جدول جو
جدول جو

معنی ضدء - جستجوی لغت در جدول جو

ضدء
(ثَم م)
خشم گرفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضد
تصویر ضد
ناساز، ناسازگار، مخالف، ناهمتا، مثل، نظیر، همتا، دشمن، جلوگیری کننده، در معنای ۱ و ۲ از اضداد است،
در علوم ادبی ویژگی کلمه ای که بر دو معنی متضاد دلالت دارد مانند خود کلمۀ ضد که در عربی هم به معنی مخالف و ناهمتا است و هم به معنی مثل و نظیر و همتا،
ضد سم: پادزهر، پازهر
ضد ضربه: ویژگی چیزی که طوری ساخته شده باشد که هرگاه ضربه برآن وارد شود از کار نیفتد، ساعت ضد ضربه
ضد عفونی: پلشت بری، در پزشکی متوقف کردن رشد میکروب ها یا نابود ساختن آن ها به وسیلۀ مواد پلشت بر
فرهنگ فارسی عمید
(حُ)
ضواء. روشن گردیدن. (منتهی الارب). روشن شدن. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ)
ناپسند داشتن چیزی را. و صواب آن بذء است. (منتهی الارب). رجوع به بذء شود، بر آتش انداختن گوشت را یا فروپوشیدن گوشت را در آتش. (منتهی الارب). در آتش انداختن یا در زیر آتش کردن گوشت را. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوشت بر آتش افکندن. (صراح) ، کوماج نهادن در ریگ و خاکستر. (منتهی الارب) (صراح) ، نداء الملّه، عملها. (اقرب الموارد). گودال ساختن در خاکستر گرم جهت پختن. (از ناظم الاطباء) ، برآمدن. آشکار شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، ترسانیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، بر زمین زدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ دَءْ)
جمع واژۀ نداءه. رجوع به نداءه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
کوهی است در شق ّ یمامه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ثَ مْ ءْ)
اصلاح کردن و آسان گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ ثَ مَ)
خشم گرفتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ دا)
خشم، یقال: انه لذوضدی، یعنی صاحب غضب است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
پوشیده شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ قَهَْ هَُ)
یار و معاون گردانیدن کسی را. (ناظم الاطباء). یار کسی گردانیدن دیگری را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، یار گردیدن و قوت دادن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، عماد ساختن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، ستون نهادن دیوار را، سنگ انداختن کسی را، نیک سیاست نمودن شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِدْءْ)
یاری کننده. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یار. (نصاب الصبیان) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). یار و معاون. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یار و دوست. (غیاث اللغات) (از صراح اللغه). یار. قال اﷲ تعالی: ارسله معی ردءً یصدقنی. (قرآن 34/28). (منتهی الارب) (آنندراج) ، فزونی پیوسته. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماده. (از اقرب الموارد) ، تنگبار گران. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). ج، ارداء. (منتهی الارب) ، عدل و یک لنگه بار. (ناظم الاطباء). لنگۀ سنگین. (از اقرب الموارد) ، (اصطلاح فقه) معاون محارب بدون آنکه در محاربه دخالت کند. (یادداشت مؤلف). شرعاً کسانی را گویند که در موقع جهاد مجاهدان با کفار یاری و خدمت گزاری آنان را به عهده بگیرند. و برخی گفته اند: ردء کسانی را گویند که در موقع جهاد کناری گیرند تا هرگاه مجاهدان از کار بیفتند و خستگی بر آنان چیره شود این جماعت با کفار بجنگند تا مجاهدان به استراحت و رفع خستگی و تعب میدان جنگ پردازند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
راندن شتران را، خواندن یا سرائیدن شعر را، آموختن و حاصل کردن بعضی علم ادب را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَوْءْ)
سربیه. خواهر محمود سربی. محدّثه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَوْءْ)
اسطفان الخوری. مؤلف حدیقه الجنان فی تاریخ لبنان. (معجم المطبوعات ج 2 ص 1220)
ابن سلمه. شاعری است از عرب. (منتهی الارب)
ابن لجلاج. شاعر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَوْءْ)
روشنائی. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). پرتو. (زمخشری). روشنی. نور. سنا. شید. فروغ. روشنی آفتاب. (غیاث). ضواء. (منتهی الارب). ضیاء. ج، اضواء. (مهذب الاسماء) :
در رزم همچو شیر همیدون همه دلی
در بزم همچو شمس همیدون همه ضوی.
