جدول جو
جدول جو

معنی طبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

طبیدن
(مَ مِ بَ تَ)
تپیدن باشد که حرکت کردن و برجستن است مر اعضای آدمی و حیوانات دیگر را بهنگام کشتن. (برهان). لرزیدن. ضربان و حرکت کردن، مانند دل و رگ و نبض. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
سخن لاف و گزاف گفتن، هرزه گویی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طلبیدن
تصویر طلبیدن
طلب کردن، خواستن، برای مثال مرا بدل ز خراسان زمین یمگان است / کسی چرا طلبد مر مرا و یمگان را (ناصرخسرو - ۱۱۸)، دعوت کردن، نیاز داشتن، جستن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ نَهْ زَ دَ)
خائیدن. جویدن، پایمال نمودن، زدن. فرسودن با پا، خمیده شدن، پیر. بیکاره شدن، بچنگ درآوردن، ربودن، جوشاندن، برشته کردن، شکستن، پنهان شدن، بازگشتن، خفه کردن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ دَ)
از جای گشتن و از جای کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (آنندراج) ، کوفته خاطر شدن. رنجیدن. (آنندراج) :
مکیبید و از راستی مگذرید.
فردوسی (از آنندراج).
جای غول است این سرای پرنهیب
مردمی خواهی از این مردم بکیب.
امیر حسینی.
چون از پادشاه و امرای موافق نهایت کبیده بود... (مقدمۀ سیرالمتأخرین نواب سید غلامحسین طباطبائی) ، از راه دوستی و صداقت بازگشتن. (آنندراج ذیل کبیده). و رجوع به کیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(طَ دَ / دِ)
گرم شده. تبیده، مجازاً تبدار. باتب:
بطبع چون جگر عاشقان طبیده و گرم
برنگ چون علم کاویان خجسته بفال.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ کَ / کِ دَ)
اصلش تپیدن است، و یک مصدر بیش ندارد در اصل بمعنی گرم شدن است، چون کمال گرمی رابیقراری لازم است، لهذا مجازاً بمعنی غلطیدن می آید. (آنندراج) ، تلواسه کردن. اضطراب. اضطراب داشتن. مضطرب گشتن. بی آرامی کردن. تبعرض. لعلعه. هیع. ترجرج. رجراج. لیعان. (منتهی الارب) :
کنون که نام گنه میبری دلم بطپد
چنان کجا دل بد دل طپد بروز جدال.
آغاجی (از لغت فرس چ اقبال ص 116).
تا سحر هر شب چنان چون میطپم
جوزۀ زنده طپد بر بابزن.
آغاجی.
یکایک به برف اندرون ماندند
ندانم بدانجای چون ماندند
زمانی طپیدند در زیر برف...
بر آن کوه خارا زمانی طپید
پس از کین و آوردگه آرمید.
فردوسی.
به مجلس اندر تا ایستاده ای، دل من
همی طپد که مگر مانده گردی ای دلخواه.
فرخی.
من شعر بیش گویم، تا شاه را خوش آید
الفاظهای نیکو ابیاتهای جاری
گر تو بهر مدیحی چندین طپید خواهی
نهمار ناصبوری نهمار بیقراری.
منوچهری.
شیر از درد و خشم یک جست کرد، چنانکه بقفای پیل آمد و می طپید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اسبان از آن خمر خوردند، همه بیفتادند، سمردون از آنجا رفت و همه را در هم بست، چون با خود آمدند، یکزمان بطپیدند. (قصص الانبیاء ص 167).
مر مرا گویی توآنچت خوش نیاید همچنان
ور بگویم از جواب من چرا باید طپید.
ناصرخسرو.
حایض او، من شده به گرمابه
ماهی او، من طپیده در تابه.
سنائی.
کرده ست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده می طپم چو سیماب امشب.
سیدحسن غزنوی.
مردی پیر و مقبول القول را پیش بهرام و فرامرز فرستاد و گفت: بسیار مطپید، و دست از بوالعجبی بدارید و همینجا بخانه بنشینید... تا من بشوم و چنانکه بباید کار بسازم، و بجهت شما نان پدید کنم. (تاریخ طبرستان).
