جدول جو
جدول جو

معنی ضواع - جستجوی لغت در جدول جو

ضواع
(ضُ)
بانگ چوکک. (منتهی الارب). بانگ کوک نر. (مهذب الاسماء). بانگ مرغ ضوع. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
ضواع
(ضَوْ وا)
روباه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صواع
تصویر صواع
جام، پیمانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضباع
تصویر ضباع
ضبع ها، کفتارها، جمع واژۀ ضبع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
ضایع شدن، تلف شدن، تباه شدن، ضایعه، مرگ، نابودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
زمین زراعتی و آب و درخت موجود در آن، زمین غله خیز، نابودی، ضیعت
ضیاع و عقار: زمین های کشاورزی و اموال خانه
فرهنگ فارسی عمید
(قَوْ وا)
گرگ بانگ کنان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
خرگوش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قواعه مؤنث آن است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
روشن گردیدن. (منتهی الارب). روشن شدن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام بت قوم نوح علیه السلام که بصورت زنی بود. (غیاث) (ترجمان القرآن). نام بتی ازقبیلۀ هذیل. (مفاتیح) (معجم البلدان) :
بت پرست صورتی در خانه مکر و حیل
با منات و با سواع و لات و با عزی منم.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
ترس. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از معجم متن اللغه) ، حرب. (تاج العروس) (از معجم متن اللغه). جنگ
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
زن و فرزندان و هرکه در نفقه و مؤنت او باشد. هر ضعیف و نیازمند که در امور و حوائج خود محتاج او بود. (منتهی الارب) ، عیال، آنکه افتقاد نداشته باشد. (منتخب اللغات) ، هلاک. (منتهی الارب) ، نوعی از بوی خوش. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) ، وام. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
روشنایی. ضیاء. (منتهی الارب). روشنی. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَ جِ)
جایگاهی است در گفتۀ نابغۀ ذبیانی. (معجم البلدان)
هفت اورنگ کهین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ جِ)
جمع واژۀ ضاجع. پشته ها. هضاب. (منتهی الارب). رجوع به ضاجع شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ لِ)
جمع واژۀ ضالع. رجوع به ضالع شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
مثانه مانندی که از شرم ناقه برآیدپیش از ولادت. (منتهی الارب) ، افزونی که بر گردن برآید. (مهذب الاسماء). ورمی است که در شتر عارض شود. گویند: بالبعیر ضواه، ای سلعه. (منتهی الارب) ، شور و غوغا و بانگ و فریاد مردم
لغت نامه دهخدا
(ضَ ءِ)
شتران لاغراندام کم گوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ لَ)
مائل هوا و خواهش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ جَ)
هلاک شدن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). ضایعشدن. (دهار). بباد شدن. (تاج المصادر). تلف گردیدن. بطلان. تباهی. تفقد. گویند: فلان مات ضیاعاً، مرد و کسی پروای او نکرد. ضیعه. ضیع. ضیع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ ضایع. (منتهی الارب). رجوع به ضایع شود، جمع واژۀ ضیعه، بمعنی خواسته و زمین و آب و درخت:
بس ای ملک که ضیاع من و عقار مرا
نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال.
غضائری.
این همی گوید گشتم بغلام و بستور
وآن همی گوید گشتم به ضیاع و به عقار.
فرخی.
قیمت ضیاع از درم بدانگی بازآمده. (تاریخ بیهقی ص 620). او را عفو کرد و ضیاع گوزگانان به وی ارزانی داشت. (تاریخ بیهقی ص 364). دو قباله نبشته بودند همه اسباب و ضیاع حسنک را بجمله از جهت سلطان. (تاریخ بیهقی ص 182). یک یک ضیاع را نام بر وی خواندند و وی اقرار کرد به فروختن آن. (تاریخ بیهقی ص 182). چندان غلام و ضیاع و اسباب زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی ص 184). ابونعیم مدتی در آن سخط بماند چنانکه ارتفاع آن ضیاعها به نوشتکین رسید. (تاریخ بیهقی ص 184). بوسعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود، چه بدان وقت که ضیاع خاص می داشت... و چه در سایر اوقات. (تاریخ بیهقی ص 124). پس از وفات سلطان محمود... صاحبدیوانی غزنه بدو [ابوسعید سهل داده آمد با ضیاع خاص. (تاریخ بیهقی ص 124).
گرگ و پلنگ گرسنه، میش و بره برند
وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند.
ناصرخسرو.
امیدت بباغ بهشت است ازیرا
که در آرزوی ضیاع و عقاری.
ناصرخسرو.
دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
ازدادۀ تو اکنون چندانکه بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست.
مسعودسعد.
سازم از جود تو ضیاع و عقار
گیرم از مدح تو رفیق و قرین.
مسعودسعد.
من یک فرومایه بودم اکنون بدولت خداوند پانصدهزاردینار زیادت دارم، بی ضیاع و چهارپا و بنده و آزاد. (نوروزنامه). رود سپاهان از کوهها حایاد (؟) بیاید وچندان ضیاع را آب دهد و بعضی در ریگ ناپیدا شود. (مجمل التواریخ). و از وی ضیاع بسیار مانده است. (کلیله و دمنه). املاک هلاک شد و ضیاع به ضیاع رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 10). سلطان ضیاع و املاک ایشان بنواحی غرش از ایشان بخرید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347). ضیاع و عقار فراوان بر آن وقف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی 441).
دادشان چندین ضیاع و باغ و راغ
از چپ واز راست ازبهر فراغ.
مولوی.
فضل مردان بر زنان ای بوشجاع
نیست بهر قوّت و کسب و ضیاع.
مولوی.
زن کنی خانه باید و پس کار
بعد از آن بنده و ضیاع و عقار.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(اَضْ)
جمع واژۀ ضوع و ضوع. (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع واژۀ ضوع، مرغی است از مرغان شب یا آن شوات است یا بوم نر که همه شب بانگ کندو آنرا چوکک هم گویند یا مرغی است سیاه مانند زاغ پاکیزه گوشت. (آنندراج). رجوع به ضوع و ضوع شود
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
خواری و فروتنی کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَطْ طُ)
بازگردیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بازگشتن به موضع خود. (از معجم متن اللغه) ، ترساندن، ترسیدن. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). روع. (معجم متن اللغه) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رؤوع. (معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). رجوع به روع و رؤوع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از قواع
تصویر قواع
خرگوش از جانوران، آوای خرگوش، زوزه گرگ گرگ زوزه کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
بطلان، ضایع شدن، تباهی، هلاک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضباع
تصویر ضباع
جمع ضبع، بازوان بازوها، جمع ضبع، ماچه کفتاران جمع ضبع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضواء
تصویر ضواء
روشنایی تاب تاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سواع
تصویر سواع
نام بتی، پاره ای از شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواع
تصویر خواع
هاژویی کاتورگی (تحیر)، خود بینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضواع
تصویر اضواع
جمع ضوع، چوکک ها از مرغان شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
((ض یا ضَ))
جمع ضیعه، آب و زمین، دارایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضیاع
تصویر ضیاع
((ضَ))
تباه شدن، تلف گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صواع
تصویر صواع
((ص))
جام، پیمانه
فرهنگ فارسی معین
ضایعات، یک ضایعات، هدر
دیکشنری اردو به فارسی