جدول جو
جدول جو

معنی طباقاء - جستجوی لغت در جدول جو

طباقاء
(طَ)
جمل طباقاء، شتر فرومانده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج). اشتر که گشن نکند. (مهذب الاسماء) ، رجل طباقاء، آنکه سخن بر وی بسته گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). گران زبان. (مهذب الاسماء) ، آنکه بپوشاند زن را بسینه جهت فربهی و گرانباری خود، مرد درمانده. مرد عاجز. مرد ناتوان. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طراقا
تصویر طراقا
طراق، صدا و آوازی که از کوفتن و شکستن یا ترکیدن چیزی برمی آید
طراقاطراق: آوازها و صداهای پی در پی، برای مثال چو خورشید سر بر زند زین نطاق / برآید ز دریا طراقاطراق (نظامی۶ - ۱۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طبقات
تصویر طبقات
طبقه ها، مرتبه ها، درجه ها، دسته ها یا اصناف از مردم، در علم زمین شناسی چینه ها، دسته ها، گروه ها، رسته ها، در علم جامعه شناسی مردمی که از نظر وضع اجتماعی و اقتصادی با هم تفاوت دارند، جمع واژۀ طبقه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
ملخ ماده. (منتهی الارب). ملخ پیاده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سَجْ جا دَ / دِ نِ)
ابقا. باقی داشتن. بجای ماندن چیزی را. باقی ماندن. زنده داشتن. باقی گذاشتن:
باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند بهیچوقت ابقا.
مسعودسعد.
، سبز شدن شورگیاه، ریش برآوردن، چریدن ماشیه سبزه را
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ابقاآن. پسر هلاکو. پس از مرگ پدر در سال 663 ه. ق. در مراغه به تخت سلطنت نشست و پس از 17 سال و چند ماه فرمانروائی در همدان مسموم شد و درگذشت. شمس الدین جوینی وزیر او بود و نجم الدین قزوینی و مؤیدالدین عرضی و فخرالدین مراغی و قطب الدین شیرازی و محیی الدین مغربی و فخرالدین اخلاطی طبیب و تقی الدین حشایشی صاحب تریاق بزمان او میزیسته اند. و دختر عظیم روم را که هولاکو نزدیک وفات برای خودخواستاری کرده بود اباقا پس از فوت پدر تزویج کرد
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهری است به شام. (منتهی الارب). ناحیه ایست ازتوابع دمشق بین شام و وادی القری، قصبۀ آن عمان است و در آنجا روستاهای زیاد است و مزرعه های وسیع، گندم آن در خوبی شهره است. (از معجم البلدان) (از مراصد). اندر حدود این کوه بلقاء (به شام) شهرها و روستاها بسیارند و اندر وی همه مردمان خوارج اند. (حدود العالم)، میوۀ تازه، نوباوه، جامۀ نو. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)، هر چیز تازه و نوبرآمده، که طبع از دیدنش محظوظ گردد، که آن را به عربی طرفه خوانند. (از برهان) (از هفت قلزم) (از آنندراج). هرچیز که دیدنش خوش آید. (غیاث)، گنجشکی که طرفه باشد. (برهان) (از هفت قلزم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
تأنیث أبلق. پیسه. (منتهی الارب). آنچه درو سیاهی و سپیدی باشد. (از اقرب الموارد). ج، بلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به ابلق شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابخق. زن یک چشم. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). عوراء. (از ذیل اقرب الموارد). ج، بخق. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مؤنث ابرق، بمعنی خاک با سنگ و بریگ و گل درآمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمین باسنگریزه. (مهذب الاسماء). ج، برقاوات. (آنندراج) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ باقه، دسته، بافه، رجوع به باقه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
با یکدیگر نورد کردن به بقاء. (زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زن کوتاه بالا. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بِ قا)
بدخوی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منه: ’امراه خبقاء’، زن بدخوی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بو)
دابوق. سریشم که بدان مرغانرا شکارکنند. (آنندراج) (منتهی الارب) ، پلیدی. (منتهی الارب). حدث آدمی. (بحر الجواهر) ، هر چیز که ممتد و دراز گردد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
جمع واژۀ طباب، جمع واژۀ طبابه
لغت نامه دهخدا
(عَ)
احمق. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مردی که بچسبد با تو. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پنجمین پسر از پسران هلاکوخان، و مادر او یورقچین و قما بود. (حبیب السیر چ خیام). اقبال در تاریخ مغول این اسم را طرغای ضبط کرده و گوید: در سال 695 هجری قمری قریب ده هزار نفر از مغول از طایفۀ اویرات به ریاست طرغای از خوف غازان به پناه مسلمین آمدند و طرغای (چنانکه سابقاً گفتیم) با بایدو در قتل کیخاتو دست یکی کرده بود، و چون غازان به سلطنت رسید، مصمم شد که او را بگیرد و از او انتقام قتل کیخاتو را بکشد. طرغای و مغولان اویرات بشام آمده از الملک العادل کتبغا تقاضای حمایت کردند کتبغا هم ایشان را محترم داشته، خلعت و پول داد و در بلاد خود سکونت داد. (تاریخ مغول عباس اقبال آشتیانی ص 270)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
باقلا. فول. باقلی. جرجر. (تاج العروس) (منتهی الارب). دانه ایست معروف و به لغت شام آن را فول هم گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). باقله. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 192). واحد آن باقلاه و باقلاءه است. (از اقرب الموارد) ، مصغر آن بویقله است و جمع آن بواقل. (از تاج العروس).