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید
زآن ضربتی که بر سر شیر خدا زدند.
محتشم.
، از جای جهیدن. (صحاح الفرس) ، دست و پا زدن. پر و بال زدن: و هرچ فرشته بر کافری زدی همه اندامش شکسته شدی، کافر بیفتادی و همی طپیدی، و هیچ جای جراحت پیدا نبودی. (ترجمه طبری بلعمی).
تن کشته با مرده یکسان شود
طپد یک زمان پس تن آسان شود.
فردوسی.
بچنگ و بمنقار چندی طپید
چو نیرو بشد زآن سپس آرمید.
فردوسی.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید...
نه بنالید از ایشان کس و نه کس بطپید.
منوچهری.
چو ماهی بسینه درون جان تو
چنان می ز بهر رهایش طپد.
ناصرخسرو.
ماهی از دریا چو در صحرا فتد
میطپد تا باز در دریا فتد.
(از اختیارات شیخعلی همدانی از کتب عطار).
در راه اشتیاقت جانها ز انتظارت
چون مرغ نیم بسمل در خاک و خون طپیده.
عطار.
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
چو بلب رسید جانم پس از این دگر تو دانی.
عطار.
تشنگان لبت ای چشمۀ حیوان مردند
چند چون ماهی بر خشک توانند طپید.
سعدی.
مؤمن بدر مرگ چو آن عالم آنرا ببیند بطپد، و بر خود زند، چنانکه مرغ از قفس درخت سبز را ببیند و در آزادی آن پر و بال زند. (کتاب المعارف).
- برطپیدن، و دل برطپیدن، اضطراب. لرزیدن. هراسیدن. پریشانی:
چو آگاهی کشتن او رسید
به بر در دلش درزمان برطپید.
فردوسی.
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل اندر بر او همی برطپید.
فردوسی.
سخن چون به گوش سپهبد رسید
ز شادی دل اندر برش برطپید.
فردوسی.
چو ارجاسب پیکار از آن گونه دید
ز غم سست گشت و دلش برطپید.
فردوسی.
نرنجم ز خصمان اگر برطپند
کزین آتش پارسی در تبند.
(بوستان).
- درطپیدن، در خود طپیدن. جنبیدن و اضطراب شدید دل در حال تأثری نیک یابد:
حسودی که یک جو خیانت ندید
ز کارش چو گندم به خود درطپید.
سعدی (بوستان).
- طپیدن دل یا دل طپیدن، ضربان قلب خفق و خفقان. (منتهی الارب) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). وجیف. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) :
کنون که نام کنیسه برد دلم بطپد
چنان کجا دل بددل طپد به روز جدال.
آغاجی.
همی دلت بطپد زو بسان ماهی از آنک
ز منزل دل تو قصد زی سفر دارد.
ناصرخسرو.
شبی پای عمرش فروشد بگل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل.
سعدی.
چنانم ز افعال و اعمال بد
که از هول دل دربرم می طپد.
نزاری قهستانی (دیوان چ روسیه ص 47).
رواست در بر اگر می طپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد.
حافظ.
- طپیدن کشته، سهف. طپیدن کشته در خون. شحط. شحوط. (منتهی الارب).
- طپیدن مرغ، پر و بال زدن چنانکه در قفس، یا پس از بسمل شدن در خون
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ دَ)
مصدر برساخته ای از طلب. دعوت کردن. خواندن. آواز کردن، خواستن. درخواستن. ابتغاء. جستن:
سرای و قصر بزرگان طلب تو در دنیا
چو مامه (؟) چند گزینی تو جای ویرانی.
منجیک.
شهریاری که خلافت طلبد زود فتد
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز.
فرخی.
ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم
من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی.
عنصری.
طاهر را مثال بود تا مال ضمان گذشته و آنچه اکنون ضمان کرده بودند بطلبد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345). حریص را راحت نیست زیرا که وی چیزی طلبد که شاید که وی را ننهاده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339).
بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آنک او ز مردگان طلبد یاری.
ناصرخسرو.
آن می طلبد همی و آن گل
چون تو نه چنین و نه چنانی.
