جدول جو
جدول جو

معنی ضببه - جستجوی لغت در جدول جو

ضببه
(ضَ بِ بَ)
ارض ضببه، زمین سوسمارناک. (منتهی الارب). زمین بسیارسوسمار. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ضربه
تصویر ضربه
ضربت، کوبیدن،
ضربه کردن: در ورزش در کشتی، حریف را با ضربه فنی از پا درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
(ضَ / ضِ / ضُ نَ)
ضبنه. رجوع به ضبنه شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَبْ بَ)
سوسمار ماده. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) ، آهن در. حلقۀ در. بش. پش. آهن جامه. آهن که بر در زنند. ج، ضباب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَْب بَ)
لقب عبداﷲ بن حارث بن عبدالمطلب قرشی که والی بصره بود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بد تمثال. مجسمه. تمثیل. (یادداشت مؤلف)، نقش پیکر. صورت و نقش برجسته.
- بت اشرفی، صورتی که بر اشرفیهای مسکوک باشد چنانچه در عهد اکبری و جهانگیری یک روی اشرفی صورت گاو و امثال آن نقش میکردندو ظاهراً مراد از اشرفی هون است که در دکن رواج دارد یا مطلق طلای مسکوک. (آنندراج) :
اشرف از حرص چه چسبی به زر و سیم مگر
چون بت اشرفی از بهر زرت ساخته اند.
سعید اشرف.
- دو بتی، اشرفی که هر دو رویش مسکوک باشد. (آنندراج) :
از سکۀ مهرشان به بازار وفا
قلبم چو طلای دوبتی گشت عزیز.
صادق دست غیب.
، کنایه از خوبروی. خوب صورت. کنایه از معشوق. (از هفت قلزم) (از آنندراج). جمیل. جمیله:
بتا نگارا از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید.
بتا نخواهم گفتن تمام مدح ترا
که شرم دارد خورشید اگر کنم سپری.
رودکی.
بجمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
بکیج کیج نخواهم که نام من توزی.
رودکی.
اینهمه [گل و مشک] یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.
رودکی.
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
دارد هرکس بتا به اندازۀ خویش
در خانه خود بنده و آزاد و خدیش.
ابومسلم.
بر کمرگاه تو از کستی حورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
خسروانی.
این چه ترفندست ای بت که همی گوید خلق
که سفر باشد فرجام ترا مستقرا.
خسروانی.
ای دل من [زو] بهر حدیث میازار
کان بت فرهخته نیست نوآموز است.
دقیقی.
فخن باغ بین ز ابرو زنم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی (از اسدی).
ای حورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه مناوری.
خسروی.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره.
چونین بتی که [منت] صفت کردم...
عماره.
بت اندر شبستان فرستاد شاه
بفرمود تا برنشیند بگاه.
فردوسی.
به پیشش بتان نوآیین بپای
تو گفتی بهشت است کاخ و سرای.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو.
فردوسی.
برون آورید از شبستان اوی
بتان سیه چشم خورشیدروی.
فردوسی.
تو پنداری دل به تو آراسته ایم
ما ای بت از آن سرای برخاسته ایم.
فرخی.
کاخ او پربتان جادوفش
باغ او پرفغان کبک خرام.
فرخی.
از بهر سه بوسه ای بت بوسه شمر
چون گاو به چرم گر بمن درمنگر.
فرخی.
بپیچد دلم چون ز پیچه بتم
گشاید برغم دلم پیچه بند.
عسجدی.
گفتم فغان کنم ز تو ای بت هزار بار
گفتا که از فغان بود اندر جهان فغان.
عنصری.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری.
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یکباره بدین نادانی.
منوچهری.
آتشی داشت به دل دست زد و دل بدرید
تا بدیده بت او آتش هجرانش دید.
منوچهری.
نگارا سروقدا ماهرویا
بتا زنجیرمویا مشک بویا.
(ویس و رامین).
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390).
خیال روز فراق بتان به روز وصال
مرا گداخته دارد ز غم بسان هلال.
قطران.
گر از خوبان بدی ناید چرا پس
بتان را روی خوب و فعل منکر.
ناصرخسرو.
منگر در بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنائی.
هی به سودای بتان در بسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
نمازعاشقان بی بت روا نیست
سجود بت پرستان تازه گردان.
خاقانی.
خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری.
خاقانی.
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم.
خاقانی.
یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هرکس را ببینی بر گذرگاه.
نظامی.
دست بدان حقۀ دینار کرد
زلف بتان حلقۀ زنار کرد.
نظامی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
هر لحظه بشکلی بت عیار برآمد
چون ماه عیان شد
تا عاقبت آن شکل عرب وار برآمد
دل برد و نهان شد.
مولوی.
آفاق را گردیده ام مهر بتان ورزیده ام
بسیار خوبان دیده ام اما تو چیز دیگری.
سعدی.
نغمۀ فاخته و قمری و ساری و هزار
با سراینده بتان نالۀ زاغ و زغن است.
یغما.
- بت ختن، کنایه از کنیزکان و دختران خوبروی چینی است:
تا از می و از بت سخن انگیزد شاعر
می خوه ز بتان ختن و تبت و قرقیز.
سوزنی.
- بت طرازی، کنایه از آن خوبروی که چون کنیزکان و زیبارویان طراز (شهری معروف در ترکستان) باشد:
بسی خوبچهره بتان طراز
گرانمایه اسبان و هرگونه ساز.
فردوسی.
همه شب ببودند با کام و ناز
به پیش اندورن شان بتان طراز.
فردوسی.
وزین بهر نیمی شب دیر باز
نشستی همی با بتان طراز.
فردوسی.
- بت کشمیر، خوبروی کشمیری:
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که دل بحلقۀ زلفت چرا شدست اسیر.
معزی.
، کنایه از آدم بیروح و بی حرکت. آنکه چون مجسمه بی جان باشد، بمجاز، غضبناک و خشمگین: مثل بت بزرگ خشمگین و غضبناک نشسته
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
در زبان پرتغالی دینیژ، (1261- 1325م،) شاه پرتغال (1279-1325 میلادی) پسر و جانشین آلفونسوی سوم و مانند پدربزرگش آلفونسوی دهم کاستیل حامی علم و ادب بود و در عهد وی ادبیات قرون وسطائی پرتغال به تعالی رسید، وی در لیسبون دانشگاهی تأسیس کرد که اینک در کویمبرا جای دارد، (از دائره المعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(بَبْ بَ)
نام خانه ای به مکه. (منتهی الارب). در اول سد عمر بن خطاب. (از معجم البلدان). دار ببه به مکه است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، عندلیب. بلبل: ببغای شیرین ادا، بلبل خوشخوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَبْ بَ)
حکایت آواز طفل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کنایه از، از طعام سرباز زدن. (برهان قاطع). بتکن. و رجوع به بتکن شود، بمعنی بفکن فعل امر. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). و رجوع به فکندن و افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ)
تأنیث ضغب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ)
ضباب. نژم. نزم. (مهذب الاسماء). ابر تنک که چون شبنم روی زمین را پوشد. (منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(ضَ ثَ)
داغی است شتران را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ حَ)
صیحه. آواز، و منه الحدیث: لایخرجن احدکم الی ضبحه بلیل، ای صیحه یسمعها فلعله یصیبه مکروه و یروی صبحه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضَ طَ)
بازیی است عربان را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ثَ لَ)
ضبع. نیک آرزومند نر شدن ناقه، و گاهی در زنان نیز استعمال کنند. (منتهی الارب). بگشن آمدن شتر. (زوزنی). بگشن آمدن شتر ماده. (تاج المصادر)
لغت نامه دهخدا
(ضَ بِ عَ)
ضباع. ضباعی. ناقۀ آرزومند گشن. (منتهی الارب). اشتری بگشن آمده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(ضَ عَ)