فرخی.
ایا کریم زمانه علیک عین اﷲ
توئی که چشمۀ خورشید را بنور ضوی.
منوچهری.
شد ز جیب آن کف ّ موسی ضوفشان
کآن فزون آمد ز ماه آسمان.
مولوی.
هین مکن تعجیل اول نیست شو
چون غروب آری برآر از شرق ضو.
مولوی.
چون صفر بربست بار و ماه نو
گشت پیدا بر فلک با تاب و ضو.
مولوی.
هرچه اندر ابر ضو بینی و تاب
آن ز اختر دان و ماه و آفتاب.
مولوی.
- ضوءالازرق، فلق و روشنائی صبح.
- ضوءالاسود، روشنائی غروب. شفق.
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: ضوء بالفتح و سکون الواو، روشنی. و هو غنی عن التعریف. و ما یقال فی تعریفه فهو من خواصّه و احکامه فقیل الضوء کمال اول للشّفّاف من حیث هو شفّاف و انّما اعتبر قید الحیثیه لأن ّ الضوء لیس کمالاً للشفاف فی جسمیته بل فی شفافیته و المراد بکونه کمالاً اوّلاً انه کمال ذاتی لا عرضی. و قال الامام انّه کیفیه لایتوقف ابصارها علی ابصار شی ٔ آخر و عکسه اللون فهو کیفیه یتوقف ابصارها علی ابصار شی ٔ آخر هو الضوء فان اللون ما لم یصر مستنیراً لایکون مرئیاً. اعلم انّهم اختلفوا فیه فزعم بعض الحکماء الاقدمین ان ّ الضوء اجسام صغار تنفصل من المضی ٔ و تتصل بالمستضی ٔ تمسکاً بأنّه متحرک بالذات کما نشاهد فی السراج المنقول من موضع الی موضع و کل ّ متحرک بالذّات جسم و المحققون علی انّه لیس بجسم بل هو عرض قائم بالمحل معدلحصول مثله فی الجسم المقابل و لیست له حرکه اصلاً بل حرکته وهم محض و تخیل باطل. و سبب التوهم حدوث الضّوء فی القابل المقابل للمضی ٔ فیتوهم انّه تحرّک منه و وصل الی المقابل و لما کان حدوثه فیه من مقابله مضی ٔ عال کالشّمس تخیّل انّه ینحدر فالصواب اذن انه یحدث فی القابل المقابل دفعه. و ایضاً سبب آخر للتوهم و هو انه لما کان حدوثه فی الجسم القابل تابعاً للوضع من المضی ٔ و محاذاته ایّاه فاذا زالت تلک المحاذاه الی قابل آخر زال الضوء عن الاوّل و حدث فی ذلک الاّخر ظن ّ انّه یتبعه فی الحرکه. و ایضاً یرد علیهم الظّل فانّه متحرک بحرکه صاحبه مع الاتفاق علی انه لیس بجسم. ثم ان ّ القائلین بکون الضوء کیفیه لا جسماً منهم من قال ان الضوء هو مراتب ظهور اللّون و ادعی ان الظهور المطلق هو الضوء و الخفاء المطلق هو الظلمه و المتوسط بینهما هو الظّل و یختلف مراتبه بحسب القرب والبعد من الطرفین فاذا الف الحس ّ مرتبه من تلک المراتب ثم ّ شاهد ما هو اکثر ظهوراً من الاول حسب ان ّ هناک بریقاً و لمعاناً. و لیس الامر کذلک بل لیست هناک کیفیه زائده علی اللون الذی ظهر ظهوراً اتم. فالضوء هو اللون الظاهر علی مراتب مختلفه لا کیفیه موجوده زائده علیه. و التفرقه بین اللون المستنیر و المظلم بسبب ان ّ احدهما خفی ّ و الاّخر ظاهر لا بسبب کیفیه اخری موجوده مع المسبب و قد بالغ بعضهم فی ذلک حتّی قال: ان ّ ضوء الشمس لیس الا الظهور التّام للونه و لما اشتدظهوره و بلغ الغایه فی ذلک قهر الابصار حتی خفی اللون لا لخفائه فی نفسه بل لعجز البصر عن ادراک ما هو جلی فی الغایه. و المحققون علی ان ّ الضوء و اللون متغایران حسّاً و ذلک ان ّ البلور فی الظلمه اذا وقع علیه ضوء یری ضوئه دون لونه اذ لا لون له و کذا المار فی الظّلمه اذا وقع علیه الضوء فانّه یری ضوئه لا لونه لعدمه فقد وجد الضوء بدون اللون کما وجد اللون بدونه ایضاً فان السواد و غیره من الالوان قد لایکون مضیئاً.
