جدول جو
جدول جو

معنی ضعاط - جستجوی لغت در جدول جو

ضعاط
(ضُ)
موضعی است. (منتهی الارب). اسم موضع، و فیه نظر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضراط
تصویر ضراط
تیز دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضراط
تصویر ضراط
رها کردن باد صدادار از مقعد، ضرطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضعاف
تصویر ضعاف
ضعیف ها، سست ها، ناتوان ها، فقیرها، بنده ها، جمع واژۀ ضعیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضباط
تصویر ضباط
کسی که اوراق اداره را در پرونده ها ضبط و نگه داری می کند، بایگان، ضبط کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضباط
تصویر ضباط
ضابط ها، حفظ کنندگان، نگه دارندگان، حاکم ها، قوی ها، باهوش ها، جمع واژۀ ضابط
فرهنگ فارسی عمید
(ضَرْ را)
تیزدهنده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
تیز دادن. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). گوز زدن. باد رها کردن از شکم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضُبْ با)
جمع واژۀ ضابط
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
جمع واژۀ ضعیف. (منتهی الارب) :
ماند صوفی با بنه و خیمۀ ضعاف
فارسان راندند تا صف ّ مصاف.
مولوی
جمع واژۀ ضعوف. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَبْ با)
ضبطکننده، آنکه ضبط اوراق اداره یا محکمه ای کند. بایگان. آرشیویست.
لغت نامه دهخدا
(ذُ)
موضعی است
لغت نامه دهخدا
(ضُفْ فا)
مردم فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَفْ فا)
شتربان. شتردار. ساربان. آنکه شتر را به کرایه دهد، برندۀ متاع از جائی بجائی. (منتهی الارب). مکاری. بازرگان. (مهذب الاسماء) ، ریخ زننده، فربه فروهشته گوشت و گران بدن که با قوم همراهی نتواند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
گل سرخ یا گل زرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گل زرد، و گویندگل سپید. (مهذب الاسماء). گل سرخ، و گویند گل زرد، وقول اخیر اصح است. (اقرب الموارد از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ / یُ طِ)
کلمه ای است که بدان گرگ و اسب را زجر کنند و رانند و رقیب چون لشکر دشمن را بیند اهل خود را بدان بیم کند. یا عاط! (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب تاج العروس این ابیات را از راجز شاهد آورده است:
صب علی شاء ابی ریاط
ذوءاله کالاقدح المراط
تهفو اذا قیل له یعاط.
و فراء روایت کرده: تنجو اذا قیل له یا عاط.
و گوید شتر را نیز بدان برانند و به نقل از ابن بری آرد که وی از محمد بن حبیب به جای یعاط و یا عاط، عاط عاط حکایت کرده و گوید این روایت دلالت بر این می کند که اصل عاط بوده مانند غاق، آنگاه بر آن یاء داخل شده است و گفته اند یا عاط، سپس الف آن به سبب تخفیف حذف گردیده و یعاط شده است. اما این معنی گفتار فراء است که گفته است عرب یا عاط و یعاط هر دو را به کار می برد و استعمال یا عاط به الف بیشتر است. و اما اهل صعید عموماً آن را در راندن اسب و شتر و همچنین مردم آرند و گویند عاط و یعاط، و من این استعمال را بارها از آنان شنیده ام و آن عربی فصیح باشد و یعاط و یا عاط را هنگامی که رقیب سپاه دشمن را ببیند برای ترساندن نیز به کار برند... و ابن عباد گوید در راندن شتر یا عاط و در راندن اسب هنگامی که برای مسابقه او را بدوانند یعاط گویند - انتهی
لغت نامه دهخدا
(ضُ)
تیز. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). آواز تیز. (منتهی الارب). ضرطه. ضرط. ریحی که به آواز از اسفل شکم برآید. (غیاث) (آنندراج). بادی که به آواز از مردم جدا شود. باد بن آدمی. (دهار) : و جایگاه وزارت به اصیل روغدی تفویض کرد، او در ابتدا نحّاسی بود در دیوان در جمع صدور و اعیان بی دهشت ضراط و حباق از او روان. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(قَعْ عا)
مرد سخت رانندۀ ستور، المتکبر الکزّ. (اقرب الموارد). رجوع به قعاط و قعاط شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
تندی بوی خردل. (منتهی الارب). تندی بوی و حدت آن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مرد سخت رانندۀ ستور و درشتی کننده بر آن. (منتهی الارب). رجوع به قعاط شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
مرد سخت رانندۀ ستور. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). مرد سخت رانندۀ ستور و درشتی کننده بر آن. (آنندراج) ، خوب و برگزیده از هر چیز. (اقرب الموارد). رجوع به قعاط شود
لغت نامه دهخدا
(حَثْوْ)
بسیار انبوهی کردن بر چاه و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَیْ یا)
مرد درشت و سخت، مرد خمیده در رفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حُب ب)
ذبح کردن. (منتهی الارب). گلو بریدن. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سعاط
تصویر سعاط
تندی تیزی دربوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وعاط
تصویر وعاط
گل زرد گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضراط
تصویر ضراط
تیز گوز باد شکم تیز دهنده گوز دهنده گوزو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضباط
تصویر ضباط
ضبط کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضعاف
تصویر ضعاف
جمع ضعیف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضباط
تصویر ضباط
((ضَ بّ))
ضبط کننده، بایگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضراط
تصویر ضراط
((ضُ))
تیز دادن، گوزیدن
فرهنگ فارسی معین
بایگان، ثبات، ضابط
فرهنگ واژه مترادف متضاد