جدول جو
جدول جو

معنی صیدافکن - جستجوی لغت در جدول جو

صیدافکن
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، نخجیروال، متصیّد، نخجیرگان، قانص، حابل، نخجیرگر، نخجیرزن، صیدبند، نخجیرگیر، شکارگر، صیدگر، شکارگیر، صیّاد
تصویری از صیدافکن
تصویر صیدافکن
فرهنگ فارسی عمید
صیدافکن
(رِ اَ)
آنکه یا آنچه صید را از پای دراندازد. شکارگیر. شکاری:
چو در نالیدن آمد طبلک باز
درآمد مرغ صیدافکن بپرواز.
نظامی.
زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبون گیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردافکن
تصویر مردافکن
(پسرانه)
قوی، زورمند، آنکه مردان را به زمین می زند و شکست می دهد، نام یکی از بزرگان ایران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پی افکن
تصویر پی افکن
بنیان گذار، بنیاد نهنده، پی افکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیرافکن
تصویر شیرافکن
شیرانداز، شیراوژن، کنایه از دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مردافکن
تصویر مردافکن
آنکه مردان قوی را بر زمین می زند، قوی، پرزور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرافکن
تصویر زیرافکن
گوشه ای در دستگاه ماهور، زیرانداز، تشک، نهالی، فرش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردافکن
تصویر گردافکن
کسی که پهلوانان را بر زمین بزند، کنایه از شجاع، دلیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودافکن
تصویر دودافکن
ساحر، جادوگر که چیزهای خوش بو در آتش بیفکند و افسون بخواند
فرهنگ فارسی عمید
(اَکَ)
بمعنی نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). زیرافکند. نهالی و توشک را خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بمعنی توشک است و مجازاً بر فرش اطلاق شود. (انجمن آرا) (آنندراج). توشک. (غیاث) :
زیرافکن حریرت این بار اگر دهد دست
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.
نظام قاری (دیوان البسه از جهانگیری).
در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست
بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام.
نظام قاری (دیوان البسه).
یک تن بی لحاف و زیرافکن
وقت آسایش آرمیدن نیست.
نظام قاری (ایضاً).
سوسنت راست سبزه بالاپوش
سنبلت راست لاله زیرافکن.
سعید هروی.
رجوع به زیرافکند شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان چ معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). شعبه ای است از بیست و چهار شعبه موسیقی. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). نام پردۀ سرود و آن را زیرافکند نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آن را زیرافکند نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از چهار مقامۀ اصلی موسیقی است دارای دو فرع، بزرگ و رهاوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فروگفت این غزل را.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 377).
رجوع به زیرافکند شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
مس، زر، دیگهای سنگین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ کُ نَنْ دَ / دِ)
که مرد را به زمین افکند. که مرد را به خاک اندازد:
رایضان کرگان به زین آرند
گر چه توسن بوند و مردافکن.
فرخی (دیوان ص 324).
، پهلوان قوی پنجۀ دلیر که مردان را در نبرد شکست دهد:
تژاوم بود نام و مردافکنم
سر شیر جنگی ز تن برکنم.
فردوسی.
پسندآمد و گفت اینت سپاه
سواران مردافکن و رزمخواه.
فردوسی.
ز درگاه کاموس برخاست غو
که او بود مردافکن و پیشرو.
فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 821).
به لشکر چنین گفت قنطال روس
که مردافکنان را چه باک از عروس.
نظامی.
، که مرد را سست کند و از پا درآورد:
بفکن سپر چو تیغ برآهخت
غره مشو به لابۀ مردافکنش.
ناصرخسرو.
لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد
این تن کاهل بی حاصل مردافکن.
ناصرخسرو.
- می مردافکن، بادۀ قوی و گیرنده، که می خواره را مست کند و از پا درآورد:
چنین که جام می لعل اوست مردافکن
در این زمانه کسی نیست مرد میدانش.
سلمان.
شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا لختی برآسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
در شیشۀ گردون نیست کیفیت چشم او
کاین بادۀ مردافکن مینای دگر دارد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پهلوان زمین زننده. پهلوان. دلیر. شجاع مردافکن. گرداوژن:
منم گفت گردافکن و شیرگیر
کمند و کمان دارم و گرز و تیر.
فردوسی.
برآشفت گردافکن تاج بخش
ز دنبال هومان برانگیخت رخش.
فردوسی.
عنان پیچ و گردافکن و گرزدار
چو من کس نبیند به گیتی سوار.
فردوسی.
خسرو شیردل پیلتن دریادست
شاه گردافکن لشکرشکن دشمن مال.
فرخی.
به پنجم پسر باز گردافکنی
بود اژدهاکش هژبرافکنی.
اسدی.
چو جام گیرد بدره ده است و بنده نواز
چو تیغ گیرد گردافکن است و خصم شکن.
سوزنی.
رجوع به گرداوژن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ نَ دَ / دِ)
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) :
همه نامداران بر این هم سخن
که کاموس شیرافکن افکند بن.
فردوسی.
ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه
بسان مردم میخواره مست شد روباه.
فرخی.
بدید کوشش رزم آوران دشمن را
شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای.
مختاری.
آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته.
خاقانی.
تا بشنیدم کاّهوی شیرافکن من
ماتمزده شد چون دل بی مسکن من.
خاقانی.
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیرافکنی بلکه بهرام گور.
خاقانی.
بترس ارچه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
شیردلی کن که دلیرافکنی
شیر خطا گفتم شیرافکنی.
نظامی.
به چشم آهوان آن چشمۀ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
- مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است:
عطارد کرده زاوّل خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ / تِ)
آنچه یا آنکه دود راه بیندازد. که تولید دود کند. (یادداشت مؤلف) ، نوعی جادویی. نوعی از ساحران باشند و ایشان عود و لبان و دانۀ سپند و مقل ازرق بر آتش نهند و افسونی خوانند و جن را حاضر گردانند و بعد از آن هر اراده ای که خواهند کنند. (برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) :
دودافکن را بگو که بس نالانم
دودی برکن که دودگین شد جانم.
خاقانی. زآن غمزۀ دودافکن آتش فکنی بر من
هم دل شکنی هم تن دلدار چنین خوشتر.
خاقانی.
گفتی که نعل بود در آتش نهاده ماه
مشهود شد چو شد زن دودافکن از برش.
خاقانی.
خویشتن دعوت گر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم.
خاقانی.
سحر زده بیم به لرزه تنش
مجمر لاله شده دودافکنش.
نظامی.
آتشی از تو بود در دل من
پیرزن در میانه دودافکن.
نظامی.
رجوع به دودافکنی شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ زَ دَ/ دِ)
آنکه خودی بیفکند. آنکه منیت خود را بزیر پای خود افکند:
زن افکندن نباشد مردرایی
خودافکن باش اگر مردی نمایی.
نظامی.
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خودافکن با همه عالم برآمد.
نظامی.
، یکه تاز. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ تَ / تِ)
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد:
کو آن می دیرسال زودافکن تو
محراب دل من و حیات تن تو
میخانه مقام من به و مسکن تو
خم بر سر من سبوی در گردن تو.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تیرانداز. که تیر افکند. پرتاب کننده تیر از کمان و جز آن:
عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ تیرافکن تماشا.
نظامی.
رجوع به تیرانداز و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
بنیان کن. زیروزبرکننده. ویران سازنده. ازبن برانداز. کن فیکون سازنده: سیلی پی افکن، بنیان کن، بنیان گذار. پی افکننده. برآورنده. بنیادنهنده
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ اَ کَ)
کار صیدافکن. شکارگیری. نخجیرگیری:
بشه بازگفتند کآن ماده شیر
بصیدافکنی گشت خواهد دلیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(صَ)
قصبۀ مرکز دهستان بهمئی سرحدی بخش کهگیلویه شهرستان بهبهان، واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ باغ ملک. کوهستانی و هوای آن سردسیر و مالاریائی است. 30000 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه صیدان و چشمه. محصول آنجا غلات، برنج، حبوبات، پشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و حشم داری و صنایع آنان قالی، قالیچه، جاجیم و پارچه بافی است. راه مالرو دارد. پادگان نظامی و بی سیم دارد. این قصبه را قلعۀ عباسقلی خان و صیدان هم می نامند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پی افکن
تصویر پی افکن
بنیان کن، ویران سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیدان
تصویر صیدان
مس و رز، سنگ سیم، دیگ های سنگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیرافکن
تصویر زیرافکن
تشک، نهالی، مقامی است در موسیقی
فرهنگ فارسی معین
بسیارقوی، پرزور، زورمند، مرداوژن، گیرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد