جدول جو
جدول جو

معنی ضفز - جستجوی لغت در جدول جو

ضفز
(ضَ فَ)
کبیدۀ جو برای علف شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضفز
(حَ کَ رَ)
فروبردن شتر لقمه را، بکراهت فروبردن شتر لقمه را، راندن. (منتهی الارب) ، وطی کردن (منتهی الارب). جماع. (تاج المصادر) ، دویدن، جهیدن. برجستن، زدن به دست یا به پا، درآوردن لگام را در دهن اسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضفز
(حَ)
کبیده کردن جو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(حُ)
کم کردن و نقصان کردن در حق کسی. (منتهی الارب) ، جور کردن در حکم. (منتخب اللغات). جور و ستم کردن بر کسی در حکم. (منتهی الارب) ، خائیدن خرما را. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). خائیدن. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(ضِ فَن ن / ضِ فِن ن)
کوتاه بالا. (منتهی الارب). مرد کوتاه، گول. (منتهی الارب). احمق. احمق گرانجان. (مهذب الاسماء) ، کلان جثه و درشت خلقت. (منتهی الارب). بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(حُ بُوو)
آمدن. (منتخب اللغات). آمدن بسوی کسان برای نشستن با آنها. (منتهی الارب). نشستن بگروهی. (منتخب اللغات) ، افکندن غائط. (منتهی الارب). سرگین انداختن. (منتخب اللغات) ، پرداختن و برآوردن کار کسی. (منتهی الارب). قضا کردن حاجت کسی. (منتخب اللغات) ، آرمیدن با زن. (منتهی الارب). نکاح کردن زن. (منتخب اللغات) ، زدن شتر دست و پای خود را بر زمین. (منتهی الارب). دست انداختن شتر. (منتخب اللغات). به دست یا به پای زدن شتر. (تاج المصادر) ، بر ناقه سوار کردن کسی را. (منتهی الارب). بار کردن بر ناقه. (منتهی الارب). بار کردن بر شتر. (منتخب اللغات) ، زدن پای را بر سرین کسی. (منتهی الارب). پا زدن بر سرین کسی. (منتخب اللغات). پا بر نشستگاه کسی زدن. (زوزنی). اردنگ زدن. زفکنه زدن. تیپا زدن، بر زمین کوفتن کسی را. (منتهی الارب) ، جهت دوشیدن گرفتن پستان گوسپند را. (منتهی الارب). جمع کردن پستان ناقه برای دوشیدن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
انداختن پلیدی را یکمرتبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ فَ)
بسیاری عیال. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، تناول طعام با مردم، بسیاری دست بر طعام، و منه الحدیث: احب ﱡ الطعام ما یکون علی ضفف. و فی الحدیث ما شبع رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و سلم من خبز و لحم الاّ علی ضفف، ای علی کثره الایدی علی الطعام او علی الضیق و الشده، تنگی، سختی حال. (منتهی الارب). سختی. (مهذب الاسماء) ، بسیاری خورندگان با قلت طعام، حاجت. (منتهی الارب) ، شتاب. (مهذب الاسماء). سرعت در کاری. گویند:لقیته علی ضفف، ای عجله، ضعف و سستی، کم از پری پیمانه. کم از هر پر که باشد، انبوهی مردم بر آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ / حُ)
نیک کوفتن کسی را. سخت پاسپر کردن چیزی را، آرمیدن با زن، به پیش دهان گزیدن ستور کسی یا چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
ضوازه. پارۀ جداافتاده از مسواک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
فظ. اثیم غلیظالقلب. (یادداشت مرحوم دهخدا). دفز و بزه کار، لقب یزدگردبن بهرام بن شاپور ساسانی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(ضَفْوْ)
ضفو العیش، فراخی زندگانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ)
برجستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، مردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قفز فلان، مات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ زَ)
سپیدشدن دو دست اسب تا مرفق بدون پا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جهیدن. قفز. (از دزی ج 2 ص 477). و رجوع به قفز شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
چهار مغز مأکول که خورده شود. (از منتهی الارب) (از آنندراج). جوز و گردو. (ناظم الاطباء). عفاز. (اقرب الموارد). رجوع به عفاز شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ بَ)
بازی کردن مرد با اهل خود، خوابانیدن شتر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زدن کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). زدن. (آنندراج) ، ما یرفز منه عرق، یعنی بر نمی جهد از آن رگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَبْوْ)
تمام و کامل گردیدن، زیاده شدن مال. (منتهی الارب). بسیار شدن مال و جز آن. (تاج المصادر) ، روان گردیدن حوض. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِفْ فَ)
کرانۀ جوی (بفتح اول نیز آمده). کرانۀ چاه (بفتح اول نیز آمده). کنارۀ رودبار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ فِ)
شهر قدیمی ایونی در ساحل دریای اژه. در آنجا معبد دیان که از عجایب هفت گانه عالم است، بنا شده بود و آن را ارستر بسوزانید، و نسطوریوس در انجمن علمای مذهبی این شهر محکوم گردید. ویرانه های شهر مزبور هنوز باقیست. (از لاروس). و رجوع به افس شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
نهایت و هنگام دررسیدن چیزی. (منتهی الارب). اجل. امد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
سطبر، کبیدۀ جو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ صَفْ فُ)
از پس پشت چیزی سپوخته راندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خلاندن خری از پس پشت. (دستورالاخوان). فاسپوختن. راندن. سک زدن، فاجنبانیدن. (تاج المصادر بیهقی). جنبانیدن. واجنبانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، حفز برمح، با نیزه زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، حفز لیل نهار را، راندن شب روز را، حفز مراءه، آرمیدن با وی. (منتهی الارب) ، حفز امر کسی را، شتابانیدن. شتاب کردن در کاری. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
برجستن. مقلوب وفز است. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). انا علی افاز و وفاز کاشاح و وشاح، یعنی من بررفتنم. (منتهی الارب). وثب. (نشوءاللغه). الافز و القفز والافر و فر، الوثب. (از ابوعمرو از نشوءاللغه)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ / حَ)
کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب). نقصان کردن. (زوزنی) ، ستم کردن بر کسی. (منتهی الارب). جور کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
جای درشت، پشتۀ دشوارگذار، پشتۀپست، هر کوه جداگانه که در آن سنگ سرخ و سخت باشد و در آن خاک و گل نبود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
خاموش ماندن و حرفی نزدن. (منتهی الارب). خاموش شدن. (زوزنی). خاموش بودن. (تاج المصادر). سخن ناگفتن وخاموش بودن. (منتخب اللغات) ، فروبردن لقمه را، نگاه داشتن شتر دبه را در دهن و نشخوار ناکردن آن. (منتهی الارب). نشخور باززدن شتر را (؟). (تاج المصادر) ، برچفسیدن بچیزی و لازم گرفتن آن را و قیام و ثبات ورزیدن بر آن. (منتهی الارب). چسبیدن بچیزی. (منتخب اللغات) ، حریصی و آزمندی کردن بر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
فشارش سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ وَعْ عُ)
به کف پا زدن چیزی را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). به کف پا زدن کسی را. (از منتهی الارب) (آنندراج). به پشت پا زدن. ابوبکر گوید بنظر من عربی خالص نیست. (از المعرب جوالیقی ص 207)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وفز
تصویر وفز
شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفز
تصویر قفز
جستن جست و خیز پرش، مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضفط
تصویر ضفط
بستن، سوار شدن، نگذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضفع
تصویر ضفع
سرگین پیل، سرگین انداختن، تیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفز
تصویر رفز
زدن
فرهنگ لغت هوشیار