جدول جو
جدول جو

معنی طبعساز - جستجوی لغت در جدول جو

طبعساز(شُمَ / مِ)
سازگار با مزاج. مساعد با طبیعت. موافق با مزاج:
به گوش آواز هر مرغی لطیف و طبعساز آید
بدست می ز شادی هر زمان بانگ جواز آید.
فرخی.
تا طبعسازباشد دینداری
شیریست تازه ریخته بر شکر.
ناصرخسرو.
نسازد ترا طبع با گفتۀ او
چو گفتار تونوفتد طبعسازش.
ناصرخسرو.
آمدم تا طبع را سازم ز مدح تو غذا
مدح تو طبع مرا باشد غذای طبعساز.
سوزنی.
، اهل نشاط و طرب:
گرش پنهانک مهمان کنی از عامه بشب
طبعساز و طربی یابیش و رودنواز.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدساز
تصویر بدساز
بدخلق، بدخو، ناسازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبعا
تصویر طبعا
بالطبع، طبیعتاً
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
روز. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ رِ)
یکی از دهات بلوک فخر عمادالدین از توابع استرآبادرستاق که در وقفنامۀ مورخ سال 989 هجری قمری / 1581 میلادی در تصرف سادات شیرنگ میباشد، نامی از آن برده شده است. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 127)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
دو طبس. قصبۀ ناحیه ای است بین نیشابور واصفهان که آنجا را به نام قهستان قاین نیز میخوانند، و آن عبارت است از دو شهر که هر دو را به نام طبس ذکر میکنند. یکی را طبس عناب و دیگر را طبس تمر میگویند... ابوالحسن علی بن محمد المدائنی گوید: نخستین شهری که از بلاد خراسان در آغاز فتوحات اسلام فتح شد طبسان بوده، و آن دو شهر را دو دروازۀ خراسان نام نهادند. فتح این شهر به دست عبدالله بن بدیل بن ورقاء در روزگار خلافت عثمان بن عفان بسال 29 هجری قمری صورت گرفت، و پس از این فتح آهنگ تسخیر خراسان کردند و بدانجا داخل شدند، طبسان بین نیشابور، اصفهان و شیراز و کرمان واقع گردیده است، مالک بن الریب المازنی در این بیت از قصیدۀ خود طبسان را منظور داشته است که گوید:
دعانی الهوی من اهل اودو صحبتی
بذی الطبسین فالتفت و رائیا.
... و از آنجا گروهی از دانشمندان برخاسته اند... (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 27). شهرستانی است به خراسان. (منتهی الارب). و رجوع به کتاب المعرب جوالیقی ص 229 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ فَ قَ / قِ دَ)
بالطبع. طبیعه. خواهی نخواهی
لغت نامه دهخدا
(طَ)
هذا طبعان الامیر: گلی که بدان مهر کرده شود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دارندۀ ساز و برگ، آماده، مهیا، مرتب:
ازاو کار مقدس چو باساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
چیزی که ساخت خوب نداشته باشد. (آنندراج). بدساخت. بد ساخته شده، هیاهو کردن علیه کسی. فریاد کردن. بانگ زدن. صدا کردن. (از دزی ج 1 ص 57)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ / نِ سَ)
شماع. کسی که شمع می سازد و می فروشد. (ناظم الاطباء). مرادف شمعریز. (آنندراج) :
چراغی که می سازی از جام مل
نمی آید از شمعسازان گل.
ملا طغرا (از آنندراج).
رجوع به شمعریز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ دَ / دِ)
بافتۀ طبع. نسیج قریحه:
حلۀ طبعباف وصف ترا
بوده انفاس صدق من مزدور.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ)
مهربان. دمساز. سازگار. دلخواه:
گر نفسی طبعنواز آمدی
عمر ببازی شده بازآمدی.
نظامی.
طبعنوازان و ظریفان شدند
با که نشینی که حریفان شدند.
نظامی.
چون سخن گفته شد به رفق و به راز
سخن دلفریب طبعنواز.
نظامی.
چند از آن داستان طبعنواز
گفت و آن نازنین شنید بناز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
طلاکار، کیمیاگر:
شود شمشۀ زر از این باده خس
طلاساز را دردش اکسیر بس.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدساز
تصویر بدساز
بد ساخته شده بد ساخت مقابل خوش ساخت، بد سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهساز
تصویر بهساز
کسی که چیز خوب بسازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبع ساز
تصویر طبع ساز
سرشت ساز مساعد با طبیعت موافق با مزاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بساز
تصویر بساز
ساخته آماده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبعا
تصویر طبعا
به سرشت طبیعه بالطبع بطبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبعاً
تصویر طبعاً
((طَ عَ نْ))
طبیعتاً، به طبع، بالطبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بساز
تصویر بساز
((بِ))
سازگار، قانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برساز
تصویر برساز
جاعل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طبعا
تصویر طبعا
به خودی خود
فرهنگ واژه فارسی سره
زرگر، کیمیاگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرسند، سازشگر، موافق، سازگار، قانع
متضاد: ناسازگار، آماده، ساخته، مهیا
متضاد: نامهیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درست کن، بساز، سازش کن
فرهنگ گویش مازندرانی