کفتار ماده (یا مادۀ آن نیز ضبع است). ج، ضبع. (منتهی الارب). ضبعهالعرجاء، کفتار مادۀ لنگ: و ضلع الضبعه العرجاء یعلق علی رأس صاحب الشقیقه فینفعه. (ابن البیطار) ، کفتار پیر. و ضریر انطاکی گوید: ضبعه، معروفه و تسمی العرجاء اما لقصر یدها الیسری او لعرج خلقی او تتعارج لیطمع فیها الذئب و الکلب لمیل بها الی اکلهما و تطلق علی الذکر و الانثی او لانثی خاصه و هو حیوان ضعیف القلب لایکسر الاغیله و لیس حیوان اشد صفره منه و فیه البغاء خلقی ومن خواصه الخوف من جر نحو الثوب و العصی و رؤیه الحنظل، و هو حارّ فی آخر الثانیه یابس فی اولها قدر جرب منه اذا خنق فی زیت و طبخ کما هو حتی یتهری کان نافعاً لوجع المفاصل و الظهر و النسا و النقرس و ان مرارته تحد البصر کحلاً و ان عتقت فی النحاس مع دهن الاقحوان قلعت البیاض اذا تمودی علیها و قیل ان ما جاورخاصرتها من الجلد اذا حرق منع الابنه حمولاً و ان یدها الیمنی اذا اخذت منها حیه اورثت القبول و ان الجلوس علی جلدها یورث الابنه و لم یثبت و رأسها اذا جعل فی برج کثر فیه الحمام و شعرها یقطع الدم محرقاً و مرارتها تجلو الکلف مع شحم الاسد و یقال ان عینها الیمنی اذا جعلت تحت الوساده علی غفله منعت النوم و ان آکل لحمها اذا عض الفتق بری بشرط ان یذکر یوم اکله و ان شرب دمها یبری من الجنون. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ)
مسکه و آنچه از مسکه سازند برای خوردنی کودک. (منتهی الارب) ، روغن و دوشاب درهم آمیخته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ بَ)
جمع واژۀ دب. (منتهی الارب). رجوع به دب شود
لغت نامه دهخدا
(حَ بَ بَ)
جمع واژۀ حبه. (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ حب
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ بَ)
آنکه مردم را دشنام بسیار دهد. (منتهی الارب). دشنام دهنده. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَبْ بَ)
دهی است به تهامه. (منتهی الارب). نام زمینی است و گویند دیهی است بتهامه بکنار دریا بدان سوی شام، و برابر آن ده دیگری است بنام بدا و آن ده یعقوب پیغمبر است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ بِ بَ)
زن بسیارموی، زن که موی اولین کوچک و نرم دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ بَ)
جمع واژۀ زب ّ. (منتهی الارب) (قاموس) (ناظم الاطباء). ازب و ازباب و زببه جمع واژۀ زب است و اخیر از نوادر است. (تاج العروس). زببه محرکه جمع واژۀ زب بالضم، نره مرد یا عام است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ بَ بَ)
جمع شاب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضَ بَ / بِ)
ضربت. زخم. کوب. یک بار زدن. زد:
قابل امر شدن چون گوئی
پس بیک ضربه بپایان رفتن.
عطار.
، پانسه که بدان قمار بازند، و آن را قرعه نیز گویند. (غیاث) (آنندراج). نقش. کعبتین (مجازاً) :
همه در ششدر عجزند ترا داو بهفت
ضربه بستان و بزن زآنکه تمامی ندب است.
انوری.
- دوضربه زدن، از دو جای متمتع شدن.
- ضربه نهادن، گویا چیزی شبیه به طرح کردن و نهادن مهره باشد. در طرح حریف یک یا چند مهرۀ خود را بعمد باطل می کند و در ضربه نهادن بحریف حق یک یا چند حرکت می دهد: کرمان که درعموم عدل و شمول امن و دوام خصب و فرط راحت و کثرت نعمت فردوس اعلی را دورخ مینهاد و با سغد سمرقند و غوطۀ دمشق لاف زیادتی می زد امروز در خرابی، دیار لوط و زمین سبا را سه ضربه نهاد... (بدایع الازمان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ببه
تصویر ببه
پارسی تازی گشته پیه نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضبب
تصویر ضبب
سوسمار ناک جای پر سوسمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضبه
تصویر ضبه
سوسمار ماده، شکوفه باز نشده خرما، رزه در چفت در، کلون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضبنه
تصویر ضبنه
یالان (اهل و عیال) خویشان مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضبحه
تصویر ضبحه
آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضربه
تصویر ضربه
زخم، یکبار زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زببه
تصویر زببه
جمع زب، نره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضربه
تصویر ضربه
((ضَ بَ یا بِ))
زدن، یک بار زدن، ضربت، زخم، آسیب، جمع ضربات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضربه
تصویر ضربه
برخورد، تکانه، زنش، کوبه
فرهنگ واژه فارسی سره
زدن، شوک، ضربت، آسیب، قرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد