آنکه یا آنچه صید را از پای دراندازد. شکارگیر. شکاری: چو در نالیدن آمد طبلک باز درآمد مرغ صیدافکن بپرواز. نظامی. زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر. نظامی
آنکه یا آنچه صید را از پای دراندازد. شکارگیر. شکاری: چو در نالیدن آمد طبلک باز درآمد مرغ صیدافکن بپرواز. نظامی. زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر که نبود شیر صیدافکن زبون گیر. نظامی
بمعنی نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). زیرافکند. نهالی و توشک را خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بمعنی توشک است و مجازاً بر فرش اطلاق شود. (انجمن آرا) (آنندراج). توشک. (غیاث) : زیرافکن حریرت این بار اگر دهد دست نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا. نظام قاری (دیوان البسه از جهانگیری). در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام. نظام قاری (دیوان البسه). یک تن بی لحاف و زیرافکن وقت آسایش آرمیدن نیست. نظام قاری (ایضاً). سوسنت راست سبزه بالاپوش سنبلت راست لاله زیرافکن. سعید هروی. رجوع به زیرافکند شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان چ معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). شعبه ای است از بیست و چهار شعبه موسیقی. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). نام پردۀ سرود و آن را زیرافکند نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آن را زیرافکند نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از چهار مقامۀ اصلی موسیقی است دارای دو فرع، بزرگ و رهاوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز ترکیب ملک برد آن خلل را به زیرافکن فروگفت این غزل را. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 377). رجوع به زیرافکند شود
بمعنی نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). زیرافکند. نهالی و توشک را خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بمعنی توشک است و مجازاً بر فرش اطلاق شود. (انجمن آرا) (آنندراج). توشک. (غیاث) : زیرافکن حریرت این بار اگر دهد دست نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا. نظام قاری (دیوان البسه از جهانگیری). در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام. نظام قاری (دیوان البسه). یک تن بی لحاف و زیرافکن وقت آسایش آرمیدن نیست. نظام قاری (ایضاً). سوسنت راست سبزه بالاپوش سنبلت راست لاله زیرافکن. سعید هروی. رجوع به زیرافکند شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان چ معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). شعبه ای است از بیست و چهار شعبه موسیقی. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). نام پردۀ سرود و آن را زیرافکند نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آن را زیرافکند نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از چهار مقامۀ اصلی موسیقی است دارای دو فرع، بزرگ و رهاوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ز ترکیب ملک برد آن خلل را به زیرافکن فروگفت این غزل را. نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 377). رجوع به زیرافکند شود
که مرد را به زمین افکند. که مرد را به خاک اندازد: رایضان کرگان به زین آرند گر چه توسن بوند و مردافکن. فرخی (دیوان ص 324). ، پهلوان قوی پنجۀ دلیر که مردان را در نبرد شکست دهد: تژاوم بود نام و مردافکنم سر شیر جنگی ز تن برکنم. فردوسی. پسندآمد و گفت اینت سپاه سواران مردافکن و رزمخواه. فردوسی. ز درگاه کاموس برخاست غو که او بود مردافکن و پیشرو. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 821). به لشکر چنین گفت قنطال روس که مردافکنان را چه باک از عروس. نظامی. ، که مرد را سست کند و از پا درآورد: بفکن سپر چو تیغ برآهخت غره مشو به لابۀ مردافکنش. ناصرخسرو. لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد این تن کاهل بی حاصل مردافکن. ناصرخسرو. - می مردافکن، بادۀ قوی و گیرنده، که می خواره را مست کند و از پا درآورد: چنین که جام می لعل اوست مردافکن در این زمانه کسی نیست مرد میدانش. سلمان. شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش که تا لختی برآسایم ز دنیا و شر و شورش. حافظ. در شیشۀ گردون نیست کیفیت چشم او کاین بادۀ مردافکن مینای دگر دارد. صائب (از آنندراج)