ناصرخسرو.
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
کم بر آن سان که همه خلق جهان می طلبد.
ناصرخسرو.
مرا مکان به خراسان زمین به یمگان است
کسی چرا طلبد در سفر خراسان را.
ناصرخسرو.
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است.
خیام.
فرمود که مردی هنرمند باید طلبید. (کلیله و دمنه). ماده گفت جائی باید طلبید. (کلیله و دمنه). و جباران کامگار در حریم روزگار او امان طلبیدند. (کلیله و دمنه). زاهد... منزلی دیگر طلبید. (کلیله و دمنه). زاهد... جائی طلبید که پای افزار گشاید. (کلیله و دمنه).
زمانه زو طلبد امر و نهی، نز گردون
کسی طلب نکند کارزرگر از جولاه.
فلکی.
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین.
خاقانی.
نتوان طلبید نانهاده.
کمال الدین اسماعیل.
ای نسخۀ اسرار الهی که توئی
وی آینۀ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی.
مولوی.
مطلب گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتی است هنی.
سعدی (گلستان).
طریق صدق بیاموز و آب صافی دل
براستی طلب آزادگی ز سرو چمن.
حافظ.
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
در دم طلبی قدم همی زد
دم می طلبید و دم نمی زد.
ایرج.
- گواهی طلبیدن، گواهی خواستن
لغت نامه دهخدا
(مَحْوْ شُ دَ)
ظاهراًبمعنی راهزنی کردن و دزدی و عیاری است:
مر او را خود ز جنس خود رهاندی
که شد طرار در ایمان طریدن.
ناصرخسرو (دیوان ص 366).
و رجوع به تریدن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ / گِ / گَ کَ دَ)
تپیدن و لرزیدن. (ناظم الاطباء). لرزیدن باشد. (فرهنگ اوبهی). اضطراب و بیقراری کردن و طبیدن بطای حطی رسم متأخرین است. (آنندراج) :
چو آواز سم ستوران شنید
فلاطوس را دل همی برتبید.
عنصری.
مخلص بزیر تیغ ستم اینقدر متب
عاشق کسی ندیده چنین اضطراب کن.
مخلص (از آنندراج).
، گرم شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ رَ / رِ بَ تَ)
سخنان لاف و گزاف گفتن. هرزه گویی کردن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَ دَ)
به یکطرف برگشتن، نشستن، قرار گرفتن در جای مانند نشستن پرندگان، آرمیدن هر جایی در شب، آویختن چیزی بر سر، چیزی به دور کمر بستن. (از ناظم الاطباء). اما این معانی همه مخصوص به ناظم الاطباء است
لغت نامه دهخدا
(لَ بَ تَ)
لهجه ای درربودن. ربودن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ربودن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شُ دَ)
بلغور کردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربیدن
تصویر ربیدن
لهجه در ربودن و گرفتن و تاراج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
هرزه گویی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
بیکسو رفتن کناره کردن، از جایی بجایی کشیدن، تحاشی کردن، از راستی بکژی شدن انحراف: مکیبید و از راستی مگذرید، فریفتن، بعشق: یارب بیافریدی رویی بدین مثال خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب، (شهید بلخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طلبیدن
تصویر طلبیدن
دعوت کردن، خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
نادرست نویسی تپیدن به آرش گرم شدن است ولی به جای ناآرامی و غلتیدن به کار می رود تپیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طریدن
تصویر طریدن
دزدیدن سرقت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیدن
تصویر تبیدن
تپیدن و لرزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیدن
تصویر لبیدن
((لَ دَ))
سخنان لاف و گزاف گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طلبیدن
تصویر طلبیدن
((طَ لَ دَ))
خواستن، جستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طریدن
تصویر طریدن
((طَ دَ))
دزدیدن
فرهنگ فارسی معین
احضار کردن، خواندن، تقاضا کردن، فرا خواندن، دعوت کردن، فراخوانی کردن
متضاد: راندن، طرد کردن، خواستن، طلب کردن، جستن، جست وجو کردن، اقتضا کردن، لازم داشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد