جدول جو
جدول جو

معنی ضبیز - جستجوی لغت در جدول جو

ضبیز
(ضَ)
گرگ سخت حیله، گرگ افروخته چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضبیز
(ضَ)
ابن مضر. از قبیلۀ غوث است و ایشان بمادر خویش بجیله دختر صعب بن سعد العشیره منسوبند. (عقد الفرید ج 3 ص 338)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابیز
تصویر ابیز
شراره، ریزۀ آتش که از زغال یا هیزم که در حال سوختن است جدا شود و به هوا بجهد، سینجر، آییژ، جرقّه، ضرمه، خدره، آلاوه، لخشه، بلک، اخگر، آتش پاره، جذوه، جمر، جمره، خدره، لخچه، ژابیژ، ایژک برای مثال هست زآهم آتش دوزخ ابیز / ناله ای از من ز تندر صد ازیز (منجیک - ۲۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیز
تصویر بیز
پسوند متصل به واژه به معنای بیزنده مثلاً خاک بیز، مشک بیز
غربال کردن، چیزی را در غربال یا موبیز ریختن و تکان دادن که نرمۀ آن بیرون بیاید و نخاله اش باقی بماند، سرند کردن، بیختن، بیزیدن، ویزیدن، پالاییدن، پرویختن
سیخ فلزی نوک تیز، درفش
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ)
طرف تیز تیغ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
سختی نگاه. نگاه سخت. (منتهی الارب). نگاه تند. نگاه تیز
لغت نامه دهخدا
(ضَ بِ)
ذئب ضبز، گرگ سخت نظر افروخته چشم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ قِ)
ضبو. برگردانیدن آتش گونۀ چیزی را و بریان کردن آن، پناه بردن بچیزی، مضطر شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَبْ بی)
عم مسعود بن خطاب. و او به امر حجاج بن یوسف و به دستیاری قتیبه بن مسلم پس از عزل وکیعبن حسان بجای وی در عداد شرطگان قتیبه درآمد. (عقد الفرید ج 1 ص 42)
لغت نامه دهخدا
(ضَبْ بی ی)
هذه النسبه الی بنی ضبّه و هم جماعه: ففی مضر ضبه بن ادّبن طابخه بن الیاس بن مضربن نزار بن ربیعه بن معدبن عدنان و فی قریش ضبه بن الحرب بن فهربن مالک و فی هذیل ضبه بن عمرو بن الحرث بن تمیم بن سعد بن هذیل و جماعهینسبون الی کل واحد من هولاء... (سمعانی ورق 360)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ / حَ)
کم کردن حق کسی را. (منتهی الارب). نقصان کردن. (زوزنی) ، ستم کردن بر کسی. (منتهی الارب). جور کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ)
هلاک گردیدن و زنده ماندن (از اضداد است). (از تاج العروس) (منتهی الارب) : بیوز، هلاک شدن. فلان لاتبیز (صحیح: لاتتیز رمیته. تاج العروس) ، یعنی زنده نمی ماند شکار زخم خوردۀ او. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) ، منحرف شدن. (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ظاهراً از کلمه بیس و بوسس آمده است که پارچه ای نفیس از کتان بوده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
درفش، (از برهان) (جهانگیری) (رشیدی)، آلت پینه دوزی، (یادداشت مؤلف)، آلت سوراخ کردن چرم برای رد کردن سوزن و نخ و دوختن:
سوزن هجوم ترا خلنده تر از بیز،
خسرو دهلوی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
ریشه بیزیدن و بیختن، و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد، (ناظم الاطباء)، مادۀ مضارع از بیختن است و از آن صیغه های مضارع التزامی و اخباری و امر ساخته شود و نیز صفت فاعلی و صفت دائمی و صفت بیان حالت و اسم مصدر،
صفت مفعولی مرخم، بیزیده، بیخته،
صفت فاعلی مرخم، بیزنده، که بیزد، اما در این دو صورت اخیر همیشه بصورت مرکب بکاررود چنانکه در ترکیبات زیر: آردبیز، تنگ بیز، جلبیز، خاک بیز، شکربیز، عطربیز، عنبربیز، عبیربیز، غالیه بیز، کافوربیز، گردبیز، گرمه بیز، گل بیز، گلاب بیز، مشک بیز، موبیز، نرم بیز، نرمه بیز، زده، (برهان) (جهانگیری)، و رجوع به بیختن و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
دوسیدۀ به زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
روان شدن آب یا خون و آب دهن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ بَ)
نام اسپ حسان بن حنظله، نام اسپ حضرمی بن عامر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
سطبر، کبیدۀ جو. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُبَ یْ)
نباتی است که بگردش آفتاب می گردد، برگ آن عریض و ثمرۀ آن مستدیر و آن نوعی از ملوخیه است. خبازی. (از متن اللغه) (معجم الوسیط) (منتهی الارب). رجوع به خبازی ̍ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نان پخته شده، ثرید. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ضُ بَ)
از آبهای بنی نمیر است و در آن نخل و جوز بسیار باشد و بگفتۀ ابوزیاد ازآن بنی اسیده از طایفۀ بنی قشیر بود. (معجم البلدان). آبی است، جایگاهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جرقّه. سقط. شرر. شرار. شراره. ستارۀ آتش. خدره. خدرک. کاووس. لخشه. سونش. لخچه. خدره. ابلک. ابیزک. و آن آتش خرد است که از هیمۀ سوزان یا اخگر جهد. و آبیز، آییز، آبید، ابید، ابیر، آیژ، آییژ، آبیر و صور دیگر همه مصحف این کلمه اند:
هست ز آهم آتش دوزخ ابیز
ناله ای از من ز تندر صد ازیز.
منجیک.
لیکن در نسخۀ سروری این کلمه به یای حطی آمده چنانکه در فصل یاء بیاید و تبدیل همزه به یاء بسیار هست
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زیرک دانا. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). زیرک و باکیاست. (از اقرب الموارد) ، قچقار آکنده گوشت و فربه و جز آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ربیس، ماهربزرگ در فن خود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماهر بزرگ در فن خود، فی الحدیث: فوضعنا له قطیفه ربیزه، ای ضخمه. (منتهی الارب). و رجوع به ربیزه شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
پلیددشوارخوی. گویند: هو ضبیس شر، یعنی او صاحب شر و فساد است، گرانجان. گران تن. (منتهی الارب) ، بددل. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، گول. کم عقل، سست بدن. (منتهی الارب) ، حریص. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، اسپ سرکش بدخوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ بَ)
دو اسپند حصین بن حمام و خوّات بن جبیر را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
نام اسپ ریب بن شریق، نام اسب شویعرمحمد بن حمران، نام اسپ حازوق حنفی خارجی، نام اسپ اسعد جعفی، نام اسپ داود بن متمم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بیز
تصویر بیز
در ترکیب بمعنی (بیزنده) آید: خاک بیز مشک بیز موبیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبیز
تصویر خبیز
نان، ترید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبیز
تصویر جبیز
نان ور نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیز
تصویر ربیز
زیرک، دانا، کاردان ویژه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیز
تصویر ابیز
جرقه شرر شراره آتش آتش خرد که از هیمه سوزان یا اخگر جهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیز
تصویر ابیز
جرقه، شراره آتش
فرهنگ فارسی معین
اخم
فرهنگ گویش مازندرانی