جدول جو
جدول جو

معنی طبخی - جستجوی لغت در جدول جو

طبخی
(طَ)
منسوب به طبخ، پخت. آنچه ویژۀ فن آشپزی باشد
لغت نامه دهخدا
طبخی
(طَ)
وی از قزوین است واوقات خود را بطباخی میگذراند. شخصی است درویش نهاد و نامراد. کهنه شاعر است و شعر خود را چنان دردمندانه و مؤثر میخواند که بشنونده رقت دست میدهد. بمناسبت شغلش که عاشقی نیز بر آن افزوده و مزید علت شده است، همواره گریان و پریشان است. این ابیات از اوست:
نی غم ما و نه پروای دل ما یار را
در میان بیهوده از ما رنجشی اغیار را
نمونۀ تن فرسودۀ شهید تو بود
همای عشق به دشتی که استخوان انداخت
کم التفاتی ازغمزۀ تو فهمیدم
تبسم تو مرا باز در گمان انداخت.
یک شب انیس دیدۀ گریان من شدی
بستی به روی دیدۀ من راه خواب را.
فتاد پرتو روی توام بخلوت دل
چه شعله ها که برآمد ازین چراغ مرا.
طبخی وجود توست درین ره حجاب تو
آهی ز دل برآر و بسوز این حجاب را.
رجوع به تاریخ ادبیات ایران ادوارد براون ترجمه رشیدیاسمی ص 88 شود. (ترجمه مجمعالخواص ص 199)
لغت نامه دهخدا
طبخی
منسوب به طبخ، آن چه ویژه فن آشپزی است پخت
تصویری از طبخی
تصویر طبخی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطبخی
تصویر مطبخی
آشپز، آنکه کارش پختن خوراک است، خورشگر، پزنده، باورچی، خوٰالیگر، طابخ، طبّاخ
آنکه در آشپزخانه کار می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبیخ
تصویر طبیخ
هر چیز پخته شده مانند غذا، آجر و گچ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبری
تصویر طبری
از مردم طبرستان، طبرستانی، مازندرانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طباخی
تصویر طباخی
آشپزی، هنر روش پختن غذاها، شغل و عمل آشپز، طباخت، دست پخت
فرهنگ فارسی عمید
(طَ خَ)
سخت گول. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جام چوبین. طبشه. (دزی ج 2 ص 21)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
تلخی. مرارت:
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر باهیون.
رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
نوعی جامه است: و کتان و طبقی باید پوشید (اندر فصل تابستان) و کرباس نرم گازر شست که بتن بازنگیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
جبلی. صاحب غیاث اللغات گوید: طبعی منسوب به طبیعت است، چرا که حرف ثالث اگر با باشد در حالت نسبت حذف کنند، چنانچه مدنی منسوب به مدینه و بهمین حرکات نام فنی از فنون حکمت. و بفتح اول و سکون ثانی نیز آمده، در این صورت منسوب به طبع باشد. (غیاث اللغات). ذاتی. فطری. خلقی. گهری. گوهری. نهادی:
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
بفعل طبعی روی زمین فروزانند.
مسعودسعد.
، آنکه طبیعت پرستد. طبعی مذهب:
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(طَ)
کلیبولی. یکی از شعرای قرن دهم عثمانی است. وی از اهالی کلیبولی بوده و نامش سلیمان است. مدتی به قضاوت اشتغال داشته و بعدها در بغداد به دفترداری پرداخته است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
یکی از شعرای عثمانی است. وی در قرن دهم هجری میزیسته و به اشتب زاده شهرت داشته. از اوست:
عارضک شوقیله یا قدم سینه م اوزره تازه داغ
سینه ده شاه خیالک قوروی بر گلگون اوتاغ.
(قاموس الاعلام ترکی)
یکی از شعرای عثمانی است. وی در قرن دهم هجری میزیسته و از دانشمندان عصر خود و تلامذۀ ابوالسعود افندی بود. بعدها حیثیت خود را بانهماک درعیش و عشرت لکه دار کرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
سمنانی. یکی از شعرای ایران و از اهالی سمنان بوده. از اوست:
شرح سوز دل که عمری از تو پنهان داشتم
گر نگویم دل، وگر گویم زبان میسوزدم.
(قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
احمد بن محمد بن ابراهیم طبسی تاجر، مکنی به ابونصر نزیل نیشابور. حاکم ابوعبدالله حافظ گوید: وی از ابوقریش محمد بن جمعه بن خلف قهستانی و جزوی روایت کرده است و گمان میکنم در نیشابور درگذشته است. (از انساب سمعانی برگ 367 الف)
محمد بن محمد طبسی و مکنی به ابوجعفر. نزیل جرجان. وی کتاب المجروحین را از ابوحاتم محمد بن حبان بستی روایت کرده است و ابومسعود بحلی حافظ از وی روایت دارد. (انساب سمعانی برگ 367)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
تبسی. قهوه سینی. دوری لعاب دار که روی آن فنجان قهوه گذارند، نعلبکی، بشقاب. ج، طباسی
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
منسوب به طبس که شهری است بین نیشابور و اصفهان و کرمان. (سمعانی ورق 367 ب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
نسبت است مر ابویعقوب فرقدبن یعقوب السبخی العابد از اهل ارمینیه. (لباب الانساب ص 528)
منسوب است بسبخ که شوره زار را گویند. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
منسوب به طبرستان. (منتهی الارب). اهل و ساکن مازندران. منسوب به طبرستان که مرکز آن آمل است و بیشتر از علماء که منسوب به طبرستان هستند ازآمل برخاسته اند. (سمعانی). و هر کجا (طبری) مطلق گفته شود، مورخ معروف طبرستانی مقصود است:
زآن سخنها که تازی است و دری
در سواد بخاری و طبری.
نظامی.
، کنایه از لب معشوق، منسوب به طبر که در اینجا مخفف طبرزد است که بمعنی نبات باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
لب طبری وار طبرخون به دست
مغز طبرزد به طبرخون شکست.
نظامی.
- بنفشۀ طبری، در مازندران و گیلان تقریباً از اوایل اسفند ماه بر هر دیواری و بر هر تل خاکی و مخصوصاً بر کنار جویبارها بنفشۀ با طراوت و نضارت بسیار روید و مردم از گل آن دسته بسته و یاران و دوستان را هدیه دهند:
بمنظر آمد باید که وقت منظر بود
نقاب لاله گشودند و لاله روی نمود
بنفشۀ طبری خیل خیل سر برکرد
چو آتشی که ز گوگرد بردویده کبود.
منجیک.
چون بهم کردی بسیار بنفشۀ طبری
باز برگرد و ببستان شو چون کبک دری.
منوچهری.
- بید طبری، طبرخون. سرخ بید. (اوبهی).
- جامۀ طبری، جنس از برودکه تنگ است: ترکه فی وسط الشتاء و شدهالبرد بقمیص واحد و کساء طبری. (ذیل تجارب الامم 3: 428).
یکفیک من سوء حالی ان سألت به
انی علی طبری فی الکوانین.
ابن الداهیهاحمد بن سیف.
رجوع به شرح احوال رودکی ج 1 ص 65 شود.
- درهم طبری، دو ثلث درهم شامی است. (منتهی الارب). صاحب کتاب النقود آرد: و طبری منسوب به طبریۀواسط است نه طبریۀ فلسطین و بجای درهم طبری، درهم طبرک نیز آمده است و در جمع آن گویند: الدراهم الطبریه. رجوع به النقود ص 23، 24، 91 و 149 شود.
- مداد طبری، نوعی مداد منسوب به طبرستان:
وآن دوات بسدین را نه سر است و نه نگار
در بنش تازه مداد طبری برده بکار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
منسوب به مطبخ. آنچه مربوط به آشپزخانه باشد، باورچی. (غیاث). آنکه طعام پزد. (آنندراج). این انتساب طباخی است و عمل آن را افاده می کند. (از الانساب سمعانی). طباخ. خوالیگر. آشپز. خوراک پز. دیگ پز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به مطبخ. آشپز و باورچی و طباخ و پزندۀ طعام و مباشر مطبخ و سررشته دار و محرر مطبخ. (ناظم الاطباء) : سه مطبخی و هزار دینار و بیست هزار درم نفقات را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 136). مطبخی را گفتم که چون بکار برد (نمک را) دیگر بار بیاید و ببرد. (مجمل التواریخ و القصص) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آن مطبخی باغ نهد چشم بر بره
همچون بره که چشم به مرعی برافکند.
خاقانی.
هر چه اندیشه در گمان آورد
مطبخی رفت و در میان آورد.
نظامی.
بفرمای تا مطبخی در نهفت
نهد جفته و آن را کند خاک جفت.
نظامی.
کاین فلک نی ز شاه آزاد است
دانم از پشت مطبخی زاده ست.
میرخسرو (از آنندراج)
مطبخی را دی طلب کردم که بغرایی پزد
تا شود زان آش کار ما و مهمان ساخته.
کاتبی ترشیزی (یادداشت ایضاً).
- مطبخی فلک، کنایه از آفتاب عالمتاب. (مجموعۀ مترادفات ص 13).
- دده مطبخی، کنیز مطبخی. رجوع به ترکیب بعد شود.
- ، کنایه از چرکین. شوخگن. (از امثال و حکم دهخدا).
- کنیز مطبخی، زن سیاهی که در مطبخ خدمت کند. دده مطبخی:
دستت چو نمی رسد به بی بی
دریاب کنیز مطبخی را.
(از امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(طَ بَ)
ابوجعفر محمد بن جریر از مشاهیر مورخان است. در تفسیر، حدیث، فقه و علوم دیگر هم ید طولائی داشته و یکی از ائمۀ زمان خود بشمار میرفته است. وی بسال 224 هجری قمری در شهر آمل از طبرستان تولد یافته، و در سنۀ 310 هجری قمری در بغداد درگذشته است. ابواسحاق شیرازی در کتاب ’طبقات فقهاء’ وی را یکی از مجتهدان عصر بشمار می آورد و ابوبکر خوارزمی معروف همشیره زادۀ اوست، و در اکثر علوم تألیفات داشته است و مشهورتر از همه کتاب معروف به ’تاریخ طبری’ میباشد که وقایع خلقت عالم را از زمان آدم تا عصر خود در آن آورده است. دیگر از تألیفات مهم وی تفسیر کبیر است کتاب تاریخ او از کتب موثق و معتبر بشمار میرود، به اختصار بفارسی هم ترجمه شده و ترجمه ترکی نیز دارد. وی در شعر و ادب نیز شهرۀ عصر خویش بوده است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به ابن جریر، محمد بن جریر، التفهیم بیرونی ص 489 و عقدالفرید ج 1 ص 27 و ج 4 ص 185 و ج 5 ص 27، 142، 147، 153، 159، 160، 168، 230، 231، 234 و ج 8 ص 20، ضحی الاسلام ص 166، حواشی ص 170، 239، 273، 283، 286، 290، 291، 325 و 326، ایران باستان ج 1 ص 101، 105، 478 و ج 2 ص 698، 953، 956، 991، 1164 و ج 3 ص 2529، 2530، 2548، 2549، 2551، 2552، 2557، 2558، 2560، القفطی ص 110، 361، حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 ص 12، 18، 19، 20، 22، 47، 49، 62، 72، معجم الادباء ج 6 ص 433، روضات الجنات ص 702، فارسنامۀ ابن البلخی ص 8، معجم المطبوعات ستون 1229، الاعلام زرکلی ج 2 ص 446، ایران در زمان ساسانیان ص 34، 40، 50، 53، 63، 66، 68، 72، 73، 84، 210، 236، 238، 239، 241، 242، 246، 255، 262، 267، 281، 292، 309، 310، 315، 316، 319، 327، 328، 350، 355، 358، 368 و تاریخ ادبیات ایران تألیف ادواردبراون ترجمه رشیدیاسمی ج 4 ص 292، 293، 297 شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قسمی نمک. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طلخی
تصویر طلخی
تلخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبری
تصویر طبری
پارسی تازی گشته تبری تبر زدی، لب دلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبسی
تصویر طبسی
نادرست نویسی تبسی تبرسی از مردم تبس منسوب به طبس از مردم طبس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبشی
تصویر طبشی
پارسی تازی گشته تبشی آوندی است لب گرد که از مس یا زر و سیم سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبعی
تصویر طبعی
زادی گوهری نهادیک چهریک جلبی ذاتی فطری گوهری نهادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقی
تصویر طبقی
پارسی است تبگی گونه ای جامه نوعی جامه است
فرهنگ لغت هوشیار
خشک آمار (استسقا) از بیماری ها منسوب به طبل. یا استسقاء طبلی. نوعی استسقاء و آن بیماریی باشد که شکم بیمار بیاماسد و از هر سوی بکشد و چون بر آن زنند آوای طبل کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیخ
تصویر طبیخ
پخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
خوالی، خوالیگر آشپز، دیگ افزار منسوب به مطبخ: آنچه مربوط به مطبخ باشد: حوایج مطبخی، کسی که در آشپزخانه کار کند آشپز: دستت چو نمیرسد به بی بی دریاب کنیز مطبخی را. (امثال و حکم دهخدا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طباخی
تصویر طباخی
عمل و شغل آشپزی طباخ دیگ پزی خوالیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبری
تصویر طبری
((طَ بَ))
اهل طبرستان، لهجه مردم طبرستان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طبعی
تصویر طبعی
((طَ))
ذاتی، سرشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طباخی
تصویر طباخی
آشپزی، خوالیگری
فرهنگ واژه فارسی سره