- باقلاء اسکندریه، وزنی است معادل نه قیراط.
- باقلاء قبطی، حمسه. حامسه. عالوطا. گیاهی است. باقلای قبطی و باقلای نبطی نوع ریزۀباقلای معروف است و بقدر ترمس و سیاه رنگ، منبت آن آبهای ایستاده و بیخ آن سطبر مانند بیخ نی و برگ آن بزرگتر از برگ باقلای بستانی و گل آن سرخ بقدر گل سرخ، طبیعت آن سرد و خشک و با رطوبت فضلیه، بسیار قابض وموافق معده و بهترین ادویه است جهت قرحۀ امعاء و اسهال مزمن. (از مخزن الادویه ص 131).
- باقلاء مصری، ترمس. (منتهی الارب). قیطاقون. (بحر الجواهر). نوعی باقلای کوچکی است که در مصر میشود. غیرترمس. (فهرست مخزن الادویه). ترمس است و گفته شود بارزد، به پارسی پرزد گویند. بهترینش آن بود که صافی و زرد و نرم و تیزبوی باشد. گرم است در سیوم و خشکست در دوم، چون دو درم از او در آب و گلاب حل کرده بیاشامند حیض براند و بچه بیندازد و دفع جمیع زهرها کند و نقرس و عرق النسا را نفوذ دهد و بواسیر را سودمند آید و سنگ گرده و مثانه بریزاند و مضر است به سر و مصلحش اشق است و بدلش بوزن آن سکبینج و نیم وزن آن جاوشیر.
- باقلاء مصریه، وزنی معادل چهل و هشت شعیره و آن دوازده قیراط باشد. و رجوع به باقلاه شود.
- باقلاء هندی، قسم اخیر فشغ است. (فهرست مخزن الادویه).
- باقلاء یونانیه، وزنی است معادل بیست و چهار شعیره
لغت نامه دهخدا
(خُ)
غنیمت. (منتهی الارب) (معجم الوسیط) (تاج العروس). مالی که از خصم بدست آید، آنچه دشمن جا گذارد و دشمن دیگر بر آن دست یابد، خباسه. رجوع به کلمه ’خباسه’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
احمق. گول. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (متن اللغه) ، فحل بسیار گشنی. (متن اللغه) (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
نام یکی از هفت کوه موسوم به اکوام که مشرفند بر بطن الجریب. (معجم البلدان ج 3 ص 206)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
عقاب درازمنقار. (مهذب الاسماء). عقاب تیزچنگال. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
زن لاغر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عباماء
تصویر عباماء
گول (ابله احمق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباقا
تصویر اباقا
ترکی برادر پدر اپدر (عمو) برادر مهتر یا کهتر پدر آباقا
فرهنگ لغت هوشیار
جمع طاق، از پارسی تاک ها تک ها درختان بی شاخه، جمع طاقه، از پارسی تاکه ها تاغه ها تارها لاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقات
تصویر طبقات
جمع طبقه، مراتب، درجات، پایه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبواء
تصویر طبواء
کار نهمار (نهمار عظیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حباقا
تصویر حباقا
سریانی شبدر خود رو شبدر وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عباقاء
تصویر عباقاء
خود چسبان کسی که خود را به دیگران می چسباند چسبک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبقات
تصویر طبقات
((طَ بَ))
جمع طبقه، درجات، مرتبه ها، گروه ها، جماعات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اباقا
تصویر اباقا
((اِ))
آباقا، برادر مهتر یا کهتر پدر، آباقا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابقاء
تصویر ابقاء
((اِ))
باقی گذاشتن، به جای ماندن چیزی را، زنده داشتن، رعایت، مرحمت کردن، اصلاح کردن میان قومی
فرهنگ فارسی معین