جدول جو
جدول جو

معنی ضباره - جستجوی لغت در جدول جو

ضباره
(ضُ رَ / ضِ رَ)
بند هیزم و کاغذ و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضباره
(ضُ رَ)
پدر عمرو که دلاوری بود ربیعه را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ضباره
(ضَ رَ)
استواری خلقت، گویند: رجل ذوضباره، یعنی مرد گرداندام استوارخلقت، گروه مردم. ج، ضبائر. (منتهی الارب) ، آس دست. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خباره
تصویر خباره
جست و چالاک، چابک و زرنگ، برای مثال فلک روغنگری گشته ست بر ما / به کار خویش در جلد و خباره (ناصر خسرو - ۴۶۰)
فرهنگ فارسی عمید
(صَ بارْ رَ)
سختی سرمای زمستان. (منتهی الارب). سختی سرما. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صُ رَ)
سنگ و یا سنگ نرم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَبْ با رَ)
زمین درشت بلند. (منتهی الارب). زمین غلیظ مشرف که در آن گیاه نباشد و گیاه نرویاند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَبْ با رَ)
گیاهی است که آن را به لاتین الوس واریگاتا خوانند
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
سنگریزها. (منتهی الارب). سنگ. (اقرب الموارد) ، پاره ای از آهن یا سنگ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ رَ)
ابن مالک. مکنی به ابوشریح. تابعی است. از نظر تاریخی، تابعی کسی است که واسطه میان صحابی و نسل های بعد از اسلام است. این افراد نقش واسطه ای در نقل و انتقال معارف اسلامی دارند. تابعی بودن، یکی از درجات افتخار در علم رجال است و به فرد اعتبار خاصی می بخشد. احادیثی که از طریق تابعین نقل شده اند، بخش بزرگی از سنت اسلامی را تشکیل می دهند.
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کفیل و پذرفتار شدن کسی را. (منتهی الارب). پایندانی. ضمانت. (دهار). کفالت. (اقرب الموارد) ، انبار کردن گندم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ)
آسیب و صدمه. (ناظم الاطباء). اشتینگاس این کلمه را باقید تردید بمعنی کوفتگی، له شدن... معنی کرده است
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ هَْ)
محمد عیسی. او راست کتابی در فقه به نام ’الاساس’ که در مطبعۀ ادبیۀ بیروت بسال 1300 هجری قمریبطبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1226)
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
رجوع به عبارت شود
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ)
غبار. چوبی باشدکه بدان خر و گاو رانند و چوبدستی را نیز گفته اند وبه این معنی با زای نقطه دار هم آمده است. (برهان). و در مؤید بالفتح و بالضم هر دو آمده. (آنندراج). چوبی که بدان گاو رانند. (انجمن آرای ناصری). در نسخۀ میرزا چوبی باشد که گاو بدان رانند. (سروری). و رجوع به شعوری ج 2 ص 185 شود. مؤلف گوید: نقل فرهنگ سروری و شعوری از فرهنگ میرزا ابراهیم با راء مهمله غلط است و غبازه با زاء معجمه صحیح است چه صورت دیگر این کلمه گوازه و جواز و جوازه است. صاحب فرهنگ اسدی گوید: غبازه و گوازه چوب کاروان باشد. منجیک گفت: پردل (کذا) چون تاول است و تاول هرگز نرم نگردد مگر بسخت غبازه - انتهی. و دلیل دیگر که تأیید این معنی میکند این است که صاحب فرهنگ اسدی چون در ترتیب لغت خود تنها نظر به آخر کلمات دارد رسمش این است که غالباً قصیدۀ شاعر را میگیرد و قافیه های مشکل آن را یک یک شرح میدهد، در اینجا هم (این) معامله شده است. کلمه قبل از غبازه ملازه است و مطلع همین قصیده را شاهد می آورد:
خواجه غلامی خرید دیگر تازه
سست دل و حجره حجره گردملازه (کذا).
منجیک.