که مرد را به زمین افکند. که مرد را به خاک اندازد: رایضان کرگان به زین آرند گر چه توسن بوند و مردافکن. فرخی (دیوان ص 324). ، پهلوان قوی پنجۀ دلیر که مردان را در نبرد شکست دهد: تژاوم بود نام و مردافکنم سر شیر جنگی ز تن برکنم. فردوسی. پسندآمد و گفت اینت سپاه سواران مردافکن و رزمخواه. فردوسی. ز درگاه کاموس برخاست غو که او بود مردافکن و پیشرو. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 821). به لشکر چنین گفت قنطال روس که مردافکنان را چه باک از عروس. نظامی. ، که مرد را سست کند و از پا درآورد: بفکن سپر چو تیغ برآهخت غره مشو به لابۀ مردافکنش. ناصرخسرو. لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد این تن کاهل بی حاصل مردافکن. ناصرخسرو. - می مردافکن، بادۀ قوی و گیرنده، که می خواره را مست کند و از پا درآورد: چنین که جام می لعل اوست مردافکن در این زمانه کسی نیست مرد میدانش. سلمان. شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش که تا لختی برآسایم ز دنیا و شر و شورش. حافظ. در شیشۀ گردون نیست کیفیت چشم او کاین بادۀ مردافکن مینای دگر دارد. صائب (از آنندراج)
پهلوان زمین زننده. پهلوان. دلیر. شجاع مردافکن. گرداوژن: منم گفت گردافکن و شیرگیر کمند و کمان دارم و گرز و تیر. فردوسی. برآشفت گردافکن تاج بخش ز دنبال هومان برانگیخت رخش. فردوسی. عنان پیچ و گردافکن و گرزدار چو من کس نبیند به گیتی سوار. فردوسی. خسرو شیردل پیلتن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی. به پنجم پسر باز گردافکنی بود اژدهاکش هژبرافکنی. اسدی. چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز چو تیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن. سوزنی. رجوع به گرداوژن شود
پهلوان زمین زننده. پهلوان. دلیر. شجاع مردافکن. گرداوژن: منم گفت گردافکن و شیرگیر کمند و کمان دارم و گرز و تیر. فردوسی. برآشفت گردافکن تاج بخش ز دنبال هومان برانگیخت رخش. فردوسی. عنان پیچ و گردافکن و گرزدار چو من کس نبیند به گیتی سوار. فردوسی. خسرو شیردل پیلتن دریادست شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال. فرخی. به پنجم پسر باز گردافکنی بود اژدهاکش هژبرافکنی. اسدی. چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز چو تیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن. سوزنی. رجوع به گرداوژن شود
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) : همه نامداران بر این هم سخن که کاموس شیرافکن افکند بن. فردوسی. ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه بسان مردم میخواره مست شد روباه. فرخی. بدید کوشش رزم آوران دشمن را شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای. مختاری. آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته. خاقانی. تا بشنیدم کاّهوی شیرافکن من ماتمزده شد چون دل بی مسکن من. خاقانی. اگر شیر گور افکند وقت زور تو شیرافکنی بلکه بهرام گور. خاقانی. بترس ارچه شیری ز شیرافکنان دلیری مکن با دلیرافکنان. نظامی. شیردلی کن که دلیرافکنی شیر خطا گفتم شیرافکنی. نظامی. به چشم آهوان آن چشمۀ نوش دهد شیرافکنان را خواب خرگوش. نظامی. - مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است: عطارد کرده زاوّل خط جوزا سوی مریخ شیرافکن تماشا. نظامی
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) : همه نامداران بر این هم سخن که کاموس شیرافکن افکند بن. فردوسی. ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه بسان مردم میخواره مست شد روباه. فرخی. بدید کوشش رزم آوران دشمن را شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای. مختاری. آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته. خاقانی. تا بشنیدم کاَّهوی شیرافکن من ماتمزده شد چون دل بی مسکن من. خاقانی. اگر شیر گور افکند وقت زور تو شیرافکنی بلکه بهرام گور. خاقانی. بترس ارچه شیری ز شیرافکنان دلیری مکن با دلیرافکنان. نظامی. شیردلی کن که دلیرافکنی شیر خطا گفتم شیرافکنی. نظامی. به چشم آهوان آن چشمۀ نوش دهد شیرافکنان را خواب خرگوش. نظامی. - مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است: عطارد کرده زَاوّل خط جوزا سوی مریخ شیرافکن تماشا. نظامی
