جدول جو
جدول جو

معنی طبلق - جستجوی لغت در جدول جو

طبلق
(طَ لَ)
دستۀ کاغذ. (آنندراج). رجوع به طبق شود
لغت نامه دهخدا
طبلق
دسته گاغذ
تصویری از طبلق
تصویر طبلق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طبلک
تصویر طبلک
طبل کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ویژگی هر چیز دورنگ، به ویژه سیاه و سفید، پرهای سیاه و سفیدی که سپاهیان و رزم جویان به کلاه خود می زدند، مطلق اسب
ابلق ایام: کنایه از دنیا و روزگار و زمانه به اعتبار روز و شب، ابلق چرخ، ابلق فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبله
تصویر طبله
طبل کوچک، صندوقچه یا قوطی یا ظرفی از چوب یا شیشه که در آن عطر نگه داری می کردند، طبل عطّار برای مثال طبلۀ عطار است گویی در میان گلستان / تخت بزّاز است گویی در میان لاله زار (امیرمعزی - ۲۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طباق
تصویر طباق
متضاد، مطابق، برابر، دو چیز را با هم سنجیدن و موافق ساختن
فرهنگ فارسی عمید
(طَ)
زمانۀ دراز. یقال: قام عنده طبیقاً، ای زماناً طویلاً، موافق. برابر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
روشن و ممتاز گردیدن راه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَلْ لَ)
گوسفند خرده. (مهذب الاسماء). گوسفندان ریزه که کلان نشوند. بزهای کوتاه بالا و فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
زن رها شده از قید نکاح. (منتهی الارب). زن طلاق داده. طلاق گرفته. مطلّقه. زن آزاد شده از بند زوجیت، صاحب رهائی. رها. (غیاث اللغات). یله. آزاد، طلاق گوینده. طلاق دهنده. ج، طلّق، ناقهٌ طالق، ناقۀ بی مهار بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب). لازمام علیها. (مهذب الاسماء). ماده شتری که رها کرده اند تا هر جای خواهد چرد، نعجهٌ طالق ٌ، میش بر سر خود گذاشته. میشی که رها کرده اند تا هر جای خواهدچرد، ناقۀ متوجه به طرف آب. (منتهی الارب). اشتری روی به آبشخور نهاده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
جمع واژۀ طبقه. رجوع به طبقه شود
لغت نامه دهخدا
(طُبْ با)
درختی است که در کوههای مکه روید. نوشیدن و ضماد آن نافع است مر زهرها را و جهت خارش و گر و تبهای کهنه و مغص و یرقان و سده های جگر شدیدالاسخان است. (منتهی الارب) (آنندراج). غافث است و آن گلی باشد لاجوردی و درازشکل و از حوالی کوهستان شیراز آورند گرم و خشک است در اول و دوم. (برهان). درختی است که در کوهستان مکه میروید و نافع سموم است و امراض دیگر، سپرم بیابانی. (مهذب الاسماء). طباق: یسمی شجرالبراغیث. یطول نحو قامه مزغب، یدبق بالید، و له زهر الی الصفره و یدرک بالجوزاء و تبقی قوته زماناً و هوحار یابس فی آخرالثانیه اذا اقترش اورض طرد الهوام کلها خصوصاً البراغیث و طبیخه یحلل الاورام نطولاً و یجلوه و شرباً یفتح السدد و یزیل الیرقان و اوجاع القلب و المعده. قیل و یفتت الحصی و یدر الطمث، و هو یصدع المحرور و یثقل الرأس و تصلحه الکزبره و شربته ثلاثه. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). نباتی است که در اندلس بجای غافث استعمال میکنند شجرۀ او بقدر قامتی و برگش مثل برگ زیتون و درازتر از آن و زغب دارد با چسبندگی و با تلخی و تندی و بوی کریه دارد و او را طباق منتن نامند و قسم صغیر او بقدر شبری برگش زودشکن وگلش مایل بزردی و بی بوی و با اندک شیرینی در آخر دوم گرم و خشک و افتراش او گریزانندۀ هوام و کیک و کبیرا و قوی تر از صغیر. و گل او مفتح و مقوی جگر و مدرحیض، و مخرج مشیمه و جنین و تریاق سموم و جهت درد جگر و مهیج و برگ و گل آن مسهل اخلاط سوخته و جهت مغص و یرقان سددی و صرع بلغمی و طبخ او جهت درد رحم، و ضمادش جهت درد سر و با روغن جهت کزاز و از تبها و جرب و حکه نافع و مصدع محرورو مصلحش گشنیز و شربتش تا دو درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). شجرهالبراغیث
لغت نامه دهخدا
(طَ)
منسوب به طبل.
