جدول جو
جدول جو

معنی ضفد - جستجوی لغت در جدول جو

ضفد
(حَ)
طپانچه زدن بکسی. (منتهی الارب). زدن کسی را به کف دست. (منتخب اللغات). سیلی زدن. چک زدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رفد
تصویر رفد
عطا، کمک، یاری، قدح بزرگ، کاسۀ بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وفد
تصویر وفد
پیام بردن نزد کسی
جماعت، گروه
جمع واژۀ وافد، کسانی که برای رساندن پیغام به جایی می روند، رسولان، وارد شوندگان، در آینده ها
بالای کوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفد
تصویر صفد
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، احسان، فغیاز، منحت، داشن، اعطا، جود، داشاد، بذل، داشات، دهشت، سماحت، جدوا، برمغاز، بغیاز، داد و دهش، عطیّه، عتق
قید، بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضاد
تصویر ضاد
نام حرف «ض»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رفد
تصویر رفد
عطا کردن، بخشش کردن، یاری کردن، کمک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضفدع
تصویر ضفدع
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است
بزغ، غورباغه، وک، غوک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، قاس، کلا، کلائو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افد
تصویر افد
شگفت، عجب، عجیب، شگفت آور
فرهنگ فارسی عمید
(حَ بَ)
غوک ناک گردیدن آب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِ دِ عَ)
یکی ضفدع، یا تأنیث ضفدع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَدد)
برآماسیده از خشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اضفیداد شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ دِ / ضَ دَ / ضُ دَ / ضِ دَ)
غوک. (منتهی الارب) (منتخب اللغات) (دهار). چغز. (منتخب اللغات). کزو. (مهذب الاسماء). بزغ. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). وزغ. (منتخب اللغات). وزق: ضفدع را اندر بعض شهرهای خراسان وزق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ضفدع رابشهر من (یعنی گرگان) وزق گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کلمه وزق شود. غورباغه. قوربقا. قورباقه. جرانه. سغرغر. قرباغه. پک. نقاقه. مکل: دم الضفدع، خون مکل. (ریاض الادویه). ابوالمسیح. (المرصع ابن اثیر). ابوالضحضاح. ابوهبیره. ام ّمعبد. ام هبیره. (المرصع). ج، ضفادع، ضفادی. (منتهی الارب). صاحب منتهی الارب گوید: ضفدع... و آن نهری است، گوشت مطبوخ آن با روغن زیت و نمک، تریاق است مر زهر هوام را و دشتی پیه آن عجیب الفعال است جهت برآوردن دندان، و گویند که برّی آن از سموم قتاله و مجموع آن در سوم سرد و در اول خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشندۀ بدرورمنی و قی ّ و ورم احشاء و درددل. صاحب تحفه گوید: بپارسی مکل و غوک گویند و وزغ و بترکی قورباغه نامند.