جدول جو
جدول جو

معنی ضیغم - جستجوی لغت در جدول جو

ضیغم
شیر، پستاندار گوشت خوار و درنده، از خانوادۀ گربه سانان و به رنگ زرد که نر آن در اطراف گردن یال دارد
تصویری از ضیغم
تصویر ضیغم
فرهنگ فارسی عمید
ضیغم
(ضَ غَ)
ابن مالک مکنی به ابومالک العابد. مردی پرهیزکار ودیندار و متقی بود و از زهد و ورع وی حکایتها نقل کرده اند. عبیدالله بن عمر قال: اتیت صاحباً لی یقال له عمران بن مسلم فارانی موضعین مبتلین فی مسجده احدهما بحذاء الاّخر، فقلت ما هذا، قال هذا و الله من دموع ضیغم البارحه بین المغرب و العشاء و هو راکع. ازهر بن مروان الرقاشی قال رأیت ضیغم العابد و کنت اذا رأیت رجلاً لایشبه الناس من الخشوع و الضر و طول الحزن. محمد بن الحسین قال: حدثنی مالک بن ضیغم قال قالت امﱡه یعنی ضیغماً ذات یوم: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت کیف فرحک بالقدوم علی الله. قال فحدثنی غیر واحد من اهله انه صاح صیحهً لم یسمعوه صاح مثلها قط و سقط مغشیاً علیه فجلست العجوز تبکی عند رأسه و تقول: بابی انت ما نستطیع ان نذکر بین یدیک شیئاً من امر ربک. قال و قالت له یوماً: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت تحب الموت ؟ قال نعم یا اماه. قالت و لم یا بنی ؟ قال رجاء خیر ما عند الله. قال فبکت العجوز و بکی فتسامع اهل الدار فجلسوا یبکون لبکائهم. قال و قالت له یوماً آخر: ضیغم ! قال: لبیک یا اماه. قالت تحب الموت ؟ قال لا یا اماه. قالت لم یا بنی ؟ قال لکثره تفریطی و غفلتی عن نفسی. قال فبکت العجوز و بکی ضیغم و اجتمع اهل الدار و جعلوا یبکون، و کانت امه عربیه کأنها من اهل البادیه. رجوع به صفه الصفوه ج 3 ص 270 شود
لغت نامه دهخدا
ضیغم
شیر بیشه، شیر قوی و درنده، اسد
تصویری از ضیغم
تصویر ضیغم
فرهنگ لغت هوشیار
ضیغم
((ضَ غِ))
شیر درنده، شیر بیشه
تصویری از ضیغم
تصویر ضیغم
فرهنگ فارسی معین
ضیغم
اسد، حیدر، شیر، غضنفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضیم
تصویر ضیم
ظلم، ستم
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ ثَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. شیر. (مهذب الاسماء). ضیغم. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ)
گزیدن چیزی را به دندان. (منتهی الارب). به دندان گرفتن. (تاج المصادر) (دهار) (زوزنی). اندک گزیدن. (منتهی الارب). گزیدن. (منتخب اللغات). گزیدن چیزی که به دریدن نرسد. (منتخب اللغات). گاز گرفتن، پر کردن دهان را از چیزی که مطلوب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ قَ)
کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب). نقصان کردن حق. (منتخب اللغات) (تاج المصادر). ستم کردن. (منتخب اللغات). بیدادی کردن. بیدادی. جور کردن. (تاج المصادر). ضیم الرجل (مجهولاً) ، ستم کرده شد. کذا ضیم الرجل و ضوم الرجل. (منتهی الارب) ، از مضرت نه اندیشیدن در انتقام. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
رودباری است به سراه، و گویند بلدی است از بلاد هذیل، و نیز گویند رودباری است منبع آن در کوه بنی صاهله و در ملکان جاری است. (معجم البلدان). موضعی است به سراه، یا رودباری است، و یا کوهی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ظلم و ستم. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ج، ضیوم: و شرف نفس هرآینه از تحمل حیف ابی تواند بود و بقبول ضیم تن در نتوان داد. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
ناحیۀ کوه، (منتهی الارب) (منتخب اللغات)، کرانۀ کوه، (منتهی الارب)، کنار، (منتخب اللغات)، کنار رود، (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
گزنده و درنده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ضَ غَ)
شیر بیشه. (منتهی الارب). شیر درنده. (منتخب اللغات). اسد
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
جمع واژۀ ضیم. (منتهی الارب). رجوع به ضیم شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ غِ)
جمع واژۀ ضیغم
لغت نامه دهخدا
(ضُ یَیْ)
ابن ملیح فهمی. از دلاوران عرب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ رَ)
سوخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ غَ)
پیغام. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(ضَ غَ می ی)
شیر بیشه. (منتهی الارب). اسد. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اُمْ مِ ضَ غَ)
شیر ماده، گیاهی است خوشبو. ام عبوثران نیز به این معانی است. (از المرصع). در اقرب الموارد عبیثران و عبوثران بمعنی گیاه خوشبو آمده. رجوع به اقرب الموارد در مادۀ عبثر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضغیم
تصویر ضغیم
گزنده، درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضغم
تصویر ضغم
گزیدن به دندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیم
تصویر ضیم
ظلم و ستم، بیدادگری، جور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیوم
تصویر ضیوم
جمع ضیم، ستم ها
فرهنگ لغت هوشیار
شیر بیشه شیر (بیشه) شیر درنده اسد، دلاور شجاع، جمع ضراغم. توضیح این کلمه در لغت عرب بکسر اول آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیغم
تصویر بیغم
بی اندوه بدون غصه بیرنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیاغم
تصویر ضیاغم
جمع ضیغم، درندگان شیران بیشه شیر درنده شیر بیشه، جمع ضیاغم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیغم در
تصویر ضیغم در
درنده شیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیم
تصویر ضیم
((ض))
ظلم، ستم
فرهنگ فارسی معین