- استسقاء طبلی، نوعی از استسقاء، و آن بیماریی باشد که شکم بیمار بیاماسد و از هر سوی بکشد، و چون بر آن زنند آوای کوس کند
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ساعتی از شب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، طبق
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام قلعۀ سموأل بن عادیای یهودی و آنرا ابلق فرد نیز خوانند. و مشرف باشد بر تیما، میان حجاز و شام و آثار ابنیه ای از خشت خام بدان جا برجایست و از آنرو آن قلعه را ابلق خوانند که از دور بسیاهی و سپیدی زند
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
طبله. صندوقچۀ کوچک. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، سلۀ عطار. بویدان: جونه، طبل عطار. بیله، باله، طبلۀ عطار. قسمه وقسمه، طبلۀ عطار. عتید، طبله یا حقه که در آن خوشبوی نهند. طبلۀ مشک، لطیمۀ مشک. ربعۀ عطار. درج،دوکدان و طبلۀ زنان که در وی بوی خوش نهند. شریط، طبلۀ زنان که در وی بوی خوش نهند. صونه، طبله ای که در آن خوشبوی نگاه دارند. (منتهی الارب) :
زین چو شود باغ طبلۀ عطار
زآن شود راغ تختۀ بزاز.
مسعودسعد.
هر آن چشمی که عشق از طبلۀ خود سرمه ای دادش
سر آن تاجوربیند که بر خاکش قدم سازد.
سنائی.
روی پرآژنگشان ازاشک خون مست آنچنانک
در میان طبلۀ شنگرف پشت سوسمار.
سنائی.
ای رنگ رخت گونۀ گلزار شکسته
یک موی تو صد طبلۀ عطار شکسته.
سوزنی.
به طبله های عقاقیر میر ابوالحارث
به میلهای بواسیر میر ابوالخطاب.
خاقانی.
نیاساید مشام از طبلۀ عود
بر آتش نه که چون عنبر ببوید.
سعدی.
دانا چو طبلۀ عطار است، خاموش و هنرنمای. (گلستان).
، طبلۀ بازیاری. چیزی است از مو بافته که قوشچیان بر دست دارند، چون آنرا مقابل باز بپرواز آمده حرکت دهند، باز بازآید و بر دست جای گیرد. (آنندراج) :
آخر آن ترک شکارافکن به دام ما نشد
طبله از بال پری بستیم و رام ما نشد.
سیدحسین جرأت بن سیدعلی سبزواری.
، قسمی طبل در بنگاله.
- شکم طبله کردن، کنایه از شکم بارگی کردن. پر خوردن. طفیلی شدن:
اگر خودپرستی شکم طبله کن
در خانه این و آن قبله کن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(طَ لَ)
دپلک. طبل خرد. (آنندراج). کوبه. (مهذب الاسماء) (زمخشری) عرطبه. (السامی). دبدبه. دمامه. (زمخشری) : کوبه، طبلک باریک میان. (منتهی الارب). نقارۀ جفتی. (ناظم الاطباء) : با وی طبلک میزدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 414).
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند.
مولوی.
، بویدان. جونه، کلاه و تاج درویشان. عصابه. (ناظم الاطباء).