برّی و بحری و نهری می باشد و از مطلق او نهری مراد است و برّی از سموم قتاله و مجموع آن در سیم سرد و در اوّل خشک و شرب اقسام آن مورث استسقاء و کشنده است بدرورمنی و قی ّ و ورم احشاء و درددل و ضماد شق کردۀ او جاذب پیکان و امثال آن و سموم گزندگان و قاطع سیلان خون و التیام دهنده زخمها خصوصاً سوختۀ او و بازفت تر جهت داءالثعلب نافع و طلای پیه او مانع سوزانیدن آتش و قالع دندان است بی المی و دماغ محرق او قاطع انفجار خون اعضا و نفوخ و طلای او قاطع رعاف است، و اینکه طلای او را مانع برآمدن موی دانسته اند اصلی ندارد و چون اطراف و احشای او را انداخته با پیه گردۀ بز مهرا پخته روغن او را جمع کنند جهت بواسیر حار مجرب است و قسمی از ضفدع در اشجار می باشد سبز و بسیار کوچک و در دارالمرز بسیار است چون او را با مثل آن دانه پنبه بسوزانند اکتحالش جهت نزول آب از مجرباتست. (تحفۀ حکیم مؤمن). صاحب اختیارات بدیعی گوید: ضفدع، بپارسی غوک خوانند و وزغ گویند، بشیرازی پک گویند و بیونانی بطراجو خوانند و گوشت وی آنچه نهری بودچون با زیت و نمک بپزند نافع بود جهت گزیدگی جانوران و باد جذام و مجموع گزندگان و مرق وی چون بدان نوع بپزند و با موم و روغن گل موم روغن سازند موافق بود جهت مرضهای مزمن که در اثر ریشها عارض شده باشد و مدتها بدان گذشته باشد و چون بسوزانند و خاکستر آن بر موضعی که خون از آن روانه بود یا رعاف باشد بر آن افشانند خون ببندد و چون با زفت بیامیزند و بر داءالثعلب بمالند زایل کند، و گویند خون پک سبز بر موضع موی زیاده که بر چشم بود چکانند بعد از آن که موی برکنده باشند نروید و چون به آب و سرکه بپزند و بدان مضمضه کنند درد دندان را نافعبود و چون وی را مرضوض کنند و بر گزیدگی عقرب و مارنهند نافع بود و چون بر دندان نهند بی درد بیفتد، وبرّی وی کشنده بود. در خواص آورده اند که چون زبان وی بر ناف خفته نهند هرچه کرده باشد بگوید بی آنکه او را خبر بود و خون وی با خایۀ مور و قدری نوشادر چون بر موضعی که موی سترده باشند طلا کنند دیگر نروید و اگر موی برکشیده باشند دیگر نروید و نیکوتر بود. اسحاق گوید شخصی را پیکان در استخوان مانده بود مدتی دراز و علاج وی بسیار کردند هیچ فایده نداشت، ضفدعی را پوست از وی باز کردند و بر سر جراحت و پیرامون آن نهادند در یک شبانه روز پیکان بیرون آمد از سر جراحت و وی در غایت قوه جاذبه بود و ازبهر آن است که قلع دندان می کند و از خوردن وی بدن تورم کند و لون تیره گردد و قذف منی احداث کند و بدترین ضفدعها در آنچه گفته شد سبز است که در بیشه بود یا سرخ که در دریا بود ومداوای کسی که آن خورده باشد به قی ٔ و آب گرم و عسل و نمک کنند تا معده وی پاک گردد و پس از آن در حمام رود و پس سکنجبین خورد و اسفیدباج با دارچینی و شراب یا مثلث وی را نافع بود و هرچه نافع بود جهت استسقا، و چون خلاص یابد دندانهای وی بیفتد، اگر ضفدع زردخورده باشد قطع شهوه طعام بکند و لون را تباه کند وغثیان و قی و درد دل و ورم شکم و ساقین پیدا کند و علاج وی نزدیک بود بعلاج آنچه پیش از این گفته شد و گویند دل وی چون بیاویزند بر کسی که تب غب داشته باشد نافع بود. این مؤلف گوید چون پیه وی بگدازند و در اعضا مالند در زمستان هیچ ضرر از سرما به وی نرسد. (اختیارات بدیعی). ضفدع، معروف، تبقی قوته سنه کامله اذا فارقه (کذا) کدود القز و هو بری و مائی و کل الوان کثیره (کذا) اردؤها الاخضر و هو بارد یابس فی الثالثه او یبسه فی الاولی. رماد دماغ الاخضر یجذب ما فی البدن من نحو الشوک طلاء و یلحم القروح و یقطع الدّم المنفجر و لحمه سم قتال لا علاج له الا القی و التّریاق و مع ذلک قد یوقع فی الاستسقاء و المفاصل و ما قیل من انه اذا قطع نصفین و وضع واحد فی الشمس فیکون سماً و الاّخر فی الفی ٔ فیکون دوأه و ان دمه یمنع نبات الشعر و شحمه یحمی العضو عن النار فغیر صحیح و هو یسقط الاسنان و یغیر الالوان. (تذکرۀ ضریر انطاکی).
- ضفدع الاّجامی. رجوع به ضفدع شجری شود.
