جدول جو
جدول جو

معنی ضجر - جستجوی لغت در جدول جو

ضجر
دلتنگی، بی قراری، بی آرامی
تصویری از ضجر
تصویر ضجر
فرهنگ فارسی عمید
ضجر
دلتنگ، بی قرار، بی آرام، عصبانی
تصویری از ضجر
تصویر ضجر
فرهنگ فارسی عمید
ضجر
(ضَ جِ)
بیقرار. ملول. تفته. (منتهی الارب). خشمگین. ضجور. (مهذب الاسماء). طپان. جمل ٌ ضجر، شتر طپان بابانگ. (منتهی الارب). دلتنگ. (منتخب اللغات) (زمخشری) : امیر ضجر شد اسب خواست و از پیل بر اسب سلاح پوشیده برنشست. (تاریخ بیهقی ص 580). سخت ضجر شد از این سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم. (تاریخ بیهقی ص 687). روا نیست ما رابا ایشان سخن جز بشمشیر گفتن و ناصواب بود لشکر فرستادن و در این ابواب بونصر گواه من است که با وی گفته بودم اما چون خداوند ضجر شد و هر کسی سخنی نااندیشیده می گفت جز خاموشی روی نبود. (تاریخ بیهقی ص 498). سلطان سخت ضجر می بود از بس اخبار گوناگون می رسید. (تاریخ بیهقی ص 575). و تن او گران گردد و ضجر و دلتنگ شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سلطان از قصور ارتفاعات و انکسار معاملات ضجر شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359) ، مکان ضجر، جای تنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضجر
(ضَ جَ)
تفتگی و بیقراری از اندوه و جز آن. (منتهی الارب). قلق و اضطراب از اندوه. (بحر الجواهر). بی آرامی از غم. (منتخب اللغات). تنگدلی. سرگشتگی. دهشت. (دهار). ستوهی:
کز ضجر خود را بدرّاند شکم
قصۀ آن بیمرادیها و غم.
مولوی
لغت نامه دهخدا
ضجر
(ضَ)
جای تنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضجر
(ثُ کُ / ثَ کَ)
نالیدن، طپیدن. (منتهی الارب). طپیدن دل. (منتخب اللغات). بیقراری کردن. تفته گردیدن از اندوه. ملول شدن. (منتهی الارب). تنگدل شدن. (زوزنی) (دهار) (تاج المصادر) ، بانگ کردن شتر ماده در وقت دوشیدن. (منتخب اللغات). بانگ کردن ناقه وقت دوشیدن یا بار کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضجر
بی قراری، جا تنگ، دلتنگی، نالیدن دلتنگی، بیقراری
تصویری از ضجر
تصویر ضجر
فرهنگ لغت هوشیار
ضجر
((ضَ جَ))
نالیدن، اظهار دلتنگی کردن، بی قراری کردن
تصویری از ضجر
تصویر ضجر
فرهنگ فارسی معین
ضجر
((ضَ جِ))
بی قرار، بی آرام
تصویری از ضجر
تصویر ضجر
فرهنگ فارسی معین
ضجر
بی آرام، بی قرار، تنگدل، غمگین، مغموم، نالش، ناله
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضجرت
تصویر ضجرت
اندوه، ملال، دل تنگی، تنگدلی، بی آرامی، عصبانیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تضجر
تصویر تضجر
اظهار آزردگی و بی قراری کردن از اندوهی یا امری
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا نَنْ دَ / دِ کَ دَ)
کشتن با گونه گونه عذابها
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
ملول و ناتوان و بیقرار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
ملول و اندوهناک. ج، مضاجر، مضاجیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ملول و اندوهناک کننده. (آنندراج). ملول نماینده و اندوهناک کننده و مانده کننده و بیزار. (ناظم الاطباء). و یقال: رجل مضجر و قوم مضاجر و مضاجیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مردی سخت فاضل و ادیب و نیکوسخن و نیکوترسّل ولیکن سخت بی ادب. وی معاصر ابوالعباس مأمون بن مأمون خوارزمشاه و ابوریحان بیرونی بوده است و ابوالفضل بیهقی در تاریخ خود بنقل از کتاب ’المسامره فی اخبار خوارزم’ تألیف بیرونی حکایتی درباره وی آرد که ذیلاً نقل می شود: ’... و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب می خورد بر سماع رود، و ملاحظۀ ادب بسیار می کرد که مردی سخت فاضل و ادیب بود و من (ابوریحان) پیش او بودم و دیگر که وی را صخری گفتندی مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکوسخن و نیکوترسل ولیکن سخت بی ادب بود که به یک راه ادب نفس نداشت، و گفته اند که ادب النفس خیر من ادب الدرس، صخری پیالۀ شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت که بر در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت: فی شارب الشارب، صخری از رعنایی و بی ادبی پیاله بینداخت و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت...’. (تاریخ بیهقی ص 683)
