نام بت قوم نوح علیه السلام که بصورت زنی بود. (غیاث) (ترجمان القرآن). نام بتی ازقبیلۀ هذیل. (مفاتیح) (معجم البلدان) : بت پرست صورتی در خانه مکر و حیل با منات و با سواع و لات و با عزی منم. سعدی (بدایع)
نام بت قوم نوح علیه السلام که بصورت زنی بود. (غیاث) (ترجمان القرآن). نام بتی ازقبیلۀ هذیل. (مفاتیح) (معجم البلدان) : بت پرست صورتی در خانه مکر و حیل با منات و با سواع و لات و با عزی منم. سعدی (بدایع)
زن و فرزندان و هرکه در نفقه و مؤنت او باشد. هر ضعیف و نیازمند که در امور و حوائج خود محتاج او بود. (منتهی الارب) ، عیال، آنکه افتقاد نداشته باشد. (منتخب اللغات) ، هلاک. (منتهی الارب) ، نوعی از بوی خوش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، وام. (مهذب الاسماء)
زن و فرزندان و هرکه در نفقه و مؤنت او باشد. هر ضعیف و نیازمند که در امور و حوائج خود محتاج او بود. (منتهی الارب) ، عیال، آنکه افتقاد نداشته باشد. (منتخب اللغات) ، هلاک. (منتهی الارب) ، نوعی از بوی خوش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، وام. (مهذب الاسماء)
مثانه مانندی که از شرم ناقه برآیدپیش از ولادت. (منتهی الارب) ، افزونی که بر گردن برآید. (مهذب الاسماء). ورمی است که در شتر عارض شود. گویند: بالبعیر ضواه، ای سلعه. (منتهی الارب) ، شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم
مثانه مانندی که از شرم ناقه برآیدپیش از ولادت. (منتهی الارب) ، افزونی که بر گردن برآید. (مهذب الاسماء). ورمی است که در شتر عارض شود. گویند: بالبعیر ضواه، ای سلعه. (منتهی الارب) ، شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم
جمع واژۀ ضایع. (منتهی الارب). رجوع به ضایع شود، جمع واژۀ ضیعه، بمعنی خواسته و زمین و آب و درخت: بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال. غضائری. این همی گوید گشتم بغلام و بستور وآن همی گوید گشتم به ضیاع و به عقار. فرخی. قیمت ضیاع از درم بدانگی بازآمده. (تاریخ بیهقی ص 620). او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 364). دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهت سلطان. (تاریخ بیهقی ص 182). یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن. (تاریخ بیهقی ص 182). چندان غلام و ضیاع و اسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی ص 184). ابونعیم مدتی در آن سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها به نوشتکین رسید. (تاریخ بیهقی ص 184). بوسعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود، چه بدان وقت که ضیاع خاص می داشت... و چه در سایر اوقات. (تاریخ بیهقی ص 124). پس از وفات سلطان محمود... صاحبدیوانی غزنه بدو [ابوسعید سهل داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی ص 124). گرگ و پلنگ گرسنه، میش و بره برند وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند. ناصرخسرو. امیدت بباغ بهشت است ازیرا که در آرزوی ضیاع و عقاری. ناصرخسرو. دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا. ناصرخسرو. ازدادۀ تو اکنون چندانکه بنده راست کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست. مسعودسعد. سازم از جود تو ضیاع و عقار گیرم از مدح تو رفیق و قرین. مسعودسعد. من یک فرومایه بودم اکنون بدولت خداوند پانصدهزاردینار زیادت دارم، بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه). رود سپاهان از کوهها حایاد (؟) بیاید وچندان ضیاع را آب دهد و بعضی در ریگ ناپیدا شود. (مجمل التواریخ). و از وی ضیاع بسیار مانده است. (کلیله و دمنه). املاک هلاک شد و ضیاع به ضیاع رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 10). سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347). ضیاع و عقار فراوان بر آن وقف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی 441). دادشان چندین ضیاع و باغ و راغ از چپ واز راست ازبهر فراغ. مولوی. فضل مردان بر زنان ای بوشجاع نیست بهر قوّت و کسب و ضیاع. مولوی. زن کنی خانه باید و پس کار بعد از آن بنده و ضیاع و عقار. اوحدی
جَمعِ واژۀ ضایع. (منتهی الارب). رجوع به ضایع شود، جَمعِ واژۀ ضیعه، بمعنی خواسته و زمین و آب و درخت: بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال. غضائری. این همی گوید گشتم بغلام و بستور وآن همی گوید گشتم به ضیاع و به عقار. فرخی. قیمت ضیاع از درم بدانگی بازآمده. (تاریخ بیهقی ص 620). او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 364). دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهت سلطان. (تاریخ بیهقی ص 182). یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن. (تاریخ بیهقی ص 182). چندان غلام و ضیاع و اسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی ص 184). ابونعیم مدتی در آن سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها به نوشتکین رسید. (تاریخ بیهقی ص 184). بوسعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود، چه بدان وقت که ضیاع خاص می داشت... و چه در سایر اوقات. (تاریخ بیهقی ص 124). پس از وفات سلطان محمود... صاحبدیوانی غزنه بدو [ابوسعید سهل داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی ص 124). گرگ و پلنگ گرسنه، میش و بره برند وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند. ناصرخسرو. امیدت بباغ بهشت است ازیرا که در آرزوی ضیاع و عقاری. ناصرخسرو. دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا. ناصرخسرو. ازدادۀ تو اکنون چندانکه بنده راست کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست. مسعودسعد. سازم از جود تو ضیاع و عقار گیرم از مدح تو رفیق و قرین. مسعودسعد. من یک فرومایه بودم اکنون بدولت خداوند پانصدهزاردینار زیادت دارم، بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه). رود سپاهان از کوهها حایاد (؟) بیاید وچندان ضیاع را آب دهد و بعضی در ریگ ناپیدا شود. (مجمل التواریخ). و از وی ضیاع بسیار مانده است. (کلیله و دمنه). املاک هلاک شد و ضیاع به ضیاع رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 10). سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347). ضیاع و عقار فراوان بر آن وقف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی 441). دادشان چندین ضیاع و باغ و راغ از چپ واز راست ازبهر فراغ. مولوی. فضل مردان بر زنان ای بوشجاع نیست بهر قوّت و کسب و ضیاع. مولوی. زن کنی خانه باید و پس کار بعد از آن بنده و ضیاع و عقار. اوحدی
جمع واژۀ ضوع و ضوع. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع واژۀ ضوع، مرغی است از مرغان شب یا آن شوات است یا بوم نر که همه شب بانگ کندو آنرا چوکک هم گویند یا مرغی است سیاه مانند زاغ پاکیزه گوشت. (آنندراج). رجوع به ضوع و ضوع شود
جَمعِ واژۀ ضُوَع و ضِوَع. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ ضوع، مرغی است از مرغان شب یا آن شوات است یا بوم نر که همه شب بانگ کندو آنرا چوکک هم گویند یا مرغی است سیاه مانند زاغ پاکیزه گوشت. (آنندراج). رجوع به ضُوَع و ضِوَع شود