جدول جو
جدول جو

معنی ضومر - جستجوی لغت در جدول جو

ضومر
(ضَ مَ)
حوک. حوک خوانند و آن بادروج است. (اختیارات بدیعی). بادروج. (فهرست مخزن الادویه) ، گل بستان افروز است و آن را تاج خروس هم می گویند و بوییدن آن عطسه آورد. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضمر
تصویر ضمر
لاغری، کم گوشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
لاغر شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضامر
تصویر ضامر
لاغر، انسان یا حیوان باریک اندام و کم گوشت
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
شومر. کشوری باستانی در قسمت سفلای بین النهرین، مجاور خلیج فارس و درجنوب کشور راکد. شهرهای سومر عبارت بود از ’اور’، ’اوروک’، یا ’ارخ’، ’نیب پور’، ’لارسا’. در سفر پیدایش این ناحیه را سرزمین ’شنعار’ نامیده اند. سومریان از 5000 قبل از میلاد در سومر سکونت داشتند و آنان یکی از تمدنهای بسیار قدیم را در بین النهرین ایجاد کردند. حکومت آن در حدود 3000 قبل از میلاد تشکیل گردید و در هزارۀ دوم (2115 قبل از میلاد) منقرض شد و قلمرو آنان ضمیمۀ آشور و بابل گردید. دین سومریان پرستش ارباب انواع بود. رئیس شهر را پاتسی مینامیدند، و او امور دینی، کشوری و لشکری را اداره میکرد. پادشاهان سومر و اکد غالباً با یکدیگر در جنگ بودند و گاه غالب و گاه مغلوب میشدند وربقۀ اطاعت رقیب را بر گردن مینهادند. و ملوک سومرپیشوای دین هم بودند و خود را قائم مقام و کاهن اعظم خداوند شهر خویش میخواندند و بیشتر دارائی خود را صرف ساختن معابد وی میکردند و تا میتوانستند عبادتگاه را بزرگ و زیبا میساختند. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
منجم مشهور دانمارکی است. به سال 1644 میلادی در کپنهاک به دنیا آمد و در سال 1710م. درگذشت. وی دوربینی برای کشف سرعت نور و تعیین محل اجرام آسمانی اختراع کرد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
ابن وائل بن غوث بن قطن. قاله ابوعل الاثرم. در المرصع ابن الاثیر این نام بدین صورت بی هیچ شرحی آمده است
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ)
درخت ریحان کوهی. (منتهی الارب). مصحف ضومر است. رجوع به ضومر و بادروج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
باریک میان. (مهذب الاسماء). باریک اندام. جمل ٌ ضامر، شتر باریک اندام لاغر. (منتهی الارب). اشتر باریک میان. (دهار) ، دقیق لطیف. ج، ضوامر، قضیب ٌ ضامر، شرم آب بشده
لغت نامه دهخدا
(هَُ مِ)
همر. شاعر مشهور یونان قدیم در قرن نهم قبل از میلاد. اشعار حماسی وی معروف است. گویند در آخر عمر نابینا شد و از شهری به شهری میرفت و اشعار رزمی خود را به نوای چنگ می خواند. منظومه های مشهور ایلیاد و ادیسه که به اغلب زبانها ترجمه شده از او است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به لغت زند و پازند به معنی امرود باشد و آن میوه ای است معروف که به عربی کمثری خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند امرود. (ناظم الاطباء). هزوارش، کومترا و کومترا (امروت) با کمثری مقایسه شود. بنابراین کومر مصحف ’کومتر’ است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(ضُ / ضُ مُ)
لاغری. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). سبکی گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
مرد هموارشکم و باریک و لطیف اندام. (منتهی الارب). مرد هموارشکم لطیف بدن نازک اندام. (منتخب اللغات). باریک میان. (دهار) ، اسب باریک ابرو (؟). (منتهی الارب). اسبی که ابروانش باریک باشد (؟). (منتخب اللغات) ، تنگ هرچه باشد. (منتهی الارب). ضیق، نهانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
کوهی است به بلاد بنی سعد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دوسیدن شکم بپشت. چسبیدن شکم بپشت. (منتهی الارب) ، باریک میان شدن. باریک میان شدن اسب. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(حَ جْوْ)
کم کردن حق کسی را و ستم به او. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
درکتاب حشایش او را به مازریون تعریف کرده است اما درصفت او ذکری نکرده و بعضی چنین گفته اند که تخم او به تخم قاقله ماند که او را در عطر بکار برند و بیخ نبات او خوشبوی بود و گفته اند یک نوع از او آن است که برگ او خرد باشد و بطول مایل بود و میوۀ او گرد باشد و به گشنیز مشابه بود. (ترجمه صیدنۀ بیرونی)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
کودک نیکوروی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ابر سیاه، (منتهی الارب) (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَ طَ)
ضبطر. ضبطار. مرد کلان جثۀ فربه ناکس بزرگ سرین. مرد شگرف بی خیر. (منتهی الارب). ج، ضیاطر، ضیاطره، ضیطارون
لغت نامه دهخدا
(حَث ث)
لاغر گردیدن. (منتهی الارب). باریک میان شدن. (دهار) (تاج المصادر). باریک میان شدن اسب. (زوزنی). سبک گوشت شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
لاغر. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
لاغری. نزاری. هزال و ضعف. (بحر الجواهر). ذبول.
- ضمور عضوی، اطروفیا
لغت نامه دهخدا
(حَ مَ)
تمر هندی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خرمای هندی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ مِ)
جمع واژۀ ضامر. (دهار). رجوع به ضامر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضمور
تصویر ضمور
لاغر، خاموش، کوه سنگی، شیر بیشه لاغر گردیدن سبک گوشت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حومر
تصویر حومر
تمر هندی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تومر
تصویر تومر
غده، توده ای از نسج غیر مادی در بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شومر
تصویر شومر
رازیانه بادیان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اومر
تصویر اومر
فرانسوی آب ایستاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضامر
تصویر ضامر
باریک اندام، خوابیده: نره باریک انداک باریک میان، دقیق لطیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صومر
تصویر صومر
باد روگ (ریحان کوهی) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضور
تصویر ضور
ابر سیاه گرسنگی سخت، گزند رساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضامر
تصویر ضامر
باریک اندام، دقیق، لطیف
فرهنگ فارسی معین
نوعی مار سمی خطرناک که در ارتفاعات بی درخت البرز مرطوب زندگی
فرهنگ گویش مازندرانی