- ضایع
- تباه، بیکاره، بی فایده، بی اعتبار شده
ضایع شدن: تباه شدن، نابود شدن، بیهوده شدن
ضایع کردن: تباه کردن، نابود کردن
ضایع گذاشتن: فرو گذاشتن، مهمل گذاشتن
معنی ضایع - جستجوی لغت در جدول جو
- ضایع
- تلف، تباه، بیکاره
- ضایع ((یِ))
- تباه، تلف، بی فایده، بی ثمر، مهمل، بیکار
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
تباهی
فاجعۀ مهم به ویژه بر اثر فوت کسی، ضایع
از دست رفته، تلف شده
جمع بضاعت (بضاعه)
بضاعت ها، سرمایه ها، دارایی ها، مالهایی که با آن تجارت کنند، کالاهای بازرگانی، جمع واژۀ بضاعت
آبگون
فروشنده
آشکار، شایع، پیدا، ظاهر
بالنده نمو کننده، رسا: نظم رایع، شگفتی آور، زیبا
گرسنه گرسنه، جمع جایمین (جائمین)
آسیب رسان تر
ظاهر و فاش و آشکارا، منتشر و معروف
ضرر رساننده، زیان رساننده
فروشنده، آنکه چیزی را می فروشد
غشای نازک روی استخوان، گیاهی بدبو، عوسج
ضایع شدن، تلف شدن، تباه شدن، ضایعه، مرگ، نابودی
فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند
فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، مطاوع، مطواع، عبید، منقاد
زمین زراعتی و آب و درخت موجود در آن، زمین غله خیز، نابودی، ضیعت
ضیاع و عقار: زمین های کشاورزی و اموال خانه
ضیاع و عقار: زمین های کشاورزی و اموال خانه
ویژگی آنچه در افواه مردم پراکنده و منتشر شود، گسترش یافته، پراکنده، منتشرشونده مثلاً بیماری شایع، مورد قبول همه، رایج، ویژگی آنچه همه را دربر گیرد، فراگیر، مشهور
اسپوشه، زاخل تر (شبرق) از گیاهان، خار کویک (کویک نخل)، درخت خشک، می تنک می آبکی، کلان پستان: زن، کلان پستان: گوسفند نسج پوششی استخوان که لایه نازکی است و استخوان ساز است و موجب رشد عرضی استخوان می شود. یا ورم ضریع. التهاب و تورم پوششی استخوان
زور آور، درشت اندام
تپاه تباه تبست اگر نه عدل شهستی و نیک رایی او یقین شدستی کار جهان تباه و تبست (سوزنی) لشت بلغده یاب از کار رفته تباه تلف، بی فایده بیهوده بیثمر، فرو گذاشته بی تیمار که کسی در فکر وی نباشد، مهمل بیکار، گم، گندیده (تخم مرغ و مانند آن)
کم وسعت
زیان رساننده
ستمکار، کژ پسند
خوار، ضعیف، رام، فروتن
بر پهلو خفته: مرد، پر خواب خسبنده، گول، ستاره فرو رو، بخور بخواب: ستور، تنبل، گراینده، دهانه رود مرد بر پهلو خوابیده، کاهل بسیار خسبنده ملازم خانه به جهت عجز یا بزرگی، جمع ضواجع
تیز رفتار: اسپ، گردن پیچان یکسو رو: اسپ
همخوابه، گرسنگی همخوابه هم بستر
فرمانبردار مطیع، خواهان راغب، جمع طایعین (طائنین) طوع
بطلان، ضایع شدن، تباهی، هلاک شدن