لغت نامه دهخدا
(ضُ رَ)
تنگدلی. (مجمل اللغه). دلتنگی. ستوهی: غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم. (تاریخ بیهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم. (تاریخ بیهقی). خبر به امیر رسید بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بکتغدی. (تاریخ بیهقی ص 471). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). جواب شافی نیافت و جز نفرت وضجرت حاصلی ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 316). الیسع را رمدی سخت حادث شد و طاقت مقاسات آن الم نداشت واز سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کشید و جان در سر کار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 319). شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام تیره شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345). بدین سبب تنگدل شد و بسیار ضجرت و قلق کرد. (جهانگشای جوینی).
گرمیش راضجرتی و حالتی
زآن تبش دل را گشادی فسحتی.
مولوی.
، ابوالفضل بیهقی در عبارت ذیل این کلمه را عطف بیان و تفسیر لجوجی آورده است: امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت... (تاریخ بیهقی ص 179)
لغت نامه دهخدا
نالیدن و بی قراری کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دلتنگی و بی آرام شدن. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(حِ ضَ)
مرد لاغرسرین که شکمش کلان و فراخ باشد، خیک شیر، خیک فراخ. (منتهی الارب). مشک بزرگ. (مهذب الاسماء). ج، حضاجر
لغت نامه دهخدا
تصویری از تجر
تصویر تجر
بازرگانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثجر
تصویر ثجر
هم آوای نهر ستبر، پهناور
فرهنگ لغت هوشیار
بازداشتن، منع کردن، کسی را از تصرف در اموال خود از طرف قاضی یا دادگاه کنار، دامان، آغوش پناه کنار، دامان، آغوش پناه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضجر
تصویر مضجر
آزرده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضجر
تصویر تضجر
نالیدن و بیقراری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آجر
تصویر آجر
خشت پخته، آجور صورتی از هاجر، نام مادر حضرت اسماعیل (ع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خجر
تصویر خجر
بد بوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجرت
تصویر ضجرت
تنگدل شدن، تنگدلی بی آرامی ملال اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دجر
تصویر دجر
حیران شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تنور تافتن، گرم کردن، پر کردن جوی، کلند نهادن (کلند ساجور چوبی که برگردن سگ بندند)، فرو آویختن، فرو رفتن آب به زمین، نالیدن ماده شتر
فرهنگ لغت هوشیار
منع، از کاری باز کردن، نهی، دلالت بر انتهار، از کاری باز داشتن، نهی کردن کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجرت
تصویر ضجرت
((ضُ رَ))
تنگدل شدن، ملال، اندوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تضجر
تصویر تضجر
((تَ ضَ جُّ))
اظهار آزردگی کردن از اندوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضرر
تصویر ضرر
زیان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آجر
تصویر آجر
آژیانه، آگور
فرهنگ واژه فارسی سره
مترادف: ، اندوه، تنگدلی، کدورت، ملال، ملالت، اشمئزاز، بیزاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد