جدول جو
جدول جو

معنی طال - جستجوی لغت در جدول جو

طال
(لِنْ)
منهل ٌ طال، چشمۀ چغزلاوه برآورده، لیل ٌ طال، شب تاریک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
طال
دراز
تصویری از طال
تصویر طال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طالع
تصویر طالع
(پسرانه)
طلوع کننده، بخت و اقبال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طالب
تصویر طالب
(پسرانه)
خواستار، خواهان، سالک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از طالح
تصویر طالح
بدکردار، تبهکار، بدکار، بدعمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طالب
تصویر طالب
طلب کننده، جوینده، خواهنده، خواهان، محصل، دانش آموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طالع
تصویر طالع
بخت، اقبال، سرنوشت، جزئی از منطقه البروج در افق شرقی که قدما معتقد به نحوست یا سعادت آن در زمان مورد نظر خود بوده اند، تفالی که از طلوع ستاره بزنند راجع به سعد یا نحس، طلوع کننده
طالع میمون: کنایه از طالع مبارک، طالع خجسته، طالع فرخنده، بخت فرخنده، طالع سعد، طالع مسعود، طالع همایون
فرهنگ فارسی عمید
(لِ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه در 24/5هزارگزی جنوب قره آغاج و 47هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه. کوهستانی و معتدل و مالاریائی است. با 59 تن سکنه. آب آن از رود خانه قراقلعه. محصول آن غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی آن زراعت صنایع دستی و جاجیم بافی. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
زن رها شده از قید نکاح. (منتهی الارب). زن طلاق داده. طلاق گرفته. مطلّقه. زن آزاد شده از بند زوجیت، صاحب رهائی. رها. (غیاث اللغات). یله. آزاد، طلاق گوینده. طلاق دهنده. ج، طلّق، ناقهٌ طالق، ناقۀ بی مهار بر سر خود گذاشته. (منتهی الارب). لازمام علیها. (مهذب الاسماء). ماده شتری که رها کرده اند تا هر جای خواهد چرد، نعجهٌ طالق ٌ، میش بر سر خود گذاشته. میشی که رها کرده اند تا هر جای خواهدچرد، ناقۀ متوجه به طرف آب. (منتهی الارب). اشتری روی به آبشخور نهاده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ماده خر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ابن محمد بن قشیط، ابواحمد، المعروف به ابن السراج النحوی. وی واقف به علوم عربیت بود، و چیره بر آن. نحو را از ابوبکر بن الانباری آموخت. او راست: مختصری در نحو، و کتاب عیون الاخبارو فنون الاشعار، در 401 هجری قمری وفات کرد. (معجم الادباء ج 4 ص 274) (روضات ص 161 بدون ذکر تاریخ وفات)
ابن عثمان الازدی النحوی المقری ٔ المؤدب، المکنی به ابی احمد البغدادی. در روضات الجنات ص 338، نام و نسب و کنیت وی بشرح مسطور در بالا آمده بدون هیچ توضیح یا ترجمه
لغت نامه دهخدا
(لِ)
جوینده. جویا. جویان. خواهنده. خواهان. خواستار. خواستگار. خواهشمند. طلبکار. (منتهی الارب). طلوب. ملتمس. ج، طالبون، طالبین، طلاّب، طلب، طلبه و طلّب:
من طالب خنج وتو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.
عنصری.
طالب و صابرو بر سرّ دل امین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
تو هم معشوق و هم عاشق تو هم مطلوب و هم طالب
توهم منظور و هم ناظر تو هم شاهی و هم دربان.
ناصرخسرو.
هنرجو ز آنکه در عقل او نکوتر
که باشی در زمانه طالب زر.
ناصرخسرو.
و اول شرطی طالبان این کتاب را حسن قرائت است. (کلیله و دمنه). آن سه که طالبند (دنیاجویان) فراخی معیشت... (کلیله و دمنه).
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
تا نباید که بشمشیر بگردد رایت.
سعدی.
عنفوان شبابم غالب شدی و هوی و هوس طالب. (گلستان). و در زبان فارسی با مصادر شدن و کردن فعل مرکب بسازد چنانکه گویند طالب شد یعنی خواهنده و خواستار شد. و طالب کردن، کسی را خواهان چیزی کردن واو را برانگیختن تا راغب چیزی شود:
قاصدی بفرست کاخبارش کنند
طالب این فضل و ایثارش کنند.
مولوی.