- ضفدع بحری، ضفدع دریائی سرخ را نامند. جانوری است پلید و زهر او بد است. هر جانوری که بیند قصد کند و بدو جهد از دور و اگر نتواند گزیدن سوی او بدمد و دمیدن او زیان دارد و مضرت او آن است که از گزیدن او آماسی کند عظیم. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ضفدع شجری، غوک درختی. هو الضفدع البری الذی یأوی النبات و الشجر و یطفر من شجره الی شجره. (قانون ابوعلی سینا). و آن غوکی است که بر درختان گردد و اندر میان گیاه مأوی دارد و پشت او سبز باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، ضفدع، غدۀ صلبه چون چغزی که بر زیر زبان پیداآید... و این علت بدین نام ازبهر آن خوانند که لون او لونی است آمیخته از لون زفان و سبزی رگهاء او همچون رنگ وزق و مادۀ او رطوبتی باشد غلیظ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ضفدع، دو شریان دیگر بزیر زفان است و هم بپهلوی هر دو رگ که پیشتر یاد کرده آمده است. آن را ببرند و داغ کنند و بتر کنند، علتی را که آن را ضفدع گویند و دردها که اندربن زبان پدید آید سودمند بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .هو شبیه غده صلبه تحت اللسان شبیه اللون المؤتلف من لون سطح اللسان و العروق التی فیه بالضفدع، و سببه رطوبه غلیظه. (کتاب ثالث از قانون ابوعلی ص 93). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضفدع لسان، غدّه ای است سخت که زیر زبان بیرون آید و مانند وزغ باشد، چاره و علاجی جز شکافتن و بیرون آوردن غدّه ندارد و پس از شکافتن سنگی سخت زبر و خشن از آن غدّه بیرون آید. کذا فی حدودالامراض،
{{اسم خاص}} ستاره ای ازقدر دوم بر دم قیطس. (لاروس بزرگ). ولی در صورت ضفدع الثانی نوشته شده (؟). رجوع به ضفدعین شود
لغت نامه دهخدا
(ضِ دِ)
استخوانی است در شکم سم اسب. (منتهی الارب). استخوان درون سم اسب. (مهذب الاسماء). استخوانی است که در میان سم فرس می باشد. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضِ دَ عَ)
یکی (ستاره) که بر دنبال است (یعنی بر دنبال قیطس) با آن یکی که بر دهان حوت جنوبی است ضفدعین خوانند، ای دو چغز
لغت نامه دهخدا
(حَ فَ)
جمع واژۀ حافد. حفده. خدمتکاران. یاران. یاری گران. (منتهی الارب) ، رفتاری است کم ازپویه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). یعنی کم از خبب، فرزندان فرزند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صفد
تصویر صفد
بند کردن، عطا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفد
تصویر نفد
نیست شدنی نابود گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضفدع
تصویر ضفدع
غوک بزغ وزغ (تسم) غوک چغز قورباغه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفد
تصویر رفد
عطا، کمک، یاری
فرهنگ لغت هوشیار
شتابیدن، درنگیدن از واژگان دو پهلوست (اضداد)، نزدیکی مرگ عجیب شگفت آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضفدع الشجر
تصویر ضفدع الشجر
غوک درختی وزغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وفد
تصویر وفد
جمع وافد، آیندگان در آیندگان روندگان فرستادگی پیام آوری
فرهنگ لغت هوشیار
ض حرف هیجدهم از الفبای فارسی و حرف پانزدهم از الفبای عربی و یکی از حروف صامت. عدد آن در حساب جمل 800 است. نام آن ضاد ضاد منقوطه و ضاد معجمه است. این حرف در لغات فارسی نیست و در عربی با گذاشتن پهلوی راست زبان به کناره داخلی دندانهای آسیا و دمیدن نفس تلفظ شود ولی در فارسی مانند ز تلفظ گردد و آن را به صورتهای ذیل نویسند: ض ض مانند: قرض بعض ضابطه مضبوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفد
تصویر حفد
تیز روی، بشتاب رفتن، شتافتن، شتاب کردن بطاعت و خدمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضبد
تصویر ضبد
خشم پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضفط
تصویر ضفط
بستن، سوار شدن، نگذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضفع
تصویر ضفع
سرگین پیل، سرگین انداختن، تیز دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفد
تصویر سفد
جفت شدن گای در پرند گان، به سیخ کشیدن گوشت را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضفدعه
تصویر ضفدعه
غوکناکی غوکناکی آب یا تالاب، یک غوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حفد
تصویر حفد
((حَ فَ))
جمع حافد، خدمتکاران، یاران، دوستان، فرزندزادگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفد
تصویر رفد
((رَ))
عطا کردن، بخشش کردن، یاری کردن، کمک کردن، بخشش، یاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضاد
تصویر ضاد
نام هجدهمین حرف از الفبای فارسی، ض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وفد
تصویر وفد
((وَ))
جمع وافد. کسی یا گروهی که برای رسانیدن پیام نزد شاه بروند، پیام آوری، رسالت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افد
تصویر افد
عجیب، شگفت آور
فرهنگ فارسی معین
هیئت، هیئت نمایندگی
دیکشنری اردو به فارسی