شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، سینجر، آییژ، جرقّه، ضرمه، خدره، آلاوه، لخشه، بلک، اخگر، آتش پاره، جذوه، جمر، جمره، خدره، لخچه، ژابیژ، ایژک برای مثال هست زآهم آتش دوزخ ابیز / ناله ای از من ز تندر صد ازیز (منجیک - ۲۳۱)
شَرارِه، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، سَیَنجُر، آییژ، جَرَقّه، ضَرَمِه، خُدرِه، آلاوِه، لَخشِه، بِلک، اَخگَر، آتَش پارِه، جَذوِه، جَمر، جَمَرِه، خُدرِه، لَخچِه، ژابیژ، ایژَک برای مِثال هست زآهم آتش دوزخ ابیز / ناله ای از من ز تندر صد ازیز (منجیک - ۲۳۱)
پسوند متصل به واژه به معنای بیزنده مثلاً خاک بیز، مشک بیز غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، پالاییدن، پرویختن سیخ فلزی نوک تیز، درفش
پسوند متصل به واژه به معنای بیزنده مثلاً خاک بیز، مُشک بیز غَربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سَرَند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، پالاییدن، پَرویختن سیخ فلزی نوک تیز، درفش
هذه النسبه الی بنی ضبّه و هم جماعه: ففی مضر ضبه بن ادّبن طابخه بن الیاس بن مضربن نزار بن ربیعه بن معدبن عدنان و فی قریش ضبه بن الحرب بن فهربن مالک و فی هذیل ضبه بن عمرو بن الحرث بن تمیم بن سعد بن هذیل و جماعهینسبون الی کل واحد من هولاء... (سمعانی ورق 360)
هذه النسبه الی بنی ضبّه و هم جماعه: ففی مضر ضبه بن ادّبن طابخه بن الیاس بن مضربن نزار بن ربیعه بن معدبن عدنان و فی قریش ضبه بن الحرب بن فهربن مالک و فی هذیل ضبه بن عمرو بن الحرث بن تمیم بن سعد بن هذیل و جماعهینسبون الی کل واحد من هولاء... (سمعانی ورق 360)
درفش، (از برهان) (جهانگیری) (رشیدی)، آلت پینه دوزی، (یادداشت مؤلف)، آلت سوراخ کردن چرم برای رد کردن سوزن و نخ و دوختن: سوزن هجوم ترا خلنده تر از بیز، خسرو دهلوی (از انجمن آرا)
درفش، (از برهان) (جهانگیری) (رشیدی)، آلت پینه دوزی، (یادداشت مؤلف)، آلت سوراخ کردن چرم برای رد کردن سوزن و نخ و دوختن: سوزن هجوم ترا خلنده تر از بیز، خسرو دهلوی (از انجمن آرا)
ریشه بیزیدن و بیختن، و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد، (ناظم الاطباء)، مادۀ مضارع از بیختن است و از آن صیغه های مضارع التزامی و اخباری و امر ساخته شود و نیز صفت فاعلی و صفت دائمی و صفت بیان حالت و اسم مصدر، صفت مفعولی مرخم، بیزیده، بیخته، صفت فاعلی مرخم، بیزنده، که بیزد، اما در این دو صورت اخیر همیشه بصورت مرکب بکاررود چنانکه در ترکیبات زیر: آردبیز، تنگ بیز، جلبیز، خاک بیز، شکربیز، عطربیز، عنبربیز، عبیربیز، غالیه بیز، کافوربیز، گردبیز، گرمه بیز، گل بیز، گلاب بیز، مشک بیز، موبیز، نرم بیز، نرمه بیز، زده، (برهان) (جهانگیری)، و رجوع به بیختن و ترکیبات آن شود
ریشه بیزیدن و بیختن، و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد، (ناظم الاطباء)، مادۀ مضارع از بیختن است و از آن صیغه های مضارع التزامی و اخباری و امر ساخته شود و نیز صفت فاعلی و صفت دائمی و صفت بیان حالت و اسم مصدر، صفت مفعولی مرخم، بیزیده، بیخته، صفت فاعلی مرخم، بیزنده، که بیزد، اما در این دو صورت اخیر همیشه بصورت مرکب بکاررود چنانکه در ترکیبات زیر: آردبیز، تنگ بیز، جلبیز، خاک بیز، شکربیز، عطربیز، عنبربیز، عبیربیز، غالیه بیز، کافوربیز، گردبیز، گرمه بیز، گل بیز، گلاب بیز، مشک بیز، موبیز، نرم بیز، نرمه بیز، زده، (برهان) (جهانگیری)، و رجوع به بیختن و ترکیبات آن شود
نباتی است که بگردش آفتاب می گردد، برگ آن عریض و ثمرۀ آن مستدیر و آن نوعی از ملوخیه است. خبازی. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (منتهی الارب). رجوع به خبازی ̍ شود
نباتی است که بگردش آفتاب می گردد، برگ آن عریض و ثمرۀ آن مستدیر و آن نوعی از ملوخیه است. خبازی. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (منتهی الارب). رجوع به خُبازی ̍ شود
از آبهای بنی نمیر است و در آن نخل و جوز بسیار باشد و بگفتۀ ابوزیاد ازآن بنی اسیده از طایفۀ بنی قشیر بود. (معجم البلدان). آبی است، جایگاهی است. (منتهی الارب)
از آبهای بنی نُمیر است و در آن نخل و جوز بسیار باشد و بگفتۀ ابوزیاد ازآن ِ بنی اسیده از طایفۀ بنی قشیر بود. (معجم البلدان). آبی است، جایگاهی است. (منتهی الارب)
جرقّه. سقط. شرر. شرار. شراره. ستارۀ آتش. خدره. خدرک. کاووس. لخشه. سونش. لخچه. خدره. ابلک. ابیزک. و آن آتش خرد است که از هیمۀ سوزان یا اخگر جهد. و آبیز، آییز، آبید، ابید، ابیر، آیژ، آییژ، آبیر و صور دیگر همه مصحف این کلمه اند: هست ز آهم آتش دوزخ ابیز ناله ای از من ز تندر صد ازیز. منجیک. لیکن در نسخۀ سروری این کلمه به یای حطی آمده چنانکه در فصل یاء بیاید و تبدیل همزه به یاء بسیار هست
جرقّه. سقط. شَرَر. شرار. شراره. ستارۀ آتش. خدرَه. خدرک. کاووس. لَخشه. سونش. لخچه. خُدرَه. اَبلک. ابیزَک. و آن آتش خرد است که از هیمۀ سوزان یا اخگر جهد. و آبیز، آییز، آبید، ابید، ابیر، آیژ، آییژ، آبیر و صور دیگر همه مصحف این کلمه اند: هست ز آهم آتش دوزخ ابیز ناله ای از من ز تندر صد ازیز. منجیک. لیکن در نسخۀ سروری این کلمه به یای حطی آمده چنانکه در فصل یاء بیاید و تبدیل همزه به یاء بسیار هست
زیرک دانا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). زیرک و باکیاست. (از اقرب الموارد) ، قچقار آکنده گوشت و فربه و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ربیس، ماهربزرگ در فن خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماهر بزرگ در فن خود، فی الحدیث: فوضعنا له قطیفه ربیزه، ای ضخمه. (منتهی الارب). و رجوع به ربیزه شود
زیرک دانا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). زیرک و باکیاست. (از اقرب الموارد) ، قچقار آکنده گوشت و فربه و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ربیس، ماهربزرگ در فن خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماهر بزرگ در فن خود، فی الحدیث: فوضعنا له قطیفه ربیزه، ای ضخمه. (منتهی الارب). و رجوع به ربیزه شود