آنچه یا آنکه دود راه بیندازد. که تولید دود کند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی جادویی. نوعی از ساحران باشند و ایشان عود و لبان و دانۀ سپند و مقل ازرق بر آتش نهند و افسونی خوانند و جن را حاضر گردانند و بعد از آن هر اراده ای که خواهند کنند. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) : دودافکن را بگو که بس نالانم دودی برکن که دودگین شد جانم. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی بر من هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه مشهود شد چو شد زن دودافکن از برش. خاقانی. خویشتن دعوت گر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. سحر زده بیم به لرزه تنش مجمر لاله شده دودافکنش. نظامی. آتشی از تو بود در دل من پیرزن در میانه دودافکن. نظامی. رجوع به دودافکنی شود
آنچه یا آنکه دود راه بیندازد. که تولید دود کند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی جادویی. نوعی از ساحران باشند و ایشان عود و لبان و دانۀ سپند و مقل ازرق بر آتش نهند و افسونی خوانند و جن را حاضر گردانند و بعد از آن هر اراده ای که خواهند کنند. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) : دودافکن را بگو که بس نالانم دودی برکن که دودگین شد جانم. خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی بر من هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر. خاقانی. گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه مشهود شد چو شد زن دودافکن از برش. خاقانی. خویشتن دعوت گر روحانیان خوانم به سحر کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم. خاقانی. سحر زده بیم به لرزه تنش مجمر لاله شده دودافکنش. نظامی. آتشی از تو بود در دل من پیرزن در میانه دودافکن. نظامی. رجوع به دودافکنی شود
آنکه خودی بیفکند. آنکه منیت خود را بزیر پای خود افکند: زن افکندن نباشد مردرایی خودافکن باش اگر مردی نمایی. نظامی. کسی کافکند خود را بر سر آمد خودافکن با همه عالم برآمد. نظامی. ، یکه تاز. (غیاث اللغات)
آنکه خودی بیفکند. آنکه منیت خود را بزیر پای خود افکند: زن افکندن نباشد مردرایی خودافکن باش اگر مردی نمایی. نظامی. کسی کافکند خود را بر سر آمد خودافکن با همه عالم برآمد. نظامی. ، یکه تاز. (غیاث اللغات)
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد: کو آن می دیرسال زودافکن تو محراب دل من و حیات تن تو میخانه مقام من به و مسکن تو خم بر سر من سبوی در گردن تو. خاقانی
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد: کو آن می دیرسال زودافکن تو محراب دل من و حیات تن تو میخانه مقام من به و مسکن تو خم بر سر من سبوی در گردن تو. خاقانی
تیرانداز. که تیر افکند. پرتاب کننده تیر از کمان و جز آن: عطارد کرده ز اول خط جوزا سوی مریخ تیرافکن تماشا. نظامی. رجوع به تیرانداز و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
تیرانداز. که تیر افکند. پرتاب کننده تیر از کمان و جز آن: عطارد کرده ز اول خط جوزا سوی مریخ تیرافکن تماشا. نظامی. رجوع به تیرانداز و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
قصبۀ مرکز دهستان بهمئی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ باغ ملک. کوهستانی و هوای آن سردسیر و مالاریائی است. 30000 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه صیدان و چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع آنان قالی، قالیچه، جاجیم و پارچه بافی است. راه مالرو دارد. پادگان نظامی و بی سیم دارد. این قصبه را قلعۀ عباسقلی خان و صیدان هم می نامند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
قصبۀ مرکز دهستان بهمئی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ باغ ملک. کوهستانی و هوای آن سردسیر و مالاریائی است. 30000 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه صیدان و چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع آنان قالی، قالیچه، جاجیم و پارچه بافی است. راه مالرو دارد. پادگان نظامی و بی سیم دارد. این قصبه را قلعۀ عباسقلی خان و صیدان هم می نامند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)