التقسیم:الضّوء قسمان، ذاتی و هو القائم بمضی ٔ لذاته کما للشمس و سائر الکواکب سوی القمر فانها مضیئه لذواتها غیر مستفیده ضوئها من مضی ٔ آخر و یسمی هذا الضوء بالضّیاء ایضاً. و قد یخص ّ اسم الضّوء به ای بهذا القسم. و عرضی و هو القائم بمضی ٔ لغیره کما للقمر. و یسمی نوراً اذا کان ذلک الغیر مضیئاً لذاته من قوله تعالی: هو الّذی جعل الشّمس ضیاءً و القمر نوراً (قرآن 5/10) ، ای جعل الشمس ذات ضیاء و القمر ذات نور. و العرضی قسمان، ضوء اوّل و هو الحاصل من مقابله المضی ٔلذاته کضوء جرم القمر و ضوء وجه الارض المقابل للشمس، و ضوء ثان و هو الحاصل من مقابله المضی ٔ لغیره کضوء وجه الارض حاله الاسفار و عقیب الغروب. و یسمّی بالظّل ایضاً. و قد یقال الضوء الثانی ان کان حاصلاً فی مقابله الهواء المضی ٔ یسمی ظلاً. و بالجمله فالضّوء امّا ذاتی للجسم او مستفاد من الغیر و ذلک الغیر اما مضی ٔ بالذات او بالغیر. فانحصرت الاقسام فی الثلاث. و قد یقسم الضوء الی اول و ثان، فالاول هو الحاصل من مقابله المضی ٔ لذاته، و الثانی هو الحاصل من مقابله المضی ٔ لغیره. فعلی هذا الضوء الذاتی غیر خارج عن التقسیم و لم یکن التقسیم حاصراً. کذا فی شرح المواقف. اعلم ان ّ مراتب المضی ٔ فی کونه مضیئاً ثلاث. ادناها المضی ٔ بالغیر فهنا مضی ٔ و ضوء یغایره و شی ٔ ثالث افاد الضوء و اوسطها المضی ٔ بالذات بضوء هو غیره ای الذی تقتضی ذاته ضوئه اقتضاء یمتنع تخلفه عنه کجرم الشمس اذا فرض اقتضائه الضوء. فهذا المضی ٔ له ذات و ضوء یغایر ذاته. و اعلاها المضی ٔ بذاته بضوء هو عینه کضوء الشمس مثلاً فانه مضی ٔ بذاته لا بضوء زائد علی ذاته. و لیس المراد بالمضی ٔ هذا معناه اللغوی ای ما قام به الضوء بل المراد به ان ما کان حاصلاً لکل واحد من المضی ٔ بغیره و المضی ٔ بضوء هو غیره اعنی الظهور علی الابصار بسبب الضوء فهو حاصل للضوء فی نفسه بحسب ذاته لا بامر زائد علی ذاته بل الظهور فی الضوء اقوی و اکمل فانه ظاهر بذاته و مظهر لغیره علی حسب قابلیته للظهور. کذا فی شرح التجرید فی بحث الوجوب.