- طبل و طبلک بازیاران، طبلی خرد که برای برانگیختن مرغان شکاری بکار است: نقارۀ کوچک باشد که بازداران و میرشکاران همراه خود دارند هرگاه که صید برابر زمین نشسته یا در آب شناور ببیند، آن نقاره را میزنند تا از آواز آن صید از جای خود برخاسته بپرواز آید و ایشان باز را بر آن سر دهند. (غیاث اللغات) (آنندراج). طبلی است کوچک که نواختن آن بازهای شکاری را بسوی شکار حرکت میدهد:
چو در نالیدن آمد طبلک باز
درآمد مرغ صیدافکن به پرواز.
نظامی.
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(طُ)
اسم ترکی سعد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). همین نام در فهرست مخزن الادویه بصورت ’طبلاف’ آمده است
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لَ)
مبلّقه. اصلاح شده. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی مذکر از تبلیق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با چوب ساج تخته پوش شده. (ازفرهنگ جانسون). و رجوع به تبلیق و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(هََ بَلْ لَ)
کوتاه قامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). کوتاه قامت فربه. (معجم متن اللغه). لام آن بدل است از نون هبنق. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بعض لغت نامه نویسان فارسی این کلمه را معرب ابلک فارسی گفته اند لکن لغویون عرب اشاره ای بدان نکرده اند. دورنگ:
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
تصویری از طباق
تصویر طباق
موافق، برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تبوراک خود تبوراک است این تهدید ها پیش آن چه دیده است این دید ها (مثنوی) طبل کوچک طبل خرد کوبه دبدبه، بویدان جونه، کلاه و تاج درویشان. یا طبلک بازیاران. طبلی خرد که صیادان برای بر انگیختن مرغان شکاری که با خود دارند و هر گاه که صید را بر زمین نسشته یا در آب شناور بینند آن طبل را نوازند تا از آوازش صید از جای بر خیزد و به پرواز در آید و ایشان باز را بر سر دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تبوراک، بیله پیله، بویدان، خاشکدان تبنگو (صندوق)، پتنی تبگ بزرگ، آماسه صندوق کوچک صندوقچه، بویدان سلمه عطار جونه طبل عطار، طبق چوبین بزرگ که میوه های فروختنی را در آن گذارند، قسمی طبل در بنگاله. یا طبله بازیاری. آلتی است از موهای بافته که قوشچیان بر دست دارند و چون آن را مقابل باز پرواز آمده حرکت دهند باز بر گردد و بر دست جای گیرد. یا شکم طبله کردن، پر خوردن شکمبارگی کردن، طفیلی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
خشک آمار (استسقا) از بیماری ها منسوب به طبل. یا استسقاء طبلی. نوعی استسقاء و آن بیماریی باشد که شکم بیمار بیاماسد و از هر سوی بکشد و چون بر آن زنند آوای طبل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیق
تصویر طبیق
تسویی از شب هاسری از شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالق
تصویر طالق
رها، هلیده (مطلقه مطلقه)، وانهاده رها کرده یله کرده
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طباق
تصویر طباق
((طِ))
سنجیدن و موافق کردن دو چیز با هم، مطابق، برابر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبلک
تصویر طبلک
((طَ لَ))
طبل کوچک، جعبه ای که عطار در آن عطر را نگه می دارد، کلاه و تاج درویشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبله
تصویر طبله
((طَ لِ))
صندوق کوچک، جعبه عطار، طبق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
((اَ لَ))
دو رنگ، پیس، پیسه، سیاه و سفید، مجازاً روزگار، زمانه. ابلک هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ابلک، سیاه سفید، دورنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
دورنگ، دومایه، سفیدوسیاه، روزگار، زمانه، خلنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بویدان، جونه، حقه، درج، صندوقچه، طبق، طبل، طبلک، شکم بارگی، برآمدگی، اندود ورآمده، اندودجداشده از دیوار یا سقف
فرهنگ واژه مترادف متضاد