، ناشد. (المنجد) ، طالب خیر و نیکوئی. مستمطر، طالب معروف و احسان. عافی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ سِ شَمْ)
نام شهری است که در جنوب اراضی یهودا در میانۀ زیف و بعلوت واقع بود. (یوشع 15، 24) (قاموس مقدس)
لغت نامه دهخدا
به یونانی حلبه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
دهی است از دهستان راستوبی بخش سوادکوه شهرستان شاهی در 7هزارگزی جنوب ایستگاه پل سفید و یکهزارگزی شوسۀ شاهی تهران. کوهستانی و معتدل و مرطوب و مالاریائی. با150 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه تالار. محصول آن برنج و غلات و صیفی. شغل اهالی زراعت و تهیۀ زغال. صنایع دستی زنان شال و کرباس بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
طایفه ای از مردم گیلان. ج، طوالش. صاحب برهان ذیل ’تالش’ آرد: قومی باشند از مردم گیلان و در حاشیۀ آن بقلم دکتر معین چنین است: تالش بقول بعضی مبدل و محرف ’کادوس’ است و آن قومی بود که در زمان باستان بس انبوه بودند و در کوهستان شمالی ایران نشیمن داشتند و چون بارها به گردنکشی برخاستند و با پادشاهان هخامنشی از در نافرمانی درآمدند از اینجا نام ایشان در تاریخها آمده و امروز مترجمان کادوش را که تلفظ صحیح آن است ’کادوس’ نویسند. جایگاهی که برای کادوشان در تاریخها یاد کرده اند امروز منطبق با جایگاه تالشان میباشد. رجوع کنید به مقالات کسروی ج 1 ص 180 و نامهای شهرها و دیه ها تألیف وی دفتر یکم و رجوع به تاریخ زندیه ج 1 ص 78 تألیف دکتر هدایتی و طالش دولاب شود
لغت نامه دهخدا
نام معدن ذغال سنگ است که در دهستان دامنکو بخش حومه شهرستان دامغان واقع گردیده است، این معدن در 12هزارگزی شمال طاق و 24هزارگزی شمال خاوری دامغان واقع شده و فعلاً استخراج میشود، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
قریه ای است به شیروان
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ملطی. رجوع به ’ثالس’ شود. فیلسوف و ریاضیدان معروف یونانی، متولد در شهر ملطیه. و رجوع به ایران باستان ص 275، 198، 380 وتاریخ ادبیات ایران ترجمه رشید یاسمی ص 144 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ضد صالح. و فی الحدیث: لولا الصالحون لهلک الطالحون. ج، طلّح. (منتهی الارب). ج، طالحون و طالحین. مرد بدکردار. (غیاث اللغات). تبهکار. بدکار. فاسد. بدمرد. (زمخشری) ، بی سامانکار. ج، طلحاء. (ربنجنی). مرد بیسامان. (مجمل اللغه) (تفلیسی) (دهار) (دستور اللغۀ ادیب نطنزی) :
صحبت صالح ترا صالح کند
صحبت طالح تراطالح کند.
مولوی.
صالح وطالح بصورت مشتبه
دیده بگشا بو که گردی منتبه.
مولوی.
دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی طالحی.
مولوی.
صالح و طالح متاع خویش فروشند
تا که قبول افتد و چه در نظر آید؟
حافظ.
، شترمادۀ مانده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
نام پیشین ایستگاه شمارۀ 15 راه آهن شمال بوده است که فرهنگستان آن را به ’تاله’ تبدیل کرده است. (لغات فرهنگستان 19، 1318 هجری شمسی)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قراء استرآباد رستاق، (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 128 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از طالب
تصویر طالب
جوینده، خواهنده، خواستگار، خواهشمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالح
تصویر طالح
مرد بدکردار، تبهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالش
تصویر طالش
نادرست نویسی تالش بخشی از استان گیلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالع
تصویر طالع
بر آینده، صعود کننده، طلوع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالق
تصویر طالق
رها، هلیده (مطلقه مطلقه)، وانهاده رها کرده یله کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطال
تصویر بطال
مرد نا چیز و معطل و بی کاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طالب
تصویر طالب
جوینده، خواهان، دانشجوی علوم دینی، جمع طلاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طالح
تصویر طالح
((لِ))
مرد بدکردار، تبهکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طالع
تصویر طالع
((لِ))
طلوع کننده، بخت، اقبال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طالع
تصویر طالع
بخت
فرهنگ واژه فارسی سره
اختر، اقبال، بخت، دولت، شانس، فال، هور
متضاد: ادبار، نصیب، قسمت، سرنوشت، برآینده
متضاد: افول کننده، آفل، طلوع کننده، شارق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدکار، تبهکار، فاسد، مخبط، بدعمل، بدکردار، ولگرد، بی سامان
متضاد: صالح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوینده
متضاد: مطلوب، خواهنده، خواهان، خواستار، مایل، محصل، تلمیذ، طلبه
متضاد: استاد، سالک
متضاد: پیر، مرید، مرشد
فرهنگ واژه مترادف متضاد