فائده: هل یتکیف الهواء بالضوء او لا. منهم من منعه و جعل اللون شرطه و لا لون للهواء لبساطته فلایقبل الضوء و منهم من قال به و التوضیح فی شرح المواقف.
فائده: ثمه شی ٔ غیر الضوء یترقرق ای یتلألؤ و یلمع علی بعض الاجسام المستنیره و کأنه شی ٔ یفیض من تلک الاجسام و یکاد یستر لونها و هو ای الشی ٔ المترقرق لذلک الجسم اما لذاته و یسمی شعاعاً کما للشمس من التلألؤو اللمعان الذاتی و اما من غیره و یسمی حینئذ بریقاً کما للمرآه التی حاذت الشمس و نسبه البریق الی اللمعان نسبه النور الی الضوء فی ان ّ الشعاع و الضوء ذاتیان للجسم و البریق و النور مستفادان من غیره. دانستنی است که فرق در میان ضوء و نور آن است که ضوء بیشتر در اثر مضی ٔ بالذات مستعمل میشود و نور عام است خواه اثر مضی ٔ بالذات باشد خواه اثر مضی ٔ بالعرض چنانچه در آیت شریفۀ هو الذی جعل الشمس ضیاءً و القمر نوراً (قرآن 5/10) بدان اشارتست و برای همین فائده فرمود: فلما اضائت ما حوله، ذهب اﷲ بنورهم (قرآن 17/2) ، یعنی اثر آن آتش بواسطه و بیواسطه همه بر باد رفت و هیچ نام و نشان از آن باقی نماند. و دیگر فرق آن است که ضوء بیشتر در لمعان حسی مستعمل می شود و نور درلمعان حسی و باطنی. هکذا فی التفسیر الغریزی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ضناءه. ضنوء. بسیاربچه شدن زن و غیر آن. (منتهی الارب). بسیارفرزند شدن زن. بسیار شدن کودک. (تاج المصادر) ، بسیار شدن شتران، رفتن و پنهان شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَنْءْ / ضِنْءْ)
بسیاری نسل و فرزند (واحد ندارد، مانند نفر). ج، ضنوء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضِنْءْ / ضَنْءْ)
اصل و جایگاه. گویند: هو فی ضن ء صدق، کان. (منتهی الارب). معدن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِءْ)
آغاز کردن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ابتدا کردن. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). (از اقرب الموارد). بدء به بدءً. (از باب نصر). آغاز کردن به آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بدایع وعجایب: له بدائه فی الکلام و الشعر و الجواب، ای بدائع و عجائب. (اقرب الموارد). و رجوع به بداهه شود
لغت نامه دهخدا
(بَدْءْ)
آغاز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابتدا. (از اقرب الموارد). آغاز هر چیز. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لک بدؤه یعنی تراست آغاز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سر. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ضد
تصویر ضد
بمعنای مقابل، مخالف، دشمن، ناسازگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضرء
تصویر ضرء
پوشیده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده ناسازی پتیاری همستاری خشمگین شدن کینه به دل گرفتن خشمگین، پر چون آوند ضدیت مخالفت مغایرت: ضوء و ظلمت ضد اند چون ضدی وجود و عدم
فرهنگ لغت هوشیار
روشنائی، پرتو، فروغ، ضیاء، روشنایی روشن شدن، روشن شدن، نور روشنایی پرتو، جمع اضواء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضوء
تصویر ضوء
((ضَ))
روشن شدن، نور، روشنایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضد
تصویر ضد
((ض دُ))
مخالف، دشمن، ناهمگون، ناسازگار، و نقیض ویژگی دو یا چند امر نسبت به هم، به طوری که با وجود یکی دیگر نمی تواند باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضد
تصویر ضد
پاد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ضد
تصویر ضد
Antagonist
دیکشنری فارسی به انگلیسی
لجباز، سرسخت، ارادی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از ضد
تصویر ضد
антагонист
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از ضد
تصویر ضد
Antagonist
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از ضد
تصویر ضد
антагоніст
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از ضد
تصویر ضد
antagonista
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از ضد
تصویر ضد
antagonista
دیکشنری فارسی به پرتغالی