و عبارت فرهنگ میرزا ابراهیم نیز که فرهنگ شعوری و سروری و غیر آن دو را به غلط انداخته این است: غباره بفتح و ضم: چوبدستی که خر بدان رانند. و در آنجا هیچیک از حروف این کلمه را معلوم نکرده و فقط حرکت حرف اول را وصف کرده است یعنی می توان حدس زد که در نسخۀ اولی یا نسخه ای که سایرین از آن نقل کرده اند فقط یک نقطه سقط شده است. والله اعلم. در هر حال کلمه مصحف ’غباز’ و ’غبازه’ است. رجوع به غباز و غبازه و برهان قاطعچ معین (همین کلمات) شود
لغت نامه دهخدا
(غُ)
آبی است مر بنی عبس را. (منتهی الارب). آبکی است متعلق به بنی عبس در بطه الرمه در نزدیکی ابانین در موضعی که آن را خیمه گویند. و گویند آبکی است نزدیک قرن التوباذ در بلاد محارب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ)
کبار. کوار. سبدی را گویند که میوه و امثال آن در آن کنند و بر چاروا بار نمایند و از جایی به جایی برند. (برهان). سبدی که میوه و امثال آن بر آن کنند و بر خر کرده در شهر آورند. (آنندراج). کواره. زنبیل:
ترا این تن یکی خانه سپنج است
مزور بل مغربل چون کباره.
ناصرخسرو.
، خانه زنبور، کاسۀ سفالین. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
بزرگ گردیدن. کلان و تن دار شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بزرگ شدن. (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 81)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ / رِ)
چست و چالاک و جلد و هوشیار در کارها. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ ضیاء) (از انجمن آرای ناصری). گربز. باهوش. ج، خبارگان:
برفت بردمشان یکدو منزل و همه را
بکشت و دشمن دین را بکشت باید زار
خبارگان صف پیل آن سپه بگرفت
نفایگان را پی کرد و خسته و افکار
فرخی (از انجمن آرای ناصری).
فلک روغن گری گشته ست ما را
بکار خویش در جلد و خباره
ز ما اینجا همی گنجاره ماند
چو روغن برگرفت از ما عصاره.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
رجوع به ابارت شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
آواران. مردم آوار. قومی از اورال وآلتائی که مدت سه قرن در اروپا قتل و غارت کردند
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رجوع به اضباره شود
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ)
سنگ آسیا، سنگی که گازر و قصار پارچه را بر وی سپید میکند. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
یکی از دبار. (منتهی الارب). رجوع به دبار شود. ج، دبار. (منتهی الارب) ، کرد زمین. ج، دبار
لغت نامه دهخدا
از ریشه عبری گزاره، ویچارش ویچاردن (تعبیرکردن)، خوابگزاری (تعبیر خواب)، سخن
فرهنگ لغت هوشیار
گزند رساندن، نابینا شدن، کاستی: در داراک نابینا شدن، گزند رسانیدن، نابینایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کباره
تصویر کباره
سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رباره
تصویر رباره
زیرکیدن زیرک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذباره
تصویر ذباره
نیک نگریستن، نیک دریافتن، نیک فرا گرفتن، روان خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباره
تصویر اباره
آواران، مردم آوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عضباره
تصویر عضباره
سنگ آسیا، سنگ گاز ران
فرهنگ لغت هوشیار
سنگریزه، پاره سنگ، پاره آهن پر شکیب، گوش خر از گیاهان مالیخولیا بسیار صبر کننده، گوش خر، صبر. یا صباره امریکایی. گوش خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباره
تصویر اباره
((اِ یا اَ رِ))
مایه خرمابن نر را به خرمابن ماده رساندن، هلاک کردن، اصلاح کشت و زرع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صباره
تصویر صباره
((صَ بَّ رَ یا رِ))
بسیار صبرکننده، گوش خر (گیاه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کباره
تصویر کباره
((کِ رِ یا رَ))
سبد، زنبیل، کبار، کواره، سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند
فرهنگ فارسی معین