی شمال خاوری دامغان و 24هزارگزی شمال شوسۀ دامغان به شاهرود. کوهستانی و سردسیر با 705 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و حبوبات و لبنیات و مختصر میوه. شغل اهالی زراعت و گله داری است و عده ای برای تأمین معاش زمستان به مازندران میروند. صنایع دستی زنان کرباس بافی. از طریق مهماندوست و بق اتومبیل میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
گویند: لقیته صحره بحره، بالفتح بلاتنوین، یعنی دیدم او را گشاده بی حجاب و پرده و کذا صحره بحره بالتنوین. (منتهی الارب). دیدم او را رویاروی. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طِ مِ رَ)
پارۀ ابر، موی. (منتهی الارب) (آنندراج). ومنه: ما علی رأسه طحمره، ای شعره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
زمینی است غربی وادی صفراء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر، واقع در 78 هزارگزی شمال خاوری شادگان، کنار راه اتومبیل رو تابستانی خلف آباد به بهبهان. دشت، گرمسیر، مالاریائی با 150 تن سکنه. آب آن از چاه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از طایفۀ آلبوغش هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
از توابع صحره: لقیه صحره بحره، ملاقات کرد او را بی پرده و حجاب. (منتهی الارب)
شهر. زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) ، به پایتخت
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
برجستن، پر کردن مشک، به زه کردن کمان را. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طهره
تصویر طهره
پاکی، شستن به آب شستن آبشویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره
تصویر طیره
خجلت و خجالت، شرمسار، خجل، فال بد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طثره
تصویر طثره
لای لجن، آب دفزک، فراخزیستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طحله
تصویر طحله
سپرز رنگی رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی
فرهنگ لغت هوشیار
ویدانک ویلان هم آوای پیلان (فرصت و فاصله میان کاری)، برجستن به بالا جستن، سرشیر جستن برجستن پریدن از بلندی، انتقال جسم است از جزو مسافتی به جزو مسافتی دیگر بدون آن که از اجزای ما بین گذر کند و محاذی آن قرار گیرد و به عبارت دیگر انتقال از مسافتی به مسافتی دیگر و از مکانی به مکانی دیگر بدون گذشتن از مسافت متوسط و این امر محال است
فرهنگ لغت هوشیار
هوشبام بامداد دروغین جمع ساحره جادوگران: طلسم سحره فرعون ببستی (دیو گاو پای)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحره
تصویر بحره
شهر، مرغزار، آبخیز، تالاب، بوستان بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره
تصویر طیره
((رِ))
شرم، آزرم، آزردگی، خجل، شرمنده، دلتنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیره
تصویر طیره
((طَ یْ رَ یا طِ یْ رِ))
سبکی، سبکسری، خشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طیره
تصویر طیره
فال بد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طفره
تصویر طفره
((طَ رِ))
پریدن، پریدن از بلندی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سحره
تصویر سحره
((سُ حَ رَ یا رِ))
جمع ساحر، جادوگران
فرهنگ فارسی معین