لقب شاعری است از بنی ضبعه بن قیس بنام عمرو بن قمئه بن ذریح بن سعد بن مالک بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه الشاعر. وی با امروءالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است. سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمرو بن مرزوق و از وی محمد بن بکر بن داسه البصری روایت کند. (سمعانی)
لقب شاعری است از بنی ضبعه بن قیس بنام عمرو بن قمئه بن ذریح بن سعد بن مالک بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه الشاعر. وی با امروءالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است. سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمرو بن مرزوق و از وی محمد بن بکر بن داسه البصری روایت کند. (سمعانی)
تلف. تباه. (دهار) : ایزد امروز همه کار برای تو کند همه عالم بمراد و بهوای تو کند از لطف هرچه کند با تو سزای تو کند زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند. منوچهری (دیوان ص 192). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی ص 311). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیهقی 154). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیهقی ص 255). نکندبا سفها مرد سخن ضایع نان جو را که زند زیرۀ کرمانی. ناصرخسرو. تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدۀ مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگارضایع. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته...و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنه)... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنه). که ز یزدان آگهیم و طایعیم ما همه بی اتفاقی ضایعیم. مولوی (مثنوی). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی). وصیت همین است جان برادر که اوقات ضایع مکن تا توانی. سعدی. صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را. ؟ ، فروگذاشته. بی تیمار که پروای آن نکنند: دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین. فرخی. ، بیکار. مهمل. معطل. فرومانده. (دهار) : اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابدو اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه) ، بی ثمر. بی بر. بیفایده: الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه). نباشد ترا ضایع از کردگارت اگر بی کسان را کنی دستیاری. کمال اسماعیل. فضل و هنر ضایعست تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند. سعدی (گلستان). ، بی نگهبان: چون دید که جمع بنماز مشغول شده اند واز رختها دورند و قماشها ضایع است، قصد کرد تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص 124) ، گم. مفقود: یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و برحبل افکنده تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر که بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است. (اسرار التوحید ص 188). از آن قبل را کردند هار مروارید که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، گندیده (مانند تخم مرغ و غیره). لغ، هالک. (منتهی الارب). به بادشده. - ضایع شدن، ضیاع. (دهار). ضلال. (تاج المصادر). گم شدن: مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود کنون ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یا رب منزلی بود. حافظ. - ضایع کردن، تضییع. اضاعه. (تاج المصادر). اهجال. (منتهی الارب). گم کردن: و از جهت آنکه سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. (نوروزنامه). بباد دادن. - ضایع گذاشتن، از دست نهادن. اهمال کردن در... - ضایع گردانیدن، تضییع
تلف. تباه. (دهار) : ایزد امروز همه کار برای تو کند همه عالم بمراد و بهوای تو کند از لَطَف هرچه کند با تو سزای تو کند زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند. منوچهری (دیوان ص 192). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی ص 311). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیهقی 154). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیهقی ص 255). نکندبا سفها مرد سخن ضایع نان جو را که زند زیرۀ کرمانی. ناصرخسرو. تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهدۀ مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگارضایع. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته...و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنه)... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنه). که ز یزدان آگهیم و طایعیم ما همه بی اتفاقی ضایعیم. مولوی (مثنوی). لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی). وصیت همین است جان ِ برادر که اوقات ضایع مکن تا توانی. سعدی. صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را. ؟ ، فروگذاشته. بی تیمار که پروای آن نکنند: دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین. فرخی. ، بیکار. مهمل. معطل. فرومانده. (دهار) : اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابدو اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه) ، بی ثمر. بی بر. بیفایده: الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه). نباشد ترا ضایع از کردگارت اگر بی کسان را کنی دستیاری. کمال اسماعیل. فضل و هنر ضایعست تا ننمایند عود بر آتش نهند و مشک بسایند. سعدی (گلستان). ، بی نگهبان: چون دید که جمع بنماز مشغول شده اند واز رختها دورند و قماشها ضایع است، قصد کرد تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص 124) ، گم. مفقود: یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و برحبل افکنده تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر که بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است. (اسرار التوحید ص 188). از آن قبل را کردند هار مروارید که دُرّ ضایع بودی اگر نبودی هار. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). ، گندیده (مانند تخم مرغ و غیره). لغ، هالک. (منتهی الارب). به بادشده. - ضایع شدن، ضَیاع. (دهار). ضلال. (تاج المصادر). گم شدن: مسلمانان مرا وقتی دلی بود که با وی گفتمی گر مشکلی بود کنون ضایع شد اندر کوی جانان چه دامنگیر یا رب منزلی بود. حافظ. - ضایع کردن، تضییع. اضاعه. (تاج المصادر). اِهجال. (منتهی الارب). گم کردن: و از جهت آنکه سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت. (نوروزنامه). بباد دادن. - ضایع گذاشتن، از دست نهادن. اهمال کردن در... - ضایع گردانیدن، تضییع
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فَرمان بُردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فَرمان بَر، فَرمان پَذیر، فَرمان شِنو، فَرمان نیوش، سَر به راه، سَر بر خَط، سَر سِپرده، نَرم گَردن، طاعَت پیشه، طاعَت وَر، مُطیع، مُطاوِع، مِطواع، عَبید، مُنقاد
ویژگی آنچه در افواه مردم پراکنده و منتشر شود، گسترش یافته، پراکنده، منتشرشونده مثلاً بیماری شایع، مورد قبول همه، رایج، ویژگی آنچه همه را دربر گیرد، فراگیر، مشهور
ویژگی آنچه در افواه مردم پراکنده و منتشر شود، گسترش یافته، پراکنده، منتشرشونده مثلاً بیماری شایع، مورد قبول همه، رایج، ویژگی آنچه همه را دربر گیرد، فراگیر، مشهور
اسپوشه، زاخل تر (شبرق) از گیاهان، خار کویک (کویک نخل)، درخت خشک، می تنک می آبکی، کلان پستان: زن، کلان پستان: گوسفند نسج پوششی استخوان که لایه نازکی است و استخوان ساز است و موجب رشد عرضی استخوان می شود. یا ورم ضریع. التهاب و تورم پوششی استخوان
اسپوشه، زاخل تر (شبرق) از گیاهان، خار کویک (کویک نخل)، درخت خشک، می تنک می آبکی، کلان پستان: زن، کلان پستان: گوسفند نسج پوششی استخوان که لایه نازکی است و استخوان ساز است و موجب رشد عرضی استخوان می شود. یا ورم ضریع. التهاب و تورم پوششی استخوان
تپاه تباه تبست اگر نه عدل شهستی و نیک رایی او یقین شدستی کار جهان تباه و تبست (سوزنی) لشت بلغده یاب از کار رفته تباه تلف، بی فایده بیهوده بیثمر، فرو گذاشته بی تیمار که کسی در فکر وی نباشد، مهمل بیکار، گم، گندیده (تخم مرغ و مانند آن)
تپاه تباه تبست اگر نه عدل شهستی و نیک رایی او یقین شدستی کار جهان تباه و تبست (سوزنی) لشت بلغده یاب از کار رفته تباه تلف، بی فایده بیهوده بیثمر، فرو گذاشته بی تیمار که کسی در فکر وی نباشد، مهمل بیکار، گم، گندیده (تخم مرغ و مانند آن)